(تصاویر) زندگی خصوصی، عکس های شخصی و بیوگرافی عباس معروفی نویسنده مشهور

عباس معروفی از ستارگان درخشان ادبیات فارسی است که هرگز این درخشش فروکش نخواهد کرد. او با خلق رمان سمفونی مردگان کاری کرد کارستان! پس اگر شما نیز مثل من طرفدار این نویسنده بزرگ ایرانی هستید، در ادامه همراه شوید تا با یکدیگر نگاهی بر زندگی این هنرمند بزرگ داشته باشیم.
عباس معروفی در سال 1336 در تهران به دنیا آمد. او از خانوادهای بازاری و سنتی بود. پدر عباس همواره در تلاش بود تا پسرش را نیز وارد کار بازار کند اما عباس اصلا علاقهای به داد و ستد نداشت. از همین رو در سنین نوجوانی و زمانی که تنها 14 سال سن داشت، شروع به خواندن و رونویسی از آثار آنتوان چخوف بزرگ کرد. آشنایی با ادبیات چخوف وی را به سمت دنیای جادویی ادبیات هُل داد.
تحصیلات و شغل معلمی
عباس با اصرار پدر در رشته ریاضی تحصیل کرده و دیپلم گرفت. اما در دانشگاه ادبیات خوانده و از این رشته فارغ التحصیل شد. او رشته ادبیات دراماتیک خوانده و بعدها در همین شغل نیز مشغول به کار شد. عباس معروفی به مدت ده سال شغل معلمی ادبیات داشت. او در مدرسههای معروف تهران همچون هدف و خوارزمی به تحصیل پرداخت.
آشنایی با هوشنگ گلشیری
عباس معروفی به دلیل علاقه به ادبیات و مطالعه آثار نویسندگان بزرگ، از دوران مدرسه به نوشتن و دنیای نویسندگی نزدیک شد.
او در سال 1354، یعنی زمانی که هجده سال داشت، با محمد محمدعلی (نویسنده معاصر) آشنا شد، چهار سال بعد و در سال 1358، پس از تلاشهای فراوان برای برقراری ارتباط با هوشنگ گلشیری (نویسنده معاصر)، توانست با او ملاقات کند و نمونهای از نوشتههایش را به او نشان دهد. بعدها با جلب رضایت گلشیری و اجازه برای شرکت در کلاسهای داستاننویسیاش، راه حرفهای شدن در نویسندگی را در پیش گرفت. او همچنین در همین سال با محمد سپانلو (شاعر) آشنا شد و زیر نظر او به نوشتن ادامه داد.
روبروی آفتاب اولین داستان معروفی
همانطور که نوشتیم اقبال با او همراه بود چرا که توانست با محمد سپانلو نیز ملاقات داشته باشد و از آنها بیاموزد. او تنها یک سال پس از این ملاقات توانست اولین داستان کوتاه خود را با نام روبهروی آفتاب منتشر کند.
سردبیری و داستان پلمپ!
عباس معروفی بعد از نگارش آثار درخشان به عضویت کانون نویسندگان ایران درآمد. اما با آغاز دهه 60 و موج جدید مخالفتهای سیاسی، کانون نویسندگان ایران غیر قانونی اعلام شد.
از همین رو در تابستان 1360 ساختمان کانون نویسندگان ایران توسط دادستانی انقلاب پلمب شد. عباس معروفی زیر نظر هیئت دبیران کانون (احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، باقر پرهام، محمد محمدعلی، و محمد مختاری) با شکستن پلمب، اسناد کانون را به جای امن رساند تا جان اعضای کانون محفوظ بماند.
تاسیس مجله گردون
در سال 1369 مجله ادبی گردون را پایهگذاری کرد و سردبیری آن را برعهده گرفت و بهطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد.
در پیوند با این مجله «جایزه قلم زرین گردون» شکل گرفت. این جایزه در پرورش و تشویق نویسندگان جوان نقش چشمگیری داشت.
یکی از مهمترین اقدامات مجله گردون طرح موضوع فعالیت دوباره کانون نویسندگان ایران بود. در سال 1369 جلسات سومین دوره کانون نویسندگان ایران آغاز شد و در سال 1371 به انتشار متن «ما نویسندهایم» انجامید.
