«قرنطینه»

تا خوابم می‌بره ننه‌م میاد به خوابم می‌گه ننه پاشو راهی شو. می‌گم ننه کجا برم، یه عمری تو تهرون بودم. دل‌کندن از این خیابونا از این قهوه‌خونه برام سخته. یه روز نیام قهوه‌خونه دلم می‌گیره هوشنگ خان. تو می‌گی چکار کنم؟»

کد خبر : ۲۵۸۶۱
بازدید : ۲۶۰۸
فری کج گفت: «این سوت قطار امانم رو بریده. سرم رو می‌ذارم که بخوابم سوت می‌کشه، انگار یه قطار داره از پشت دیوار خونه‌م رد می‌شه.

تا خوابم می‌بره ننه‌م میاد به خوابم می‌گه ننه پاشو راهی شو. می‌گم ننه کجا برم، یه عمری تو تهرون بودم. دل‌کندن از این خیابونا از این قهوه‌خونه برام سخته.

یه روز نیام قهوه‌خونه دلم می‌گیره هوشنگ خان. تو می‌گی چکار کنم؟» هوشنگ هری گفت: «چی بگم! یه عمر این قناری رو کردی تو قفس خودتم قفسی شدی. دل بکن بزن برو. اگه اینجا بمونی کی از تو نگه‌داری می‌کنه. آدم، پیری و مریضی داری. تو مشهد بالاخره فک و فامیل داری، دوست و آشنا داری، غریب نیستی.

این قناری قفسی رو هم تو امام‌رضا خلاص کن بره پی کارش، دلش پوسید تو این قفس!» احمد شکارچی گفت: «خواستی بگو، با ماشین من بریم. واسه من هم فاله هم تماشا.» فری کج گفت: «هر شب جمعه می‌رم سر قبر بابام، اشک می‌ریزم، ته دلم سبک می‌شه. انگار نه انگار که مرده، با اون حرف می‌زنم. تو مشهد چی‌کار کنم هر شب جمعه؟» هوشنگ هری گفت: «هر شب جمعه برو امام‌رضا، هم واسه ننه‌ت دعا کن هم واسه بابات اشک بریز، اونا هم راضی‌ترند.»

احمد شکارچی گفت: «حالا چی می‌گی، بازم بهونه داری؟» فری کج گفت: «شما طرف من هستین یا اونا؟!» احمد شکارچی گفت: «ما واسه خودت می‌گیم.» هوشنگ هری گفت: «تو یه دردی داری که نمی‌گی، بی‌خود ما رو سر کار نذار. بگو چه مرگته؟» فری کج سکوت کرد. احمد شکارچی گفت: «خب بگو. اگه حرفی رو دلت سنگینی می‌کنه بگو. بگو واسه‌چی دل نمی‌کنی بری، تهرون که خبری نیست!»

فری کج گفت: «واسه این قهوه‌خونه... چه‌جوری از اینجا دل بکنم، از شما، از مشدی...» هوشنگ هری گفت: «فیلم بازی نکن، حرف دلت رو بزن. اینا که می‌گی هم هست اما حرف دلت یه چیز دیگه‌س.» فری کج سرش را انداخت پایین و با قناری بازی کرد. انگشتش را می‌کشید روی نرده‌های قفس و قناری از این‌سو به آن‌سو می‌پرید. هوشنگ هری گفت: «جون بکن، دق‌مرگم کردی!»

فری کج گفت: «هرچی بهش می‌گم بیا بریم...» بقیه حرفش را درز گرفت. احمد شکارچی گفت: «پای یه زن در میونه؟» فری کج گفت: «نه...» هوشنگ هری گفت: «نه و زهر مار...» فری کج گفت: « نه به مولا...» هوشنگ هری گفت: «پس کیه که نمیاد؟» فری کج مِن و مِن کرد.

هوشنگ هری گفت: «جون بکن!» فری کج گفت: «آخه قسمم داده به کسی نگم...» احمد شکارچی گفت: «خب پس بگو!» قهوه‌چی چای آورد و گذاشت جلو هر سه نفر و گفت: «خب می‌خوای نری نرو. کسی زورت نکرده!»

فری کج گفت: «ننه‌م دست از سرم بر نمی‌داره، هر شب میاد به خوابم امونم رو بریده. به منیرو می‌گم ...» اسم منیرو از دهنش پرید. قهوه‌چی گفت: «چی گفتی؟» فری کج دست و پایش را گم کرد و گفت: «هیچی به خدا، هیچی...» هوشنگ هری سرش را تکیه داد به دیوار و پک محکمی به سیگارش زد. احمد شکارچی گفت: «گفتی منیرو...» فری کج گفت: «نه، نمی‌دونم چرا بی‌خودی اسمش اومد سر زبونم!» قهوه‌چی گفت: «چایی‌ت رو بخور!» فری کج استکان چای را برداشت. دست‌هایش می‌لرزید. هوشنگ هری گفت: «از کی پیش توست؟» فری کج گفت: «خیلی وقته، گفته به کسی نگم.» احمد شکارچی گفت: «کار خوبی کردی گفتی.»

قهوه‌چی گفت:« واسه‌چی این رو از ما پنهون کردی؟» فری کج گفت: «خودش خواست. دلش نمی‌خواست کسی بیاد سراغش.» هوشنگ هری گفت: «خوب کردی نگفتی! حالا هم انگار نه انگار که چیزی به ما گفتی.» فری کج گفت: «به خدا نمی‌خواستم دروغ بگم، خودش خواست.»

احمد شکارچی گفت: «آخه واسه‌ چی؟» فری کج گفت: «داره می‌میره!» قهوه‌چی گفت: «داره می‌میره!» فری کج گفت: «آره، یه مرضی گرفته. نمی‌دونم اسمش چیه... سخته. داره می‌میره... می‌گه بمون تا بمیرم. می‌گه باید کسی باشه که خبر مرگم رو به شهرداری بده. زندگی که نکردیم، لااقل بذار مرده‌م بو نگیره!» هوشنگ هری سیگار دیگری روشن کرد. پک زد و اشک از گوشه چشمش سرید. گفت: «بمون تا بمیره... ننه‌ت هم بود، حتما همین کار رو می‌کرد.»

احمد شکارچی گفت: «بریم کمکش...» هوشنگ هری جوابی نداد. قهوه‌چی گفت: «یه حرفی بزن. انگار داریم از منیرو حرف می‌زنیم.» هوشنگ هری گفت: «اگه داریم از منیرو حرف می‌زنیم پس همون کاری رو بکنیم که می‌خواد!» فری کج بلند شد.

قفسش را برداشت. هوشنگ هری صدایش کرد. برگشت. گفت: «زیاد طول نمی‌کشه، وسایلت رو جمع‌وجور کن!» احمد شکارچی گفت: «یعنی نمی‌خوای کاری بکنی!» هوشنگ هری گفت: «چرا، همون کاری رو می‌کنم که دوست داره. بذار همون‌جور که دوست داشت زندگی کنه، همون‌جور هم بمیره...».
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید