بهزاد فراهانی: شما جوانها باید بروید هر غلطی میخواهید بکنید!
نوشتن از بهزاد فراهانی در پرانتزهای فراوان و گیومههای بسته، آسان نیست. بهزاد فراهانی که فقط افتخار فراهان نیست و پدر هنرمند ایرانزمین است… در روزهای تلخی با استاد قرار گفتوگو گذاشتم؛ در خانه تئاتر که طبقه پایین آن تولیدی پوشاک بچه بود! اما بهزاد فراهانی عمیقا امیدوار است و شدیدا زندگی را دوست دارد.
کد خبر :
۲۹۴۰۶
بازدید :
۴۲۷۴
نوشتن از بهزاد فراهانی در پرانتزهای فراوان و گیومههای بسته، آسان نیست. بهزاد فراهانی که فقط افتخار فراهان نیست و پدر هنرمند ایرانزمین است… در روزهای تلخی با استاد قرار گفتوگو گذاشتم؛ در خانه تئاتر که طبقه پایین آن تولیدی پوشاک بچه بود! اما بهزاد فراهانی عمیقا امیدوار است و شدیدا زندگی را دوست دارد.
او ناتور اشکها و لبخندهاست. آنقدر با ذوق و شوق از ایران و ایرانی حرف میزند که فکر میکنی دارد «ایرانهخانم» رضا براهنی را میخواند. به چه قشنگی… با صدایی رسا، قدرتمند و شجاع…
گفتگوی چلچراغ با بهزاد فراهانی را در ادامه میخوانیم:
او ناتور اشکها و لبخندهاست. آنقدر با ذوق و شوق از ایران و ایرانی حرف میزند که فکر میکنی دارد «ایرانهخانم» رضا براهنی را میخواند. به چه قشنگی… با صدایی رسا، قدرتمند و شجاع…
گفتگوی چلچراغ با بهزاد فراهانی را در ادامه میخوانیم:
مواجهه اول من با بهزاد فراهانی در بزرگداشت عمران صلاحی بود. سال 85 فرهنگسرای ارسباران. از تسلط شما به ادبیات کلاسیک خبر داشتم، اما نمیدانستم ادبیات معاصر را نیز بهجد دنبال میکنید. فکر میکنم اگر قرار باشد چند بازیگر ایرانی نام ببریم که به ادبیات فارسی اشراف کامل دارند، شما درصدر قرار بگیرید. درباره همین بگویید. درباره ریشه علاقه شما به ادبیات فارسی. به کتاب…
من هفت ساله بودم که در محضر یک روحانی شریف مکتبخانه میرفتم. در مکتب همین بزرگوار گاهی به ضرب چوب و گاهی به ضرب تهدید ما را وادار کرد که بخش عمدهای از «گلستان» را حفظ کنیم. کتابهایی که در کنارمان میگذاشت و ما میخواندیم، برای بچههای هفتساله نبود. مثلا کتاب فرهنگ لغت فارسی به عربی ابونصر فراهی. «همی گوید ابونصر فراهی/ کتاب من بخوان گر علم خواهی.» در هفت سالگی درواقع بخش عمدهای از قرآن را خواندیم اغلب بچهها بیشتر سورهها را از بَر بودند. تمام اصول دین، فرعیات و همه اینها را خوب خواندیم و به ضرب چوب هم خواندیم! بعد اواخر مکتبخانه بود که هشت سالم شده بود و «کیمیای سعادت» محمد غزالی را گذاشتند جلویم. خیلی سخت بود و ما فکر میکردیم اکتفا میشود که یکدفعه رسید به «جوامعالحکایات» و واویلا شد!
مدرس همه این کتابها یکنفر بود؟
در روستاها دبستان وجود نداشت. ارباب فهیم و صاحباندیشه فراهان، مدرس ما بود. اکثرا اینگونه بودند و حافظشناس بودند و قرآن میخواندند. مردمان خوبی بودند. این را نمیگویم بهخاطر اینکه مادرم از آن سو بود. واقعا مردمان آگاهی بودند. پسرشان را میفرستادند قم و درس میخواندند و خیلیهایشان را میفرستادند آمریکا برای تحصیل، ولی دخترانشان را نمیگذاشتند که از ده بیرون بیایند و نمیخواستند بچههایشان بیسواد بمانند، برایشان مکتبخانه ایجاد کردند.
