وقتی آتش گرفتم
قلعۀ شیشهای خودزندگینامهای از نویسندۀ آمریکایی، جنت والز، است که در آن شرحی موشکافانه از بزرگشدن او در فقر مطلق را میخوانیم. او یکی از سه فرزندِ خانوادهای بیخانمان و آسمانجل است که هیچچیز ندارند جز عقاید غریب و رؤیاهای تمامنشدنی.
کتاب قلعۀ شیشهای، جِنِت والز | آتش گرفتم.
این قدیمیترین خاطرۀ من است. سه سالم بود و در یک پارک کاروانی در یکی از شهرهای جنوبی آریزونا زندگی میکردیم که اسمش را هیچوقت نمیدانستم. جلوی اجاق، روی صندلی ایستاده بودم و لباسی صورتی تَنَم بود که مادربزرگم برایم خریده بود. صورتی رنگ دلخواهم است.
دامن لباس مثل دامن رقاصان باله بیرون زده بود و من دوست داشتم جلوی آینه بچرخم، و فکر میکردم شبیه بالرینها شدهام. ولی، در آن لحظه، آن لباس را پوشیده بودم تا هاتداگ بپزم و میدیدم که هاتداگها باد میکردند و داخل آب جوش بالا و پایین میپریدند. نزدیک ظهر بود و پرتوهای خورشید از لای پنجرۀ آشپزخانۀ نقلی کاروان به داخل رخنه میکرد.
میتوانستم صدای مامان را از اتاق بغلی بشنوم که آواز میخواند و همزمان روی یکی از نقاشیهایش کار میکرد. جوجو، سگِ سیاهِ غیراصیلمان، سرگرم تماشای من بود. یکی از هاتداگها را با چنگال برداشتم، خم شدم و به طرفش گرفتم. سوسیس داغ بود، بنابراین جوجو با تردید آن را لیس زد، اما وقتی بلند شدم تا دوباره هاتداگها را هم بزنم، نور شدید و پرحرارتی در سمت راستم احساس کردم.
برگشتم تا ببینم نور از کجاست، فهمیدم که لباسم آتش گرفته است. درحالیکه از ترس خشکم زده بود، دیدم که زبانههای زرد و سفید آتش خط قهوهای ناصافی را روی پارچۀ صورتی دامنم کشید و تا شکمم بالا آمد. شعلهها بالاتر جهیدند و به صورتم نزدیک شدند.
جیغ زدم. بوی سوختگی را حس میکردم و وقتی آتش موی سرم و مژههایم را کز میداد صدای جزجز وحشتناکی میشنیدم. دوباره جیغ کشیدم.
مامان به طرف اتاق دوید.
جیغ میزدم «مامان، کمکم کن!». هنوز روی صندلی ایستاده بودم و با چنگالی که برای همزدن هاتداگها برداشته بودم تندتند میکوبیدم به آتش.
مامان از اتاق بیرون پرید و با یکی از پتوهای ارتشی برگشت. از آنها بیزار بودم، چون پشم زبر و خارشآوری داشتند. پتو را دورم انداخت تا زبانههای آتش را خفه کند.
بابا با ماشین بیرون رفته بود، بنابراین مامانْ من و برادر کوچکترم، برایان، را قاپید و بهسمت کاروان همسایه دوید. زنی که آنجا زندگی میکرد مشغول پهنکردن لباسها روی طناب بود. چند گیرۀ لباس را هم با دهانش نگه داشته بود. مامان با صدایی آرام و تصنعی توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و از او خواهش کرد ما را با ماشین به بیمارستان برساند.
زن گیرهها و لباسها را همان جا روی خاک انداخت و، بی آنکه حرفی بزند، بهسمت ماشین دوید. وقتی رسیدیم به بیمارستان، پرستارها مرا روی برانکار گذاشتند. درحالیکه باقیماندۀ لباس فانتزی صورتیام را با قیچی براقی میبریدند، با صدای بلند پچپچ میکردند و با نگرانی حرف میزدند.
بلندم کردند و روی تخت فلزی بزرگی خواباندند که پر از تکههای یخ بود و چند تکه یخ هم روی بدنم گذاشتند. یکی از دکترها، که موی خاکستری و عینکی با فریم مشکی داشت، مادرم را به بیرون اتاق هدایت کرد. درحالیکه از اتاق بیرون میرفتند، شنیدم که دکتر به او میگفت سوختگی خیلی شدید بوده است. پرستارها ماندند و بالای سرم میچرخیدند. میدانستم که نزدیک است المشنگۀ بزرگی به پا شود، پس ساکت ماندم. یکی از آنها دستم را فشار داد و گفت مشکلی نیست و خوب میشوم.
گفتم «میدانم. ولی خوب هم نشوم، باز هم مشکلی نیست».
پرستار دوباره دستم را فشار داد و لب پایینش را گاز گرفت.
اتاقْ کوچک بود و سفید، با چراغهای پرنور و کمدهای فلزی. مدتی به نقطههای ریزی زل زدم که در قابهای سقف ردیف شده بودند. تکههای یخ شکم و دندههایم را میپوشاندند و روی گونههایم فشار میآوردند. از گوشۀ چشمم دستی کوچک و آلوده را دیدم که تا چند اینچی صورتم جلو آمد و چند تکه یخ برداشت. صدای قرچقرچ بلندی شنیدم و پایین را نگاه کردم.
برایان بود که داشت بستنی میخورد. دکترها میگفتند شانس آوردهام که زندهام. از بالای رانم چند تکه پوست برداشتند و روی قسمتهایی از شکم، دندهها و سینهام که بیشترین سوختگی را داشت چسباندند. میگفتند این کار پیوند پوست نام دارد. وقتی کارشان تمام شد، کل سمت راست بدنم را باندپیچی کردند.
به یکی از پرستاران گفتم «نگاه کن، من یک نیمهمومیاییام». او هم لبخندی زد و بازوی راستم را داخل بازوبند گذاشت و آن را به بالای تخت بست تا نتوانم تکانش بدهم.
پرستاران و دکترها مدام سؤالپیچم میکردند: چی شد که سوختی؟ تا حالا پدر و مادرت بهت صدمه زدهاند؟ اینهمه کبودی و بریدگی چطوری به وجود آمده؟ گفتم مامان و بابا هیچوقت به من صدمه نمیزنند. زخمها و کبودیهای بدنم را هم از بازیهای بیرون خانه و سوختگیهای موقع درستکردن هاتداگ دارم.
پرسیدند چرا یک بچۀ سهساله باید تنهایی هاتداگ بپزد؟ گفتم خیلی آسان است. فقط هاتداگها را داخل آب میریزید و میجوشانید. دستور پختش آنقدر هم پیچیده نیست که مجبور باشی برای انجامدادنش بزرگ شوی. ماهیتابۀ پر از آب برایم خیلی سنگین بود، بنابراین یک صندلی کنار ظرفشویی میگذاشتم، میرفتم روی صندلی و لیوان را پر از آب میکردم. بعد، روی صندلی کنار اجاق میایستادم و آب را داخل ماهیتابه میریختم.
این کار را آنقدر تکرار میکردم تا ماهیتابه به اندازۀ کافی آب داشته باشد. بعد، اجاق را روشن میکردم و وقتی آب جوش میآمد، هاتداگها را داخلش میانداختم. به آنها گفتم «مامان میگوید بزرگتر از سنم هستم و اجازه میدهد برای خودم زیاد آشپزی کنم».
دو تا از پرستارها همدیگر را نگاه کردند و یکی از آنها چیزی روی کاغذ نوشت. پرسیدم عیبی دارد؟ گفتند نه، نه. پرستارها هر چند روز یک بار پانسمانم را عوض میکردند. آنها پانسمان قبلی را، که آغشته بود به لکههای خون و زرداب و تکههای کوچک پوست سوخته، برمیداشتند و کنار میگذاشتند.
بعد، پانسمان دیگری با پارچۀ بزرگ توریمانندی روی سوختگیها میگذاشتند. شبها دست چپم را روی جاهای زبر و دلمهبستۀ پوستم میکشیدم که باندپیچی نشده بود. گاهی دلمهها را میکندم. پرستارها به من گفته بودند این کار را نکنم، اما نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. دلم میخواست آنها را خیلی آرام بکنم و ببینم چقدر میتوانم پوستۀ بزرگی را آزاد کنم. وقتی چند تایشان را میکندم، وانمود میکردم دارند با صدای جیکجیک با هم حرف میزنند.
بیمارستان از تمیزی برق میزد. همهچیز سفید بود (دیوارها، ملافهها و لباس فرم پرستارها) یا نقرهای (تختها، سینیها و ابزارهای پزشکی). همه با صدای آرام و مؤدبانه حرف میزدند. چنان سکوتی حاکم بود که میتوانستی صدای جیرجیر کف لاستیکیِ کفشهای پرستاران را در سراسر راهرو بشنوی. من به سکوت و نظم عادت نداشتم؛ خوشم آمده بود.
همینطور خوشم آمده بود از اینکه برای خودم اتاقی داشتم، چون در کاروانمان اتاق من و برادر و خواهرم یکی بود. حتی اتاقم در بیمارستان تلویزیون مخصوص خودش را داشت که روی دیوار نصب شده بود. ما در خانه تلویزیون نداشتیم، به همین خاطر آنجا زیاد تلویزیون تماشا میکردم. «رِد باتنز» و «لوسیل بال» هنرپیشههای محبوبم بودند.
پرستارها و دکترها همیشه از من میپرسیدند حالم چطور است، آیا گرسنهام یا چیزی لازم دارم؟ پرستارها در روز سه بار برایم غذای خوشمزه میآوردند، همراه با کوکتل میوهای یا دسر ژلهای، و ملافهها را عوض میکردند حتی اگر هنوز تمیز به نظر میآمدند. گاهی برایشان کتاب میخواندم، آنها هم به من میگفتند خیلی باهوشم و میتوانم به خوبیِ یک بچۀ ششساله کتاب بخوانم.
روزی یکی از پرستارها، با موهای زرد فرفری و آرایش آبی چشم، چیزی میجَوید. پرسیدم این چیه. او هم گفت آدامس. هیچوقت اسمش به گوشم نخورده بود. پرستار رفت بیرون و برایم یک بستۀ کامل آدامس خرید.
یکی از آنها را بیرون کشیدم، کاغذ سفیدِ دورش و فویل نقرهای براق زیر کاغذ را درآوردم و آدامس پودردار و بتونهمانند را بهدقت وارسی کردم. وقتی در دهانم گذاشتم، از شدت شیرینیاش مبهوت شدم. گفتم «این خیلی عالیه!».
پرستار خندید و گفت «بجو، اما قورتش نده». لبخندش تا بناگوش باز شد و بقیۀ پرستارها را هم صدا زد تا تماشای اولین آدامسجویدن مرا از دست ندهند. وقتی برایم ناهار آورد، گفت باید آدامس را دربیاورم، اما نگران نباشم، چون میتوانم پس از خوردن ناهار یکی دیگر بردارم. اگر هم بسته را تمام میکردم، یک بستۀ دیگر برایم میخرید.
اِشکال بیمارستان همین بود. هیچوقت مجبور نبودی نگران تمامشدن چیزهایی مثل غذا یا یخ یا حتی آدامس باشی. اگر برای همیشه در آن بیمارستان میماندم، خوشحال میشدم. وقتی خانوادهام برای ملاقات میآمدند، بگومگوها، خندهها، آوازها و فریادهایشان در سرتاسر راهروهای ساکت بیمارستان میپیچید.
پرستارها هیسهیس میکردند و مامان و بابا و لوری و برایان صدایشان را چنددقیقهای پایین میآوردند، بعد یواشیواش صدایشان دوباره بلند میشد. همیشه همه برمیگشتند و به بابا زل میزدند. نمیتوانستم تشخیص دهم که این بهخاطر خوشتیپی زیاد بابا بود یا به این دلیل بود که بابا دیگران را «رفیق» و «گومبا» ۱ صدا میکرد، و وقتی میخندید سرش به عقب پرت میشد.
یک روز بابا به طرف تختم خم شد و از من پرسید پرستارها و دکترها رفتار خوبی با من دارند یا نه. گفت اگر نه، پدرِ چند تایشان را درمیآورم. به بابا گفتم همه با من خوب و مهرباناند. گفت «خب، البته که مهرباناند. آنها خوب میدانند تو دختر رکس والزی».
وقتی مامان میخواست بداند که دکترها و پرستارها چه کار میکنند که اینقدر خوباند، ماجرای آدامس را تعریف کردم.
گفت: «اه! اه!». ادامه داد که جویدن آدامس را نمیپسندد. آدامسجویدن یک عادت سطحپایینِ منزجرکننده است و پرستار باید قبل از ترغیب من به چنین رفتار بینزاکتی با او مشورت میکرد. جالب اینکه گفت به این زن خواهد فهماند که چقدر از دستش عصبانی است. مامان گفت «هرچه باشد، من مادرتم و باید در نحوۀ تربیت تو حق تصمیمگیری داشته باشم».
•••
در یکی از ملاقاتها، از خواهر بزرگم، لوری، پرسیدم «شماها دلتنگ من نمیشوید؟».
گفت «نه واقعاً. آنقدر اتفاقات زیادی افتاده که نمیدونی».
- «مثلاً چه اتفاقی؟»
- «همین اتفاقات همیشگی».
بابا گفت «عزیزم، شاید لوری دلش برایت تنگ نشود، اما من خیلی دلم برایت تنگ میشود. این بیغولۀ ضدعفونیشده جای تو نیست».
روی تختم نشست و شروع کرد به تعریف داستانِ آن روزی که یک عقرب سمی لوری را نیش زده بود. بارها و بارها این داستان را شنیده بودم، اما باز هم دوست داشتم آن را از زبان بابا بشنوم. مامان و بابا در بیابان گشت میزدند که لوری، که چهار سالش بوده، سنگی را برمیگرداند و عقربی که زیر سنگ پنهان شده بود پایش را نیش میزند.
لوری تشنج میکند، عضلات بدنش میگیرد و خیس عرق میشود. اما بابا به بیمارستانها اعتماد نداشت، بنابراین او را پیش یک جادوگر طبیب از سرخپوستان ناواهو میبرد و طبیب هم زخمش را با چاقو باز میکند، نوعی خمیر قهوهای تیره روی آن میمالد، چند ورد میخواند و لوری خیلی زود سرحال میشود. بابا گفت «مادرت باید روزی که سوختی تو را پیش همان جادوگر طبیب میبرد، نه پیش این شیادهای کودن مدرسۀ پزشکی».
دفعۀ بعد که به ملاقاتم آمدند، سر برایان با پارچۀ سفید کثیفی باندپیچی شده بود که پر از لکههای خونی خشکشده بود. مامان گفت از پشت کاناپه افتاده و سرش به کف اتاق خورده و شکسته، اما او و بابا تصمیم گرفته بودند برایان را به بیمارستان نبرند.
مامان گفت «خون همهجا را گرفته بود. ولی یک بچه در بیمارستان بس است».
بابا هم گفت «در ثانی، کلۀ برایان آنقدر سفت است که فکر میکنم کف اتاق بیشتر از خودش صدمه دید».
این حرف برای برایان خیلی خندهدار آمد و زد زیر خنده.
مامان گفت اسمم را در قرعهکشی جشنوارهای نوشته و اگر برنده شوم، سوار هلیکوپتر خواهم شد. ذوق کردم. هیچوقت سوار هلیکوپتر یا هواپیما نشده بودم.
پرسیدم «کِی میتوانم سوار شوم؟».
مامان گفت «وای، ما سوار شدیم. خیلی کیف داشت».
سپس بابا با دکتر بحثش شد. بحث از آنجا شروع شد که بابا فکر میکرد من نباید پانسمان شوم. به دکتر میگفت «جای سوختگی باید هوا بخورد».
دکتر گفت پانسمان برای جلوگیری از عفونت لازم است. بابا زل زد به دکتر و گفت «به جهنم که عفونت میکند». او به دکتر گفت من بهخاطر این کارش تا آخر عمرم جای سوختگی خواهم داشت ولی، راستش، من تنها کسی نبودم که با جای سوختگی از آنجا بیرون میآمد.
بابا مشتش را عقب برد، انگار میخواست دکتر را بزند و دکتر هم دستهایش را بالا برد و خودش را پس کشید. قبل از اینکه اتفاقی بیفتد، نگهبانی با لباس فرم پیدا شد و به مامان و بابا و لوری و برایان گفت باید اتاق را ترک کنند.
پس از آن، پرستار از من پرسید حالم خوب است؟ من هم گفتم «البته». به او گفتم برایم مهم نیست که چند جای سوختگی قدیمیِ مسخره داشته باشم. گفت خوب است، چون از ظاهر زخم باید نگران چیزهای دیگری میبودم. چند روز دیگر، که بستریشدنم در بیمارستان به شش هفته میرسید، بابا تنهایی جلوی در اتاقم ظاهر شد. به من گفت قرار است از بیمارستان ترخیص شوم، البته بهسبک رکس والز.
پرسیدم «مطمئنی کار درستی است؟».
بابا گفت «فقط به پدرت اعتماد کن».
دست راستم را از بازوبندِ بالای سرم درآورد. وقتی مرا به خودش نزدیکتر میکرد، بوی آشنای ویسکی ویتالیس و دود سیگار را حس کردم. این بو مرا به یاد خانه انداخت.
بابا بغلم کرده بود و با شتاب از راهرو بیرون میرفت. یکی از پرستاران با صدای بلند از ما خواست که بایستیم، ولی بابا پا به فرار گذاشت. او درِ خروجی اضطراری را هل داد و باز کرد و با سرعتِ تمام از پلهها پایین پرید و وارد خیابان شد.
ماشین ما، یک پلیموت زهواردررفته که اسمش را «غاز آبی» گذاشته بودیم، در همان نزدیکی پارک شده بود و موتورش روشن بود. مامان جلو نشسته بود و لوری و برایان با جوجو عقب نشسته بودند. بابا مرا از صندلی کنار مامان به داخل سُر داد و پرید پشت فرمان.
گفت «دیگر لازم نیست نگران باشی عزیزم. حالا جایت امن است».
•••
چند روز بعد از اینکه مامان و بابا مرا به خانه بردند، خودم هاتداگ پختم. گرسنه بودم، مامان مشغول کار روی نقاشیاش بود و کسی دیگر نبود که برایم هاتداگ درست کند.
مامان وقتی دید دارم آشپزی میکنم گفت «آفرین به تو. باید دوباره به زندگی عادیات برگردی. نمیتوانی با ترس از چیز اساسیای مثل آتش زندگی کنی».
من نترسیدم، بلکه شیفتهاش شدم. بابا هم نظرش این بود که باید دشمنم را از رو ببرم، و یادم داد انگشتم را از لای شعلۀ شمع رد کنم. این کار را بارها و بارها تکرار کردم و هر بار سرعت انگشتم را کم میکردم و دونیمشدن شعله را تماشا میکردم.
میخواستم بفهمم انگشتم چقدر میتواند تحمل کند، پیش از آنکه واقعاً بسوزد. همیشه گوشبهزنگ آتشهای بزرگتر بودم. هروقت همسایهها آشغال میسوزاندند، میدویدم و زبانۀ آتش را تماشا میکردم که تلاش میکرد از دهانۀ سطل آشغال فرار کند. ذره ذره نزدیک میشدم تا گرما را روی صورتم احساس کنم، و آنقدر نزدیک میشدم که دیگر قابلتحمل نبود. سپس به اندازهای عقب میکشیدم که بتوانم تحملش کنم.
زن همسایه که مرا به بیمارستان رسانده بود تعجب میکرد از اینکه وقتی آتشی میبینم، خلاف جهت آن فرار نمیکنم. بابا با پوزخندی غرورآمیز و با صدای بلند میگفت «چرا باید فرار کند. او قبلاً یک بار با آتش جنگیده و شکستش داده است».
شروع کردم به دزدیدن کبریت از جیب بابا. پشت کاروان میرفتم و کبریتها را روشن میکردم. عاشق صدای کشیدهشدن کبریت روی نوار قهوهای سمبادهای و جهش ناگهانی و همراه با جلزولز شعله از سر قرمزرنگ آن بودم. حرارتش را نزدیک نوک انگشتانم حس میکردم، سپس پیروزمندانه تکانش میدادم. تکههای کاغذ و کپههای خار و خاشاک را آتش میزدم و تکان نمیخوردم، تا لحظهای که احساس میکردم چیزی نمانده زبانههای آتش از کنترل خارج شود. آنگاه شعلهها را لگدکوب میکردم و بلندبلند فحشهای بابا را تکرار میکردم، چیزهایی مثل «احمق پدرسگ!» یا «عوضی!».
یک بار با اسباببازی سوگلیام، عروسک پلاستیکی تینکربل، به پشت کاروان رفتم. قدش دو اینچ بود، موهای زردی داشت که بهشکل دماسبی بلند بسته شده بود و طوری با اعتمادبهنفس و جسورانه دست به کمر ایستاده بود که تحسینش میکردم.
کبریتی روشن کردم و نزدیک صورت تینکربل گرفتم تا نشانش بدهم آتش چه حسی دارد. زیر درخشش شعلۀ آتش زیباتر به چشم میآمد. وقتی کبریت خاموش شد، یکی دیگر روشن کردم و این دفعه خیلی نزدیکتر گرفتم. ناگهان، چشمانش بازتر شد، انگار ترسیده بود. وحشت کردم وقتی فهمیدم صورتش دارد ذوب میشود.
کبریت را خاموش کردم، ولی دیر شده بود. چیزی از بینی کوچک و بینقص تینکربل نمانده بود و لبهای سرخ اناریاش جای خود را به لکهای زشت و یکوری داد. سعی کردم اجزای صورتش را صاف کنم و به حالت اول برگردانم، اما بدتر شد. بلافاصله صورت تینکربل دوباره سرد و سفت شد. باندپیچیاش کردم. دلم میخواست میتوانستم رویش عمل پیوند پوست انجام دهم، اما این به معنی تکهتکهکردنش بود. با اینکه صورتش ذوب شده بود، هنوز هم عروسک سوگلی من بود.
•••
چند ماه بعد، بابا نیمهشب به خانه آمد و همۀ ما را بیدار کرد.
داد زد «باید بند و بساطمان را جمع کنیم و از این آشغالدونی برویم».
پانزده دقیقه فرصت بود تا هرچیزی را که نیاز داشتیم برداریم و داخل ماشین بریزیم.
پرسیدم «اوضاع روبهراه است، بابا؟ کسی دنبالمان کرده؟».
بابا گفت «نگران نباشید. بسپاریدش به من. مگر همیشه مراقبتان نیستم؟».
گفتم «البته که هستی».
بابا بغلم کرد و گفت «دختر کوچولوی خودمی!». بعد با داد و فریاد به همه دستور میداد تا کارها با سرعت پیش برود. او چیزهای اساسی را برداشت -یک تابۀ بزرگ چدنی سیاه و کورۀ هلندی، چند بشقاب قلعاندود ارتشی، چند تا چاقو، تپانچۀ خودش و تیروکمان مامان- و داخل صندوق «غاز آبی» گذاشت.
گفت نباید وسایل زیادی برداریم، فقط چیزهایی که برای زندهماندن لازم داریم. مامان دوید طرف حیاط و شروع کرد به کندن چالههایی زیر نور مهتاب برای پیداکردن شیشۀ پولمان. فراموش کرده بود کجا دفنش کرده است.
یک ساعت گذشت تا بالاخره نقاشیهای مادرم را روی سقف ماشین بستیم، هرچیزی که جا میشد داخل صندوق چپاندیم و وسایل اضافی را روی صندلی عقب و کف ماشین تلنبار کردیم. بابا با «غاز آبی» به دل تاریکی زد، درحالیکه آرام میراند تا هیچیک از اهالی پارک کاروان متوجه نشود که، به تعبیر بابا، داریم فلنگ را میبندیم. غر میزد که نمیفهمد چرا اینقدر طول کشید تا وسایلمان را برداریم و داخل ماشین بتمرگیم.
من گفتم «بابا، تینکربل را جا گذاشتم!».
بابا گفت: «تینکربل از پس خودش برمیآید. او مثل دختر کوچولوی شجاع من است. تو شجاعی و آمادۀ ماجراجویی، مگر نه؟».
گفتم «حدس میزنم باشم». امیدوار بودم هرکسی تینکربل را پیدا میکند با وجود صورت ذوبشدهاش دوستش داشته باشد. برای دلداری به خودم، سعی کردم کیشوت، گربۀ تکگوش سفید و خاکستریمان، را بغل کنم، اما سروصدا کرد و به صورتم چنگ انداخت. گفتم «آرام باش کیشوت».
مامان توضیح داد که «گربهها دوست ندارند سفر کنند».
بابا گفت کسی که از سفرکردن خوشش نمیآید در ماجراجویی ما جایی ندارد. ماشین را نگه داشت، پشت گردن کیشوت را گرفت و از پنجره پرتش کرد بیرون. صدای میوی گوشخراشی از کیشوت درآمد و با صدای تالاپ روی زمین افتاد، بابا در جاده شتاب گرفت و من زدم زیر گریه.
مامان گفت «اینقدر احساساتی نباش». گفت همیشه میتوانیم گربۀ دیگری بگیریم، و از این به بعد، کیشوت یک گربۀ وحشی خواهد شد که برایش خیلی مفرحتر از گربۀ خانگی بودن است. برایان، از ترس اینکه بابا ممکن است جوجو را هم از پنجره بیرون بیندازد، سگ بیچاره را محکم بغل کرده بود.
مامان برای اینکه حواس ما بچهها را پرت کند ازمان خواست آواز بخوانیم، آوازهایی مثل «محصورم نکن» و «این سرزمین سرزمینِ توست». بابا هم ما را در اجرای آهنگهایی مثل «رودخانۀ پیرمرد» و آهنگ محبوبش «اسوینگ لو» رهبری میکرد. طولی نکشید کیشوت و تینکربل و دوستانی را که در پارک کاروانی ترک کرده بودم فراموش کردم.
بابا شروع کرد به صحبت دربارۀ اینکه، بهمحض رسیدن به محل زندگی جدیدمان، چه کارهای هیجانانگیزی انجام خواهیم داد و چقدر ثروتمند خواهیم شد.
پرسیدم «بابا، کجا میرویم؟»
گفت «هر جا که باشد». اواخر شب، بابا ماشین را وسط بیابان نگه داشت و زیر ستارهها خوابیدیم. بالش نداشتیم، ولی بابا گفت که این هم بخشی از نقشهاش است. میخواست به ما یاد بدهد وضعیت بدنی صحیحی داشته باشیم. او توضیح داد که سرخپوستها هم از بالش استفاده نمیکردند، ببین چقدر راست میایستادند.
ما چند پتوی ارتشی زبر و خارشآور داشتیم، آنها را پهن کردیم و همانجا دراز کشیدیم و محو تماشای آسمان پرستاره شدیم. به لوری گفتم چقدر خوششانسیم که قرار است مثل سرخپوستها زیر آسمان بخوابیم.
گفتم «کاش میشد برای همیشه اینطور زندگی کنیم».
گفت «به نظرم خواهیم کرد».
اطلاعات کتابشناختی:
Walls, Jeannette. The Glass Castle: A Memoir. Scribner Book Company, ۲۰۰۶
پینوشتها:
• این مطلب را جِنِت والز نوشته و بخشی از کتاب قلعۀ شیشهای است که برای نخستین بار با عنوان «قلعۀ شیشهای؛ وقتی آتش گرفتم» در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ دی۱۴۰۰ با همان عنوان منتشر کرده است.
•• جِنِت والز (Jeannette Walls) نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی است. قلعۀ شیشهای (The Glass Castle)، مشهورترین اثر او، برای ۴۲۱ هفته جزء فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز بود و برندۀ چند جایزه شد. ستارۀ نقرهای (The Silver Star) آخرین کتاب اوست.
[۱]به معنی دوست و یار صمیمی که بین مردم آمریکایی-ایتالیایی رایج است [مترجم].