از نعشی که میبریم
رمان با وصفِ مردی خمیده خاکستریپوش آغاز میشود که سردرگریبان در سایه دیوار گورستانی در میان لایهای از مِه پیش میرود، و «قیس» - شخصیت اصلی «سلوک» - حسی گنگ و ناشناخته دارد که آن مرد آشناست و گویا آینده قیس است و بعد، پیرمرد دستهای از ورق کاغذ را روی نیمکت میگذارد و دور میشود.
کد خبر :
۴۴۹۴۲
بازدید :
۱۷۰۴
«چه دشوار از سربالایی عمر بالا میرود زیر سنگنایی رنجی که هیچ تناسبی ندارد با تصوری که داشته ازپیش نسبت به آنچه رخ خواهد داد... تا چه مایه اندوهناک و دشوار میتواند باشد عالم وقتی تو هیچ بهانهای برای حضور در آن نداشته باشی... درون تو که غرق است در واژگانی مثل استفراغ، شناعت و کینه... و ناگهان در مقطع مرگ یافت خود را و بهدرنگ بازایستاد به نظاره شهری، اقلیمی و سرزمینی که چنان بیرحمانه جراحت برمیداشت... و خون میبارید از کوی و برزن...» این روایتِ دورانی است پُرادبار در «سلوک»، اثر محمود دولتآبادی.
رمان با وصفِ مردی خمیده خاکستریپوش آغاز میشود که سردرگریبان در سایه دیوار گورستانی در میان لایهای از مِه پیش میرود، و «قیس» - شخصیت اصلی «سلوک» - حسی گنگ و ناشناخته دارد که آن مرد آشناست و گویا آینده قیس است و بعد، پیرمرد دستهای از ورق کاغذ را روی نیمکت میگذارد و دور میشود.
امیرحسن چهلتن در بازخوانیاش از آثار دولتآبادی این صحنه را شبیه به پایان داستانی میداند که مرد اصلی آن پشت میکند به ما و رو میکند به جانبی که رنگ خاکستری نشانه بارز آن است و در دوردست و دوردستها هیچ نشانی از روشنایی و فردا به دید نمیآید.
چهلتن میپرسد «اگر این صدای نویسنده است، پس چه کسی به ما امید زندگی و ماندن خواهد داد؟» و از «توقف تاریخی» سراغ میگیرد که موجب شده صدای هدایت را دوباره بشنویم: «اما کالبد تو، این جسم نفرینشده درهرحال خواهد ترکید و کثافت بهبار خواهد آورد» آنهم از زبانِ دولتآبادی که نگاهاش و جهانبینیاش بهاعتبار داستانهایی که پیش از این نوشته است، آنهمه از هدایت متفاوت است!
«قیس قوز درآورده است، شالگردنِ دراز و مزاحمی که دور گردن دارد، شبیه چالمه همان پیرمرد خنزرپنزریست و حتی چمدانش که گویی در آن نعشیست که با خود اینور و آنور میکشد مثل چمدانی که ظرف بدن تکهتکهشده آن زن اثیری بود.»
چهلتن در کتابِ «محمود دولتآبادی» که بهتعبیر خودش بازخوانی داستانهای این نویسنده معاصر است، تکتک داستانهای دولتآبادی را میکاود بهنیتِ بیرونکشیدن نشانههایی که در نقد و بررسی آثار او اهمیتی بِسزا دارند.
او جابهجا داستانها را شرح میدهد و بر نکاتی انگشت میگذارد که بهقول خودش میتواند ماده خام یک بررسی مفصل را فراهم آورد و البته این روایت از روزگارِ نویسندگی دولتآبادی خودْ بهتفصیل گویای کردوکار این نویسنده است، بهعلاوه تصویری از دوران معاصر ما، چنانکه مؤلف در آخر کتاب درباره رمانِ «سلوک» مینویسد: که سلوک جز داستان، حدیثنفسِ یک نویسنده هم هست و این نویسنده فقط دولتآبادی نیست و چهبسا سلوک، حدیثنفس نویسنده ایرانی باشد در زمانهای که این نوشتهها بار امانتاند که، چون جنازهای طاعونی روی دست ماندهاند. بگذریم.
