سفر در زمان؛ خاطرات محمود فروغی؛ به شاه گفتم فعلاً دوران دروغگویی و تملق و شارلاتانی است

خب، خدا بیامرزد آقای خلعتبری را، واقعاً مرد شریفی بود، صاحب اخلاق بود، خیلی هم به من محبت کرد. به اصطلاح عامیانه خودمان، چانه زدیم. گفتم: فایده ندارد، من این کار را دیگر نمیخواهم. بس است دیگر. و یک مقدار هم به ایشان توضیحاتی دادم.
محمود فروغی فرزند محمدعلی فروغی نخستوزیر دوران پهلوی بود. وی فارغالتحصیل دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه تهران و از کارمندان وزارت خارجه بود. او در دوران خدمت خود سرکنسول ایران در نیویورک، سفیر ایران در برزیل و سوئیس و آمریکا و افغانستان، معاون وزارت امور خارجه و کفیل وزارت امور خارجه بود.
سؤال: برخورد افغانها در آن شرایط چگونه بود؟ پاسخ: یک روز سفیر افغانستان آمد و گفت: «شما که میگویید برادرید و دوست، اینها با حرف حل نمیشود. ما گرفتاریم. اگر واقعاً دوستید، راه ترانزیت به ما بدهید.» این را گفت و رفت. من هم طبق معمول، ساعت یازده شرفیاب شدم و ماجرا را به اعلیحضرت عرض کردم. ایشان فرمودند: «خب، بدهید.»
در رابطه با اعلیحضرت، تملق و دروغگویی به جایی رسیده بود که جلوی میزشان یکدفعه نشستند روی میز، گفتند: چی؟
شا…
گفتم: عرض کردم فعلاً دوران دروغگویی و تملق و شارلاتانی است.
گفتند: منظورت چیست؟
من هم دیگر آنچه در دل داشتم گفتم. به ظاهر، البته، هیچ به رویشان نیاوردند که مبادا… ولی یقین دارم خوششان نیامد. و این مذاکرهای که قرار بود شرفیابیاش مثلاً ده یا پانزده دقیقه طول بکشد، یک ساعت و ربع طول کشید.
س: یعنی فقط شما صحبت میکردید یا ایشان هم…؟
ج: هی سؤال میکردند، من هم حرفم را میزدم.
س: سرفصلها چه بودند؟ اقلاً آن را میتوانید بگویید؟
ج: دیگر، حالا گذشته، بگذریم. همین که برایتان گفتم، این را دستتان باشد، خودتان میتوانید حدس بزنید چی بود. آمدم بیرون. بعد دیگر تمام شد. دست دادند، آمدند بیرون. خب، میدانید، هیچوقت هم به روی خودشان نمیآوردند که این حالا خوب بود، بد بود، چی بود. مثل همیشه محبت همیشگی.
آمدم بیرون که این آقای هدایت ذوالفقاری گفت: آقا! شرفیابی این روزها پنج تا ده دقیقهست، شما یک ساعت و ربع طول کشید! دکتر اقبال امروز شرفیابی دارد، منتظر است.
من با خنده گفتم: آقای ذوالفقاری، میدانید که من که اعلیحضرت را نمیتوانم نگه دارم! اعلیحضرت خب امر میفرمایند، من اطاعت میکنم، خدمتشان میمانم.
و یقین دارم — و یادش هست هنوز — که آن روز اینطور شد… رفت. این گذشت.
س: پس میشود گفت آنهایی که میگویند شاه در جریان نبوده، راست نمیگویند. چون یک موردی بوده که مطالبی گفته شده، واقعیت هم گفته شده و رفته.
ج: من این را گفتم. راستش را بخواهید، پهلوی وجدان خودم، همیشه میگفتم — از اولِ خدمتم هم همین را میگفتم — که یک کسی، چون مرده اسمش را نمیخواهم ببرم، همیشه به همین هرمز قریب هم میگفتم:
میگفتم: آقا، اگر ما میخواهیم مثل این نباشیم، زبانمان دراز باشد، آخر باید رفتارمان هم طوری باشد که بتوانیم. نمیکشند آدم را! فوقش چیه؟ مرا وزیر نمیکنند، سفیر نمیکنند! خب، هدف که این نیست. اینها ابزارِ یک کار است. وقتی نمیتوانم با این ابزار کار کنم، پس بهتر است که اقلاً به این مناصب نرسم.
آمدم، بعد رفتم تقاضای بازنشستگیام را هم نوشتم، دادم به آقای خلعتبری که وزیر امور خارجه بودند. ضمن آن از ایشان خواهش کردم که وقتی این را به عرض اعلیحضرت میرسانید، اجازه هم بگیرید که اگر موافقت میفرمایند، من رئیس هیئتمدیره بانک صادرات بشوم. اگر آن را هم تصویب میفرمایند، من هم بازنشسته بشوم و هم این کار را بهعهده بگیرم.
خب، خدا بیامرزد آقای خلعتبری را، واقعاً مرد شریفی بود، صاحب اخلاق بود، خیلی هم به من محبت کرد. به اصطلاح عامیانه خودمان، چانه زدیم. گفتم: فایده ندارد، من این کار را دیگر نمیخواهم. بس است دیگر. و یک مقدار هم به ایشان توضیحاتی دادم.
گفتم: آقا، اینجوری که نمیشود کار کرد.
منبع: انتخاب