رفتند و یک میرزایی را آوردند آنجا که به بچههایشان درس بدهد. به پسران رعیتی هم اجازه دادند که بیایند در آنجا درس بخوانند. من چون مادرم آنوری بود و پدرم اینوری، بینالنهرین شدم! خلاصه اینکه ما با شعر و ادبیات در آن زمان آشنا شدیم، به طوری که دیگر تعزیه را (اشعارش را) درست میخواندیم، یعنی وقتی من در هفت سالگی« پسر حر» خواندم، یک دانه واژه غلط نداشتم. برای «طفلان مسلم» هم خواندم و همه اینها سواد و آگاهی میخواست. در هشت سالگی که به تهران آمدم، سپرده شدم به یک داییای که وصی من محسوب میشد. او هم از مبارزان سیاسی گردنکلفت کشور بود. خب من باید در خانه او درس میخواندم. کتابخانه او پُر بود از کتابهای مدرن و کهن. مثلا من سر مسئله صادق هدایت که خیلی دوستش دارم، یکبار کتک خوردم!
یکبار گفته بودید که در کودکی دیداری با صادق هدایت داشتید. خودش داستان جالبی است. برای ما هم تعریف کنید.
من در کودکی تصنیف میفروختم. تصنیفات دوزار بود. بعد اینها را به افراد مختلف میفروختیم. اگر دوزار تصنیف میفروختیم، یک قِرانش برای خودمان بود. برای فروش تصنیف باید میخواندیم و مردم میخریدند. ما 50 تا تصنیف که میگرفتیم، 25 زار برایمان میماند و خیلی خوب بود و کیف میکردیم. یک روز شجاعت به خرج دادم و از میدان بهارستان آمدم و آمدم در «کافه نادری» و رسیدم دم رستوران بزرگ آنجا. رفتم تو و نمیدانستم که اینجا حق نداریم برویم داخل. درواقع هیچ کاسبی حق نداشت برود.
چه سالی؟
فکر میکنم سال 1334 بعد از کودتا بود؛ البته دقیق نمیدانم. تا دو بیت را در رستوران خواندم، از تصنیف «کاشان»، یکی از خدمه کافه همانموقع از پشت من را گرفت و تا آمد مرا بیرون ببرد، صادق هدایت (آنموقع او را نمیشناختم و هنوز کتابهایش را نخوانده بودم) که در کافه نشسته بود گفت: «نبرش بیرون، بذار بیاید اینجا.» رفتم طرف هدایت و گفت: «بشین!» من نشستم. گفت: «صبحانه خوردی؟» گفتم: «بله آقا!» گفت: «نه، صبحانه خوردی یا نخوردی؟!» گفتم: «بله خوردم» گفت: «چی میخوری الان؟» گفتم: «هیچی، من میخواهم تصنیف بفروشم.» گفت: «بشین یک چیزی بخور، بعد میروی میفروشی؛ تا حالا شیرکاکائو خوردی؟» بعد گارسن را صدا زد: «آقا یک شیرکاکائو با کیک بردار بیار.» خب این برای من خیلی تازگی داشت. شیر را خوردم و گفت: «تصنیفهایت دانهای چند است؟» گفتم: «دوزار آقا. چندتاست، ولی چندتایش را هم فروختهام.» گفت: «چند تایش را فروختهای؟» گفتم: «پنج تایش را فروختهام.» گفت: «این چیزی را که میخواستی بخوانی، در اینها هست؟» گفتم: «بله.» گفت: «بده ببینم.» میخواستم یکی در بیاورم، گفت: «نه، دستهاش را بده.» دسته تصنیفها را دادم دستش و یک کیف چرمی داشت و پنج تومان از داخل کیفش درآورد و داد و گفت: «بیا، اینم پول تصنیفهایت.» گفتم: «آقا این زیاد است.» گفت: «باشد برای خودت.» گفتم: «حالا اجازه میدهید که من بروم؟» گفت: «آره برو و این تصنیفهایت را ببر بفروش و یکیاش برای من.» گفتم: «شما خریدهاید.» گفت: «باشد، من هدیه میکنم به تو.» من اصلا باورم نمیشد که کسی این کار را بکند و در آن زمان کمتر کسی این کار را میکرد. خیلی خوشحال بودم و سه، چهار تا فیلم میتوانستم با این پول ببینم.
بعد یک مدتی گذشت و تابستان تمام شد و رفتم سر کلاسها و آقای فربد، معلم انشای ما، صحبت از صادق هدایت میکرد و اینکه آثار هدایت، ناامیدی و یأس میآورد و هر کس بخواند، خودکشی میکند. من خیلی برایم جالب بود که چطور ممکن است یک نفر چیزی بنویسد و من بخوانم و خودکشی کنم. رفتم در کتابخانه دایی و بدون اجازه ایشان رفتم پایین کتابخانه و کتاب «سه قطره خون» را برداشتم و خواندم و خیلی دوست داشتم و داییام فهمید و خیلی کتک خوردم! البته نه به دلیل کتابخواندن، میگفت وقتی کتاب میخواهی بخوانی، باید به من بگویی. اگر شما کتابهای صادق هدایت در دوره قدیم را دیده باشی، یک عکس خودش هم است با کلاه معروفش که قشنگ چاپ شده است. من در زیرزمین که رفتم کتاب را ورق بزنم، دیدم چقدر این چهره آشناست. فهمیدم همان مرد مهربان توی کافه بود، اما متاسفانه دیگر از ایران رفته بود و خودکشی کرد و دیگر او را ندیدم. این غصه همیشه با من بود. اخیرا هم نمایشنامهای نوشتم با برداشتی از داستان «داش آکل» که ادای دینی داشت به صادق هدایت.
داش آکل من یک گرتهبرداری از کار هدایت است. در داش آکل من، کاکا رستم مثبتترین نقش است. قصه من قبل از داش آکل و کاکا شروع میشود؛ خیلی قبلتر. از زمان بلقیس شروع میشود که مادر مرجان است و سعی کردم که چیز قابلی باشد و یکی از تراژدیهای قشنگ را پخش کنم. صادق هدایت از نظر من بنیانگذار نمایشنامهنویسی ایرانزمین است. بزرگترین خلاق شخصیتسازی در ادبیات نمایشی است. بزرگترین دیالوگنویس ادبیات نمایشی است. نخستین مردی است که شخصیتهای توده را وارد ادبیات کرد. صادق هدایت را من بنیانگذار ادبیات نمایشی ایران میدانم و به او میبالم، دوستش دارم و فکر میکنم یک چیز دیگری باز در هدایت است که کمتر دوستان ما جرئت میکنند بیانش کنند و آن اینکه بنیانگذار رئالیسم جادویی هم است.
بهخصوص «بوف کور» بسیار از شاخصههای رئالیسم جادویی را دارد.
بله. رئالیسم جادویی در کار صادق هدایت موج میزند و من متاسفم که ناآگاهی بعضیها، این مرد بزرگ آسیا را از ملت ایران قاپید. بهنظر من نادانی بزرگترین غصهمندی میهن ماست. کسی که امروز میآید و میگوید من خواهان فرهنگ اسلامی هستم نه فرهنگ ایرانی، نمیداند که مذهب هم جزئی از فرهنگ ماست. مذهب از فرهنگ یک ملت جدا نیست.
بهزاد فراهانی خیلی خیلی زیاد از فراهان میگوید. اینهمه نوستالژی که نسبت به فراهان دارید و حس افتخار و بالندگی قطعا فقط بابت ریشه خانوادگی شما در فراهان نیست. کمی از فراهان و دلیل علاقه وافر خودتان به این شهر و مردمش بگویید.
کتاب «کهن دیار فراهان» در سه جلد نوشته مصطفی زمانینیا کتاب مفصلی درباره فراهان و نخبگان و بزرگان و مردمان این شهر است. آنهایی که فکر میکنند ما پز میدهیم به مثلا امیرکبیرمان، به قائم مقاممان، به فروغ فرخزادمان، به پروین اعتصامی که پدرش آشتیانی است، و… اینها باید همین کتاب را بگیرند و بخوانند، آنوقت متوجه میشوند که چرا فراهان یا اصلا چیست این فراهان که بهزاد فراهانی میگوید و کجاست و چرا سه، چهار هزار سال قدمت دارد، چرا سفال هشت هزارساله در بورقان پیدا میشود؟ اینها در کتاب نهفته است. بههرحال هیچ وقت هم یادم نمیرود که پدربزرگم که عارفی بود برای خودش، همیشه به من میگفت: «هر کس میرود تهران که پولدار بشود، بشود، تو داری میروی تهران که میرزا بشوی. یادت نرود، من میخواهم تو میرزا برگردی، نه پولدار! هر غلطی میخوای بکنی بکن، ولی میرزا شو و برگرد.»
سال پیش قرار بود در نمایشنامهخوانی نمایشنامه «تاجماه و عروس» نوشته فریده فرجام (اولین نمایشنامهنویس زن ایران) حضور داشته باشید. این را از خودشان شنیدم. اما ظاهرا با گروه به مشکل برخوردید. انگار راست میگویند که دو پادشاه در یک اقلیم نمیگنجند…
من شاگرد سرکیسیان هستم و بزرگشده دست عباس جوانمرد و بهرام بیضایی. من رفیق اکبر رادی بودم، من همنشین بهمن فرسی هستم. من فروغ فرخزاد را از نزدیک باهاش کلنجار رفتم، دوستش دارم، عاشقش هستم. با من نمیشود حرف از دیکتاتوری زد. فریده فرجام، دوست خیلی خوب ما، هنرمند عاقل ما، نمیشناسد ما فراهانیها را. بیژن مفید را خوب ترجمه نکرد؛ آن هم فراهانی است دیگر. اگر در آن ترجمه موفق میبود، آنوقت میفهمید که با من نمیتواند کل کل کند. من زیر بار اینکه هرچه من میگویم باید باشد نمیروم. من بهترین فرصتهای زندگیام را اینگونه از دست دادم. نمایشنامه فریده هم همینطور شد. با این حال بسیار قلمش و نمایشنامههایش را دوست دارم.
برویم سراغ تلویزیون. از سریال امام علی(ع) ساخته داوود میرباقری شروع کنیم. میخواهم بدانم بعد از بازی درخشان شما در نقش «معاویه» و سکانسهای مشترک بهیادماندنی مرحوم مهدی فتحی که با شما داشتند، چرا دیگر این همکاری با آقای میرباقری ادامه پیدا نکرد؟ بهخصوص در «مختارنامه» جای خالی شما بسیار محسوس بود.
من داود را خیلی دوستش دارم. در مورد اینکه چرا بعدش همکاری ما ادامه پیدا نکرد، باید بگویم که توطئهای بود که به وسیله یکی از عوامل فیلم شکل گرفت. این توطئه، توطئه تلخی بود. بعدها داود برای یادگاری من را دعوت کرد که بیا یک نقش کوچک برایمان بازی کن در «مختارنامه» اما وقتی رفتم، دیدم که برنمیتابم و به دلم نمینشیند. نه اینکه بخواهم به او بیاحترامی کنم، نه؛ به دلم نمینشست. این وسط خیلیها هم آتشبیار معرکه بودند.
مثلا یک نقاهتی پیش آمد بین پرستویی و میرباقری و او فکر کرد که من در این نقاهت شریک هستم. درست است من رفیق صمیمی پرویز هستم، ولی ربطی ندارد و هر کسی جای خودش. امام علی(ع) برای ما باارزش بود، ولی مسئولان، متاسفانه خیلی کملطفی به من کردند، مثل آقای ق. مثل خیلیهای دیگرشان که متلکگوییهایی داشتند راجع به اینکه فراهانی خودش مثل معاویه است که اینقدر خوب نقشش را بازی کرده!
اصلا هم توجه نکردند که در سریال امام علی(ع) آنچه باعث میشد مخاطب بزرگی علی را درک کند، خوب بازی کردن نقش معاویه و عمروعاص بود…
دقیقا. همینطور است. فکر کنید من معاویه را سعی کردم خوب بازی کنم. در کنار زندهیاد فتحی و فکر میکردم بعد از بازی، دوستان مدبر و مدیر به من به چشم معاویه نگاه نمیکنند! به چشم یک هنرمندی که خلاقتر از این حرفها است، نگاه میکنند. متاسفانه اذیت شدم و برای همین هم گفتم که دیگر چنین نقشهایی بازی نمیکنم. هرجور میخواهند تعبیر کنند؛ برای چه این کار را بکنم. من از آن زمان لحظاتی داشتم که قابل تحمل نبود، ولی خب لحظاتی هم داشتم که درخشان بود و متاسفم که فتحی رفت؛ کاش نرفته بود. مثلا یک نمونهاش را بگویم که این را چندین بار هم گفتهام. من بعد از فوت مهدی فتحی، این مرد بزرگ آسیا، یکی از بزرگترین بازیگران آسیا؛ ندیدم یکی بیاید بگوید، دختر مهدی فتحی کجاست؟ یک دختر جوان در تهران چهکار میکند؟ زنده است، مرده است، درس میخواند، نمیخواند، کجا زندگی میکند؟ چی از پدرش مانده است برایش؟
وقتی هم که بود، خیلی اوضاع مالیاش نابهسامان بود، حالا که دیگر…
بله دیگر و حالا جالبش اینجاست تقصیر خود فتحی بود. تقصیر سادگیاش. سر کارهای قبلیای که با هم کردیم. مثلا «خانه پدری.» به او گفتم که: «مهدیجان، یادت باشد خواستی قرارداد ببندی، با من برویها!» گفت: «باشد.» ولی تنها رفت قرارداد بست و آمد. گفتم: «چقدر بستی؟» گفت: «اینقدر» گفتم: «این که یک چهارم دستمزد تو است.» گفت: «دیگر گفتند همینقدر است، ما هم گفتیم باشد. ولش کن بهزاد…» و آن قصه بلند را بازی کرد، با آن بازی درخشان.
من فکر میکنم شما پتانسیل بالایی در اجرای نقشهای کمدی دارید. هرچند که پیشنهادهای کمرنگی در این زمینه داشتید، اما در سریال «کت جادویی» محمد حسین لطیفی یا بهتر از آن در تلهفیلم «عشق گمشده» اسماعیل فلاحپور که فیلم بهاندازه و شیرینی بود، بسیار درخشان بودید و با مهرانه مهینترابی چه زوج خوبی را به نمایش گذاشتید. چرا از اینگونه نقشها به شما پیشنهاد نمیدهند؟
خیلی خوشحال هستم که این را دیدهاید. درست است. اتفاقا فیلم «عشق گمشده» را خودم هم خیلی دوست دارم. شاید به خاطر این است که مهرانه را خیلی دوستش دارم. مهرانه خانم یکی از بازیگران قلدر تئاتر ایران است که یک مقدار کملطفی شد در اداره تئاتر سابق نسبت به ایشان و از تئاتر دورش کردند و یک مقدار دلزدهاش کردند. مهرانه خانم بازیگر خیلی بزرگی است و نتوانست جایگاه خودش را پیدا کند. در این قصه خیلی خوب بود و من این قصه را خیلی دوست داشتم و قصه قشنگی بود و همه گروه خوب کار کردند. ببینید! یک قضیه است که این یک سوءتفاهم و سوءتعبیر شده در سینما. یعنی دوتا است.
یکیاش این است که این نسل جوانی که به میدان آمده، میترسد که مثلا بنده پزفروشی کنم و در کارشان چون و چرا بیاورم. درصورتی که نه، اینگونه نیست. وقتی میپذیرم مثلا با شما حتی گفتوگو کنم، یعنی به سلایق شما احترام میگذارم. من اگر چیزی قشنگ نباشد، میگویم آقا این اینگونه است و انتقاد میکنم. برای همین میترسند. فکر میکنند من صرف اینکه معلم سادهای هستم، خیلی اذیتشان خواهم کرد، ولی همه کسانی که من را میشناسند، میدانند که وقتی من کاری را بپذیرم، تمام نیرویم این است که خواسته کارگردانها را برای تبلور آن نقش به کار ببرم. یکی این است و یکی دیگر اینکه انجمن ما بیانیهای صادر کرد که کسانی که از سینما میخواهند بیایند در تئاتر بازی کنند، باید قابلیتش را داشته باشند…
بله! بله! دقیقا یادم هست. قضیه بازی مهناز افشار در یک تئاتر بود. به شما تاختند که بندهخدا مهناز افشار طفلکی! درصورتی که حالا بعد از گذشت اینهمه مدت و ورود بیرویه و بیقابلیت سینماگران در تئاتر، به همه ثابت کرد که نگرانی شما چهقدر بدون بغض و حرفهای و صحیح بوده است. فلان بازیگری که در سینما به ضرب و زور کارگردان و دستیار و بازیگردان و تدوین و غیره و غیره، اینقدر ضعیف است، میآید و تئاتر را هم خراب میکند!
احسنت. حالا متوجه شدند، اما دیگر چه فایده دارد وقتی اینقدر سطح بازیهای تئاتر را پایین کشیدند؟! الغرض! بابت این بیانیه خیلی از سینماگران مرا تحریم کردند و به من نقش ندادند. البته فیلم «خانوم» و «دزد و پری» و چند تای دیگری در این مدت بازی کردم.
اول گفتوگو از حضور شما در بزرگداشت عمران صلاحی گفتم، بعد درباره قابلیت شما در اجرای نقشهای کمدی، حالا میخواهم راجع به طنز بیشتر صحبت کنید. طنز که با زمانه امروز خیلی سازگار است و ظاهرا داروی اعجابانگیزی هم شده است .
یک چیزی میگویم که شاید قشنگتر از تعریف من از طنز باشد. بزرگترین طنزنویس کشور ما از 50 سال پیش تا حالا فریدون تنکابنی بود. من یکی از کسانی هستم که میروم به ایشان سَر میزنم. فریدون تنکابنی الان در یک مرکز سالمندان بسیار مدرن است که آدم هوس میکند که ای کاش من هم میرفتم در آنجا. یک بانی خاص رئیس آنجا شده که ایرانی است و این خانم بهخاطر ایرانیان ساکن این سالمندان، آشپز ایرانی استخدام کرده، آدمهای ایرانی استخدام کرده تا آنها خدمت کنند. وقتی که به فریدون گفتم که: «چه شد، چرا به اینجا کشیده شد؟» گفت: «به کجا کشیده شد؟ من باید میرفتم، مگر غیر از این است؟» گفتم: «آره». گفت: «خب الان اینجا همه چیز هست؛ خدمتکار هست، غذای خوب هست، کتابخانه هست و هرچه که میخواهم، هست؛ من خوشبختم.» بعد چند تا از کتابهایش را به من هدیه کرد و خیلی زود خواندم، دیدم خیلی درخشان است و بسیار زیبا. اما چهقدر متاسفم. واقعا متاسفم برای این نسلی که دوربینهای خوشگل دستشان میگیرند که دریغ میشود ذهن اینها از آدمهایی مثل فریدون تنکابنی، از آدمهایی مثل ابراهیم مکی و دیگر بزرگان ادبیات و هنر مرز و بوم خودشان.
خودتان چهقدر به حماقتها، خالهزنکیها و حواشی اطرافتان به طنز نگاه میکنید؟
من ریشهیابی میکنم و مجبورم با زیرساختهایش همه اینها را کالبدشکافی میکنم که چرا فلان ذهنیت برای بعضیها به وجود میآید. این ذهنیت ریشهدار است. شما اگر بخواهید ریشههایش را پیدا کنید، باید بروید به دهه 20، باید بروید به سال 1332، باید بروید به زمانی که افسران بزرگ میهنپرست ما در صف اعدام میایستند سرفرازانه و اعدام میشوند. خب چرا آن افسران رفتند شهید شدند؟ اینها چیزهایی است که باید آنجا پیدایش کرد. 28 مرداد بهنظر من خیلی چیزهای نهفته دارد که در کشور ما هنوز درک نشده است، همینطور الان. ما الان در جنگ عظیمی هستیم. این جنگ، جنگ میهنی است به نظر من و بعضیها نمیفهمندش و درکش نمیکنند.
اینکه از مراکش تا آنور پاکستان این جنگ همهجا را گرفته است و مردم تنگدست و فقیر را هدف گرفته… اینکه اصلا وجود ناتو در خاورمیانه چهکاره است و چه میگوید؟ حرفش چیست؟ اینکه گفته شود که چون ایران از اینها پشتیبانی میکند… اگر فقیر هستند، اگر دست و بالشان بسته است، بله دفاع میکند از آنها. من یاد ویتنام میافتم وقتی این را میشنوم. آن زمانی که همه جهان به دستور آمریکا، انگلیس و فرانسه هرچه بمب داشتند، میآوردند میریختند ویتنام. هرچی بمب داشتند، میریختند، به طوری که الان زارعین ویتنامی هنوزم که هنوز است از مزارعشان بمب بیرون میآید. ولی الان در ادبیات ما هم اجازه داده نمیشود که بگوییم یک کشوری وجود دارد بهنام ویتنام و آدمهای بزرگی هم در مقابل این جنگ ایستادگی کردند. الان در سوریه شما نگاه کنید.
من نمیدانم افسران امنیتی فرانسه در آنجا چهکار میکنند. این آقای اردوغان گردنکلفت چه میگوید در ترکیه؟! اینها مسئله است، منتها یکسری عاشقان آمریکا هستند، آنهایی که دنبال مدینه فاضله ذهنشان میگردند، تایید میکنند. چه میگوید این عربستان به کمک آمریکا میآید بمب میریزد روی سر مردم سوریه. بعد حالا میگویند آقای سلیمانی از ایران رفته با ارتش… خب که چی؟! دستش درد نکند. هر کس از من بدش میآید، بدش بیاید. جنگ است دیگر، جنگ با امپریالیسم. بله، اعتقادات و اندیشههای من میگوید جنگ با امپریالیسم است و ما هدف هستیم. این مسئلهای است که میگویم نمیفهمند که ما هدفیم، کشور ما هدف است و اگر این جنگ کشیده شود در میهنمان، میدانید چه میشود؟ دوباره تمام کتابخانههایمان از بین میرود، دوباره تمام ارزشهای فرهنگیمان نابود میشود که دارد میشود، دوباره بچههایمان نابود میشوند. عشقها خراب میشوند، نسل جوان نابود میشود. نمیفهمند که جنگ یعنی چه. و فکر میکنید آمریکاییها تحمل میکنند ما را؟! نه، اینجوری نیست و تحمل نمیکنند.
حالا که بحث سیاسی شد. یک انتقاد هم بکنم. بهزاد فراهانی با این حجم از سواد و آگاهی که جهانشمول هم هست، چرا باید در سریالهای محمدرضا ورزی بازی کند؟
من آنموقعی که در کارهایش بازی کردم، هنوز او را درست نمیشناختم که…! بعد اینکه ایشان تبارش برای خطه ماست، مهم بود برایم! من جزو هنرمندهایی هستم که به خاطر یک لقمه نان هم نمیروم بازی کنم. دلیل بازی در کارهای ایشان یکی نقش «قائممقام فراهانی» بود و دیگری نقش متفاوت چلنگر که در «ابراهیم خلیلالله» داشتم. اما بههیچوجه در کارهای اخیرش حاضر به بازی نشدم.
نقش راننده تاکسی در فیلم «سگکشی» بهرام بیضایی با اینکه مکمل است، بسیار مرموز و تاثیرگذار است. درباره همکاری با بیضایی بگویید.
من شاگرد بیضایی هستم و کارهایش را میفهمم، دوستش دارم و به ایشان افتخار میکنم. یکدیگر را بهطور متقابل میفهمیم و زمینههای علایق مشترکی داریم. برای همین همیشه دوست داشتم با او همکاری کنم. چون حاصل این همکاری مثل «سگکشی» قطعا جواب میدهد.
چقدر خوب است که هنوز خیلی سوالها هست که میشود با خیال راحت از شما پرسید! مثلا آذرخش، پسر شما که چه خوب در «مالاریا»ی پرویز شهبازی بازی کرده بود و کاندیدای سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد هم شد. آذرخش را برای ادامه بازیگری تشویق میکنید؟
آذرخش است. چه در نقاشی، چه موسیقی و هر کار دیگری که بکند. اما من کاری به کار شما جوانها ندارم! درباره سینما خودش باید تصمیم بگیرد! بهنظرم شما جوانها باید بروید هر غلطی میخواهید بکنید! من فقط از اینکه قرار است برای فیلمش روی فرش قرمز شیکاگو برود، خوشحال میشوم.
موضوع مهاجرت برای هنرمندان انگار مربوط به امروز و دیروز نیست. قرنها پیش مولوی مهاجرت میکند. عطار میماند و مغولها او را میکشند! شما درباره مهاجرت چه نظری دارید که این روزها بازار داغتری در بین سینماگران و هنرمندان پیدا کرده است؟
من چیزی بهعنوان مهاجرت قبول ندارم، حتی برای آنها که رفتهاند! درباره خودم اما بگویم که هیچوقت مهاجرت نمیکنم. کجا بروم قشنگتر از ایران و مردم ایران پیدا کنم؟! هرکس با من و با ما مشکل دارد، باید مهاجرت کند!
بهزاد فراهانی بعد از سالها فعالیت هنری، چه احساس کمبودی میکند؟ دنبال چه چیزی بوده که هنوز به آن نرسیده است؟
من باید بنویسم. من اشتباه میکنم که کم مینویسم. انشاءالله به زودی خواهید دید که اشتباهم را جبران خواهم کرد. کوشش میکنم که در کارهای تشکیلاتی کمتر باشم، در کارهای دیگر کمتر باشم و بروم دنبال نویسندگی. قصهها و نمایشنامههای زیادی دارم برای چاپ.
۱