هراسِ سگ‌های هار در سیستان

هراسِ سگ‌های هار در سیستان

فقر در سیستان‌وبلوچستان دامن سگ‌ها را هم گرفت. سگ‌های گرسنه و مبتلا به‌ هاری در تمام استان پراکنده شده‌اند و تاکنون ٨ نفر را کشته‌اند. ٢٥ تا ٣٠ کانون مبتلا به ‌هاری در استان شناسایی و مواردی از ابتلا به ویروس‌ هاری در احشام، الاغ و شغال نیز گزارش شده است.

کد خبر : ۴۳۰۷۵
بازدید : ۲۵۶۶
هراسِ سگ‌های هار
فقر در سیستان‌وبلوچستان دامن سگ‌ها را هم گرفت. سگ‌های گرسنه و مبتلا به‌ هاری در تمام استان پراکنده شده‌اند و تاکنون ٨ نفر را کشته‌اند. ٢٥ تا ٣٠ کانون مبتلا به ‌هاری در استان شناسایی و مواردی از ابتلا به ویروس‌ هاری در احشام، الاغ و شغال نیز گزارش شده است.
گروه‌های حامی حیوانات خواستار کمک به سگ‌ها شده‌اند. اما جدا از دشواری و هزینه‌بربودن جمع‌آوری، تزریق واکسن یا عقیم‌سازی، بالغ بر ٣٠٠‌هزار تومان برای هر قلاده سگ هزینه دربردارد و این برای شهرداری شهر زابل که رفتگرانش با ٨٠٠‌هزار تومان حقوق، حقوق‌های معوقه بالای ٩ ماه دارند ممکن نیست.

با افزایش گزارش‌های گازگرفتگی و مرگ‌های رخ داده و برگزاری چند جلسه فوری در تهران، از ابتدای‌‌ سال ٥‌هزار سگ با سم سیانور و گلوله کشته و دفن شده‌اند. اما هنوز ٤٠‌هزار سگ رهاشده وجود دارد که با توجه به تعداد و میزان تولیدمثل، این آمار روبه فزونی است. گران‌شدن نان، سگ‌های بسیاری را آواره کرد.
اگر یک روستایی ٣ سگ داشت، فقط از عهده نگهداری یک سگ برمی‌آمد و ٢ سگ دیگر رها شدند. در شهری چون زابل که یک قلم از مشکلاتش وجود ٤ تا ٦‌هزار کارتن‌خواب است و طوفان خاک، در کنار سال‌ها خشکسالی مردم را فقیر و زمینگیر کرده؛ توانی برای مهرورزی به سگ‌ها وجود ندارد.

به گفته دکتر جواد اکبری‌زاده، معاون بهداشتی و درمانی دانشگاه علوم پزشکی زابل براساس نتایج یک پژوهش آمار بالای طلاق، فقر و اعتیاد ممکن است تا ٥٠‌سال آینده این شهر را خالی از سکنه کند.

سال گذشته ١٣٠٠ مورد حیوان‌گزیدگی، در ٥شهرستان منطقه سیستان ثبت و گزارش شد و از ابتدای ‌‌سال تاکنون ١٩٣٨سگ‌گازگرفتگی و ٨ مرگ گزارش شده است. در میان جان‌دادگان ٢ کودک افغانی بودند که خانواده‌شان به دلیل نداشتن مجوز اقامت آنها را به مراکز درمانی نبردند. تنها راه توقف این چرخه بیماری، کشتار ٣٠ تا ٣٥‌هزار سگ به شکل ضربتی و در عرض ٢ هفته است.

این گزارش با همکاری دلسوزانه مسعود بارانی، معلم یکی از روستاهای دورافتاده منطقه هیرمند تهیه شده است.

غلام دلارامی، نجات با آمپول
خودش می‌گوید دقایقی طولانی کشتی گرفتیم. غلام نمی‌گذارد سگ هیچ جای دیگرش را گاز بگیرد. اما انگشتش در آستانه قطع‌شدن است و همچنان خون از او می‌رود. سگ دست بردار نیست و بازهم قصد جنگیدن دارد. گوسفندها خودشان می‌روند سمت آغل. مرد، شال بلوچی‌اش را از گردنش باز می‌کند و دور گردن سگ می‌اندازد. زور مرد و سگ هر ٢ زیاد است. به‌هم می‌پیچند روی زمین. کسی نیست که به غلام دلارامی ٣٠ساله کمک دهد. ٢٠دقیقه‌ای می‌گذرد. او گلوی سگ را رها نمی‌کند. سگ قدرتمند کم‌کم نیمه جان می‌شود. زوزه پر سروصدایش ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود. دست و پایی می‌زند و تسلیم می‌شود.

غروب چهاردهم فروردین ‌سال ٩٦ است. همین سگ درست روز قبل، مهدی را گاز گرفته بود. او گفته بود دایی غلام حواست به یک سگ درشت سفید با لکه‌های زرد باشد و حالا همان سگ به سمت او حمله‌ور شده بود.

غلام حتی فکر هم نمی‌کرده که ممکن است سگ‌ هار بوده باشد. او فقط به خاطر درد شدید دستش و نگرانی از قطع‌شدن انگشتش، همان شبانه به درمانگاه شفای شهر زابل می‌رود. از روستای داشک تا زابل ٢٠ کیلومتر راه است. پزشک انگشت دست چپ را معاینه می‌کند. غلام با ناراحتی و شکایت از درد شدید از پزشک می‌خواهد انگشتش را بخیه کند. «من یک کارگرم. نگذار چنگولم خراب شود. من با این چنگول نان درمی‌آورم. بچه کوچک دارم.» پزشک بلافاصله به او واکسن مخصوص تزریق می‌کند و می‌گوید نمی‌شود دلارامی.
این زخم اصلا نباید بخیه بخورد. غلام می‌گوید می‌دانم دهان سگ ممکن است کثیف بوده باشد ولی من دستم را قبل از آمدن به این‌جا شسته‌ام. اما پزشک برای او توضیح می‌دهد که گازگرفتگی سگ هیچ وقت نباید بخیه شود و چند نوبت دیگر تعیین می‌کند که بیاید و واکسن بزند. غلام موبه‌مو دستور پزشک را رعایت می‌کند. ٣روز بعد یک آمپول، ٤روز بعدش یک آمپول دیگر و ٣٠روز بعد هم باز هم آمپول می‌زند و زنده می‌ماند.

غلام دلارامی نمی‌داند که مهدی، پسر دخترعمویش که فقط ١٣‌سال دارد و درست یک شب قبل از او، به وسیله همین سگ گاز گرفته شده، به‌زودی خواهد مرد.

مهدی دلارامی، آخرین نگاه
سیزدهمین روز از فروردین ٩٦ است و مهدی هنوز زنده است. او نمی‌داند تا چند ماه دیگر خواهد مرد.

ساعت حدود یک ظهر است. ناهار نان و پنیر و چایی دارند. ناهارش را می‌خورد. برای مادربزرگ پیرش قلیان چاق می‌کند و دوباره می‌رود دنبال گوسفندها.

پدرش غلام‌حسین ١٠‌سال است که در تصادف مرده و او تا دست چپ و راستش را شناخته، نان‌آور مادرش صنم و خواهر کوچکش لیلا بوده. مهدی مرد خانه است و با چوپانی خرج خانواده را درمی‌آورد. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کند. عاشق معلمش آقای امیر بارانی است. او را امیرآقا صدا می‌کند.

در ٢ اتاق تودرتوی کاهگلی زندگی می‌کنند و جز عکس پدرش که نشان می‌دهد زمانی به مشهد سفر کرده، دیوارها خالی است. در عکس، غلام‌حسین میان زن‌هایش، صنم و پری ایستاده است. زن‌ها با حالتی گیج و نامطمئن به دوربین خیره مانده‌اند. نامادری درست دیواربه‌دیوار خانه آنها با بچه‌هایش فهیمه و جواد و سجاد زندگی می‌کند. هیچ‌کدام شناسنامه ندارند. خانواده بی‌شناسنامه دفترچه بیمه هم ندارند. نه از یارانه خبری است و نه هیچ امیدی دیگر.

مهدی یک تکه نان می‌گذارد در جیبش و مثل هر روز دنبال بزها می‌رود. تکه نانی که در جیبش می‌گذارد سهم هر سگ گرسنه‌ای است که در راه ببیند. مادرش می‌گوید سگ که نان نمی‌خورد. مهدی می‌گوید آنها هم گرسنه‌اند و چشم‌شان به دست ما است. مهدی نمی‌داند که در راه چه اتفاقی برایش خواهد افتاد.

کمی بعد از غروب آفتاب است. یک سگ بزرگ به او نزدیک می‌شود. مهدی تابه‌حال این سگ را ندیده. سگ مال روستای آنها نیست. نخستین‌بار است که می‌بیند یک سگ حالت دوستانه ندارد. دست در جیب می‌کند و تکه نان را به طرف سگ پرت می‌کند. اما سگ حمله می‌کند. سگ درشت سفیدرنگ با لکه‌های زرد. سگ گاز محکمی می‌گیرد و فرار می‌کند. خون فواره می‌زند. مهدی با سر و وضعی خاک‌آلود و گریان به خانه برمی‌گردد. مادرش دستش را می‌شوید و تمیز می‌کند و بعد با کهنه‌ای می‌بندد. اما دست مهدی زخم بدی برداشته و انگشتش تقریبا قطع شده است. فردای حادثه او را به بیمارستان می‌رسانند.
مادرش صنم خانم می‌گوید: «از دکتر پرسیدم انگشتش نباید پیوند بخورد؟ قطع شده! اما دکتر چند تا کوک زد و بعد از چند روز هم مهدی را مرخص کردند. باز همان روز از دکتر پرسیدم یعنی حالش خوب شده است؟ دیگر سوزن و این چیزها نمی‌خواهد؟ دکتر چند بار دست کشید روی انگشت و گفت ببین خوب‌خوب شده است. بروید به سلامت.» هیچ‌کس برای یک خانواده روستایی که هیچ‌کدام‌شان یک کلمه هم سواد نداشتند، توضیح نمی‌دهد که احتمال ‌هاری، چگونه احتمالی است.

مهدی مدام به امیرآقا سر می‌زده. یک‌بار آقامعلم متوجه می‌شود که امیر بعد از گازگرفتگی سگ دیگر واکسن نزده. خودش او را به یک مرکز درمانی می‌برد اما وقتی می‌رسند تعطیل بوده. فردا مادر مهدی او را به دکتر می‌برد. اما دیگر دیر شده بوده و پرپر شدن مهدی آغاز می‌شود.

غروب که از چرای بز و گوسفند برمی‌گردد، به مادرش می‌گوید سرش، دستش، پایش، اصلا همه جایش درد می‌کند. از دهانش آب شره می‌کرده بیرون. نور چشم‌هایش را اذیت می‌کرده و بی‌قرار بوده. مادرش می‌گوید فردا صبح گوسفندها را نبرد تا بروند شهر دکتر.

صبح، با آن همه آفتاب مهدی از سرما می‌لرزیده، استفراغ می‌کند و دستش را جلوی چشم‌هایش می‌گیرد که نور را نبیند. تمام راه بی‌تاب است. دم بیمارستان که می‌رسند از پا می‌افتد. دست مادرش را می‌گیرد و می‌گوید دیگر نمی‌توانم. یک قدم هم نمی‌توانسته بردارد. بعد داد می‌کشد و گریه می‌کند و می‌گوید یا امام زمان دیگر راه هم نمی‌توانم بروم. مادر و پسر هر ٢ بلندبلند شروع به گریه می‌کنند.

مهدی در بیمارستان امیرالمومنین بستری می‌شود. مادرش از کنارش تکان نمی‌خورد. حتی نمازش را هم کنار تخت مهدی می‌خواند. او نماز می‌خواند و مهدی بلندبلند قرآن می‌خواند. بعد یک‌دفعه حالش بد می‌شود. به سمت مادرش حمله‌ور می‌شود و گوشی تلفن را از دست او قاپ می‌زند و با بی‌قراری تمام دور خودش می‌چرخد. مادر فریاد می‌کشد و از اتاق بیرون می‌رود و از پرستارها کمک می‌خواهد.

