ببینید؛ فرادید فکر: فیلسوف فرانسوی چگونه از «ماتریکس» بیرون آمد؟

حقیقت مطلق و یقینی آن چیزی است که امکان هیچ «شکّی» در آن وجود نداشته باشد. اما چطور میتوانیم به دانشی دست پیدا کنیم که قابل شک کردن نباشد؟ دکارت راه جالبی برای رسیدن به چنین دانشی برای خودش در نظر گرفت. او در کتاب تاملات نوشت که برای رسیدن به یک معرفت یقینی ابتدا باید در هر چیزی که امکان شک کردن دارد شک کنیم. باید هر دانش تردیدآمیزی را کنار بگذاریم تا ببینیم در نهایت چه چیزی برای ما باقی میماند. اگر در انتهای این مسیرِ شکاکیت به معرفت یا دانشی رسیدیم که دیگر نمیتوانستیم در آن شک کنیم، در آن صورت به یک بنیاد و پایۀ مطمئن دست پیدا کردهایم که میتوانیم کل نظام دانشمان را روی آن بنا کنیم.
فرادید| رنه دکارت را اغلب به عنوان «پدر فلسفۀ مدرن» میشناسند. این ریاضیدان، دانشمند و فیلسوف فرانسوی که در قرن هفدهم میلادی زندگی میکرد، یکی از نخستین فیلسوفانی بود که تلاش کرد تا خودش را از بار مفاهیم و عقاید پذیرفته شدۀ فلسفی که از زمان افلاطون و ارسطو تا انتهای قرون وسطی و رنسانس بر اندیشۀ غربی حاکم بودند رها کند. دکارت میخواست خودش از طریقی تازه و یقینی به حقیقت دست پیدا کند.
به گزارش فرادید، حقیقت مطلق و یقینی آن چیزی است که امکان هیچ «شکّی» در آن وجود نداشته باشد. اما چطور میتوانیم به دانشی دست پیدا کنیم که قابل شک کردن نباشد؟ دکارت راه جالبی برای رسیدن به چنین دانشی برای خودش در نظر گرفت. او در کتاب تاملات نوشت که برای رسیدن به یک معرفت یقینی ابتدا باید در هر چیزی که امکان شک کردن دارد شک کنیم. باید هر دانش تردیدآمیزی را کنار بگذاریم تا ببینیم در نهایت چه چیزی برای ما باقی میماند. اگر در انتهای این مسیرِ شکاکیت به معرفت یا دانشی رسیدیم که دیگر نمیتوانستیم در آن شک کنیم، در آن صورت به یک بنیاد و پایۀ مطمئن دست پیدا کردهایم که میتوانیم کل نظام دانشمان را روی آن بنا کنیم.
به همین جهت بود که دکارت شروع به شک کردن کرد؛ شک در هر چیزی که فکرش را بکنید. او گفت من معمولا از چیزهایی که با حواس پنجگانۀ خودم ادراک میکنم مطمئن هستم، اما آیا واقعا این چیزهایی که من ادراک میکنم یقینی و غیر قابل تردید هستند؟ پاسخ دکارت منفی بود. ما بارها متوجه خطای حواس خودمان شدهایم؛ خطاهای دید و خطاهای حسی دیگر همیشه وجود دارند و بنابراین ما نمیتوانیم مطمئن باشیم که حتی در روشنترین ادراکاتمان دچار خطا نشدهایم.
اما به غیر از خطاهای حسی یک مسئلۀ دیگر هم وجود دارد. دکارت پرسشی را مطرح کرد که در تاریخ فلسفه شهرت زیادی پیدا کرده است؛ همان پرسشی که در بعضی از فیلمهای تخیلی مثل «ماتریکس» هم میتوانیم رد پای آن را ببینیم. دکارت پرسید از کجا معلوم است که همۀ آن چیزهایی که من به عنوان حقیقت میشناسم در واقع چیزهایی نباشند که من دارم در خواب میبینم؟ ما وقتی خواب هستیم نمیدانیم که خوابیم و بنابراین شاید آنچه به عنوان بیداری میشناسیم هم یک نوع دیگر از خواب باشد!
اما مفاهیم و مقولات ریاضیاتی چطور؟ به نظر میرسد که این جور قضایای ریاضیاتی و منطقی حتی در خواب هم حقیقت خودشان را حفظ میکنند. اما دکارت برای شک کردن در مفاهیم ریاضیاتی هم راه جالبی پیدا کرد. او پرسید اصلا از کجا معلوم که یک جور شیطان فریبکار بر ذهن من مسلط نشده و همۀ این دروغها را به عنوان حقیقت به خورد من نمیدهد؟ این فرض عجیبی است، اما ما اگر بخواهیم به دانشی دست پیدا کنیم که به طور مطلق «غیر قابل شک» باشد باید حتی عجیبترین و دورترین امکانها را هم در نظر بگیریم. پس شاید همۀ مفاهیم ریاضیاتی هم در واقع القائات آن شیطان فریبکار باشند.
خب آیا چیزی باقی ماند؟ بعد از شک کردن در همۀ موجودات و همۀ مفاهیم آیا چیزی باقی ماند که بتوانیم نظام دانشمان را بر پایۀ آن استوار کنیم؟ دکارت میگوید تنها یک چیز باقی میماند: خودم. آیا در وجود خودم میتوانم شک کنم؟ دکارت میگوید نه! اما چرا؟ پاسخ دکارت این است که من اگر در وجود خودم شک کنم یعنی در حال «شک کردن» هستم؛ شک کردن هم که نوعی اندیشیدن است؛ پس من وقتی دارم در وجود خودم شک میکنم یعنی دارم «میاندیشم». اما اگر میاندیشم یعنی «هستم» که میتوانم بیاندیشم. پس خود عمل شک کردن یا اندیشیدن به وجود خودم ثابت میکند که من وجود دارم. بنابراین میشود گفت: «میاندیشم پس هستم» یا «شک میکنم پس هستم»؛ بنابراین همین «من» که وجودش از طریق وجود اندیشه یا همان شک به دست میآید، در حقیقت اصلیترین بنیاد یقینی و حقیقی برای دانش است. ما میتوانیم از همین نطقه شروع کنیم و بقیۀ بخشهای معرفتمان را هم بسازیم.
این همان کاری است که دکارت در نظام فلسفیاش میخواهد انجام بدهد. او از «میاندیشم پس هستم» آغاز میکند و میکوشد تا با استدلالهای مختلف وجود سایر موجودات از جمله خداوند و کلیت جهان را اثبات کند.
دکارت کتابش را به زبان لاتین نوشته بود و جملۀ «میاندیشم پس هستم» در زبان لاتین میشود: «کوگیتو اِرگو سوم». به خاطر همین است که این جمله در تاریخ فلسفه به صورت مختصر به «کوگیتو» معروف شده است.
«کوگیتو» در طول تاریخ فلسفۀ بعد از دکارت مصون از نقد هم نمانده است. برای مثال یکی از نقدهای وارد شده به این عبارت که اولین بار پیر گاسندی آن را مطرح کرد این است که نتیجه گرفتن «هستم» از «میاندیشم» امکان ندارد. زیرا وقتی دکارت میگوید «میاندیشم» در واقع دارد میگوید «من میاندیشم» و بنابراین وجود «من» را پیشاپیش فرض گرفته است نه اینکه آن را اثبات کرده باشد. از نظر گاسندی تنها چیزی که دکارت میتوانست بگوید این بود که «اندیشهای وجود دارد»؛ اما این که این اندیشه از آن «من» است یک نتیجهگیری مغالطهآمیز بود.
با وجود انتقادهایی که تا امروز هم ادامه دارند، اما به هر حال این عبارت دکارتی تاثیری بسیار بزرگ بر جریان فلسفۀ بعد از او داشت. همین نوع نگاه بود که باعث شد در سنت فلسفۀ بعد از دکارت، اندیشۀ فرد انسانی به محور و مبنایی برای «حقیقت» و همۀ مفاهیم وابسته به آن تبدیل شود.