پیاده‌روی که مدرسه شد!

پیاده‌روی که مدرسه شد!

مردم دزفول این مدرسه را می‌شناسند؛ مدرسه‌ای که زیر درخت کنار در حاشیه شهر تشکیل می‌شود و هر روز کودکان زیادی به شوق آموختن گرد آقامعلم جمع می‌شوند.

کد خبر : ۱۰۶۵۵۱
بازدید : ۹۳۹

همه چیز از میدان امام (ره) دزفول شروع شد. پسرک بساط دستفروشی را کنار مغازه طلافروشی پهن کرده بود. گونی زردرنگ را به دیوار تکیه داده بود و وسایل داخل آن را روی نایلون بزرگی مرتب چیده بود. آینه، شانه، عروسک و نخ و سوزن و خیلی چیز‌ها در بساطش پیدا می‌شد.

رهگذران مثل هر روز بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شدند و چند نفری هم از سر دلسوزی چیزی می‌خریدند. پسرک دفتر مشقش را باز می‌کند و خطوط بی‌هدفی روی صفحات می‌کشد. انگار دلش می‌خواهد چیزی بنویسد، اما نمی‌تواند. اواسط آبان‌ماه وقتی آموزگار مدرسه روستایی فلسفی با دخترش قدم می‌زد، با دیدن پسرک کنارش می‌نشیند و با چند سؤال متوجه علاقه آرش به درس و مدرسه می‌شود.

آرش نمی‌توانست مدرسه برود. اهل افغانستان بود و شناسنامه نداشت. این شد که جرقه اولین تشکیل مدرسه خیابانی در ذهن آقامعلم زده شد؛ مدرسه‌ای که با یک دانش‌آموز شروع شد و امروز ۸۰ کودک کار اتباع افغانستان و پاکستان دانش‌آموز این مدرسه هستند.

مردم دزفول این مدرسه را می‌شناسند؛ مدرسه‌ای که زیر درخت کنار در حاشیه شهر تشکیل می‌شود و هر روز کودکان زیادی به شوق آموختن گرد آقامعلم جمع می‌شوند.

سروکله بچه‌ها کم‌کم پیدا می‌شود. زهرا دست برادر کوچکش را گرفته و پیش می‌آید. منصور کیف قرمزی را روی دوش می‌گیرد و با خوشحالی برای بچه‌ها دست تکان می‌دهد. ساعت از چهار عصر گذشته و درخت کنار خودش را کش می‌دهد تا سایه بیشتری روی پیاده‌رو بیندازد.

چند نفر از بچه‌ها با کمک آقامعلم موکت را پهن می‌کنند. زنگ کلاس که به صدا درمی‌آید. بچه‌ها ماسک را روی صورتشان محکم می‌کنند و منظم کنار هم می‌نشینند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند قرآن می‌خواند و کلاس شروع می‌شود.

اهالی این محل سال‌هاست این بچه‌ها را می‌شناسند؛ بچه‌هایی که شناسنامه ندارند و در کلاس درس حسن گلچین حاضر می‌شوند. نوشته‌های روی دیوار همسایه که بخشی از کلاس شده توجه خیلی‌ها را جلب می‌کند. «مکان آموزشی کودکان بهشتی»، «من معلم هستم و هزاران قاسم سلیمانی تربیت خواهم کرد.»

ماجرای اولین مدرسه خیابانی یا به قول بچه‌ها اولین مدرسه پیاده‌رو به سه سال قبل برمی‌گردد. «معلم که باشی نمی‌توانی از کنار کودکان کار که مجبورند درس و مدرسه را رها کنند، بی‌تفاوت عبور کنی.» حسن گلچین دزفولی این را می‌گوید و آرش را نشان می‌دهد: «این پسر پایه سوم است. او باعث شد این کلاس درس شکل بگیرد و ۸۰ دانش‌آموز دختر و پسر بدون شناسنامه اینجا جمع شوند.»

این معلم که دکترای تخصصی برنامه‌ریزی درسی دارد و سال‌هاست که علاوه بر دانشگاه به عنوان مدیر و آموزگار در مدرسه فلسفی سردشت دزفول تدریس می‌کند از شکل‌گیری مدرسه خیابانی برای کودکان کار این گونه می‌گوید: «همراه دخترم برای قدم‌زدن و خرید به میدان امام دزفول رفته بودیم.

گوشه میدان متوجه پسر خردسالی شدم که بساط پهن کرده بود و چیز‌هایی می‌فروخت. کمی نزدیک شدم و دیدم دفتری باز کرده و بی‌هدف روی آن با مداد خط می‌کشد. تصور کردم دانش‌آموز است و اوقات بیکاری دستفروشی می‌کند، اما وقتی به خطوطی که می‌کشید دقت کردم متوجه شدم بی‌هدف می‌کشد.

کنارش نشستم و از او پرسیدم چه کار می‌کند؟ گفت: مشق می‌نویسم. فهمیدم در خیال خودش تصور می‌کند مشق می‌نویسد و مشخص است که سواد خواندن و نوشتن ندارد. می‌گفت مدرسه‌اش همین نزدیکی‌هاست، اما آن اطراف مدرسه‌ای نبود.

مطمئن شدم مدرسه نمی‌رود و با این که ۹ سال دارد، اما خواندن و نوشتن بلد نیست. وقتی یکی از حروف فارسی را در دفتر برایش نوشتم سریع یاد گرفت و شروع به نوشتن کرد. با چند سؤال و تست گفتاری و نقاشی متوجه شدم هوش خیلی بالایی دارد. وقتی اشتیاق بالای آرش را دیدم پیشنهاد دادم هر روز به خانه‌شان بیایم و درس بدهم. می‌گفت باید اینجا دستفروشی کند تا کمک خرج خانواده باشد.

همراه آرش به خانه‌شان رفتم. با صحبت‌های پدرش متوجه شدم اهل افغانستان هستند و شناسنامه و پاسپورت ندارند و به همین دلیل نمی‌توانند آرش را در مدرسه ثبت نام کنند. در یک اتاق کوچک زندگی می‌کردند و شرایط طوری نبود که بتوانم در خانه به آرش درس بدهم. از پدرش اجازه گرفتم و هر روز بعد از تدریس دانشگاه به دیدن آرش می‌رفتم و کنار همان بساطی که پهن می‌کرد درس می‌دادم.

معلم کودکان کار

در مدت چهار ماه همه حروف فارسی را یاد گرفت و پیشرفت خوبی داشت. برای تشویق کیف و لباس و لوازم‌التحریر هدیه می‌دادم. واکنش مردم و رهگذران هم جالب بود. برخی از آن‌ها با تعجب نگاه می‌کردند و چند نفری هم عکس و فیلم می‌گرفتند.»

آقامعلم کتاب به دست می‌گیرد و با صدای بلند می‌خواند و بچه‌ها تکرار می‌کنند. یکی از بچه‌ها روی تخته نشانه جدید را می‌نویسد و همه مشغول نوشتن می‌شوند. حسن گلچین از روزی می‌گوید که با جمع‌کردن کودکان کار دزفول مدرسه خیابانی را برپا کرد: «آرش خواندن و نوشتن آموخت و دستفروشی را کنار گذاشت.

تصمیم گرفتم برای کودکان کار کلاس درس برپا کنم. با کمک آرش به چهارراه‌ها و امامزاده‌ها رفتیم و با کودکانی که گلفروشی و دستفروشی می‌کردند یا شیشه ماشین‌ها را تمیز می‌کردند صحبت کردیم. دو ماه طول کشید تا موفق شدم خانواده آن‌ها را راضی کنم. خیلی از این بچه‌ها اهل افغانستان و پاکستان هستند. خانواده‌های آن‌ها در زمین‌های کشاورزی دزفول کارگری می‌کنند.

سال اول کلاس درس را با ۲۴ کودک کار دختر و پسر که در گروه سنی هفت تا ۱۴ سال هستند شروع کردم. با یک کلمن آب یخ و چند متر موکت شروع کردیم. کلاس درس ما زیر درخت کنار و در یک پیاده‌رو خاکی است. یک موتورسیکلت داشتم که فروختم و با پول آن برای بچه‌ها کیف و کتاب و لوازم‌التحریر و چادر نماز خریدم. با وسایل دورریختنی مثل بطری هم وسایل کمک آموزشی درست می‌کنم.

همسرم خیلی کمک می‌کند و وسایل مورد نیاز کلاس را تهیه می‌کند. اولین روزی را که مقابل بچه‌ها ایستادم و روی تخته نوشتم به نام خدا فراموش نمی‌کنم. شوق بچه‌ها به درس را در چشمان آن‌ها می‌دیدم. من معلم هستم و قسم خورده‌ام هر جا کودکی نیاز به آموختن دارد با همه وجود به او بیاموزم.

یک سال با این بچه‌ها کار کردم و در این مدت خیلی از مردم و مسئولان دزفول، آموزش و پرورش، کمیته امداد و بهزیستی با مدرسه خیابانی ما آشنا شدند.

کودکان کار

با وجود این که خیلی از آن‌ها قول همکاری دادند، اما می‌گفتند به دلیل این که این بچه‌ها شناسنامه و کد ملی ندارند نمی‌توانند کاری برای آن‌ها انجام دهند. از آنجایی که اقامت آن‌ها قانونی نیست نمی‌توانند تحت پوشش کمیته هم قرار بگیرند. این مدت خیلی از آن‌ها کار را کنار گذاشته‌اند و فقط به تحصیل فکر می‌کنند.»

دانش‌آموزان مدرسه خیابانی امسال به ۸۰ نفر رسیدند و این یعنی ۸۰ کودک کار به جای کارکردن و قرارگرفتن در مسیری که ممکن است انتهای آن بزهکاری باشد این روز‌ها فقط به درس و موفقیت فکر می‌کنند. آقامعلم این را می‌گوید و تأکید می‌کند تحصیل حق همه بچه‌هاست و ما نباید این حق را از آن‌ها بگیریم. امسال هزینه‌های کلاس بیشتر شده است.

صبح‌ها مدیر - آموزگار مدرسه فلسفی هستم و بعدازظهر‌ها دانشگاه تدریس می‌کنم. ساعت چهار عصر هم اینجا می‌آیم و تا اذان مغرب برای بچه‌های سه پایه اول تا سوم تدریس می‌کنم. خیلی از این بچه‌ها بدسرپرست یا بی‌سرپرست هستند و زمینه بزهکاری هم که برای کودکان کار فراهم است. این می‌تواند هم برای بچه‌ها و هم جامعه خطرناک باشد.

در این سه سال سعی کردم به اندازه توانایی‌ام این بچه‌ها را جمع کنم. خانواده‌های این بچه‌ها در این سه سال که شاهد پیشرفت آن‌ها بودند به من اعتماد کردند و با همه وجود تشکر و قدردانی می‌کنند و با این که وضعیت مالی خوبی ندارند، اما همیشه با محبت‌شان مرا شرمنده می‌کنند.

خیلی از این بچه‌ها با استعداد هستند و اگر زمینه شکوفایی این استعداد را فراهم کنیم آن‌ها می‌توانند افراد موفقی در جامعه شوند. دغدغه من فقط کودکان کار دزفول نیست. می‌دانم در خیلی از شهر‌های کشور کودکانی هستند که اتباع خارجی هستند و به دلایل مختلف از تحصیل بازمی‌مانند و کار می‌کنند.

باور کنید اگر به این بچه‌ها توجه و شرایطی را فراهم کنیم تا معلمان عاشق و دلسوز به آن‌ها درس بدهند می‌توانیم جلوی قرارگرفتن این بچه‌ها در مسیر بزهکاری را بگیریم. این همان نقطه کوری است که شاید خیلی از ما نمی‌بینیم. این حلقه مفقوده نظام آموزش و پرورش ماست و من به سهم خودم سعی کردم در این زمینه کاری کنم.

بانگ اذان که از مناره مسجد بلند می‌شود بچه‌ها کیف و کتاب را جمع می‌کنند تا راهی خانه شوند. خانه حبیب، سعید و فاطمه دور است. مثل هر روز آقامعلم آن‌ها را با ماشین می‌رساند. بوی سدر همه جا را گرفته و بچه‌ها با خوشحالی با صدای بلند درس امروز را می‌خوانند: «من ایران را دوست دارم.»

منبع: روزنامه ایران

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید