داریوش شایگان: مسحور نيچه‌ام

داریوش شایگان: مسحور نيچه‌ام

فردريش نيچه (1900-1844م.) فيلسوف، منتقد فرهنگ، شاعر، زبان شناس و محقق زبان‌هاي لاتين و يوناني انديشمندي «نابهنگام» يا به تعبير حامد فولادوند «خلاف زمانه» بود، متفكري كه در هيچ يك از چارچوب‌هاي شناخته شده فلسفه نمي‌گنجد و اگرچه مي‌توان او را ذيل جريان‌ها و جنبش‌ها و مكاتب گوناگون فلسفي دسته‌بندي كرد، اما بدون شك در هر كدام از اين مقوله‌بندي‌ها، باز چيزي از نيچه بيرون مي‌ماند و از چارچوب بيرون مي‌زند.

کد خبر : ۴۳۰۱۳
بازدید : ۴۹۲۳
نيچه در ميان ايرانيان اهل فلسفه و فرهنگ نيز بسيار پر طرفدار است و ترجمه‌هاي متعددي از آثار اصلي او شده و شروح مختلفي راجع به آنها و انديشه‌اش نگاشته و ترجمه شده است. بخشي از اين اقبال گسترده بدون ترديد به دليل اقبالي است كه نيچه به فرهنگ ايراني داشته است، اشارات او به حافظ و نام‌گذاري يكي از مهم‌ترين كتاب‌هايش به زردشت سرراست‌ترين نشانه‌هاي اين ارادت است.
به گزارش اعتماد، فراتر از آن برخي پژوهشگران به قرابت فكري نيچه با فرهنگ ايراني اشاره كرده‌اند. همين امر موضوع سيصد و هفتمين شب بخارا بود كه عصر شنبه 25 شهريورماه به همت نشريه بخارا و بنياد موقوفات افشار و موسسه دهخدا در محل اين موسسه برگزار شد. اين نشست در واقع مقدمه‌اي بود بر نشست مفصل‌تري كه روز بعد در موسسه لغت نامه دهخدا با حضور پژوهشگران ايراني و غربي برگزار شد و به نسبت انديشه نيچه با فرهنگ ايراني اختصاص داشت.
اما در ابتداي شب بخارا علي دهباشي مدير مسوول و سردبير مجله بخارا به ارايه توضيحاتي درباره برگزاري شب نيچه و جهان ايراني پرداخت و گفت: در شب‌هاي بخارا پيش از اين در حوزه فلسفه شب‌هايي راجع به اسپينوزا و هانا آرنت برگزار شده است و حالا بناست به نيچه بپردازيم. وي سپس بخش‌هايي از متن داريوش آشوري كه براي اين شب ارسال شده بود را قرائت كرد.
در ادامه جلسه غلامحسين ابراهيمي ديناني سخنراني كرد و سپس حامد فولادوند به معرفي سخنرانان برنامه نشستي كه روز بعد در لغتنامه دهخدا درباره نيچه و جهان ايراني با حضور استادان ايراني و غربي برگزار مي‌شود، پرداخت و اشاراتي به سخنان خود نيز پرداخت. در اين جلسه برخي از پژوهشگران برجسته ايتاليايي و فرانسوي كه در حوزه نيچه‌شناسي كار كرده‌اند، همچون جوليانو كامپيوني، ايزا چياني، دوريان استورو مريم كريشي حضور داشتند و امير علي قريشي و افشين قريشي به اجراي موسيقي پرداختند.
در ادامه گزارشي از سخنان ديناني و فولادوند و متن سخنراني داريوش شايگان كه به طور اختصاصي ارايه خواهد شد. لازم به ذكر است آنچه در ادامه مي‌آيد ديدگاه شايگان در مقايسه انديشه نيچه و خيام است و روشن است كه اين‌انديشه‌ها نيازمند نقد و بررسي است و ديدگاه روزنامه محسوب نمي‌شود.
در روزهاي آتي يادداشت‌هاي داريوش آشوري و محمد سعيد حنايي كاشاني درباره نيچه و ايران و ايرانيان در سياستنامه ارايه خواهد شد:

نيچه و بازگشت ابدي همان / خيام و بازگشت ابدي حوادث

داريوش شايگان، فيلسوف و نويسنده: اشتياق من به مطالعه آثار نيچه سابقه‌اي طولاني دارد، از ديرباز مسحور ايده‌هاي مبتكرانه او بوده‌ام. مفاهيمي چون نيهيليسم كه مطابق آن تمامي ارزش‌هاي متعالي بي‌اعتبار مي‌شوند و فرض وجود هرگونه غايتي منتفي است و براي پرسش «چرا؟» هيچ پاسخي در كار نيست. نيچه جهان افلاطوني را واژگون مي‌كند زيرا به باور او هيچ مفهوم قائم به ذاتي وجود ندارد كه بتوان آن را الهي يا تجسم اخلاقيات دانست و چون دنياي متعالي به‌زعم وي فاقد هرگونه معناست، پس حقيقت ديانت و فلسفه كه بر شالوده ارزش‌هاي اين دنيا بنا شده‌اند خواه‌ناخواه از درجه اعتبار ساقط مي‌شوند.
داریوش شایگان: مسحور نيچه‌ام
شخصيت نيچه نيز برايم خالي از وجوه حيرت‌انگيز نبود؛ سرسپردگي‌اش به واگنر و بعد پشت‌كردنش به اين جذبه مقاومت‌ناپذير، كه خودش آن را «بيماري واگنر» مي‌خواند و خلاصي از اين بيماري را با عبارت « از خود فراگذشتن» توصيف مي‌كند.
ويژگي تامل‌برانگيز ديگر، نگاه تمجيدآميز نيچه به فرهنگ فرانسه و نفي فرهنگ آلمان است. او برتري فرهنگ فرانسه در اروپا را يكي، در اعتبار ذوق در اين سرزمين مي‌داند؛ دوم، در ارجمندي فرهنگ موراليست‌هاي آن؛ و سوم، در به‌بارنشستن سنتز موفقي از شمال و جنوب كه فرانسويان را قادر به درك مسائلي مي‌سازد كه ديگر اروپاييان از فهم آنها عاجزند.

ولي در تفكر نيچه مفهومي وجود دارد كه همواره برايم سرشار از ابهام بوده است: مفهوم «بازگشت ابدي، همان». البته من به دليل مطالعاتم در هندشناسي و آشنايي‌ام با مفهوم «ادوار كيهاني» با ايده بازگشت ابدي بيگانه نبودم ولي مفهوم بازگشت ابدي در تفكر هندي از قانون كارما تبعيت مي‌كند و مطابق با اين قانون سرنوشت انسان در زندگي بعدي تعيين مي‌شود.
دوريان آستر در اين باره مي‌گويد: «بايد از خود بپرسيم چرا نيچه به چنين تفكر غريبي متوسل مي‌شود كه به موجب آن هر چيز و هر لحظه عينا و بي‌هيچ تغييري بارها و بارها تا بي‌نهايت بازمي‌گردد. نيچه نخست هرگونه غايت‌شناسي را باقطعيت رد مي‌كند. نه آغازي هست نه پاياني نه پيشرفتي. بدون غايت نه روحي در تاريخ هست، نه خلقتي و نه پاياني براي دنيا. مراد او در اينجا نوعي ابديت اين‌دنيايي است كه هيچ اتكايي به ماوراءالطبيعه ندارد. ابديت اين‌جهاني نيز ناگريز تكراري دايمي است كه صورت دوار دارد نه صورت خطي تيري كه از چله كمان رها مي‌شود.»

شباهت نيچه با خيام
مفهوم «بازگشت ابدي» براي من طنين آشناي سخنان شاعر و انديشمند ديگري را دارد كه با افكار انديشمند آلماني بي‌شباهت نيست: عمر خيام. خيام مفهوم بازگشت ابدي را هفت قرن پيش از نيچه، از زاويه‌اي ديگر طرح مي‌كند كه به عقيده من معقول‌تر است. او بازگشت مدام حوادث و وضعيت‌هاي مشابه را با ضرباهنگ جنون‌آميز استمرار نهيب مي‌زند.
اين دو متفكر در وارونه‌ساختن دنياي افلاطوني و انكار هرگونه حقيقت متعالي و ردّ هرگونه غايت‌شناسي نيز وجه اشتراك دارند. درك تفكر خيام، به‏رغم سادگى گمراه‌كننده آن، سخت دشوار است. به ماسه نرم مى‏ماند كه از ميان انگشتان فرو مى‏ريزد. هرچه در نگه‌داشتنش بيشتر بكوشى، زير ظاهر ديدگاهى كه در نگاه اول و از قرائت سطحى و اوليه آن دريافت مى‏شود، بيشتر از دستت فرو مى‏لغزد. پيام او روشن است: اين جهان نه آغازى دارد و نه پايانى. همه‌چيز گذراست.
مرگ در هر لحظه و آن در كمين است و در سرشارترين آنات زندگى بي‌رحمانه از كمينگاه خود برون مى‏جهد. همه‌چيز محكوم به فناست، حتي از شكوهمندترين كاخ‌ها كه زماني به آسمان فخر مي‌فروختند چيزي باقي نمي‌ماند مگر تلّي از خاك. غايت و آخرتي، فردوس و دوزخي، در كار نيست: «دوزخ شررى ز رنج بيهوده ماست/ فردوس دمى ز وقت آسوده ماست». جهان از حس و شعور و درك عارى‏ست و هركس در آن نقش اوهام خود را مى‏بيند. بنياد جهان بر پوچى و بيداد راست است: اى چرخ همه خرابى از كينه توست‏ / بيدادگرى شيوه ديرينه توست / وى خاك اگر سينه تو بشكافند / بس گوهر پربها كه‌در سينه توست‏

حتى نام‌آورترين كسان رهسپار ديار عدمند و از اين شب تاريك ره به روز نمي‌برند، فسانه‌اي مي‌گويند و در خواب مي‌شوند. نه رستاخيزى در كار است، نه بازگشت به اصل و مبدأيي، نه اميدى كه «پس از صدهزار سال از دل خاك چون سبزه» بردمى. نيك و بد روزگار را به چرخ حواله‌دادن خطاست كه چرخِ لايعقل، در حل معماى وجود هزاران بار از ما عاجزتر است. جهان «خوابي و خيالي و فريبي و دمي» بيش نيست، «فانوس خيال» است كه ما بر گِردش، «چون صوريم كاندر او حيرانيم»، به «لعبتكاني» مي‌مانيم كه دستى نامرئى روانه تماشاخانه جهان‌مان كرده باشد و بى‏درنگ به « صندوق عدم» بازمان ‏گرداند.
سرّى در كار نيست (اسرار ازل را نه تو دانى و نه من‏ / وين حرف معما نه توخوانى و نه من‏) و چون پرده اسرار كه در پس آن سرنوشت ما را رقم مى‏زنند برافتد، جز نيستى چيزى نمى‏ماند (چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من)

خيام از نقطه صفر آغاز مى‏كند
رشته جهان را از سر لاشعورى بافته‌اند؛ اگر نظام جهان در حد كمال است، چرا آن را تغيير دهيم و اگر ناقص است خطا از كيست: «گر نيك آمد شكستن از بهر چه بود/ ور نيك نيامد اين صور، عيب كه راست؟» ميان كفر و دين و ميان شك و يقين تنها نفسى راه است، نفسى كه همراه با لحظه‌هاى فرّار در گذر است «از منزل كفر تا به دين يك نفس است/ از عالم شك تا به يقين يك نفس است» پس: «اين يك نفس عزيز را خوش مى‏دار/ چون حاصل عمر ما همين يك نفس است.» اين نفس و اين دم را پيش از آنكه بگذرد و بگريزد، بايد دريافت، تا پياله نشكسته بايد نوشيد، عشق را پيش از آنكه باد اجل جامه لطيف هستى را بردرد بايد آزمود. جهان بسي پيش‌تر از ما بوده و بعدتر نيز همچنان خواهد بود: «زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل/ زين پس چو نباشيم همان خواهد بود»، كاش نه ظهورى در كار مي‌بود، نه تحولى و نه هستى‏اى‏؟ / گر آمدنم به من بُدى نامدمى‏ / ور نيز شدن به من بُدى ناشدمى‏ / به زان نبُدى كه اندرين دير خراب‏نه آمدمى، نه شدمى، نه بُدمى / در جهانى چنين متغير دريغا كه همه‌چيز بر باد است.

ما تنها يك دم مهلت داريم و اين دم نيز خود جز هيچ نيست
‌اي بي‌خبران شكل مجسم هيچ است / وين طارم نُه سپهر ارقم هيچ است‏ / خوش باش كه در نشيمن كون و فساد / وابسته يك دميم و آن هم هيچ است

جهان‏بينى خيامي از وارون‌سازى كامل نظام هستى‌شناختى جهان حكايت دارد. خيام تنها شاعر- متفكر ايرانى است كه نظام «افلاطونى» جهان را به‌كلى زيرورو مى‏كند. جابه‏جاسازى خيام نوعى به‌تعليق درآوردن «آن»ى است كه از استمرار مى‏گريزد؛ استمرارى كه تكرار و بازگشت ابدى پديده‌هاى مشابه است. اما آنكه بى‏وقفه تكرار مى‏شود و بازمى‏گردد، انسان نيست. خيام مدام تكرار مى‏كند كه ما ديگر هرگز بر صحنه تماشاخانه جهان بازنمى‏گرديم؛ «بازگشت ابدي همان» چنانكه نيچه مي‌پندارد در انديشه خيام جايي ندارد، بلكه حوادث مشابه در تكرار مدام و ابدي‌اند.

