فیسبوک؛ تجربۀ قدم زدن در شهر ارواح دهۀ شصتی
شبکۀ اجتماعی فیسبوک زمانی برای کاربران ایرانی مثل یک اجتماع شلوغ و پرهیاهو بود که حالا به یک شهر متروکه بیشتر شبیه است؛ شهری که قدم زدن در آن میتواند احساسات و تاملاتی عمیق را در ما بیدار کند.
فرادید | علیرضا اسمعیل زاده؛ در اواخر دهۀ هشتاد بود که موج پیوستن جوانان ایرانی به فیسبوک آغاز شد. تجربۀ جدید و فوقالعادهای بود که هر کس میتوانست برای اولین بار در فضای مجازی یک «دیوار» برای خودش داشته باشد؛ یک جور خانۀ شیشهای که میشد هر مطلبی را که به ذهنمان رسید در آن به اشتراک بگذاریم؛ عکس، شعر، اتفاقات روزمره، خاطره یا هر جور مطلب دیگری که دوست داشتیم. قبل از آن هم تجربۀ ابزارهای ارتباطی مثل یاهو مسنجر وجود داشت، اما فیسبوک یک چیز کاملا متفاوت بود.
طبیعی است که بیشترین سهم در این تجربۀ تازه از آن جوانان بیست سی ساله بود؛ یعنی متولدین دهۀ شصت. متولدین اواخر دهۀ پنجاه و اوایل دهۀ هفتاد هم بودند، اما دهۀ شصتیها جمعیت عمدۀ کاربران این شبکه را شکل میدادند. هر کس میتوانست برای اولین بار دوستان همدانشگاهیاش را در فضایی غیر از دنیای واقعی پیدا کند و فارغ از موانع و رودربایستیهای دنیای واقعی، با آنها ارتباط برقرار کند، با روحیات و حرفهای آنها آشنا شود و دغدغهها و افکار خودش را با آنها به اشتراک بگذارد.
روزهای رونق و شکوه
با اینکه فیسبوک بعد از سال ۸۸ فیلتر شده بود، اما این انگار باعث کاهش اقبال به این شبکۀ اجتماعی نشده بود. فضای سیاسی کشور در علاقۀ جوانها و دانشجوها برای پیوستن به این شبکه بیتاثیر نبود. آمار دقیقی از تعداد کاربران ایرانی این شبکه وجود نداشت، اما طبق گزارشی که مشرق نیوز در فروردین سال ۹۲ منتشر کرد، در آن سال حدود ۱۱ میلیون ایرانی کاربر این شبکه بودند. آن سال قرار بود انتخابات ریاست جمهوری برگزار شود و فضای فیسبوک ایرانیها بیشتر از هر زمان دیگری پر از شور و هیاهو و زندگی بود.
وقتی حسن روحانی رئیس جمهور شد، یکی از بحثهای داغ، امکان برداشتن فیلتر فیسبوک بود. اسحاق جهانگیری در شهریور ۹۲ اولین «استاتوس» فیسبوکیاش را گذاشت و بعضی دیگر از وزرا و معاونین هم در این شبکه حضور داشتند. فیسبوک در آن زمان جایی بود که میشد با جوانها ارتباط داشت.
آغاز افول
اما افول ستارۀ اقبال این شبکۀ اجتماعی در ایران همزمان بود با رواج گوشیهای همراه هوشمند. با اینکه فیسبوک هم اپلیکیشن مخصوص گوشی همراه را ارائه کرده بود، اما اپلیکیشنهایی مثل تلگرام و اینستاگرام دیگر برای مخاطبان ایرانی جذابتر بودند. شاید فیلتر بودن این شبکه در این مرحله تاثیرش را گذاشت و شاید هم جذابیتهای خاص اینستاگرام بود که باعث جذب مخاطبان شد. اینستاگرام اساسا عکسمحور بود و استفاده از آن هم یک جورهایی آسانتر به نظر میرسید. انگار فیسبوک برای ایرانیها با نشستن پشت سیستم کامپیوتر گره خورده بود و گوشیهای هوشمند اقتضای دیگری داشتند.
خلاصه هر دلیلی که داشت کمکم کوچ کاربران ایرانی فیسبوک به شبکههای دیگر آغاز شد و این اجتماع پر شور و هیاهو در طی مدت دو سه سال برای ایرانیها از رونق افتاد. نیمۀ دوم دهۀ نود زمان فروپاشی اجتماع ایرانیها در فیسبوک بود. نوجوانهای دهۀ هشتادی و جوانهای متولد اواخر دهۀ هفتاد خیلیهایشان دیگر اصلا فیسبوک نداشتند؛ آنها یکراست به سراغ اینستاگرام رفتند. فیسبوک ایرانی تبدیل شد به یک شهر متروکه.
حالا کسانی که قبلا در فیسبوک عضو بودهاند و روزهای اوج آن را دیدهاند، وقتی به سراغ صفحاتشان میروند (اگر هنوز رمز عبور را یادشان مانده باشد)، احساس عجیبی را تجربه میکنند. خیلی وقتها در فیلمها آدمهایی را دیدهایم که بعد از سالها بر ویرانههای شهری که جوانیشان را در آن گذراندهاند عبور میکنند و سرشار از احساسات مختلف و گاه متضاد میشوند. برای جوانهای دهۀ شصت که حالا تقریبا در آستانۀ میانسالی هستند، فیسبوک چیزی شبیه به همان شهر است.
احساسها و تاملات شهر متروکه
انگار زمان در این شهر متوقف شده است؛ وقتی صفحات دوستانتان را نگاه میکنید، آخرین پستها، آخرین کامنتها و آخرین عکسها به چند سال قبل مربوط میشوند. استیکرهای خنده و گریه روی دیوارها خشکیدهاند و آخرین گفتگوها نیمهکاره ماندهاند؛ انگار داریم در یک پمپئی مجازی قدم میزنیم یا در یک پریپیات مجازی (شهری که به خاطر حادثۀ چرنوبیل متروکه شد).
اما این تجربه فقط یک احساس محض نیست؛ میشود آن را به یک تامل عمیق تبدیل کرد. این تجربه را میشود به چشم یک موهبت نگاه کرد. ما این فرصت را داریم که با «نبودنِ خودمان» رو به رو شویم؛ مارتین هایدگر (فیلسوف آلمانی) میگفت که تجربۀ «عدم» برای درک «هستی» یک ضرورت است. وقتی با «نبودن» و «امکانِ نبودن» مواجه شویم، تازه میتوانیم قدر «بودن» و معنی آن را بفهمیم. اجتماع فروپاشیدۀ فیسبوک مثل تصویری از مرگ است که ما در عین زنده بودن آن را تجربه میکنیم؛ تصویری که ما را به زنده بودنمان آگاهتر میکند؛ دوستیها و رابطههایمان را ارزشمندتر جلوه میدهد و گذر بیتوقف زمان را به یادمان میآورد. این تصویر به ما یادآوری میکند که آیندۀ ما همین شکلی است، چه در دنیاهای مجازی و چه در دنیای واقعی.
علاوه بر این، فیسبوک مثل مجموعهای از دفترچههای خاطرات قدیمی هم هست؛ وقتی به آنجا سر میزنیم به دغدغهها و فکرهایی برمیخوریم که مدتهاست دیگر به ذهن ما خطور نکردهاند. این میتواند عبرتی برای ما باشد؛ برای اینکه بفهمیم چه چیزهایی، چه احساساتی و چه اندیشههایی در ما در طول زمان ثابت ماندهاند و چه چیزهایی گذرا و موقت بودهاند. این شاید به ما یاد بدهد که کدامیک از دغدغههای امروزیمان واقعا در آینده هم برایمان مهم خواهند بود و کدامیک نه.
اما آخرین نکته: فیسبوک تصویری از ماست که در گذشته از خودمان ارائه دادهایم؛ تصویری که شاید امروز دیگر آن را نپسندیم. این هم یک هشدار است و هم یک فرصت. فرصت از اینجهت که شما میتوانید با پیدا کردن و مشاهدۀ فیسبوکِ آدمهایی که تازه وارد زندگیتان شدهاند، به تصویری از گذشتۀ آنها دست پیدا کنید که احتمالا خودشان فراموشش کردهاند. هشدار هم از اینجهت که اگر مایل نیستید کسی به چنین تصویری از شما دست پیدا کند، بهتر است هر چه زودتر فکری به حال آن اطلاعاتی بکنید که در شهر متروکه رهایشان کردهاید.