از از زندان تا حکم اعدام
در دهه 60 که فعالیت مطبوعاتی بسیار محدود شده بود، عباس معروفی در محله گردون فعالیتهای آزادانهای داشت که درنهایت همین موضوع باعث شد تا توقیف و زندانی شود. عباس معروفی در دادگاه به اعدام محکوم شد اما در دادگاه تجدید نظر او را بیگناه شناخته و آزاد کردند.
بعد از آزادی عباس معروفی تا سال 1374 فعالیتهای خود را سر گرفته و مجله گردون را آنطور که خود صلاح میدید، ادامه داد. در نهایت او دوباره احضار شده و اینبار به شلاق و یک سال زندان محکوم شد.
خروج از ایران
در سال 1374 عباس معروفی مجبور به ترک ایران شد. او به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت و یک سال نیز به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد. مدتی به عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد.
مهدی شجاعی از دوستان دوران دبیرستان عباس معروفی نوشتهاست: «عباس اساساً قصد رفتن نداشت. تمام صبوری و سماجتش را برای ماندن به کار گرفت اما عزم این سو برای راندنش جزم بود. باید بین کشته شدن و گریختن یکی را انتخاب میکرد. راه سومی وجود نداشت».
رمان سمفونی مردگان
نوشتنهای متعدد از عباس معروفی یک نویسنده صاحب سبک ساخت اما این رمان سمفونی مردگان بود که او را معروف کرد. سمفونی مردگان عنوان رمانی نوشته عباس معروفی است. این رمان برنده جایزه سال 2001 از بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ شدهاست.
این داستان یک حادثه را از منظر چند ناظر روایت میکند. شخصیت اصلی داستان شاعر جوانی است، که گرفتار خشم پدر سنتی خود میشود. معروفی در این کتاب دردسرهای یک روشنفکر سالهای 1310 تا 1330 را از منظر دید چند شخصیت مختلف داستان روایت میکند.
کتاب سمفونی مردگان در مورد خانواده ای 6 نفره است که در اردبیل سکونت دارند و تمام داستان در این شهر اتفاق می افتد.
جابر اورخانی یک بازاری متمول و بسیار سخت گیر و متعصب است که صاحب سه پسر و یک دختر است. پسر ارشد او که یوسف نام دارد در خلال جنگ جهانی دوم فکر پرواز به سرش می زند و خود را از پشت بام به پایین می اندازد و فلج می شود.
پس از یوسف چشم امید پدر به آیدین دومین فرزند خانواده است، اما آیدین فردی روشنفکر است. شب ها کتاب می خواند و گاهی شعر می نویسد و علاقه مند به ادامه تحصیل است و نمی خواهد شغل پدر را ادامه دهد، اما پدر همواره سد راه او قرار می گیرد و به او فشار وارد می کند تا جایی که آیدین مجبور به ترک خانه می شود.
آیدا قل دیگر آیدین است که مانند تمام زنان آن دوران در حاشیه قرار دارد و دیده نمی شود. در هفده سالگی ازدواج می کند و به آبادان می رود اما چند سال بعد خبر خودسوزی او در روزنامه ها پخش می شود.
اورهان فرزند آخر خانواده با سیاهی و سردی دوران کنار آمده و شیوه پدر را در پیش گرفته است و به دلیل حرص و طمع بیش از حد می خواهد تنها وارث پدر باشد، پس بعد از فوت پدر و مادرش تصمیم به کشتن یوسف و دیوانه کردن آیدین می گیرد.
تاسیس کتاب فروشی صادق هدایت
عباس معروفی در آلمان کوشید مجله گردون را بار دیگر منتشر کند. اما مشکلات آنقدر زیاد بودند که نتوانست بیش از چند شماره منتشر کند؛ بنابراین به فعالیتهای فرهنگی پرداخت که به تعهدات مالی کمتری نیاز داشت.
او «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین را بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد.
همچنین از سال 1382 کلاسهای داستاننویسی خود را نیز در همان محل تشکیل میداد. چاپخانه و نشر گردون هم در همین مکان برقرار است که تاکنون بیش از 300 عنوان کتاب از نویسندگان تبعیدی و آثار ممنوع در ایران را منتشر کردهاست.
زندگی شخصی و خانواده
اطلاعات چندان دقیقی درباره زندگی شخصی عباس معروفی در دست نیست. اما چیزی که میدانیم این است که ایشان با خانمی به نام اکرم ابویی ازدواج کرده و یک دختر دارد. اکرم ابویی نقاش و هنرمند ایرانی است که در آلمان تحصیل کرده است.
اواخر زندگی و مرگ
عباس معروفی شهریور 1399 نخستین بار از ابتلای خود به سرطان خبر داد و نوشت: « سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی! و من غصه خوردم.» او پنجشنبه 10 شهریور 1401 در 65 سالگی درگذشت.
وقتی اثرم را در غربت نوشتم
آدم در خارج کشور وقتی اثری را مینویسد، ریشهاش را در آب میگذارد. مثلا « بوف کور » که در بمبئی چاپ شد، آنهم با 50 نسخه.
درواقع او ریشه «بوف کور» را در آب گذاشت. بعدها دیگران آوردند و در اینجا کاشتندش. چون «بوف کور» باید در ایران شاخوبرگ دهد تا بعدها سایهاش به جاهای دیگر کشیده شود. بههرحال، باید مسئولین این را بفهمند. میدانید مشکل اصلی به اینجا برمیگردد که همه احساس میکنند قیم هستند و نظام فکری بهسوی دلالی میرود.
با دانشگاه نمیشود نویسنده یا روزنامهنگار شد
راههایی هم هست که بهنظرم باید تجربه شوند. مثلا یکی از مواردی که بهنظرم انسانها حتما باید تجربه کنند، عشق است.
برای توضیح عشق نمیتوانی لیلی و مجنون را بیاوری. خیلی چیزهای دیگر هم هست. روزنامهنگاری را نمیتوان در دانشگاه یاد داد. برای فراگرفتن روزنامهنگاری آدم باید کار کند. با خواندن چهار کتاب روزنامهنگاری و یک لیسانس نمیتوان روزنامهنگار شد. من در سالهایی که در نشریه «گردون» در کنار اسماعیل جمشیدی بودم، تازه فهمیدم روزنامهنگاری یعنی چه.
و دیدم او هم از کس دیگری یاد گرفته و خودش هم تجربه کرده است. ما متاسفانه جامعهای هستیم بسیار شفاهی. تازه آرامآرام داریم مکتوب میشویم.
در همه جای دنیا کپی راست هست به جز ایران
من در تمام دنیا کپیرایت دارم جز در کشور خودم. اینجا اگر یک خط از نوشتههای مرا چاپ کنند، 10 نامه مینویسند، خواهش میکنند.
الان یک آقایی از طرف یک کمپانی سوئیسی پیش من آمده که میخواهد «سمفونی مردگان» را فیلم کند. و قصد دارند فضای آن را به فلسطین منتقل کنند.
بعد نامه نوشتهاند که میتوانستیم چنین فضایی را بسازیم، اما دوست داشتیم کتاب تو را به آنجا ببریم و خب باید پول زیادی را بپردازند و اجازه بگیرند.
جالب اینجاست که من نمیتوانم چنین اجازهای را به او بدهم چون کپیرایت کتابم دست ناشر است. یعنی وارد یک سیستم میشود. آنها از او حقالتالیف و مالیات و… را طبق ضوابطی میگیرند. همهچیز روی حساب است. او قصد دارد یک سریال 10قسمتی برای تلویزیونهای آلمانیزبان و یک فیلم سینمایی بسازد.
من این گونه نویسندهای هستم
هر کتابی یک زندگی است؛ برای من البته! چون دو نوع نویسنده وجود دارد: نویسندهای ساعت کار میزند و هشت صبح پشت میز کارش مینشیند. مثل مارکز.
عدهای دیگر از نویسندگان هستند که با یک کتاب زندگی میکنند؛ مثلا کافکا را اینگونه میبینم، از تونلِ درد و رنج میگذرد و شرایط اجتماعی روی او تاثیر میگذارد. نوشته اینجور نویسندهها مثل اشک میماند. یکجور گریه است. دست خود آدم نیست.
خیلی نویسندهها اینطوری نیستند. از هشت صبح تا چهار بعدازظهر مینویسند و بعد هم به پارک میروند. من این را نمیفهمم.
شبهای بسیاری پشت میزم مینشینم و یک خط بیشتر نمینویسم، ولی پنج ساعتم را مینشینم. گاهی مواقع 30 صفحه پشت سر هم مینویسم، بعد دستم نقطه میگذارد و دیگر ادامه نمیدهد. ذهنم آماده است، اما دستم ادامه نمیدهد.
میروم و میخوابم. بعد ساعت شش صبح یکباره کسی مرا از رختخواب میکَند و دوباره دستم شروع میکند. «سمفونی مردگان» همهاش اینطوری نوشته شد.
رمان یعنی…
تداعی. یعنی رمانی که با تداعیها جان میگیرد؛ از یک بو به یک صدا میرود، از یک صدا به یک فضا میرود، از یک فضا به یک رویا میرود، از رویا به یک واقعیت میرود.
ولی هیچکدام را نمیتوانید پیدا کنید. با یک تداعی زمانها بههم میریزد و من بهراحتی میتوانم در زمان شنا کنم.
البته فرق میکند. یک قصه ای میشود «بامداد خمار»، خوب هم هست. چنین رمانهایی باید وجود داشته باشند و جامعه باید آنها را بخواند. و من آن را به ناشرم توصیه کردم.
از من پرسید نظرت چیست؟ و من گفتم فکر میکنم باید آن را چاپ کنید. خوشبختانه در آلمان «بامداد خمار» به چاپ ششم رسیده است. عدهای هستند که این رمانها را دوست دارند. ولی ببینید بیست و چندسال است که من مشغول کار روی چیزی هستم: روی بیمرزی واقعیت، تخیل و رویا.
کار نویسنده فلسفه بافی نیست
خیلی از نویسنده ها خیال میکنند در رمان و داستان حتما باید کار روانشناسی و جامعهشناسی انجام دهند. این اصلا به ما مربوط نیست.
ما جامعهشناس، روانشناس، فیلسوف و سیاستمدار نیستیم؛ تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم، نوشتن یک داستان است. آخرین کاری که من میتوانم انجام دهم، نوشتن یک داستان قشنگ است.
بقیهاش در درونش است. مثل این است که شما دکترا از دانشگاه تهران بگیرید، بعد بگویید من دیپلم هم دارم!
من به بچههای کلاسم هم میگویم که قرار نیست شما در رمان جامعهشناسی کنید یا روانکاوی. اجازه دهید دیگران بکنند. داستایفسکی وقتی «جنایت و مکافات» را مینوشته، با راسکُلنیکُف زندگی کرده است.
حالا روانشناسها 150 سال است که دورِ این اثر میچرخند. کعبه آنهاست. برای اینکه هرچه میخوانند، میبینند ابعاد انسانی آن گستردهتر از این حرفهاست. جهان رمان، جهان بسیار زیبایی است.
من پر از امید هستم
من پر از امید هستم. پایان همه کتابهایام هم امید است. حتی در «سمفونی مردگان» که خیلی هم تلخ است. یا مثلا «سال بلوا» که آنهم تلخ است، اما بهنوعی اعتراضِ من است به «نوشا» که هرچه جلوتر میرود، تلختر میشود.
اما در آخر کتاب، نوشا دستِ «باسی» را میگیرد، این «باسی» خودِ من هستم، هشتسالگی من است، و به او میگوید آینده عجیبی خواهی داشت، مرا از یاد نبر! در «سمفونی مردگان» دو بچه است؛ یکی المیرا دختر آیدین و دیگری سهراب پسر آیدا که یکی رفته آمریکا و دیگری روسیه.
ما تمام میشویم ولی اینها هستند. المیرا هست، سهراب هست، چیزی وجود دارد که ادامه پیدا خواهد کرد. اثر ادبی حاصلِ زمانِ تپشِ یک نویسنده است.
نویسندهام
من نویسندهام و فقط میتوانم اعتراضم را بنویسم. بله، گاهی شما حق دارید. پیش میآید که بچهها از ایران نامه مینویسند و میگویند شما چرا اینقدر تلخ و غمانگیز هستید؟
ولی فکر میکنم یکجاهایی حقِ ما نبود که آن آزارها را ببینیم. ما غیر از معلمی و غیر از نوشتن کاری نکرده بودیم. چرا من در کشورم نیستم؟
چون من هرجا باشم، کار میکنم و مینویسم. مثلا اگر اینجا که کتابفروشی دارم نباشم و در فنلاند باشم، حتما نجار خوبی میشوم. ولی با همان نجاری موج و جریان میسازم و کارهای تازهای میکنم. ولی آدم دلش میخواهد در جای خودش باشد.
منبع: روزانه