دست و پای مهدی را می‌بندند. سیاهی چشم‌هایش به گوشه چشم می‌رود. سرش را پایین می‌اندازد و درست مثل یک سگ‌ هار صداهای ترسناک از گلویش خارج می‌شود. مادرش حضرت ابوالفضل را به ٢ دست بریده‌اش قسم می‌دهد که تنها پسرش را به او برگرداند. حتی حاضر می‌شود دست مهدی قطع شود، ولی زنده بماند.
مهدی با همان حال بد از مادرش خداحافظی می‌کند. مادرش می‌گوید خداحافظی نکن، تو نباشی من سکته می‌کنم، می‌میرم. ولی مهدی می‌گوید از قول او از مادربزرگش، خواهرش، برادربزرگش و همه خداحافظی کند. حالش بدتر می‌شود. چشم‌هایش را یک لحظه باز و بسته می‌کند و برای آخرین‌بار به مادرش نگاه می‌کند و تمام، می‌میرد.

مهدی دشتی، رودررو با سگ ناشناس
مهدی آن روز خیلی خوشحال بود، چون عمویش از شهر به روستای آنها آمده بود. عمو کارمند اداره پست بود و آمده بود به برادرش محمدرضا و زن و بچه‌هایش سر بزند. درست روز انتخابات. بعد از مرگ شاه‌پری، سعید و سامان و مهدی خیلی تنها و غریب می‌شوند. پدرشان خیلی زود و دوباره ازدواج می‌کند و ٢بچه دیگر، یعنی فاطمه و سلیمان هم به جمع بچه‌ها اضافه می‌شود.

کمی بعد از غروب مهدی در خانه را باز می‌کند و می‌رود دم در تا با دوست‌هایش بازی کند. اما درست جلوی در خانه یک سگ غریبه او را به سختی گاز می‌گیرد. یک سگ ناشناس با زنجیری کوتاه بر گردن. هیچ یک از اهالی روستا سگ را نمی‌شناخته‌اند و شاید اگر هم سگ صاحبی داشته، کسی از ترس چیزی نگفته است. سگی درشت و سفید با خال‌های زرد رنگ. مهدی با گریه به خانه برمی‌گردد.

همسایه دیواربه‌دیوارشان مسئول خانه بهداشت روستاست. غروب است. آقای عباس‌علی تنهاپیرزاده کلید می‌آورد و در مرکز بهداشت را باز می‌کند. دست مهدی را با بتادین ضدعفونی می‌کند و می‌گوید بروید به شهر.

صبح روز بعد، مهدی همراه با عمویش، محمدامیر دشتی راهی زابل می‌شود. آن‌جا واکسن می‌زند و حتی ١٠ تا ١٢ روز هم خانه عمویش می‌ماند و به او کلی خوش می‌گذرد.

مهدی به خانه برمی‌گردد. به محض برگشت مریض می‌شود و لرز می‌کند. پدرش می‌گوید حالتش مثل کسی بوده که ضعف داشته باشد. باد که به صورتش می‌خورده، حالش بدتر می‌شده. از باد فرار می‌کرده و می‌دویده سمت خانه. پدرش فکر می‌کند مهدی سرماخورده است. حالش که بدتر می‌شود او را به دکتر می‌برند. پزشک لرزیدن بچه را می‌بیند. می‌خواهد به او یک آمپول بزند. شاید یک مسکن. شرح حالی از بیمار نمی‌گیرد. مهدی از آمپول می‌ترسد. پزشک درنهایت شربت و قرص استامینوفن و سرماخوردگی می‌نویسد و تمام.

دارو افاقه‌ای نمی‌کند. حالا دیگر از باد کولر هم می‌ترسد. پدرش فکر می‌کند مهدی از چیزی ترسیده. دست به دامن ملای ده می‌شود تا برایش دعا بگیرد.

فردا صبح پدر می‌رود شهر برای کارگری. ١٠سال است که شغلش را از دست داده. یک رفتگر ساده شهرداری که سرکارگر هرگز او را بیمه نکرده و دریافتی ماهانه‌اش فقط ماهی ٤٠٠ تا ٤٥٠‌هزار تومان است، در شهر تصادف بدی می‌کند. پایش از چندین جا می‌شکند و برایش پلاتین می‌گذارند. اما دیگر پولی برای ادامه درمان ندارد. پایش خم و راست نمی‌شود. اما محمدرضا دشتی ٤٠ساله، اهل روستای سه قلعه از بخش مرکزی در شهرستان زابل ٦سر عائله دارد و باید شکم خودش و بچه‌هایش را سیر کند. آن هم با دست و جیب خالی.

تلفن پدر زنگ می‌خورد. شهناز خانم است. نامادری مهدی. می‌گوید مهدی حالش بد شده. آن‌قدر بد که آمبولانس خبر کرده‌اند و آمبولانس هم بچه را با خود برده است. پدر به بیمارستان امیرالمومنین زابل می‌رسد. دست و پای مهدی را به ٤سوی تخت بسته‌اند. با همان دست و پای بسته تنش را بلند می‌کرده و محکم به تخت می‌کوبیده. پدر فقط گریه می‌کند.
کار دیگری از دستش برنمی‌آمده. مهدی بدحال‌تر می‌شود. به ‌آی‌سی‌یو منتقل می‌شود و ٣روز بعد می‌میرد. بیمارستان علت مرگ را ابتلا به ‌هاری اعلام کرده و حاضر به تحویل جنازه نمی‌شوند. تمام خانواده مهدی می‌ریزند بیمارستان و تهدید می‌کنند که جنازه را تحویل دهند. آنها روستاییانی ساده هستند و تصوری از بیماری خطرناک‌ هاری و ویروس کشنده و قابل سرایت آن ندارند.

جنازه تحویل داده می‌شود. همراه با ٣کیسه بزرگ آهک و ماسک و عینک و کفش و لباس مخصوص. ٢مامور نیز از وزارت بهداشت ناظر بر عملیات دفن می‌شوند. جنازه در روستایی دورتر، یعنی روستای بی‌بی دوست در گوری عمیق در خاک گذاشته می‌شود و در انبوهی از آهک دفن می‌شود. به هیچ‌کس اجازه نزدیک‌شدن به پیکر مهدی داده نمی‌شود و پدر حتی برای آخرین بار نمی‌تواند صورت فرزندش را ببیند. کمی بعد از مرگ مهدی، مسئول خانه بهداشت روستا به منزل آنها می‌آید و از پدر کودک می‌خواهد اگر کسانی به پرس‌وجو آمدند، او هرگز نگوید که مسئول بهداشت روستا هیچ تذکری بابت واکسن و نوبت‌های چندگانه آن نداده است، چون آن وقت او شغلش را از دست می‌دهد.
پدر مهدی فقط می‌گوید چشم. خانه بهداشت دیواربه‌دیوار خانه آنهاست و آنها هر روز با هم چشم‌درچشم می‌شوند. روزها بعد از مرگ، پدر مهدی برای چندمین بار از برادرش سوال می‌کند آیا فردای روزی که مهدی را به زابل و بیمارستان می‌برد؛ پزشک و پرسنل درمانی درباره واکسن چندگانه با او صحبت کرده‌اند یا نه؟ این سوال مثل خوره پدر را در آستانه ویرانی و تباهی قرار داده و عموی مهدی برای چندمین بار توضیح می‌دهد و چه‌بسا قسم می‌خورد که دست مهدی تنها ضدعفونی و شست‌وشو می‌شود و به او واکسن می‌زنند و هیچ چیز دیگری نمی‌گویند.

بعد از مرگ مهدی دشتی در تاریخ دوم مرداد ٩٦، تمام خانواده او از بزرگ تا کوچک دوره کامل واکسن چندگانه را طی می‌کنند. نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب. اگر او هنوز زنده بود، ٧ مهر ماه امسال وارد چهاردهمین‌سال زندگی‌اش می‌شد.

افشین شهنوازی، باد جن
درست ٢ماه قبل از ماه رمضان، در نقطه صفر مرزی ایران و افغانستان، در روستای الله‌داد درخشانی، حوالی ظهر، یک سگ ناشناس، افشین شهنوازی را گاز می‌گیرد.

افشین به همراه دوستش، محمدغفران قادر که چند سالی از خودش بزرگتر است، دنبال یک سگ می‌کنند. یک سگ درشت که نصف بدنش سفید و نصف دیگرش سرخ بوده. سگ برمی‌گردد و اول محمد و بعد افشین را گاز می‌گیرد و فرار می‌کند. مچ دست افشین زخمی می‌شود. فردا صبح مادرش او را به درمانگاهی در شهر هیرمند می‌برد. آمپول می‌زنند و دستش را پانسمان می‌کنند.

چند ماهی می‌گذرد. افشین صحیح و سالم بوده و هر روز گوسفندها را برای چرا می‌برده و می‌آورده. چوپان کوچکی که پا به پای پدرش کار می‌کرده و کمک خرج خانواده بوده. پسری که مثل بقیه خانواده‌اش نه سواد داشته و نه شناسنامه و همه آنها سن‌شان را حدودی حدس می‌زنند.

از زمانی که دیوار بزرگ وسط بیابان سبز می‌شود، اندک رونقی که در کسب‌وکار مرزنشینان بوده، از بین می‌رود. زندگی مرزنشینان نقطه صفر به ٢بخش تقسیم می‌شود: زندگی قبل از دیوار و زندگی بعد از دیوار.

روزی که افشین بدحال می‌شود، پدرش برای کارگری به یزد رفته بوده است. پدر افشین می‌گوید پسرش باد داشته. قبلا هم یک‌بار دیگر بدنش را باد گرفته بوده و آن‌قدر سفت شده بوده که یک سوزن هم نمی‌شد به آن فرو کرد. باد گرفته، یعنی بچه جنی شده است.
مادرش گل‌بی‌بی، زکریای ٥ساله و محمد عمر ١٠ماهه را خانه همسایه می‌گذارد و افشین را به دکتر می‌رساند. ملای ده که می‌شنود ناراحت می‌شود که بچه‌ای که باد دارد را باید پیش او بیاورند، نه پیش دکتر. او روی صورت و بدن بچه وردی می‌خواند و فوت می‌کند و می‌گوید بروید که حال افشین خوب شده است و بعد برای ادامه درمان یک گوسفند طلب می‌کند. اما خانواده افشین فقیر هستند و گوسفندی در کار نیست. آنچه ملای ده و خانواده افشین به آن باد و حلول جن می‌گویند، جز تشنج چیز دیگری نبوده است. بچه سخت دست‌وپا می‌زند و از دهانش کف خارج می‌شود. خون بالا می‌آورده و از نور و باد و آب می‌ترسیده.
عموی افشین رحمت‌الله، او را با هر وسیله‌ای که می‌شود به زابل می‌رساند. از الله‌داد درخشانی تا زابل ٤٠ کیلومتر راه ناهموار است. افشین بلافاصله در بیمارستان امیرالمومنین بستری می‌شود و از او آزمایش می‌گیرند. در آزمایش چیزی مربوط به ‌هاری دیده نمی‌شود. اما حال افشین لحظه‌به‌لحظه بدتر می‌شود. دست‌ها و پاهایش را به ٤ سوی تخت می‌بندند تا بتوانند تکان‌های شدید و خوی وحشیانه‌اش را کنترل کنند. او ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود و ٣روز بعد تمام می‌کند.
از مغز و تکه‌هایی از بدنش نمونه‌برداری می‌شود و در گواهی فوت علت مرگ ‌هاری تشخیص داده می‌شود. به خانواده دستکش و ماسک و عینک و کفش مخصوص داده می‌شود، به همراه چندین کیلو آهک. محمدغفران قادر هیچ‌گاه به پزشک مراجعه نمی‌کند و هنوز زنده است و معلوم نیست علایم ‌هاری چه موقع در او بروز خواهد کرد. سگ غریبه دیگر در روستا دیده نشد.
در خلاصه پرونده افشین چنین نوشته شده است: بیمار پسر ١١ساله‌ای است که ٣روز قبل دچار سگ‌گازگرفتگی در ناحیه کمر، توسط یک سگ ولگرد شده است و بعد از گذشت یکی دو روز، حالت‌هایی چون بی‌قراری، اضطراب و بدخلقی از خود نشان می‌دهد و توسط خانواده و اورژانس به این مرکز منتقل شده است. افشین شهنوازی میانه مرداد ماه فوت می‌کند.

میم‌خان، مرگ عبرت‌آمیز
میم‌خان ده‌مرده، اهل روستای ده‌مرده هرگز شناسنامه‌ای نداشته و دخترعمویش شمس‌خاتون می‌گوید موقع مرگ ٦٠ تا ٧٠‌سال داشته. میم‌خان هم بر اثر گازگرفتگی یک سگ ولگرد می‌میرد. کشاورزی که بی‌آبی هست و نیستش را تباه کرده بوده و مدت‌ها بوده که هیچ شغل و کاری نداشت. اما از زن دومش گل‌بی‌بی ریگی، یک دختر ٨ساله دارد، الناز. درست ٢٠روز از عید گذشته، سگ میم‌خان را گاز می‌گیرد. او دستش را زیر فشاری با آب می‌شوید و زخم دستش را هم باز می‌گذارد تا خودش خوب شود.
در روستای ده‌مرده کسی برای یک سگ‌گاز‌گرفتگی ساده به پزشک مراجعه نمی‌کند. او ٣ماه تمام صحیح و سالم بوده، هم نماز می‌خوانده و هم مسجد می‌رفته. اما یک‌دفعه حالش بد می‌شود. شمس‌خاتون و گل‌بی‌بی فکر می‌کنند فشارخونش بالا رفته. اما میم‌خان با آن هیبت و قد و بالا، از نور و باد و آب می‌ترسیده و حتی می‌گفته لامپ کم‌نور اتاق را هم روشن نکنند. حالش که بدتر می‌شود، او را به بیمارستان امیرالمومنین زابل می‌رسانند.
اما دیگر خیلی دیر شده بود و داستان تکراری خوی وحشی و بستن دست‌ها و پاها برای او هم اتفاق می‌افتد. میم‌خان فوت می‌کند‌. از ١٥-١٠ گوسفندی که از او به جا می‌ماند، گل‌بی‌بی چند تایش را برای گذران زندگی می‌فروشد و بعد ساکش را می‌بندد و همراه با دختر ٨ساله‌اش الناز، به خانه پدرش برمی‌گردد. خانه میم‌خان روزهاست که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته مانده است.

مرگ میم‌خان و اطلاع از شیوع بیماری ‌هاری، حمید و زلیخا و دیگر اهالی روستا را هشیار کرده بود و برای همین وقتی حمید و زلیخا در نخستین روز مرداد دچار حمله و گازگرفتگی سگ می‌شوند، از خود مراقبت می‌کنند.

فاطمه دلارام‌پور، مرگ پیش از تولد
نهمین روز از آخرین ماه‌ سال بود. سرما هنوز می‌توانست استخوان‌ها را بترکاند. بادی سرد لابه‌لای چادر فاطمه پیچید. فاطمه درست دم غروب، در باغچه پشت خانه و بعد از نماز رو به قبله ایستاده و از روی مفاتیح دعا می‌خواند. یک‌دفعه سگی جلویش سبز می‌شود. یک سگ غریبه. همین‌طور که دعا می‌خوانده، از زیر چادر دستش را تکان می‌دهد تا سگ برود. اما سگ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و ناگاه به او حمله می‌کند. سگ دست فاطمه را به سختی گاز می‌گیرد و تکه‌ای از گوشتش را قلوه‌کن می‌کند.

فاطمه با درد شدید به خانه برمی‌گردد و همسرش غلام‌علی که تازه از مغازه پارچه‌فروشی‌اش در زابل برگشته بود، بلافاصله او را به زابل می‌برد. از روستای دلارامی تا زابل راه زیادی نیست، فقط ٢کیلومتر. دلارامی نزدیک‌ترین روستا به شهر است. آنها یک‌راست به اورژانس بیمارستان امام‌خمینی می‌روند. اما آن بیمارستان آنها را نمی‌پذیرد و به بیمارستان امیرالمومنین فرستاده می‌شوند. در اورژانس بیمارستان امیرالمومنین، پزشک جراح عمومی، بیمار را معاینه می‌کند.
دکتر از پزشکان پروازی است که هفته‌ای چند روز برای درمان بیماران به شهر زابل می‌رود. پزشک به محض مشاهده بیمار پیشنهاد می‌دهد فاطمه دلارامی‌پور بستری شود و بعد از ٥ روز زخمش بخیه شود. بخش‌هایی از بیمارستان درحال تعمیر و بسیار شلوغ است. او دستور تزریق واکسن و شست‌وشوی دست را صادر می‌کند. واکسن تزریق می‌شود.
پرستار از همراه بیمار می‌پرسد خودتان می‌توانید شست‌وشو دهید؟ همراه پاسخ مثبت می‌دهد. پرستار می‌گوید باید خیلی دقت کنید و پوست ورآمده را کاملا بکنید و بعد می‌رود. همراه مشغول شست‌وشو می‌شود. درد چنان زیاد بوده که فاطمه به گریه می‌افتد. همراه دلش می‌سوزد و سعی می‌کند شست‌وشو را سریع‌تر تمام کند.

٢روز بعد، یعنی ١١ اسفند ٩٥ دکتر باید سریع به تهران برمی‌گشته، دست فاطمه را بخیه زده او را مرخص می‌کند. همسر فاطمه می‌پرسد که آقای دکتر شما گفته بودید بعد از ٥روز دست بخیه شود. پزشک پاسخ می‌دهد مشکلی نیست.

٢١ روز می‌گذرد و زن از درد شدید دست شکایت می‌کند. تمام دستش درد داشته و دچار تاری دید و دوبینی شده بوده است. تب‌ولرز می‌کند و پلکش دچار افتادگی می‌شود. دومین روز عید است. در هیچ‌کدام از بیمارستان‌های شهر تقریبا هیچ پزشک متخصصی وجود ندارد. دکتر شاد که یک پزشک هندی است و از سگ‌گازگرفتگی بیمار مطلع است، با اطمینان تمام می‌گوید این دردها نشانه همان اتفاق است. او به‌طور غیرمستقیم به آلوده‌شدن بیمار به ‌هاری اشاره می‌کند و پیشنهاد می‌دهد بیمار هرچه سریع‌تر به زاهدان منتقل شود.
از زمانی که خانواده فاطمه تقاضای آمبولانس می‌کنند تا بیمار بدحال به زاهدان منتقل شود، ٥ساعت طول می‌کشد. بالاخره آمبولانس بیمار را سوار می‌کند، به این امید که آن‌جا یک پزشک متخصص پیدا کنند. آنها حدود نیمه شب به بیمارستان بوعلی در زاهدان می‌رسند و بیمار بلافاصله در بخش عفونی بستری می‌شود. دست و پایش کم‌کم دچار بی‌حسی شده و حالش رو به وخامت می‌گذارد. اما در آزمایش‌ها هیچ چیز خاص و مشکوکی تشخیص داده نمی‌شود. یک خانم مسن دیگر نیز به نام نصرت خسروی درست با علایم مشکوک به‌ هاری آن‌جا بستری است. فاطمه بدحال است.
مسئول پرستاران بخش می‌گوید به محض تغییر شیفت، رأس ساعت ١٣ فاطمه دلارام‌پور باید به آی‌سی‌یو منتقل شود. اما تا ساعت ١٥ فاطمه هنوز در بخش بوده و این‌طور که خانواده‌اش می‌گویند سطح هشیاری او پایین می‌آید. خانواده متوجه فوت نصرت خسروی می‌شوند و نگرانی برای فاطمه بیشتر و بیشتر می‌شود. اما فاطمه نه از نور بدش می‌آمده و نه از آب و باد می‌ترسیده. او هیچ‌کدام از علایم بیمار فوت‌شده را نداشته.
همسر فاطمه تمام مدت پشت در‌ آی‌سی‌یو نشسته و به جایی دور خیره شده است. مطهره، مهلا، حسن و حسین گریه می‌کنند و نگران مادرشان هستند. آنها برای ٥اردیبهشت که مادرشان ٤٨ساله می‌شود، کلی برنامه داشتند. کادوی تولد مادرشان یک سفر دسته‌جمعی به کربلا بود که مادر تا آخرین لحظه نباید می‌فهمیده. اما فاطمه دلارام‌پور روز جمعه به کما می‌رود و ساعت

٣ بعدازظهر ١٥فروردین فوت می‌کند.
بعد از مرگ در پاسخ آزمایش‌های او که از انستیتوی پاستور تهران به زاهدان می‌رسد، علت مرگ ابتلا به ‌هاری تشخیص داده می‌شود. خانواده او اجازه کالبدشکافی نمی‌دهند و فرد متوفی با شرایطی خاص و با حضور ناظران بهداشت به خاک سپرده می‌شود.

آقای غلام‌علی دلارام‌نسب، همسر فاطمه بلافاصله در دادگستری شهر زابل علیه پزشک اقامه دعوا می‌کند. از میان خانواده فوت‌شدگان، او تنها فردی است که شکایت کرده است.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید