درباره قلعه اشرفآباد و برق اشرفیهایش؛ از نحوه محاسبه بدهی با چوبخط تا رسم عجیب قاشقانداز
ظاهراً در سالهای خیلی دور شاید صد تا ۱۵۰سال پیش در این روستا سکههای طلا که به اشرفی معروف بود کشف میشود و خیلیها به امید یافتن گنج راهی این روستا میشوند.
روستای «اسلامآباد سیمان تهران» هنوز هم به نام قدیمیاش یعنی «اشرفآباد» شهرت دارد. البته برخلاف تصور عموم، اهالی معتقدند که این نام هیچ ربطی به خانواده پهلوی ندارد. حتی اشرفآباد هم نام واقعی این روستا نیست و در اصل نام این روستا «اشرفیه» بوده است.
ظاهراً در سالهای خیلی دور شاید صد تا ۱۵۰سال پیش در این روستا سکههای طلا که به اشرفی معروف بود کشف میشود و خیلیها به امید یافتن گنج راهی این روستا میشوند.
از همان زمان این روستا را اشرفیه میگویند. با این اوصاف میتوان نتیجه گرفت که روستای اشرفآباد یکی از روستاهای بسیار قدیمی شهرری است که در ۱۱کیلومتری از مرکز شهرری واقع شده است.
این روستا در فاصله کمی از بزرگراه امام رضا(ع) قرار گرفته و به محض اینکه از کارخانه سیمان در جاده امینآباد عبور کنید به این روستا خواهید رسید. در واقع به دلیل همین همجواری با کارخانه سیمان، بعد از انقلاب اسلامی نام «اسلامآباد سیمان تهران» بر این روستا نهاده شد.
روستای اشرفآباد فرهنگ و آداب و رسوم جالبی داشته که همچنان بعضی از آن آداب و رسوم پابرجاست. از کانال پرآب ورودی روستا میگذریم. اینجا روستای اشرفآباد است.
هرچند رنگ و روی روستا از این حوالی رخت بر بسته است و بیشتر شبیه به شهرکهای نیمهصنعتی است. در ابتدای روستا فقط مغازه است و مغازه. اوراقچیها هم کارشان را از محدوده چاردیواری مغازه فراتر کرده و تا دل خیابان جلو آمدهاند.
به سمت روستا پیش میرویم. نخستین چهارراهی که دست راست آن به مزارستان اشرفآباد میرسد یکی از خاطرهانگیزترین قسمتهای روستاست. پیرمردی که سرچهارراه ایستاده میگوید: «از همینجا نهرآب چوب سنجدی عبور میکرد.
درخت بزرگ سنجد که سایهای روی نهر آب میانداخت مأمنی بود برای خانمها و بچهها که زیر سایهاش بنشینند و لباس و ظرفها را بشویند. فصل تابستان هم این مکان محل شادی و نشاط پسر بچهها و جوانترها بود اما حالا نه اثری از نهرآب است و نه درخت سنجد و سایهاش.»
خاطره بازی
کافی است یک کیلومتر از سرجاده فاصله بگیرید و به دل روستای اشرفآباد بروید؛ آنوقت بافت قدیمی روستا طوری نگاهتان را پر میکند که فراموش میکنید چند لحظه پیش شاهد مغازههای نیمه صنعتی اول جاده بودهاید.
وقتی دیوارهای کاهگلی قلعه مخروبه با کنگرههای یکی در میان فرو ریختهاش، فضای قدیمی قلعه را برایت بازسازی میکند. انگار صد سال به عقب برگشتهای. بهخصوص وقتی یکی از قدیمیهای این روستا همراهتان باشد و برایتان از کوچهپسکوچههای قلعه بگوید.
همراهتان آنقدر خوشذوق باشد که وقتی از بازیهای کودکانهاش در این کوچههای باریک قلعه تعریف میکند باز هم صدای قهقههاش سرتاسرکوچه باریک و آشتیکنان قلعه را پر میکند.
راهنمای ما حاج «عباس اسدالهی» که حالا ۸۰ سالگیاش را میگذراند. او در همین روستا به دنیا آمده است. با موهای سفید و صورت چروکیدهاش یادمان میاندازد که او هم روزگاری کودکیاش را در کمال بازیگوشی و نشاط در این کوچهها دویده و بازی کرده است.
حاج عباس وقتی از ظلم و جور روزگار ارباب و رعیتی میگوید با فراز و فرود اصواتش میتوان شاهد ترس رعیتها از ارباب ده بود. حتی حالا که دیگر اربابی در این روستا نیست اما انگار هنوز سایهاش روی دیوار قلعه مانده است.
زاغه و امنیت قلعه
به وسط میدانگاهی قلعه رسیدهایم. حاج عباس همانطور که باکف پایش به زمین ضربه میزند میگوید: «درست همینجا که نشانتان میدهم دهانه زاغه بود. گوسفندهایمان را از همینجا زیرزمین میبردیم. آن روزگار آنقدر ناامن بود که برای حفظ و نگهداری گوسفندها که همه زندگیمان بود مجبور بودیم آنها را در زیرزمین نگهداری کنیم.
این در حالی بود که قلعه یک دروازه بزرگ داشت و هرشب ۸ نفر دورتادور برجهای قلعه نگهبانی میدادند تا دزدان غافلگیرمان نکنند. قلعه هم دربانی داشت که با اذان صبح در قلعه را باز میکرد. با تاریک شدن هوا هیچکس جرئت نداشت پشت در قلعه بماند؛ یادم میآید وقتی نخستین نفری که بیرون از قلعه برای خودش خانهای ساخته بود همه میگفتند از جان خودش سیر شده؛ اما حالا بیش از هزار خانه مسکونی خارج از قلعه ساخته شده و جمعیت۲۰۰ نفری قلعه اشرفآباد به ۱۰هزار نفر رسیده است.»
حاج عباس آنقدر خوب حال و هوای آن روزگار را توصیف میکند که هر لحظه آن روزگار گویا دوباره جان میگیرد. به وسط میدانگاهی اشاره میکند و میگوید: «کاهوار همینجا بود.» بعد توضیح میدهد که بعد از برداشت گندم همه روستاییان کاه را به وسط میدانگاهی میآوردند و یک تپه بلند از کاه ساخته میشد که در اصطلاح به آن کاهوار میگفتند.
وقتی چوبخط ما پر میشد
حاج عباس از رسوم گذشته میگوید: «همه زندگیمان از راه مبادلات پایاپای بود. بعدها یک قصاب هم در قلعه داشتیم که طبق چوب خط به ما گوشت میفروخت.»
او همانطور که یک چوب باریک را از روی زمین برمیدارد میگوید: «در روستای ما هر ۵سیر گوشت یک خط بود. ۵سیر گوشت که میخریدیم یک خط بر چوب میزدیم و هیچ پولی رد و بدل نمیشد. وقتی چوب خطمان پر میشد یک گوسفند به قصاب میدادیم. حمامی و سلمانی هم همین وضع را داشتند.»
حاج عباس به قسمتی از قلعه که حالا زمین صافی شده است اشاره میکند و توضیح میدهد: «حمام روستا خزینهای بود و چندین پله میخورد تا به حمام برسیم. آن موقع به قسمتی که آتش روشن میکردند تا آب خزینه گرم شود تون حمام میگفتیم.
افراد برای حمام رفتن هزینهای پرداخت نمیکردند. چون فصل برداشت، هر کشاورز هزینه حمامش را بهعنوان سهم حمامی داده بود. حمامدار کل سال را با همان گندمی میگذارند که از رعیت گرفته بود. برای سلمانی هم همینطور؛ فصل برداشت برایش گندم میآوردند و کل سال را بدون اینکه پولی دریافت کند تمام مردهای خانواده را اصلاح میکرد.»
قاشقانداز
حاج عباس در حالیکه خنده همه صورتش را گرفته است میگوید: «اهالی روستا تازه مدرن شده بودند. چند قاشق غذاخوری به وسیله افرادی که به بیرون از قلعه آمد و رفت داشتند به روستا آورده شد. مادر خانواده غذا را که اغلب بلغور و برنج پخته شده و گاهی هم قرمه (گوشت پخته شده) کنار آن بود داخل مجمعهای بزرگ کنگرهدار میکشید؛ همه اعضای خانواده دور آن مینشستند و غذا را با دست میخوردند. حالا که قاشق وارد خانهها شده بود و در اغلب خانهها تعداد قاشقها ۲ تا بیشتر نبود رسم شد که افراد دور مجمع با یک قاشق غذا بخورند و بعد از هر لقمه قاشق را به نفر بعدی میدادند تا با همان قاشق غذا بخورد که در اصطلاح به آن قاشق انداز میگفتیم. این رسم مدت زیادی برقرار نبود و با افزایش تعداد قاشقها ورافتاد.»
قهوهخانه محلی امن بود
حاج «علیاصغر فلاح» هم دهه هشتم زندگیاش را میگذراند. او هم از کودکی در این روستا زندگی کرده است. حاج عباس برایش گذشتهها را یادآوری میکند. همانجا کنار در قهوهخانه قدیمی نشستهاند و با هم خاطره بازی میکنند.
حاج علیاصغر روی پله «پیرنشین» کاهگلی قهوهخانه نشسته و درحالیکه به دور دستها خیره شده است لب باز میکند: «این قهوهخانهای که من امروز روی پلهاش نشستهام روزگاری برو بیایی داشت. بچهها جرئت نزدیک شدن به قهوهخانه را نداشتند. قهوهخانه محلی بود که در آن بزرگترها جمع میشدند و در رابطه با مسائل و مشکلات به وجود آمده در روستا گفتوگو میکردند. مسائلی مربوط به سهم آب و زمین برای هر کشاورز و چگونگی تقسیم محصول برداشت شده.»
خانه ارباب قلعه و روستا هم دقیقاً پشت به پشت قهوهخانه بود.
ورود کوچکترها به قهوهخانه ممنوع بود. مگر اینکه پشت لبش سبز شده باشد. به دوره ما که رسید مشکلات تک تک اهالی هم در قهوهخانه مطرح میشد و حتی خیّران گمنام هم به کمک مردم میآمدند اما این موضوع همیشه از همه اهالی پنهان میماند. خلاصه اینکه این قهوهخانه کوچک محلی بود که تمام تصمیمگیریهای روستا در آن انجام میشد و برای اهالی خیلی قابل احترام بود.»
منبع: همشهری