یکی بیدارم کند

کتاب را که دست گرفتم، دیگر نتوانستم رهایش کنم.

کد خبر : ۵۵۸۰۲
بازدید : ۱۲۶۹

خواندم و خواندم تا تمام شد.

اهل آه و دریغ برای زمانِ گذشته و اهل حس‌های نوستالژیک نیستم، هرچند می‌توانم حدس بزنم که خیلی‌ها از این کتاب برداشتی نوستالژیک داشته‌اند. اما برای من اینچنین نبود.

این کتاب یادآوری‌های یک دوره سپری‌شده از آدمی پر حس و پر شور است. آدمی که لحظه‌ها را دیده و چه خوب هم دیده. شخصیت‌های قصه‌اش را هم خوب می‌شناسد و حالا دارد برای ما از این لحظه‌ها و از این شخصیت‌ها می‌گوید. نویسنده آنقدر فضا را خوب درآورده که انگار در آن‌جا هستی. داری با او می‌بینی. داری با او حس می‌کنی. داری با او متاثر می‌شوی و دلت همراه دل او به تپش می‌افتد.

زبان کتاب، زبان یادآوری به خویش است. راوی دارد برای خودش می‌گوید. با خودش دارد حرف می‌زند و همین زبان، باعث می‌شود که تو به قصه نزدیک و نزدیک‌تر شوی و صحنه‌ها به تو بچسبند. صحنه‌ها و فضا‌ها جزئی از وجودت می‌شوند و با آن‌ها می‌روی و می‌روی و نمی‌توانی رهای‌شان کنی.

جمله‌های طولانی و بی‌نقطه و پر از ویرگول و مکث. بی‌نقطه. پس باید یکسره با آن بروی. با جمله بروی و بروی. یک نفس بروی. تا به نقطه برسی؛ و بعد آهی و نفسی که عجب!

«.. یک بار حتا چیزی نمانده بچه‌ها در گوشه بام کپّه دنباله‌های کاغذی مچاله‌شده بادبادکی را ببینند که قبلا تنهایی درست کرده بودی و برتک‌تک‌شان اسمِ نانا را نوشته بودی تا وقتی او در حیاط باشد پرواز بدهی و نخ را جوری رها کنی که بادبادک با هزار بار تکرارِ اسمش بر دنباله‌ها در آن حیاط فرود بیاید، و بعدش از ترسِ اینکه نقشه‌ات درست درنیاید و بادبادک با تکرارِ هزارباره رازت دستِ دیگران بیفتد، یا بدتر از آن، نقشه‌ات درست دربیاید و او بفهمد کارِ توست و آن‌وقت از زورِ خجالت و دستپاچگی ندانی بعدش چکار باید بکنی، همه آن دنباله‌های افشاگر را کنده بودی با این فکر که به جایش اسمِ او را فقط یک بار آن هم جای ناپیدایی داخلِ حلقه یکی از دنباله‌ها ــ مثلِ داخلِ حلقه‌ای بسته به پای کبوترِ نامه‌بر، آن‌جور که توی فیلمی دیده بودی ــ بنویسی و به آسمان بفرستی تا رازت راز بماند، ولی یادت رفته بود تلّ مچاله‌ها را از گوشه بام‌برداری و دور بریزی.»

حافظه نویسنده یا حتی تخیلش در مورد دوران کودکی و خاطره‌اش از آدم‌های دوروبر و تعریف از حرکات و گفتار و کردار آن‌ها با ذکر جزییات بسیار ریز، دقیق و شفاف و زلال است. هرکس همان را می‌کند که باید می‌کرد و همان را می‌گوید که باید می‌گفت و این از شناخت شخصیت‌هایش می‌آید که نکته بسیار مهمی است در قصه‌نویسی.

خیال و واقعیت در دل داستان درهم آمیخته می‌شوند. ممزوج می‌شوند. یک‌شکل می‌شوند. سخت است که بفهمی کدام خیال است و کدام واقعیت. کدام آرزوی این آدم است و کدام آرزویی است که به واقعیت رسیده. تو می‌خوانی و این درهم‌آمیختگی آنقدر استادانه کار شده که یک وقت متوجه می‌شوی اصلا برایت مهم نیست که کدام، کدام است. داری از این خوانش لذت می‌بری و همین تو را بس. مهم این است که قصه تو را برانگیخته. مهم این است که قلبت دارد تندتر می‌تپد. مهم این است که حسابی بر تو اثر گذاشته. «هنر باید تاثیر بگذارد». وگرنه بی‌خیال.

صحنه‌ها را تا مدت‌ها به یاد داری، حس‌ها تا زیر پوستت رفته‌اند. تو هم عاشق «نانا»‌ی قصه شده‌ای. تو هم نگاهت در پی او رفته. اصلا خودت شده‌ای نانا؛ و بعد راوی پس از سالیان سال، می‌رود به همان خانه. خانه‌ای که روز‌ها و ساعت‌ها حیاطش را از بالای بام می‌دیده و دختر مورد علاقه‌اش را تماشا می‌کرده.

می‌رود به انباری زیرزمین:

«.. قفلِ درِ زیرزمین شکسته است. هل می‌دهی و باز می‌شود. به دیوار کناری دست می‌کشی، کلیدی پیدا می‌کنی و می‌زنی ولی چراغی روشن نمی‌شود. حدس می‌زدی برقِ خانه قطع باشد. می‌روی توی تاریکی. هوای سنگین داخل و بوی ترشیدگی همراهِ تارعنکبوت‌ها به سر و صورتت می‌چسبد...»

خوابی یا بیدار؟ داری تخیل می‌کنی یا در واقعیتی؟

نمی‌دانی... نمی‌دانم.

«.. یکی بیدارم کند! چرا بیدار نمی‌شوی؟ یکی بیدارم کند!»

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید