در محیط کار «شیء» نباشیم؛ ما شغلمان نیستیم!
آیا شما هم در محیط کار از خودتان یک شیء ساختهاید؟ به پرسشهایی که در ادامه مطرح میکنم با صداقت و درستی پاسخ دهید تا به این قضیه پی ببرید.
فرادید | تقلیل دادنِ خود به هر ویژگیِ واحدی، چه عنوان و چه عملکردِ شغلی، عملی عمیقاً آسیبزننده است. چرا چنین است؟
من یک اقتصاددان هستم و تاکنون توضیحات بسیار پیچیدهای درباره موضعِ مخالف و معروفِ کارل مارکس علیه نظام سرمایهداری شنیدهام. ایندرحالیست که دلایل مارکس برای مخالفت با سرمایهداری به یک مفهوم ساده ختم میشد: شادی.
به گزارش فرادید، او عقیده داشت که نظام سرمایهداری به عنوان نظامی که در آن فرد حذف میشود و آنچه باقی میماند بهرهوری و تولید است، با انسانها مانند قطعاتِ مجزای یک ماشین رفتار و بهاینترتیب آنها را به انسانهایی ناشاد تبدیل میکند.
مارکس در سال ۱۸۴۴ در مقالهای با عنوان «کار بیگانهشده» نوشت: «در فعالیتِ خودبهخودی تخیل انسان، مغز انسان و قلب انسان، مستقل از او و علیه او عمل میکنند. این از دست دادنِ خویشتن [ازخودبیگانگی] است.» در نظر مارکس کارگران تبدیل به شیء/کالا میشوند.
با ارزیابی مارکس درباره آنچه نظام سرمایهداری با ما میکند موافق باشید یا نباشید؛ باید بدانید که بسیاری از ما بیتردید آنچه مارکس توصیف میکند را در حقِ خودمان روا میداریم. بسیاری از آنهایی که به سختی کار میکنند و تشنه کسب موفقیت هستند، دست به «خودشیء انگاری» میزنند و خودشان را به ماشینهایی عالی برای کار کردن و ابزارهایی برای عمل کردن تبدیل میکنند.
این تلاشگرانِ تشنه موفقیت میخواهند به موفقیتهای شغلی و حرفهای دست پیدا کنند تا از این طریق به شادی و رضایت برسند. اما خودشیء انگاری هر دو را ناممکن میکند و ما را برای نوعی از زندگی آماده میکند که مملو از دستاورهای کسلکننده و اهدافِ دستنیافته است و در پی همه اینها زوال اجتنابناپذیر انسان است که لاجرم رخ خواهد داد. ما برای خوشحال بودن باید تمام این زنجیرها را از خودمان باز کنیم.
مارکس درباره شادی درست میگفت. او میگفت: «شیءشدگی (تبدیل به شی و ابزار شدن) شادی را کاهش میدهد.»
برای مثال تحقیقات نشان میدهند که وقتی دیگران از طریق نگاههای خیره (نگاهی که دیگری را، چون یک شیء مینگرد) یا آزار و اذیت، افراد را به مجموعهای از ویژگیها و خصایص جسمانی و ظاهری تقلیل میدهند، میتوانند باعث شوند که اعتمادبهنفس و توانمندی این افراد در انجام وظایف کاهش پیدا کند.
امانوئل کانت، فیلسوف، از این امر به عنوان «تبدیل شدن به ابژه میل برای دیگری» یاد کرده است؛ در این مرحله «تمام انگیزهها برای یک رابطه اخلاقی متوقف میشود.»
شیءشدگیِ ظاهری یا جسمانی فقط یکی از موارد شیءشدگی است. شیءشدگی در کار یکی دیگر و البته آسیبزنندهترین شکل آن است.
در سال ۲۰۲۱، سه محقق فرانسوی در نشریه «فرانتیر این سایکولوژی» معیاری را برای سنجش شیءشدگی در محیطهای کاری تدوین کردند که مبنایش احساس کارکنان در محیطهای کاری بود. برای مثال آیا کارکنان احساس میکردند که در محیط کار مانند ابزار از آنها استفاده میشود و آیا در محیط کاری نقشِ آنها به عنوان فردی دارای عاملیت نادیده گرفته میشود؟
آنها به این نتیجه رسیدند که شیءشدگی در محیط کار باعث فرسودگی، نارضایتی شغلی، افسردگی و آزار و اذیتِ جنسی میشود. شیءشدگی زمانی رخ میدهد که یک کارفرما به کارمندان خود به چیزی فراتر از نیروی کار دورریختنی نگاه نکند یا از آنطرف، کارمندان رئیس خودشان را چیزی بیشتر از یک منبع تأمینکننده پول نبینند.
تبدیل کردن دیگران به شیء موردی نسبتاً ساده و قابل شناسایی است. اما در یک مورد شیءشدگی کمتر آشکار، اما به همان اندازه آسیبزننده است و آن زمانیست که فردی که تبدیل به شیء شده و فردی که او را تبدیل به شیء کرده است، همزمان یک نفر هستند.
انسانها قادرند خودشان را به روشهای مختلف - برای مثال از طریق کسبِ احساس خودارزشمندی به دلیل ویژگیهای ظاهری، موقعیت اقتصادی یا دیدگاههای سیاسی - به موقعیت شیء یا کالا تنزل دهند. روشهای تنزل پیدا کردن به شیء یا کالا متنوع است، اما همگی یک هسته اصلی مخرب دارند و آن تنزل انسانیت به یک ویژگی واحد و تشویق کردن دیگران به اقدام مشابه - شیءانگاری دیگری - است.
در حیطه کار ممکن است شیءشدگی به این معنی باشد که فرد در هنگام قضاوت درباره احساس خودارزشمندی به عملکرد شغلی و موقعیتِ حرفهایش مراجعه کند و بر اساس آن به شکلی مثبت یا منفی به احساس خودارزشمندی خود امتیاز بدهد.
همانطور که فرهنگ سرگرمی ما را تشویق میکند تا به صورت فیزیکی خودمان را تبدیل به شیء و کالا کنیم، فرهنگ کار نیز ما را به سمت خودشیءانگاری حرفهای سوق میدهد. برای مثال، آمریکاییها تمایل دارند که جاهطلب و انگیزهمند بودن را ارزشمند بدانند و براساس این اندیشه است که به راحتی اجازه میدهند کار تمام لحظات زندگیشان را اشغال کند.
من آدمهای زیادی را میشناسم که درباره هیچچیزی غیر از کار صحبت نمیکنند و میگویند: «من شغلم هستم». این عبارت در مقایسه با عبارتی نظیرِ «من ابزار رئیسم هستم»، انسانیتر و قدرتبخشتر است، اما استدلال اول یک نقص مهلک دارد: حداقل به لحاظ نظری میتوانید رئیستان را دور بزنید و یک کار تازه پیدا کنید، اما هرگز نمیتوانید خودتان را دور بزنید.
تاکنون تحقیقی که در زمینه سلامت روان و شادی خودشیءانگاران حرفهای - کاری و شغلی - منتشر شده باشد، ندیدهام. اما میتوانیم از تحقیقات دیگری که در مورد خودشیءانگاران ظاهری یا فیزیکی انجام شده است، سرنخهایی به دست آوریم. این تحقیقات نشان دادهاند که خودشیءانگاری و جستجوی حس ارزشمندی از طریق ویژگیهای ظاهری نهایتاً به افسردگی و کاهش توانایی حل مسئله منجر میشود.
عقل سلیم به ما میگوید که خودشیءانگاری در محیط کار ظلم کردن در حق خودمان است. ما تبدیل به ارباب بیرحم مارکس برای خودمان میشویم، بیرحمانه تازیانه را میکوبیم و خودمان را چیزی بیشتر یک انسان اقتصادی نمیبینیم.