اين كوزه چو من عاشق زارى بوده است‏ / در بند سر زلف نگارى بوده است‏ / اين دسته كه بر گردن او مى‏بينى‏ / دستى‏ست كه بر گردن يارى بوده است

همچنان‌كه كوزه امروز، در گذشته انسانى چون من بوده است، من نيز روزى چون‏ او خواهم شد، همان‌گونه كه آن ديگرى كه مرا در دست گرفته به‌نوبه خود كوزه‏اى در دست ديگرى خواهد بود و اين وضع ادامه مى‏يابد؛ و در اين تكرار مكرر، كه رشته استمرار را مى‏بافد وقفه‏اى وجود ندارد. اگر چه موقعيت‌ها بسته به اين يا آن شخص، با يكديگر تفاوت دارند، اما ضرباهنگ جنون‏آميز اين وضعيت‌هاى مشابه بى‏هيچ تفاوتى و به يك سان تداوم مى‏يابد.
خيام از نقطه صفر آغاز مى‏كند: از منطقه خنثايى كه در آنجا همه خاطره‌ها زدوده شده‏اند، همه عقايدِ پيش‌پنداشته، همه «ماتقدم»هاى فلسفى، كنار رفته‏اند، نقطه پوچى نگاهى سرشار از حيرتى مدام. اما نگاهى نسبتا سرد و يخ‌زده، بس‌كه بصيرتى كه از آن سرشار است بُرنده و بى‏مهر است. اين نگاه به‌نوعى بدبينى وجودى منتهى مى‏شود كه از سر يأس و نوميدى نيست، بلكه از بى‏اعتنايى فاخر كسى حكايت دارد كه پشت سكه، يا روى ديگر امور را مى‏بيند. يعنى نگاه كسى كه در جايى كه ديگران صورت‌هاى آرامش‌بخش و نشانه‌هاى آشنا مى‏بينند، جز خلأ و پوچى نمى‏يابد.
با پرده‌درى خيام فقر محتوا آشكار مى‏شود؛ فقرى چنان متراكم و به‌ويژه چنان پربار از عدم و سرشار از غيبت كه بى‏معنايى، خود واضِع و موَضع همه معناها مى‏شود. زمان حضور براي خيام نه از مقوله بازگشت به مبدا و اصل است، نه مطابق طرحى الهى به سوي غايتى خاص بسط مى‏يابد. بلكه «آنيتى» است كه از نمودها به‌وجود آمده است و به مكث‌هايى كه در برهوت «عدم» همچون واحه‌هاى درنگ است، قطعه‌قطعه مى‏شود.
آنى كه مانند گسستى ميان دو واقعه به‌ناگاه ظهور مى‏كند: گسستى ميان آنچه بوده است و آنچه ديگر نيست، ميان دست و دسته كوزه، ميان «مگسى كه پديد مى‏آيد و ناپديد مى‏شود»، ميان دم و بازدم. مهلت و فرصتى به‌اندازه «گسست صاعقه‌آسا» ميان آنچه پديدار مى‏شود و آنچه در واقعيت وجود ندارد، يعنى به‌اندازه اجل. جهان دو دروازه دارد: از درى به‌درون مى‏آييم و از در ديگر به‌در مى‏شويم. انسان ميان دو عدم گرفتار است و اين امر ناشى از نقصى است كه در ذات چيزها، در بيهودگى ذاتى و ازلى جهان، مستقر است. ميان اين دو عدم، حُلّه هستى از رنج بافته شده است اما رنجى چنان اساسى كه به‌نوعى پرده بنياد وجود را تشكيل مى‏دهد، چرا كه وجود جز بازتوليد نيست: «ناآمدگان اگر بدانند كه ما/ از دهر چه مى‏كشيم نايند هنوز».

شادي رستاخيز خيام است
همه ما به خاك بدل خواهيم شد و بقاياى ما به‌منزله كودى خواهد بود براى دگرديسي‌هاى ديگر. بدن ما آجرى خواهد شد براى ساختن گورهاى ديگر براى قربانيان ديگرى كه از پى مى‏آيند، تل خاكي كه در سينه خود چشم پرويز و كاسه سر كيقباد را نهان دارد. جهان گورگاهى‏ است عظيم، كارگاهى‏ است كه در آن از خاك رفتگان قالب‌هاى تازه مى‏سازند. اما قالب‌هايى كه به‌طرزى خستگى‏ناپذير بازتوليد همان الگوها و همان وضعيت‌هاى پيشينند. از همين‌روست كه خيام جهان را «كهنه رباط» و «صحراى عدم» مى‏خواند.
خيام به‌ضرب ايجازى كوبنده و با بصيرتى انعطاف‏ناپذير همه توهمات متافيزيكى را كه انسان طى اعصار و قرون ساخته و پرداخته ويران مى‏كند. آگاهى خيامى نه چون مولانا عاطفى است و نه چون حافظ هنرمندانه و پراحساس. آگاهى خيام عمل ناب هشيارى است كه گاه از طريق مستى شرابى به‌بار مي‌آيد كه بيدارى را سيراب مى‏كند و گاه از طريق تيغ برّنده نگاهى تجربه مي‌شود كه صاعقه‏وار از نمودها و پديده‌ها سر به‌درمى‏آورد.
اين دم، همه استمرار را، با همه گذشته‏اى كه در پى خود دارد، با همه آينده‏اى كه نويدش را مى‏دهد و با همه بار ازلى‏اى كه بر دوش دارد، چنان در خود فشرده و متراكم مى‏كند كه ناگزير از فرط فشردگي در يك نقطه- فضاى فراموشى منفجر مي‌شود. شاعر مى‏گويد با باده همنشين شو چرا كه سراسر قلمرو سلطنت محمود به اين يك دم نمى‏ارزد.
ناله چنگ را بشنو كه صوت داوود در آن است. به آنها كه رفته‏اند و به آنها كه آمده‏اند مينديش. خوش باش زيرا كه مقصود همين است. مقصود بى‏مقصود كل هستى در اين نقطه انفجارى به‌طرزى معجزه‏آسا تقطير مى‏شود. نقطه‏اى كه در آن گذشته و آينده، بهشت و دوزخ، در فراموشى‌اى كه شكل‌دهنده لحظه حضور است زايل و زدوده مى‏شود، حضورى كه انطباق دو وجه چيزهاست: وجه ظاهرى و وجه واقعى.

معلوم نيست اين دمى را كه فرو مى‏برم بتوانم بار ديگر برآورم (پر كن قدح باده كه معلومم نيست / كاين دم كه فرو برم، برآرم يا نه) . دم، لحظه، لنگر درنگ من است در صحراى عدم.
از منظر عاطفى لحظه همچنين يك حالت روحى است، نوعى سرمستى است كه شراب و شادى جنبه نمادين آن است. خيام با افزودن اين عامل دريغ‏آميز، از يك‌سو زوال شكننده لحظه‏اى را آشكار مى‏كند كه جذابيت فريبنده‏اش آبستن امرى تراژيك است و از سوى ديگر ما را به ابدى‌كردن اين لحظه مى‏خواند.

مى‏گويد: به‌ياد آر، به‌ياد آر! كه باده بايد نوشيد (بلبل به زبان پهلوى با گل زرد / فرياد همى زند كه مى بايد خورد) . اين مستى مأمنى ا‏ست در برابر «وعده فرداى زاهد» و لذات بى‏معناى جهان، لحظه‏اى است معلق ميان ديروز و فردا، لحظه‏اى كه شاعر با سه‌طلاق‌گفتن عقل يا همان لاشعورى هستى، «دختر رز» را به زنى مى‏گيرد. مى، روح جام است. همان است كه وجود فنايابنده را در «رستاخيز» لحظه «برمى‏انگيزاند».

چون در گذرم به باده شوييد مرا / تلقين ز شراب ناب گوييد مرا

خواهيد به روز حشر يابيد مرا؟ / از خاك در ميكده جوييد مرا

اما باده هشيار مى‏كند وقتى با «دل بيدار» در پيوند است. بقاي من در آن دم است كه جان باده از استمرار عمر بيرونم برد. با هر جرعه‏اى كه از آن مىِ رهايى مى‏نوشم، جان دوباره مى‏يابم. باده رستاخيز من است، نه رستاخيزى كه بازگشت به‌سوى خدا يا هر كليت متافيزيك باشد، بلكه «رستاخيز»ى كه در آن، همچنان‌كه پديدارها پي‌درپي و بي‌وقفه تكرار مي‌شوند و در نمودها بازتاب مي‌يابند.

شراب و شادى دو يار همراهند. / اين قافله عمر عجب مى‏گذرد/ درياب دمى كه با طرب مى‏گذرد / ساقى غم فرداى حريفان

چه خوري / پيش آر پياله را كه شب مى‏گذرد

شادى، آن وفور سرشارى است كه از لبريزي و سرريزى از مى دست مى‏دهد. لحظه و دمي كه ساقى گويد: «يك جام دگر بگير و من نتوانم» بس‌كه از سرشارى‌اي كه مرا از خود برون مى‏كند، لبريزم. شادى «مذهب» من است، مرا از همه باورها، از كفر و از ايمان رها مى‏كند، شادى، عريانى محض مرا در لحظه‏اى كه از سلطه زمان سربرمى‏آورم، آشكار مى‏كند. از همين‌روست كه اين «دم طرب» سرانجام با حيات جاودانى برابر مى‏شود، يعنى با ابديتى كه در لحظه بيدارى بازمى‏يابيم. شادى خيام، «مذهب» اوست. «رستاخيز» اوست در جهانى كه نه گناه مى‏شناسد و نه عقوبت. اين شادى، شادى موجود استثنايىِ سازش‌ناپذيرى‏ست كه از هرگونه پيشداورى رهاست و با جسارتى كم‏نظير جرات مى‏كند اين آيين خاص خود را، به‏رغم توهمات معارضش، اعلان كند.

مى خوردن و شاد بودن آيين من است‏ / فارغ بودن ز كفر و دين، دين من است‏ / گفتم به عروس دهر كابين تو چيست؟ / گفتا دل خرم تو كابين من است

خواستن يا دانستن؟

غلامحسين ابراهيمي ديناني، استاد پيشين فلسفه دانشگاه تهران: در ايران كسي نيست كه نيچه را نشناسد. من سخنم را با شعري فارسي شروع مي‌كنم و معتقدم نيچه مصداق اين شعر فارسي است: زين نقطه كه هست در ميان جانم/ پرگار صفت هميشه سرگردانم. اشاره شد كه نيچه حافظ شاعر ايراني را دوست دارد. حافظ به مضمون اين شعر اشاره كرده است: آسوده در كنار چو پرگار مي‌شدم/ دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت. صحبت كردن راجع به نيچه دشوار است، تنها كسي است كه نمي‌توان او را تعريف كرد. تا جايي كه راجع به نيچه مي‌دانم، براي نيچه حد و حدود نمي‌توان مشخص كرد. آپولوني يعني عقل و موازين منطقي ميزان دارد.
داریوش شایگان: مسحور نيچه‌ام
اما ديونوسوس را نمي‌توان تعريف كرد و بر آن حد گذاشت. نيچه از اراده معطوف به قدرت سخن مي‌گويد. جالب است كه در جهان اسلامي ما 14 قرن است ميان دو گروه يعني اشاعره و معتزله نزاع هست. جنگ آنها ميان عقل و اراده بوده است. معتزله و حكما عقلاني‌اند و از برهان دفاع مي‌كنند و اشاعره از اراده دفاع مي‌كنند. تفاوت اين نزاع با نيچه آن است كه نيچه كاري به خدا ندارد، اما اشاعره از اراده خدا و معتزله از آگاهي خدا سخن مي‌گويند. اين جنگ ميان علم و اراده است. سوال مهم اين است كه آيا اراده تابع آگاهي است يا خير؟ خواستن تقدم دارد يا دانستن؟ رابطه ميان خواستن و دانستن در چيست؟ جنگ ميان خواستن و دانستن خصلت آدمي است و از اين حيث همه نيچه هستند، اما نيچه مظهر كامل و سمبل اين نزاع است، او بي‌باك است و اراده معطوف به قدرت است.
نيچه همچون كانت متفكري آلماني است و پس از او آمده است. كانت مخلص اخلاق مطلق است و مي‌گويد راست بگو هر چه باشد. كانت فيلسوف بزرگ و نقطه عطف تاريخ فلسفه است و بعد از او همه زير سپهر او هستند. اما نيچه مي‌گويد از حرف‌هاي كانت بوي خون و شمشير مي‌آيد. نيچه مي‌گويد اراده كن و برو. كانت از عقل سخن مي‌گويد و نيچه از اراده حرف مي‌زند. بخواهم يا بدانم؟ نيچه مي‌خواهد با خواستن حركت كند.

نيچه ماجراجوست
يكي از تشبيهات نيچه آن است كه مي‌گويد زندگي مردم رمه‌وار و گله‌صفت است. از ديد او زندگي طنابي است ميان مردم عادي كه چون رمه هستند و ابر انسان. او مي‌گويد بايد از اين طناب عبور كرد تا از حيوانيت به ابرانسان برسيم. اين طناب خيلي طولاني است و از حيوان تا ابرانسان راه طولاني است. چگونه از اين طناب بايد عبور كنيم كه به ابر انسان برسيم؟ نياز به بندبازي هست. بايد بندبازي باشيم كه روي طناب راه برويم. خطر سقوط هست. نيچه از خطر نمي‌هراسد و با خطر زندگي مي‌كند. از ديد نيچه زندگي عافيت‌طلبي نيست.

اينجاست كه اين پرسش پديد مي‌آيد كه آيا اصالت زندگي از ديد نيچه تراژدي است يا كمدي؟ يا هيچكدام؟ چون نيك بنگريم زندگي يك تراژدي است و نيچه به درستي به اين نكته آگاه است و اين راه را مي‌رود و از خطر نمي‌ترسد. نيچه در يك كلمه ماجراجو است. كلمه «ماجرا» در فارسي مهم است. برخي اين لغت را بد معنا كرده‌اند و خواسته‌اند آن را عربي كنند. اين مزخرفي بيش نيست. من كتابي دارم به نام «ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلام». فيلسوف ماجراجو است. فيلسوفان ما مثل ابن سينا و ملاصدرا ماجراجو بودند. فيلسوف اگر ماجراجو نباشد فيلسوف نيست و در حد متكلم تنزل مي‌كند. فلسفه ماجراست و اين ماجراجويي در نيچه به اوج مي‌رسد. نيچه يك انسان ماجراجوست و زندگي را تاريك و روشن مي‌بيند.

نيچه با اينكه فيلسوف و فوق فيلسوف است، اينجا به فرويد نزديك مي‌شود. من البته فرويديست نيستم و به او علاقه ندارم. اما اين سخن تاريك و روشن تا حدي به ظاهر و روشن در لسان ديني و ضمير آگاه و ضميرناآگاه فرويد نزديك است. در بحث فرويد انسان در يك سطح آگاهي زندگي مي‌كند و يك سطح ناآگاه نيز دارد. البته نيچه تعبير «ناآگاه» را به كار نبرده است. همان نقطه است كه در آغاز به آن اشاره كردم.
باطن مشابه همان نقطه است. البته ما ضمير ناخودآگاه نداريم و اين يك آگاهي مرموز است. من از ناخودآگاه خوشم نمي‌آيد. درست است كه در دنيا شايع است. اين نقطه يك آگاهي مرموز است. همان است كه نيچه دنبال آن است. نوعي آگاهي است كه ريسك مي‌كند و محاسبات رياضي نمي‌كند. از ناآگاهي كاري بر نمي‌آيد، بلكه يك آگاهي مرموز است كه با خطر همراه است.

نيچه شنا ياد مي‌دهد
حافظ به جاهايي به نيچه نزديك مي‌شود. البته حافظ عارف است اما از نيچه هم مي‌توان تفسير عارفانه مومنانه كرد و هم تفسير ملحدانه بي‌دينانه. اما به هر حال اين دو جاهايي به هم نزديك مي‌شوند. جايي كه حافظ مي‌گويد: شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل/ كجا دانند حال ما سبك‌بالان ساحل‌ها. اينجاست كه نيچه به حافظ نزديك مي‌شود. كسي كه پفيوزانه در يك دره خوابيده است از حال كسي كه شبانه در دل درياي توفاني و سراسر موج شنا مي‌كند، چه خبر دارد؟! نيچه وسط دريا دست و پا مي‌زند.
حافظ هم اين را گفته است. آيا بايد كنار ساحل نشست و تماشا كرد يا بايد در دريا افتاد؟ انسان تا زماني كه در دريا نرود، شنا ياد نمي‌گيرد. بايد در دريا غوطه بخورد تا شنا بياموزد. نيچه شنا ياد مي‌دهد و خودش هم در زندگي شنا كرده است. نيچه انسان شگفت‌انگيزي است و نظيرش در تاريخ كم است. البته شبيه حرف‌هاي نيچه را عرفاي ما گفته‌اند، اما زندگي نيچه شبيه و نظير ندارد. آن بندبازي و فراز و فرود و تاريك و روشن و ظاهر و باطن و آپولون و ديونيسوس لازم است. در يك كلمه با تعبير ايراني- اسلامي آيا خواستن مهم است يا دانستن مهم؟ نيچه مي‌گويد بخواه و برو! اين خلاصه حرف نيچه است. من البته نيچه شناس نيستم و اطلاعاتم در زمينه او عمومي است. اما زماني كه حافظ و نيچه را مي‌خوانم قرابت و نزديكي زياد مي‌بينم.

چرا زردشت؟

حامد فولادوند، پژوهشگر فلسفه: چرا عنوان نيچه و جهان ايراني را انتخاب كرديم؟ زيرا مي‌خواستيم گفت‌وگويي با متخصصين بين‌المللي آغاز كنيم و سعي كنيم به پرسشي كه در ميان ايراني‌ها و هم خارجي‌ها وجود دارد، پاسخ دهيم. مي‌گويند چرا نيچه سراغ زردشت رفته است؟ پاسخ‌هاي دقيقي در اين زمينه نداريم اما تلاش كرده‌ايم كه پاسخ‌هايي در اين زمينه ارايه كنيم. البته برخي متخصصين قديم گفته‌اند كه نيچه بي‌دليل سراغ «زاراتوسترا» (زردشت، Zarathustra) رفته است و مي‌توانسته به جاي او از بودا ياد كند و احتمالا به دليل اينكه در زمان او مد بوده چنين كرده است. اما در 30 سالي كه در اين زمينه پژوهش كرده‌ام، به طور دقيق برايم مشخص شد كه چنين نيست و گرايش‌هاي خاصي و تصميمات مهمي باعث شده كه او سراغ زردشت برود.

نيچه پژوهشگر و متفكر مهمي بوده و بيهوده سراغ زردشت نرفته است. او واقعا علاقه‌اي ريشه‌اي به فرهنگ ايران و خاورميانه در قرن نوزدهم داشته است. او مطالعات مختلفي در اين زمينه داشته است. خيلي از منابع نيچه از متفكري به نام فريدريش كروتسه است كه در آن زمان چهره معروفي بوده و در 4 جلد راجع به خاورميانه و ايران و هند كار كرده است. او در اين كتاب ثابت مي‌كند كه ديونيسوس خدايي است كه هند و ايراني است و يونانيان آن را يوناني مي‌كنند. بنابراين اهميت ايران با همين مساله مقداري روشن مي‌شود. اما عوامل ديگري هم هست كه در توجه نيچه به ايران موثر بوده است.

نيچه خردگريز است
تعبير معروف نيچه را البته قبل از او هگل و ژاكوبي و هاينه نيز به كار برده‌اند. حتي مضموني شبيه به آن را در عطار نيشابوري مي‌توان يافت. نيچه فيلسوف خاص و پيچيده و فوق‌العاده‌اي است كه هم جنبه‌هاي معنوي و هم جنبه‌هاي مي‌توان گفت كفرآميز‌دار دارد. اما من تفسير خاصي از نيچه دارم. نيچه البته اهل خرد هست، اما خردگريز است. او فيلسوفي است كه اهل سيستم نيست و ضد سيستم است.
البته در نوشته‌هاي مختلفي كه از او پيدا شده است، گاهي سعي مي‌كند به انديشه‌اش جنبه سيستماتيك بدهد، اما رها مي‌كند. مقولات مشهوري هم دارد، همچون اراده معطوف به قدرت كه من آن را به «توان‌خواهي» ترجمه كرده‌ام يا مقوله مشهور ديگري او «بازگشت ازلي همان» است و مقوله سوم او ابرانسان يا ابرمرد است كه شبيه انسان كامل عرفاي ما است. فيلسوفان پيش از نيچه چنين واژگاني را به كار نمي‌برند. اين تعابير نزد نيچه استعاره و گنگ نيست و مشخص است كه او تلاش كرده بينشي جديد را با واژگاني نو ارايه دهد و به همين خاطر تفاسيري كه از او صورت گرفته هم در زمان خودش و هم امروز متفاوت باشد. مثلا بسيار تلاش شده كه مقولات مهم او مثل بازگشت ابدي همان تفسير شود. اين سه مقوله (توان خواهي، ابرانسان و بازگشت جاودانه همان) مقولات فلسفه جديدي است.

به‌طور كلي صد سال است كه خود فيلسوفان نيز با اين تعابير مشكل داشتند و به همين خاطر او را شاعر يا اديب خوانده‌اند. حتي برخي او را ديوانه خوانده‌اند. اما نيچه در واقع تلفيقي از ادبيات، شعر و فلسفه است. فلسفه‌اي كه نيچه به مرور تاسيس مي‌كند، چنان كه نام كتاب او گوياست، «حكمت شادان» است. من معتقدم حكمت به نيچه نزديك‌تر از خرد و حتي فلسفه است. من معتقدم با توجه به گرايش شاعرانه و ادبي نيچه و حتي خصوصيت عرفاني او مي‌توان گفت كه نيچه بيشتر خردگريز است. البته چنان كه هايدگر مي‌گويد، نيچه خرد را قبول دارد.
اما اگر بخواهيم كسي را در تاريخ انديشه به او نزديك بدانيم، بايد به پيش سقراطيان و به خصوص هراكليتوس مراجعه كنيم. نيچه خودش اين را تاكيد مي‌كند. او خود را فيلسوف تراژيك مي‌خواند و مي‌گويد پيش از من هراكليتوس فيلسوف تراژيك بوده است و خود را وارث هراكليتوس مي‌داند. او خود را وارث كانت نمي‌داند اگرچه با برخي ايده‌هاي او خود را موافق مي‌داند. اما مي‌توان گفت كه يك پاي نيچه در مدرنيته و پاي ديگرش در نقد مدرنيته است. نيچه بين سنت و اسطوره‌ها و مدرنيته حركت مي‌كند. به خصوص در كتابش «تاملات نابهنگام» با اين مقولات بازي مي‌كند.
البته تعبير «نابهنگام» را من نمي‌پسندم و معتقدم بايد گفت «خلاف زمانه». يعني نيچه مي‌گويد من خلاف زمانه موضع مي‌گيرم و همه حرف‌هايي كه مي‌زنم كه بخشي تاييد و بخشي نيز تكذيب مدرنيته است، سخناني خلاف زمانه است. به همين خاطر است كه ما نيز امروز سراغ نيچه مي‌رويم، زيرا نيچه هم تجدد را تا حدودي قبول دارد و هم آن را نقد مي‌كند. به عبارت ديگر مي‌توان گفت دنياي پسامدرن شايد برخي پاسخ‌ها را نزد نيچه بيابد. به‌طور كلي اگر بخواهيم نيچه را تعريف كنيم بايد بگوييم نه كاملا فيلسوف است و نه شاعر است. من او را بندباز مي‌دانم، زيرا مي‌گويد من مريد ديونيزوس هستم. او بين خرد و دل تقدم را با دل مي‌داند.
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید