چرا میشائیل هانکه برای سینمای آمریکا تره هم خرد نمی کند؟
در مقایسه با سینمای اروپا و ساختههای میشائیل هانکه، بازار فیلم آمریکا پدیدهی کاملا متفاوتی به حساب میآید. در واقع فیلمهای آمریکایی در دهههای اخیر به شدت محتاط و حتی محافظهکار شدهاند. اکثر تهیهکنندگان دوست ندارند که ریسک کنند، صحنههای خشونتبار را در فیلمهایش قرار دهند، به روابط نامتعارف بپردازند یا حتی آثارشان را به شکل متفاوتی به پایان برسانند.
فیلمهای میشائیل هانکه را تنها با واژههایی همچون «سیاه، بیرحمانه و بیمارگونه» میتوان توصیف کرد. درونمایهی آثار او اغلب ساختارشکن و پیچیده است و هانکه معمولا به خشونت تکیه میکند تا تاریکی نهفته در انسان و فقدان انسانیت در جهان مدرن را به نمایش بگذارد. هانکه فیلمساز جسوری است که هرگز ترسی از آزمونوخطا نداشته، او میخواهد آستانهی تحمل مخاطب را بسنجد و فیلمهایش آینهای هستند که در آن میتوانیم رابطهی انسان با تراژدی و شرارت را ببینیم. با این تفاصیل، شاید چندان عجیب نباشد که میشائیل هانکه از سینمای آمریکا نفرت شدیدی دارد.
هانکه در یکی از فیلمهای قدیمیاش، «ویدئوی بنی»، داستان نوجوانی را روایت کرد که پس از تماشای فیلمهای خشن، آنقدر تحت تاثیر قرار میگیرد که یک دختربچه را به قتل میرساند و پس از ارتکاب این جرم، هیچ درد و رنجی را هم احساس نمیکند. هانکه از همان دوران، جهانبینی خودش را مشخص کرد، او آنجا میخواست از رابطهی سمی جامعه و اعتیاد ما به رسانهها انتقاد کند، و از زجر و خشونت که با برچسب «سرگرمی» به مخاطبان عرضه میشود.
خط فکری او را در فیلم «بازیهای مسخره» میتوان به وضوح بیشتری داد، جایی که دو مرد، یک خانوادهی آلمانی را زندانی و با آنها بازیهای بیمارگونه انجام میدهند. از این فیلم میتوان برداشتهای مختلفی داشت، حتی میتوان آن را به خشن و آزاردهنده بودن متهم کرد اما هدف هانکه نه ترویج خشونت بلکه انتقاد از آن است.
این همان کاری است که یورگوس لانتیموس، پیر پائولو پازولینی و لارس فون تریه هم انجام دادهاند، آنها هم برای اینکه ایدههایشان را به شکلی تاثیرگذار به مخاطب منتقل کنند، از تکنیک ارزش شوکآور (shock value) استفاده میکنند. فارغ از اینکه چه دیدگاهی به «سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم» دارید، هدف پازولی این بود که با خراشیدن روح بیننده و به نمایش گذاشتن شنیعترین تصاویر ممکن، شما را به تفکر وادار کند. به همین منوال، هانکه هم حرفهایش را آغشته به عناصر اضطرابآور میزند.
نگاه سرد و بیعاطفهی میشائیل هانکه برای این است که مخاطب متوجه شود که خودش هم در تراژدی و رویدادهای تلخ جهان فعلی نقش دارد. همانقدر که سیستم مقصر است، آدمی هم این آتش را شعلهور میکند. ما با تماشای فیلمهای هانکه اغلب احساس گناه میکنیم، گاهی از اینکه به یک داستان زننده و تهوعآور علاقهمند شدهایم، نسبت به خودمان متعجب میشویم. چگونه میتوان مرز میان تراژدی، حقیقت و سرگرمی را مشخص کرد؟ هانکه همواره تلاش کرده است تا این دغدغهی اخلاقی را برجسته کند و این چیزی نیست که همهی سینمادوستان به تماشا و روبهرو شدن با آن علاقهمند باشند.
سینمای آمریکا اما اغلب، خط فکری و ایدئولوژیهای متفاوتی را دنبال کرده است، گاهی پیامهایی که فیلمهای هالیوودی مخابره میکنند، هیچ سنخیتی با حقیقت ندارند، گاهی هم بر آن سرپوش میگذارند. زمانی که از هانکه در باب تاثیرگذاری آثار امریکایی بر فیلمهایش سوال پرسیده شد، او آن را امپریالیسم فرهنگی توصیف کرد و گفت: «من از فیلمهایی که سعی میکنند مرا از آنچه که هستم احمقتر کنند متنفر هستم و تعداد زیادی از آنها وجود دارد. اما باید اعتراف کنم که چندان به سینما نمیروم. در دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی تقریبا هر روز میرفتم، اما دیگر نه.»
در مقایسه با سینمای اروپا و ساختههای میشائیل هانکه، بازار فیلم آمریکا پدیدهی کاملا متفاوتی به حساب میآید. در واقع فیلمهای آمریکایی در دهههای اخیر به شدت محتاط و حتی محافظهکار شدهاند. اکثر تهیهکنندگان دوست ندارند که ریسک کنند، صحنههای خشونتبار را در فیلمهایش قرار دهند، به روابط نامتعارف بپردازند یا حتی آثارشان را به شکل متفاوتی به پایان برسانند.
ترسهای آن قابل درک است، درجهسنی بالاتر یعنی مخاطب کمتر و در نتیجه فروش کمتر؛ اتکا به خشونت یعنی نقدهای منفی و بازخوردهای بد از سوی رسانهها، اتفاقی که مثلا سال ۲۰۱۹ برای فیلم «جوکر» رخ داد. هانکه اما هرگز نمیخواهد در این چهارچوبهای محدود کار کند، او میخواهد گوشههای تاریک آدمی را به نمایش بگذارد و اتفاقا انگشت اتهام را به سوی خود صنعت سرگرمی بگیرد.
در حالی که اکثر فیلمهای کلاسیک هالیوودی پایانبندیهای خوش و قصههای شیرین و رنگارنگ را در دستور کار قرار دادهاند، هانکه میخواهد توهین کند، توهین کند تا به ما تلنگر بزند و تعریف او از یک «فیلم خوب» همین است، اینکه در وهله اول تفکربرانگیز باشد.
البته همهی هنرمندان فعال در صنعت هالیوود به این خطوطِ از پیش تعیینشده اتکا نکردهاند اما تعداد فیلمسازانی که مانند هانکه تلاش میکنند تا آثار ساختارشکن بسازند انگشتشمار است. فیلمسازان خلاقی مانند شان بیکر و کلی رایکارد، برداشت خودشان از «رویای آمریکایی» را به نمایش گذاشتهاند. آنها در «پروژه فلوریدا» و «وندی و لوسی» ایدههایی نزدیک به هانکه را بررسی میکنند، حتی بیکر در «پروژه فلوریدا»، ایدهی «پایان هالیوودی» را به چالش میکشد و از گرایش هالیوود به ممیزی، نادیده گرفتن واقعیت -و پایانهای خوب- انتقاد میکند.
همانطور که بالاتر اشاره شد، با توجه به محدودیتهای اکران آثار سینمایی در آمریکا، دستوپا گیر بودن سیستم درجهبندی فیلمها (تحت نظارت MPA)، و تلاش تهیهکنندگان برای فرار از حاشیه و جنجال، قابل درک است که چرا فیلمسازان مولف اروپایی مانند میشائل هانکه نگاه بدبینانهای به هالیوود دارند. با وجود این، حتی اگر سینمای آمریکا شرایط متفاوتی را تجربه میکرد، همچنان فیلمسازان معدودی وجود دارند که به اندازهی هانکه شجاعت به خرج دهند و این ارزش ساختههای او را نشان میدهد. مسلما همهی سینمادوستان با زاویه دید هانکه موافق نیستند، بسیاری شاید همان پایان خوش هالیوودی را ترجیح بدهند اما او به ما یادآوری میکند که واقعیت چیز دیگری است و دنیای واقعی اغلب سازوکار متفاوتی دارد.
منبع: خبرآنلاین