چهلتن پیش از یافتن خطِ مشترکی میان «سلوک» و «بوف کور»، در میانه بازخوانی داستانهای دولتآبادی و نوشتن از «مرد»، به افتراقِ دولتآبادی با هدایت و چوبک اشارهای میکند و بهاقتضای متن -که بناست شرحِ آثار دولتآبادی باشد- از آن درمیگذرد.
ماجرا از این قرار است که چهلتن، «فقر» را بهعنوان یکی از موتیفهای آثار دولتآبادی شناسایی میکند و تحول این مفهوم را در داستانها پی میگیرد. «مرد» نیز داستانِ فقر است، اما «داستانِ نکبت نیست»؛ و این در نظر چهلتن درست عکس نوشتههای نویسندهای همچون چوبک است که از آنها بوی چرک به مشام میرسد، اما دولتآبادی نگاهی آرمانی و حتی حماسی به مردم عادی و فرودست دارد و از این است که در داستانهای او از بوی گند خبری نیست.
اما هدایت، که سراسر متفاوت است با دولتآبادی در پرداختن به فقر، باور دارد که جهل و فقر پلشتی بهبار میآورند، پس تأکید میگذارد بر انحطاط اخلاقی و تباهی مردمان عادی.
حالآنکه در آثار دولتآبادی خبری از پلشتی نیست، اما فقر همیشه هست. در مواجههای انتقادی، از همین چند خطِ چهلتن شاید بتوان نوعی صورتبندی از ادبیات مدرن بهدست داد.
اینکه وجه غالب ادبیات ما گزارشی است از رنجِ انسان معاصر، یا بهتعبیر دیگر، بازنمایی رنج. ادبیات ما از هدایت تا امروز به این پدیده مبتلاست و البته اسباب تاریخی آن بهجای خود، و از بابِ همین تسبیب میتوان تفاوتِ تاریخی گزارش رنج در ادبیات دهههای چهل و پنجاه و حتی شصت را با ادبیات دو سه دهه اخیر بازشناخت.
از هدایت آغاز کنیم که در نوشتن از اِدبار و فلاکت انسان معاصر فضل تقدم دارد. در وضعیتی که هدایت زیست، مواجهه انتقادی بهعنوان خصیصه دوران مدرنیته امری مسلم و ناگزیر بود. هدایت در برخوردی انتقادی خرافات را نشانه میرفت تا به کنه واقعیت برسد و چنانکه یوسف اسحاقپور در اثرِ یگانهاش، «بر مزار صادق هدایت» نوشته است، هدایت در «بوف کور» به آن رسید و ازاینرو لحن انتقادیاش تحتالشعاع زخم و دردی قرار گرفت که درمانناپذیر مینمود.
اما جوهره کارِ هدایت انتقاد بود و ختم نمیشد به تاختن بر سرمنشاء ستم و ساختاری که وضعیت را رقم میزد. انتقاد کارساز در زمانه او عریانکردن کیفیت درونی زندگی زیر ستمی بود که تحملش دیگر امکان نداشت. آثار هدایت پُر است از صحنههای هولناک، دهشت و خشونت و بوی گند و خاکوخُل و کارد و تبر و لاشههای تکهتکهشده و خون و در یک کلام اِدبار.
گرچه هدایت برای ختمِ درد و رنج و ترس از حیاتی حقیر، دستاویزی جز افیون و خیال نیافت، سودای درونیاش را با نوشتن «بوف کور» به اثری ادبی بدل کرد که همزمان در قلمروِ مرگ گام برمیداشت و از میرندگی میرهید. در نظر اسحاقپور تا زمانی که هیچکس بهروی خودش نمیآورد هدایتی هم هست، او دلیلی برای زیستن و وسیلهای برای مبارزه داشت، اما از وقتی خصومتها آغاز شد نوشتههایش را پاره کرد و به زندگی خود پایان داد.
«بدیهی است که وادادن و بهسوی درونْ پناهبردن، حالتی است که دلایل عمیق و شخصی دارد و جوجهروانکاوها نیز بسیار کوشیدهاند جای پای چنین دلایلی را در آثار هدایت بجویند، ولی این نه دلیل کافی خلق اثر ادبی است و نه دلیل کافی برای خودکشی.»
مولفِ «بر مزار صادق هدایت» نشان میدهد که تاریخ زندگی شخصی و تاریخ یک دوره و تاریخ زبان که وسیله بیان است، سه شرطِ خلق اثر ادبی است و این شروط در «بوف کور» جمعاند. با این اوصاف، اسحاقپور در خوانش خود از هدایت به این ایده میرسد که ناامیدی ریشهای هدایت بارزترین نشانِ الزام و روشنبینی بیکران او بود و هدایت جرئت این را داشت که امکانات آینده را با چسبیدن به دلخوشکنکهای حقیر، سبک نکند و به هدر ندهد.
«ذاتِ کشنده روزگارِ» هدایت او را به روایت رنج کشانده بود، اما روایتی که تا پیش از «بوف کور» با لحنی طناز و نیشدار همراه بود و به لایههای عمیق جامعهای سرک میکشید که ستمگر و کرمخورده بود، نه بورژوازی فاتحی که ادعای سَروری جهان و سروشکلدادن به آن را داشته باشد.
«او از خودشیفتگی شاعران غنایی مبرا بود... او میدانست که پیشاپیش باخته است و نوشتن تنها سلاح اوست: نوعی علیرغم همهچیز.» هنوز هم هدایت با نوشتن بهبهای زندگیاش حاملِ بالقوگی است برای مواجهه با خویش و دیگری. شاید بتوان روایت هدایت را نیز نوعی بازنمایی رنج بهحساب آورد که تا هنوز مبتلابهِ ادبیات ما است با این تفاوتِ بنیادی که ادبیات اخیر کپی رنگپریده آن هم نیست! بعد برسیم به چوبک که داستانهایش آشکارا فلاکت و اِدبار بشر را عریان میکند و پیش روی مخاطب مینهد بیآنکه بیمناک اشمئزاز بوی گندی باشد که از نوشتههایش برمیآید.
نزدِ او واقعیت عریانِ فلاکت مهمتر بوده است از پَسند مخاطب و بازار. دولتآبادی نیز بهطرز دیگر در فاصلهای از این دو نویسنده مطرح، به بازنمایی رنج روزگار خود پرداخته است و بهروایتِ چهلتن در آثارِ او فقر همیشه هست، اما پلشتی نیست و شِمایی حماسی نیز دارد.
به هرتقدیر نویسندگانی، چون هدایت و چوبک و دولتآبادی که اینک در شمار نویسندگانِ کلاسیک و مطرح ادبیات ایراناند، هریک با شگرد و ترفندی از بازنمایی صرف رنج رستهاند و در آثار خود گونهای از مقاومت را بهتصویر کشیده یا پرسشی خلاقانه را طرح کردهاند، با آنکه از رنجِ نوشتن و نوشتنِ رنج نیز بسیار گفتهاند.
ادبیاتِ پاسخگو یا بالفعلشده این روزها اما، تنها در کارِ بازنمایی رنج و اعتراضی سطحی است حال آنکه بدیل دیگر بازنمایی رنج در ادبیات انحلالِ رنج است. راهی که ادبیات ما نرفته است، چه در نوعِ اعلای آن، کارِ هدایت، که بهقول شاهرخ مسکوب از «عوارض شکست در تحقق آزادی» بود، چه دیگرانی که در روایت رنج سنگتمام گذاشتند.
اما بازنمایی رنج در ادبیاتِ بازارپسند و کارگاهی این روزها حکایت دیگر دارد. اوضاعواحوالِ ادبیات معاصر را نمیتوان با اتکا بر قاعده تسبیب و نسبت آن با اوضاع تاریخی و سیاسی تفسیر کرد، زیرا غالب آثار ادبی اخیر کاری جز زنجموره و بستهبندی رنجهای بیمایه فردی ندارد و این، تنها نشانه تنزدن از هرگونه مواجهه جدی با مصائب دوران اخیر است.
فیالحال «چه سود از نوشتن، از سپردن راهی که پایانیش نیست و نرفتن چه؟ ایستادن؟ ماندن! نه؛ این یکی دیگر غیرعملیتر است از آن یک.»
۰