چرا از تحقیر افراد در تلویزیون لذت میبریم؟
مثل ضرباهنگ تشویق تماشاچیان در آمفیتئاتری رومی که در انتظار گلادیاتور محبوبشان باید لحظهبهلحظه بلندتر میشد یا مثل سروصدای جایگاه عوام در تماشاخانۀ گلوب شکسپیر که باید پیش از بهصحنهآمدنِ بازیگران اوج میگرفت یا مثل جماعتی که دور اسکلههای نیویورک ازدحام میکردند و از ملوانان میخواستند تا آخرین بخش رمانهای چارلز دیکنز را لو بدهند، گوشهای از تویتر هم دوشنبهشبها به جوشوخروش درمیآید.
کد خبر :
۱۷۰۳۶
بازدید :
۸۱۴۷
هر هفته با نزدیکشدن به ساعت هشت شب به وقت شرق امریکا، قریب به ده میلیون زن امریکایی به دوستان و دنبالکنندگان تویتری خود میپیوندند تا در آیینی فرهنگی شرکت کنند. این آیین چنان ریشهدوانده که سه نسخۀ فرعی، بیشمار نسخۀ بینالمللی و یک نسخۀ طنز فصلی در «برنامۀ زندۀ شنبهشب» از آن پخش میشود. زنان سراسر ایالات متحده و آیفون بهدست، روی مُبلها جا خوش میکنند، قایم نشسته و نفس در سینه حبس میکنند تا بالأخره فاصلۀ یکهفتهای طی شود و اولین تصاویر روی صفحه بیایند. این، برنامۀ واقعنمای شبکۀ ای. بی. سی به نام «مرد مجرّد» است که این زنان تمام هفته را منتظرش بودهاند و من نیز هم.
گویا علاقۀ من به برنامههای واقعنما تمامی ندارد. علاقهام بهتآور و درعینحال عمیق است. از مردمان پُشتکوهی کاریزماتیک و زرنگ «دودمان اردکها»۶ تا عُلیامخدرات خوشلباس، اما کینهایِ «زنان خانهدار واقعی بورلیهیلز»، از ماجراهای لوس، اما خواهرانۀ خانوادۀ کارداشیان تا آشپزهای حرفگوشکُن «آشپزخانۀ جهنم»، از طراحان خلاق و زحمتکش «پروژۀ شوی لباس» تا جماعت غمگین «محتکران»، گویا اشتهای من به دیدن آدمهایی که برای ابله جلوهکردن به تلویزیون میآیند، تمامی ندارد.
بخشی از علت ماجرا واقعنمابودن سیاستورزی در قرن بیستویکم است. با اغوای میلیونها امریکایی توسط دونالد ترامپ، این ستارۀ برنامههای واقعنما۱۱، در کارزار ریاستجمهوریاش که یک قصۀ تمامعیار و درعینحال واقعیتی هولناک است، انگار واقعیت زندگیمان به کابوسی واقعنما و مملو از تلههای قلابی و وحشت واقعی تبدیل شده است. ولی علاقهام به این پدیدۀ پستمدرن، عمیقتر از این حرفها است.
من همیشه از تعبیر «لذت گناهآلود» اجتناب کردهام؛ چون اصل قصه را نمیگوید. مسئله در اصل، نه گناه، بلکه شرمندگی است. در مصرف این پیرنگهای داستانی که شُهرههای۱۲ بالقوه را به نمایش میگذارند، مرتکب خطایی نشدهایم؛ مگر نه اینکه خودشان خواستهاند برای سرگرمی ما، در این مسخرهبازیِ تماشایی شرکت کنند؟ درست است که لذتبردن از این نسخههای برنامهسازی، خطای اخلاقی نیست؛ اما آن راز بزرگتر را، آن «لذت» حاصل از این تجربه، لذتی که درعین شادمانی مایۀ سرافکندگی است، چطور باید تبیین کرد؟ بارهاوبارها، بهسیاق یک استاد بلاغت و زیبانویسی۱۳ قرن هجدهم، از خود پرسیدهام که رنج دیگران چطور اینقدر باعث لذت من میشود؟
این برنامهها بهواقع رنج و تحقیر به ارمغان میآورند. مطمئناً حداقلی از طرح داستان را دارند: دنبال شوهر گشتن، خلق یک جامه، سبکزندگی مُسرفانۀ ثروتمندان و افراد مشهور، بقا در جزیرهای دورافتاده. بیتردید کامیابی و عشقِ شخصیتها نیز برای ما تماشاچیان لذتبخش است.
درعینحال، نگاهی سرسری به هر یک از این نسخهها نیز کافی است که نشان دهد پیرنگهای ضعیفشان چیزی بیش از یک نخودسیاه نیست. درواقع حقهای است که تنها مقصودش، تسهیل و تسریع [در فرایند] تحقیر شخصیتهایش است.
مثلاً برنامۀ «مرد مجرّد» را در نظر بگیرید. جمعی از زنان هر هفته دو ساعت در وضعیتهای هرچه تحقیرآمیزتر رقابت میکنند تا توجه مردی را که تازه دیدهاند، به خود جلب کنند. آنها بیدرنگ باور کردهاند آن مرد نیمۀ گمشدهشان است یا حداقل در این برنامهها که بیشک قدری نمایشنامه دارند، چنین وانمود میشود. در هر قسمت، آن زنان تکتک یا دستهجمعی سر قرار با این خواستگار میروند. علاوهبر حقارتآمیزبودن ذات این صحنهچینی که مردی با ۲۵ زن قرار میگذارد، سر قرارها هم هفتخوان تحقیر به پا شده است؛ مثلاً بازی نهچندان دوستانۀ فوتبال که جایزۀ برندگان آن، موهبتِ گذراندن چند لحظه دور از دیگران با آن مرد مجرّد نامدار است. سر برخی قرارها هم فرارکردن از خوکها یا برعکس دنبال خوکها گذاشتن بازی میکنند.
پایانبندی هر قسمت، «مراسم رُز» است. مراسم رز آیینی است چنان سادیستی که جایش در [سریال] «بازی تاج و تخت» خالی است: زنان با آن ظاهر پرزرقوبرق و رسمی صف میکشند. تنشان بهخاطر پاشنههای دهسانتی و نوشیدن شبانه میلرزد. آنان منتظر مرد مجرّد میمانند تا اسامیشان را بخواند. او هم یکبهیک، بهترتیبِ مطلوبیتی که زنها برایش دارند، نامشان را میآورد. اگر زنی آنقدر خوششانس باشد که اسمش را بشنود، یک رُز جایزه میگیرد و یک هفتۀ دیگر در «عمارت مرد مجرّد» میماند. آنجا جایی است که ترکیب فشار و خستگی، وضعیت ایدئال را برای رفتارهای لاجرم تأسفبار خلق میکند. آنهایی که اسمشان بُرده نشده، بهسمت لیموزینی که منتظرشان است، هدایت میشوند. در میانۀ اشکهای آغشته به ریمل که روی صورتهای بینقصشان روان است، با این زنانِ جوانِ ردشده برای آخرین بار در لیموزینی مصاحبه میشود که آنها را از مرد مجرّد بهسمت [دنیای] مات بیعشق میبرد. تحقیر علنی زنانِ زیبا است که چرخهای این برنامه را میچرخاند. هرچند من از مشاهدۀ تحقیر مردم در زندگی واقعی منزجرم، گویا برنامههای واقعنما آنقدر واقعی نیستند که شعلۀ آن انزجار را برافروزند.
راستش مسئله صرفاً منزجرنبودن از تحقیر این ستارهها نیست؛ چون تماشا و لذتبردن از برنامههای واقعنما، «علیرغم» این تحقیرها نیست. اینکه هر هفته میآییم تا ببینیم این مرد مجرّد کمرو که هیچ فرقی با قبلیها ندارد، چه کسی را انتخاب میکند، «علیرغم» تحقیرهای مکرّر این زنان نیست. نشستنمان به تماشای دوربینی که به خانۀ محتکران حملهور میشود تا پُشتههای غذای فاسد و ۳۷ مخلوطکن شکسته را افشا کند، «علیرغم» چهرۀ وحشتزدۀ آنها نیست.
این نمایشها بهواقع با شرمندهسازیِ شخصیتهای خود، لذت زیباییشناختیِ بسیار قدیمی و بسیار عمیقی را به ارمغان میآورند. ارسطو نام این لذت را «کاتارسیس»۱۴ (روانپالایی) گذاشته بود.
«فن شعرِ» ارسطو قدیمیترین اثر در نقد ادبی است. آن فیلسوف یونانی که «فیزیک» و «فن خطابه» را نگاشته بود، در این اثر طرح اصولی را میریزد که سازوکار تراژدی عظیماند. نکتۀ حیاتی این است: ساختار پیرنگ باید به گونهای باشد که هرکس داستان را میشنود، «از آنچه رُخ میدهد با دلهره به هیجان آید و با تأثر آب شود». در مواجهۀ مخاطب با درام تراژیک، این عواطف، یعنی تأثر و ترس همچون خمیرمایهاند. یعنی با بازشدن گرههای پیرنگ، ترس و تأثر در سینۀ بیننده اوج میگیرند و گسترش مییابند و نوعی دگرگونی جادویی رُخ میدهد. ارسطو آن را «کاتارسیس» مینامید که بسته به تفسیرتان میتواند پاکسازی، تمیزسازی یا شفافسازی معنا دهد.
منظور ارسطو از کاتارسیس دقیقاً چه بود؟ از زمان رُنسانس بدینسو، دانشپژوهان سعی کردهاند پرده از معنای این متن مستتر بردارند. ارسطو شاید برای آنکه سرنخی به جا گذاشته باشد، اصرار میکند که صرفاً نوعِ بسیار خاصی از شخصیت میتواند احساسات ترس و تأثر را در ما برانگیزد. ارسطو رندانه میگوید مرد بافضیلتی که از وضعیت خوب دچار وضعیت بد میشود، از پس این کار برنمیآید؛ «چون این نه محرک تأثر است و نه ترس. فقط ما را شوکه میکند». همچنین قهرمان تراژدی نمیتواند تبهکاری باشد که ستارۀ اقبالش درخشیده است؛ چون نه حس اخلاقیمان را ارضا میکند و نه تأثر یا ترس را فرامیخواند. ارسطو هشدار میدهد که «سقوط یک تبهکار مطلق را نیز نباید نمایش داد». پیرنگی که در آن تبهکاری تنبیه میشود، بیتردید حس اخلاقیمان را ارضا میکند؛ اما الهامبخش تأثر یا ترس نمیشود، چون سیراب فضیلتیم.
ترس و تأثر، آن آتشزنه و فولادی که در کنار هم جرقۀ لذت تزکیهکننده را میزنند، به یک شرطِ بسیار ویژه وابستهاند؛ یعنی اینکه تراژدی، انسانی «شبیه خودمان» را ترسیم کند: نه در نهایتِ خوبی و نه مملوّ از تباهی، بلکه کسی که بداقبالیاش نتیجۀ «خطا یا سستی» باشد. بهترین محمل تزکیه، شخصیتی با همان ضعفهای خودمان است؛ یعنی کسی که از سایر جهات برازنده است، اما نقصی مرگبار دارد که با آن همذاتپنداری میکنیم.
درام آنجا خاتمه مییابد که آن شخصیت بهخاطر همان نقص علناً تحقیر میشود تا میل شرمآورمان و قدرت مخرّبش افشا شود. با دلهره به تماشای تمثالمان روی صحنه مینشینیم که شرمآورترین امیالمان را محقق میکند و سپس بهخاطر همین امیال بهطرز دلهرهآوری تنبیه و شرمنده میشود. ترسمان از تحمل سرنوشتی مشابه است که آن میلهای شرمآور را میزُداید یا میپالاید و ما را با حس لذتبخشِ عاریشدن از تعارض به حال خود میگذارد. با سرکوب آن امیال، میتوانیم آسودهخاطر به دامن فضیلت بازگردیم و مطمئن باشیم که حداقل هیچکس نمیداند ما نیز مرتکب همان گناهانی هستیم که آن شخصیت بهخاطرشان تنبیه شد. خوبیِ انسان بازیابی میشود و نظم به جهان برمیگردد. بهتعبیر جاناتان لیر در مقالۀ «کاتارسیس» (۱۹۸۸): «تسلایی در فهم این نکته هست که شخص، بدترینها را تجربه کرده است. دیگر چیزی نمانده که از آن بترسد، و باز هم دنیا جایی معقول و معنادار است که در آن میتوان با حفظ شأن به کار خود رسید.»
من این فهم از تزکیه را بیش از همه میپسندم. از تراژدی لذت میبریم، چون از طریق آن میتوانیم ناخوشایندترین جنبههای خودمان را پاک کنیم. تمثالمان روی صحنه، تجسم همۀ آن فکرها و احساسها، میلها و ترسها، جاهطلبیها و توهمهایی است که شوربختانه بیش از هر چیز دیگر گرفتارشان هستیم. هنگامی هم که دست سرنوشت یا نمایشنامهنویس او را بهخاطرشان تنبیه میکند، حداقل در منظر عموم از آن بخشهای خودمان پاک میشویم. ما با تنبیهگران یکی میشویم و آن شخصیت، مسیحگونه، برای گناهانمان رنج میکشد تا در محراب خودبیزاریمان قربانی شود. پس، از آن رنج و خصوصاً علنیبودن آن لذت میبریم. شرمندگیِ آنها منجی ما است و تحقیرشان رستگاریمان.
وقتی میلیونها زن، ازجمله من، به تماشای چهرۀ یکی دیگر از آن زنان جوان مینشینیم که هرچند باور داشت از همه پیشتر است، اما «نیمۀ گمشدهاش» دست رد به سینۀ او زد، دهانمان از هول و لذت باز میماند. تنها به یک روش میتوان توصیف کرد که چه لذتی میبرم از تحقیر این سختکوشان خودپسند، این شُهرههای اساساً ساختگیِ ازخودراضی، این دُنکیشوتهای مدرن که باور کردهاند قهرماناند، درحالیکه ما باخبر بودیم و میدانستیم پشت این آرامش چه طوفانی خوابیده است. تنها یک کلمه ظرفیت گنجایش آن لذت رعشهآوری را دارد که وقتی عمیقترین و مطرودترین فانتزیهایم ظهور میکنند تا بیرحمانه سرکوب شوند، در تنم شعله میکشد. آن کلمه، «کاتارسیس» است.
چون ما انسانها یک جماعت تنبیهگر و ازخودبیزاریم.
برنامههای واقعنما ابداً نوعی تراژدی عظیم یونانی نیستند. ازیکجهت داستانی نیستند؛ هرچند بیتردید بخش زیادی از آنها در خفا نمایشنامه دارند، ولی شخصیتها بهنام خودشان روی صحنه میروند و حداقل قرار است همچون خودشان بازی کنند. اما مایلم مخاطره کنم و بگویم برنامههای واقعنما مثل مینیپیتزاهایی که در محفل رفقایتان در مهمانی هفتگی تماشای «مرد مجرّد» میخورید، لقمههای کوچکی از تراژدیاند. هرچند پای مرگ و زندگی در میان نیست و پیرنگها پیشپاافتادهاند، تزکیۀ آن به عمق عظیمترین تراژدیها است.
مثل مینیپیتزا، برنامههای واقعنما نیز تزکیهای به ما میدهند که درخور مصرف شخصی است. بنا به تجربۀ من، تنها برخی نمایشها هستند که آن کارکرد تراژیک را دارند. برخی از آنها لذت محضاند؛ مثل «دودمان اردکها» که بهخاطر زمانبندی و هوشمندیاش میتواند طنز هم حساب شود. برخی هم فلاکت محضاند؛ مثل گوردن رَمزی که در «آشپزخانۀ جهنم» سر آن آشپزهای بیچاره فریاد میزند. برنامۀ «بزرگترین بازنده» که در آن مردی لاغر و پولدار، از امریکاییهای چاق طبقۀ کارگر میخواهد لاغر شوند تا جایزهای بزرگ ببرند، بهمعنای دقیق کلمه حالم را به هم میزند. برخی دیگر مثل «پُختوپز بزرگ بریتانیا» که زیادهازحد مُبادی آداب است، کسلم میکنند.
برای آنکه ضربۀ لذت تزکیهکننده به ثمر بنشیند، بهتعبیر ارسطو، شخصیتها باید تجسّم تعارضی باشند که بیننده نیز درگیر آن است. مسابقهدهندگان باید تمثال نقصهای پنهانی خودمان باشند. باید ضعفهایی داشته باشند که بینندگان در خفا دارند و همینطور جاهطلبیها و آرزوها، ترسها و فلاکتهایی که آشناتر از آناند که رغبتی به پذیرششان داشته باشیم. در آن شخصیتها شاهد تعلقهای مخفیانه و شرمآور خودمان هستیم که تصویر و تنبیه میشوند. با تنبیه آن تمثالمان روی صحنه، ما در مقام جامعه از تعارضی تزکیه میشویم که زندگی مدرن بر ما تحمیل کرده است و ما در پنهان داشتنش موفق بودهایم. امیال مخفیمان کماکان مخفی میمانند و بهتعبیر جاناتان لیر، دنیا جایی معقول و معنادار میماند که شأنمان در نظر همتایانمان خدشهدار نمیشود.
برای هر تعارض مدرن، برنامهای واقعنما وجود دارد. آن خُردۀ شرم پنهانیتان، آن تعارض درونیتان که حتی شاید از وجودش آگاه نباشید، هرچه که باشد، برنامهای واقعنما منتظر است تا ارگاسم آسودگیِ حاصل از تزکیه را به شما بچشاند. آیا شخصیت معروفی دارید که گاه از آن لذت میبرید و گاه از آن بیزارید؟ برنامۀ «ساحل جرزی» برکت تزکیه را برایتان میآورد. میلیونها امریکایی در بیخیالشدن و خوردن هرچه دلشان میخواهد، موفقاند و بهخاطر آنها، آن «بازندگان» در «بزرگترین بازنده» باید برای آنچه خودشان فقدان کنترل میدانند، تنبیه شوند. بسیاری افراد درگیر دورانداختن چیزهای بهدردنخور هستند و انبان شرمآوری از آتوآشغال گوشهوکنار خانههایشان ریخته است که نمیگذارد همسایگان را به مهمانی دوستانهای دعوت کنند. بهخاطر اینها، شرمساری محتکران باید تزکیه شود. بهواقع آیا ترس از بازندهشدن و میل پنهانی به اینکه بالأخره دستمان بهعنوان برنده بالا برود، همان خُردهلذت برنامۀ «کارآموز» نیست؟ حتی شاید همان لذتی است که امریکاییها میبرند وقتی ترامپ را میبینند که مارکو روبیو و تد کروز را ابله نشان میدهد.
ارسطو پیشنیاز دیگری نیز برای تراژدی عظیم در نظر داشت: صحنۀ رنجبَری، «یک کنش مخرّب یا دردناک، مثلاً مرگ روی صحنه، جانکندن، زخمها و امثال آن». شاید بهترین معادل امروزی آن، مصاحبۀ آخر با شرکتکنندۀ اخراجشدۀ یک برنامۀ واقعنما باشد که سوار بر لیموزین بهسوی ناکجاآباد زار میزند. شاید هم آن، صدای روح من باشد که از سر عمیقترین ارضای خود، نالهای بیرون میدهد.
بَتیا آنگرسارگن
ترجمۀ: محمد معماریان_ترجمان
۰