عشق و شادی، یک روز کاری دیگر و درحالیکه ما در جستجوی یافتنِ پاسخی به پرسشِ «آیا به موفقیت رسیدهام یا نه؟»، قربانی میشوند. ما شبیهسازیِ افراد واقعی میشویم؛ و بعد، هنگامی که لاجرم پایان فعالیت حرفهای فرا میرسد، دیگر حال و رمقی برایمان نمانده است.
یک مدیر اجراییِ خودشیءانگار روزی به من گفت: «۶ ماه بعد از بازنشستگی دیگر نمیپرسیدم من چه کسی هستم بلکه میپرسیدم او چه کسی است؟»
آیا شما هم در محیط کار از خودتان یک شیء ساختهاید؟ به پرسشهایی که در ادامه مطرح میکنم با صداقت و درستی پاسخ دهید تا به این قضیه پی ببرید.
• آیا شغل شما بخش بزرگی از هویت شما را تشکیل میدهد؟ آیا وقتی خودتان را معرفی میکنید به شغلتان ارجاع میدهید یا حتی وقتی در پی فهم خودتان هستید شغلتان را در نظر میآورید؟
• آیا احساس میکنید که روابط عاشقانه را فدای شغلتان کردهاید؟ آیا شروع یک رابطه عاشقانه، یک رابطه دوستانه یا تشکیل خانواده را به دلیل مسائل کاری و حرفهای به تعویق انداخته یا کنار گذاشتهاید؟
• آیا حتی تصور یک روز از دست دادنِ شغل و حرفهتان باعث میشود که احساس غم کنید؟ آیا احساس از دست دادنِ شغل برای شما قدری شبیه مردن است؟
اگر به هر یک از این پرسشها پاسخ مثبت دادهاید باید بدانید که تا وقتیکه از خودشیءانگاری دست برندارید، شادی را تجربه نخواهید کرد. این شغل و حرفه شماست که باید امتداد وجودتان باشد نه برعکس.
دو تمرین معرفی میکنم که میتوانید به کمک آنها الویتهای خودتان را مجدداً ارزیابی کنید:
۱. قدری فاصله بگیریدشاید در زندگیتان یکی دو رابطه ناسالم را تجربه کرده باشید، اما فقط زمانی متوجه ناسالم بودن آن شدهاید که خودخواسته یا اجباری از آن فاصله گرفتهاید. درحقیقت این ایده که فاصله گرفتن از همسر، به خصوص اگر بیشتر از ۱ سال باشد، نهایتاً منجر به طلاق میشود، ایده درستی است. دلیلش آن است که فاصله گرفتن باعث میشود افراد افق گستردهتری از رابطه را در پیش چشمِ خود ببینند.
از این اصل در زندگی حرفهای خودتان هم بهره بگیرید. برای شروع، فاصله گرفتن از کار و وقت گذراندن با افرادی که عاشقشان هستید باید هدف اصلیِ تعطیلات شما باشد. واضح است که بنا نیست در تعطیلات به هیچعنوان کار کنید.
کارفرمای شما باید از شما بابت چنین تصمیمی سپاسگزار باشد. من خودم مدیر اجرایی بودهام و میتوانم به شما اطمینان بدهم که کارفرمایان دوست دارند کارمندانشان با تمام وجود و با فکری رها برایشان کار کنند. اگر کارمند من نیاز داشت کار فعلی را ترک کند، من هم با او همنظر بودم.
در سنتهای مذهبی هر هفته یک روز به فراغ از کار اختصاص داده شده است و این فقط جنبه استراحت کردن ندارد بلکه فرصتی است که افراد باید آن را به شناخت بیشتر خود و خدا اختصاص دهند. شما میتوانید هر روز عصر و شب را نیز به خودتان اختصاص دهید و با کنار گذاشتن هر مسئله مربوط به کار این اوقات را با خانواده و کسانی که دوستشان دارید، سپری کنید.
۲. دوستانی پیدا کنید که ارتباطی به محیط حرفهای و شغلی شما ندارند
بسیاری از خودشیءانگاران به دنبال آن هستند که تحسین دیگران را فقط در مورد موفقیتهای کاریشان جلب کنند. چنین چیزی نسبتاً طبیعی است - به خود من احساس خوبی دست میدهد وقتیکه در ملاقاتهای اولیهای که با دیگران دارم آنها من را به عنوان ستوننویس نشریه آتلانتیک بشناسند تا اینکه فکر کنند یک مرد معمولی هستم -، اما خیلی سریع میتواند مانعی بر سر راه شکل دادن به روابط دوستانه سالمی شود که همهمان نیازمندش هستیم. با خودشیءانگاری در روابط دوستانه این مجال را برای دوستانتان فراهم میکنید که آنها هم شما را به شکل شیء و کالا نگاه کنند.
به همین دلیل است که داشتن دوستانی که در حلقه حرفهای شما نیستند بسیار ضروری است. دوستی کردن با افرادی که هیچ پیوندی با زندگی حرفهای شما ندارند تشویقتان میکند که علائق و ارزشهای غیرشبکهای را توسعه دهید و بنابراین انسانی به مراتب داناتر و کاملتر شوید.
این دو مورد با هم ارتباط تنگاتنگی دارند. در مورد اول گفته شد که از فضای کاری و حرفهایتان فاصله بگیرید و زمانهایی را به صورت طولانیمدت، هفتگی یا روزانه به امور غیرکاری اختصاص دهید. اما فقط فاصله گرفتن از کار نیست که اهمیت دارد بلکه باید این زمان را با دوستانتان که هیچ نسبتی با زندگی حرفهای و شغلیتان ندارند سپری کنید.
شاید به چالش کشیدن تمایلِ خودشیءانگاری در ابتدا حس بدی ایجاد کند. صادقانه بگویم این کار خود من را میترساند. دلیلش ساده است: همه ما میخواهیم به طریقی شاخص باشیم و سختتر کار کردن از بقیه و بهتر انجام دادن کارها به نظر یکی از روشهایی است که باعث میشود ما از دیگران برتر به نظر برسیم.
خودبرتربینی یکی از سائقهای انسانی است، اما میتواند پایانی مخرب داشته باشد. بسیاری از دانشجویان من اعتراف کردهاند که ترجیح میدهند شاد نباشند، اما خاص و منحصربهفرد باشند. طنز ماجرا اینجاست که وقتی تلاش میکنیم خاص باشیم، خودمان را به یک ویژگی واحد تقلیل میدهیم و خودمان را به یک چرخدنده در ماشین ساختنِ خودمان تبدیل میکنیم.
مارشال مکلوهان در کتاب درک رسانه در سال ۱۹۶۴ گفت که «رسانه پیام است.» او خاطرنشان کرد که در افسانه معروف یونانی، نارسیسوس عاشق خودش نشد بلکه عاشق تصویر خودش شد؛ و این چیزی است که وقتی ما دچار خودشیءانگاری میشویم انجام میدهیم: کار ما رسانه ماست و تبدیل به پیام ما میشود. ما یاد میگیریم که نه به خودِ حقیقیمان در زندگی بلکه به تصویر خودِ موفقمان عشق بورزیم.
این اشتباه را نکنید. شما شغلتان نیستید، من هم شغلم نیستم. از این انعکاسِ مخدوش چشم بردارید و شجاعانه زندگی و خودِ حقیقیتان را به تمامی زندگی کنید.
منبع: The Atlantic
نویسنده: Arthur C. Brooks
ترجمه: عاطفه رضواننیا- سایت فرادید