مرگ یک دیوار سفید است
وقتی که به موضوع مرگ میرسیم، فیلسوف و غیرفیلسوف در جایگاهی برابر قرار میگیرند. متخصصی در موضوع مرگ وجود ندارد و چیزی وجود ندارد که راجع به آن بدانیم. حتی کسانی که بر روی فرآیند مرگ مطالعه میکنند، نیز جلوتر از باقی ما نیستند. همۀ ما به هنگام فکر کردن به مرگ با هم برابریم، و همۀ تفکر در مورد آن را از مقام جهل آغاز و در همان مقام به پایان میبریم.
کد خبر :
۱۴۳
بازدید :
۲۸۷۰
فرادید| جف میسِن، استاد فلسفه در دانشگاه میدلسکس، این نوشته را در سال 2011، شش ماه پیش از آنکه سرطان ریۀ کشنده در او تشخیص داده شود، نگاشته بود.
وقتی که به موضوع مرگ میرسیم، فیلسوف و غیرفیلسوف در جایگاهی برابر قرار میگیرند. متخصصی در موضوع مرگ وجود ندارد و چیزی وجود ندارد که راجع به آن بدانیم. حتی کسانی که بر روی فرآیند مرگ مطالعه میکنند، نیز جلوتر از باقی ما نیستند. همۀ ما به هنگام فکر کردن به مرگ با هم برابریم، و همۀ تفکر در مورد آن را از مقام جهل آغاز و در همان مقام به پایان میبریم.
مرگ و مفهوم آن کاملاً تهی است. هیچ تصویری به ذهن متبادر نمیشود. مفهوم مرگ برای زندگان حائز کاربردی است، در حالی که خودِ مرگ در هیچ چیز کاربردی ندارد. تنها چیزی که راجع به مرگ میتوانیم بگوییم این است که آیا مرگ واقعی است یا واقعی نیست. اگر واقعی باشد، پایان زندگی فرد یک نابودی ساده است. اگر واقعی نباشد، آنگاه پایان تبلور زندگی انسان، مرگ حقیقی نخواهد بود، بلکه دروازهای است به زندگی دیگر.
با توجه به این که مرگ خالی از محتوا است، ما تنها میتوانیم به صورت استعاری راجع به آن سخن بگوییم. برای آنان که فکر میکنند مرگ واقعیت دارد، مرگ یک دیوار سفید است. برای آنانکه فکر میکنند مرگ واقعی نیست، مرگ دری است به زندگی دیگر. وقتی به مرگ به مثابه دیوار یا در میاندیشیم، استفادۀ از استعارهها ناگزیر میشود. ما اغلب میگوییم، کسی که میمیرد از رنج رها میشود. با این وجود اگر مرگ واقعی باشد، آنگاه حتی گفتن اینکه مردگان رنج نمیبرند هم استعاری خواهد بود؛ چرا که گویی چیزی از آنها باقی مانده و آن چیز دیگر رنج نمیکشد. از آنجا که در مورد نوعی از زندگی پس از مرگ حرفهای بسیاری زده شده، من در اینجا میخواهم بر آن دیدگاه که مرگ را واقعی میداند و آن را پایان زندگی یک فرد میانگارد، متمرکز شوم.
بگذارید کمی بیشتر استعارهای که مرگ را به یک دیوار تشبیه میکند، بکاویم. هر یک از ما از زمان تولد با این دیوار مواجهیم. از آن لحظه به بعد، هر قدمی که برداریم فارغ از آنکه به کدام جهت بگردیم، قدمی به سمت این دیوار است. خیلی ساده میتوان گفت که هیچ طریق دیگری برای در پیش گرفتن وجود ندارد. همچون اتاق آینهها در شهربازی، دیوار مرگ ترسهای زنده و تصویرهای مخدوش خود ما را به ما بازمیتاباند. وقتی ما به مرگ نگاه میکنیم، همۀ آنچه که میبینیم بازتابی از زندگیهای خودمان است.
مرگ هیچ معنی درونی (فردی، Subjective)ای ندارد. مرگ به سراغ دیگران میآید، نه من. البته من خود آگاهم که قرار است بمیرم. مرگ به معنای پایان آیندۀ من است. با این وجود، مادامی که زنده هستم من به سوی آن امکان در آینده که نداشتنِ امکان است، زندگی میکنم.
نتیجۀ ناگزیر این است که اگر مرگ واقعی باشد، نه من و نه شما هرگز به شخصه طعم مرگ را نخواهیم چشید. پیش از پایان، خودآگاهی من متوقف خواهد شد. مهم نیست که چقدر به آن نزدیک شوم، مرگ همیشه در مقابلم عقب میرود. من در واقع تنها در نظر دیگران مردهام. وقتی که پایان در حقیقت فرابرسد، بدن مردۀ من در چنگ خاک خواهد افتاد. من دیگر آنجا نخواهم بود. مرگ همیشه از دیدگاه زندگان توصیف شده است. جملۀ مشهوری از لودویگ ویتگنشتان هست که میگوید: "مرگ، تجربهای در زندگی نیست."
مفهوم مرگ با اکثر مفاهیم دیگر متفاوت است. معمولاً ما یک شیء داریم، و مفهومی هم برای آن شیء داریم. مثلاً ما یک اسب داریم، و مفهومی هم از اسب داریم. در مقابل، هیچ شیءای با مفهوم مرگ متناظر نیست. فکر کردن به دورنمای مرگ خود، تاملی همیشگی بر جهلمان است. هیچ روشی برای شناخت بهتر مرگ وجود ندارد، چرا که مرگ اصلاً قابل شناخته شدن نیست.
یک از مشکلات بحث در این موضوع، ترس غریزی از مرگ است. ما گرایش داریم که در افکار و اعمال خود از مرگ حذر کنیم. با این وجود، اگر لحظهای بتوانیم ترسهایمان را به فراموشی بسپاریم، به وضوح بیشتری خواهیم دید که از دیدگاهی دور از موضوع این مفهوم چقدر جالبتر میشود.
تولد و مرگ دو جلد کتاب زندگی ما هستند. زندگی کردن به سوی مرگ، در طول زمان به زندگی فرد جهت و چارچوبی میدهد که در قالبش تغییراتی که زندگی همراه میآورد قابل فهم میشوند. جهان در چشم جوان و پیر بسیار متفاوت به نظر میآید. جوان به پیش رو مینگرد. پیر به عقب. آنچه که برایمان اهمیت دارد، با پیر شدن ما عوض میشود. دورنمای مرگ است که این تغییرات را به ما مینمایاند. جوان درکی فکری از اینکه مرگ به سراغ همۀ ما میآید دارد، اما واقعیت فناپذیریش برایش مسجل نشده است. برای پیر، فناپذیری شروع به رخ نمودن میکند.
مدتهای مدیدی است که دو دیدگاه فلسفی دربارۀ مرگ ذهن مرا مشغول کرده است؛ یکی از افلاطون و دیگری از اسپینوزا. اولی فیلسوفی است که راجع مرگ دغدغهای به حیاتی دارد و همواره بر آن تامل میکند. دومی فرد خردمندی است که هیچکاه فکر خود را به چیز کوچکی همچون مرگ مشغول نمیدارد. شاید حقیقت در جایی میان این دو نهان باشد. غفلت از مرگ، حس کاذب پایداری زندگی را به ما میدهد و شاید ما را به سمت غرق کردن خود در زندگی ناچیز روزمره سوق دهد. در سوی دیگر، اندیشیدن وسواسی به مرگ نیز میتواند ما را از زندگی دور کند. کنار آمدن صادقانه با مرگ، نیازمند تامل در اهمیت آن و همین طور اندیشیدن به ارزشهای بزرگتری است که به زندگی معنا میبخشند. در نهایت، فکر کردن به مرگ تنها تا جایی سودمند است که ما را رهایی برساند تا بتوانیم در فرصتی که همچنان برای زندگی کردن در اختیار داریم، به کمال زندگی کنیم.
وقتی که به موضوع مرگ میرسیم، فیلسوف و غیرفیلسوف در جایگاهی برابر قرار میگیرند. متخصصی در موضوع مرگ وجود ندارد و چیزی وجود ندارد که راجع به آن بدانیم. حتی کسانی که بر روی فرآیند مرگ مطالعه میکنند، نیز جلوتر از باقی ما نیستند. همۀ ما به هنگام فکر کردن به مرگ با هم برابریم، و همۀ تفکر در مورد آن را از مقام جهل آغاز و در همان مقام به پایان میبریم.
مرگ و مفهوم آن کاملاً تهی است. هیچ تصویری به ذهن متبادر نمیشود. مفهوم مرگ برای زندگان حائز کاربردی است، در حالی که خودِ مرگ در هیچ چیز کاربردی ندارد. تنها چیزی که راجع به مرگ میتوانیم بگوییم این است که آیا مرگ واقعی است یا واقعی نیست. اگر واقعی باشد، پایان زندگی فرد یک نابودی ساده است. اگر واقعی نباشد، آنگاه پایان تبلور زندگی انسان، مرگ حقیقی نخواهد بود، بلکه دروازهای است به زندگی دیگر.
با توجه به این که مرگ خالی از محتوا است، ما تنها میتوانیم به صورت استعاری راجع به آن سخن بگوییم. برای آنان که فکر میکنند مرگ واقعیت دارد، مرگ یک دیوار سفید است. برای آنانکه فکر میکنند مرگ واقعی نیست، مرگ دری است به زندگی دیگر. وقتی به مرگ به مثابه دیوار یا در میاندیشیم، استفادۀ از استعارهها ناگزیر میشود. ما اغلب میگوییم، کسی که میمیرد از رنج رها میشود. با این وجود اگر مرگ واقعی باشد، آنگاه حتی گفتن اینکه مردگان رنج نمیبرند هم استعاری خواهد بود؛ چرا که گویی چیزی از آنها باقی مانده و آن چیز دیگر رنج نمیکشد. از آنجا که در مورد نوعی از زندگی پس از مرگ حرفهای بسیاری زده شده، من در اینجا میخواهم بر آن دیدگاه که مرگ را واقعی میداند و آن را پایان زندگی یک فرد میانگارد، متمرکز شوم.
بگذارید کمی بیشتر استعارهای که مرگ را به یک دیوار تشبیه میکند، بکاویم. هر یک از ما از زمان تولد با این دیوار مواجهیم. از آن لحظه به بعد، هر قدمی که برداریم فارغ از آنکه به کدام جهت بگردیم، قدمی به سمت این دیوار است. خیلی ساده میتوان گفت که هیچ طریق دیگری برای در پیش گرفتن وجود ندارد. همچون اتاق آینهها در شهربازی، دیوار مرگ ترسهای زنده و تصویرهای مخدوش خود ما را به ما بازمیتاباند. وقتی ما به مرگ نگاه میکنیم، همۀ آنچه که میبینیم بازتابی از زندگیهای خودمان است.
مرگ هیچ معنی درونی (فردی، Subjective)ای ندارد. مرگ به سراغ دیگران میآید، نه من. البته من خود آگاهم که قرار است بمیرم. مرگ به معنای پایان آیندۀ من است. با این وجود، مادامی که زنده هستم من به سوی آن امکان در آینده که نداشتنِ امکان است، زندگی میکنم.
نتیجۀ ناگزیر این است که اگر مرگ واقعی باشد، نه من و نه شما هرگز به شخصه طعم مرگ را نخواهیم چشید. پیش از پایان، خودآگاهی من متوقف خواهد شد. مهم نیست که چقدر به آن نزدیک شوم، مرگ همیشه در مقابلم عقب میرود. من در واقع تنها در نظر دیگران مردهام. وقتی که پایان در حقیقت فرابرسد، بدن مردۀ من در چنگ خاک خواهد افتاد. من دیگر آنجا نخواهم بود. مرگ همیشه از دیدگاه زندگان توصیف شده است. جملۀ مشهوری از لودویگ ویتگنشتان هست که میگوید: "مرگ، تجربهای در زندگی نیست."
مفهوم مرگ با اکثر مفاهیم دیگر متفاوت است. معمولاً ما یک شیء داریم، و مفهومی هم برای آن شیء داریم. مثلاً ما یک اسب داریم، و مفهومی هم از اسب داریم. در مقابل، هیچ شیءای با مفهوم مرگ متناظر نیست. فکر کردن به دورنمای مرگ خود، تاملی همیشگی بر جهلمان است. هیچ روشی برای شناخت بهتر مرگ وجود ندارد، چرا که مرگ اصلاً قابل شناخته شدن نیست.
یک از مشکلات بحث در این موضوع، ترس غریزی از مرگ است. ما گرایش داریم که در افکار و اعمال خود از مرگ حذر کنیم. با این وجود، اگر لحظهای بتوانیم ترسهایمان را به فراموشی بسپاریم، به وضوح بیشتری خواهیم دید که از دیدگاهی دور از موضوع این مفهوم چقدر جالبتر میشود.
تولد و مرگ دو جلد کتاب زندگی ما هستند. زندگی کردن به سوی مرگ، در طول زمان به زندگی فرد جهت و چارچوبی میدهد که در قالبش تغییراتی که زندگی همراه میآورد قابل فهم میشوند. جهان در چشم جوان و پیر بسیار متفاوت به نظر میآید. جوان به پیش رو مینگرد. پیر به عقب. آنچه که برایمان اهمیت دارد، با پیر شدن ما عوض میشود. دورنمای مرگ است که این تغییرات را به ما مینمایاند. جوان درکی فکری از اینکه مرگ به سراغ همۀ ما میآید دارد، اما واقعیت فناپذیریش برایش مسجل نشده است. برای پیر، فناپذیری شروع به رخ نمودن میکند.
مدتهای مدیدی است که دو دیدگاه فلسفی دربارۀ مرگ ذهن مرا مشغول کرده است؛ یکی از افلاطون و دیگری از اسپینوزا. اولی فیلسوفی است که راجع مرگ دغدغهای به حیاتی دارد و همواره بر آن تامل میکند. دومی فرد خردمندی است که هیچکاه فکر خود را به چیز کوچکی همچون مرگ مشغول نمیدارد. شاید حقیقت در جایی میان این دو نهان باشد. غفلت از مرگ، حس کاذب پایداری زندگی را به ما میدهد و شاید ما را به سمت غرق کردن خود در زندگی ناچیز روزمره سوق دهد. در سوی دیگر، اندیشیدن وسواسی به مرگ نیز میتواند ما را از زندگی دور کند. کنار آمدن صادقانه با مرگ، نیازمند تامل در اهمیت آن و همین طور اندیشیدن به ارزشهای بزرگتری است که به زندگی معنا میبخشند. در نهایت، فکر کردن به مرگ تنها تا جایی سودمند است که ما را رهایی برساند تا بتوانیم در فرصتی که همچنان برای زندگی کردن در اختیار داریم، به کمال زندگی کنیم.
۰