قيصر قافيه انديش نبود
در دهمین سالگرد درگذشت قیصر امین پور بسیاری از هنرمندان در مورد او سخن گفتند.
به نام خداوندگار عشق
به نام خداي قيصر
هر «قاف» آخر عشق است،
آنجا كه نام كوچك من
آغاز ميشود!
- خاطرههاي بسيار از قيصر دارم. اما وقتي پر، واز كرد و به آسمان پرواز كرد.
خاطرهسازيهاي رازآلودش با دل بيتاب من شروع شد. كلماتش جان گرفت و لايههاي پنهان شعرش از پشت ابرهاي مهآلود روزگار، پيدا شد رمز و راز نهفته در بطن بطن شعرش، آرام آرام منكشف شد.
انگار تازه داشتم، قيصر را ميشناختم... قيصري كه از عشق ميگفت، از زيبايي ميگفت. از درد ميگفت از دردي كه با گوشت و پوست و استخوان آن را لمس كرده بود.
اين منم در آينه، يا تويي برابرم؟
اي ضمير مشترك، اي خود فراترم
در من اين غريبه كيست؟ باورم نميشود
خوب ميشناسمت، در خودم كه بنگرم
اين تويي، خود تويي، در پس نقاب من
اين مسيح مهربان، زير نام قيصرم
اي فزونتر از زمان، دور پادشاهيام
اي فراتر از زمين، مرزهاي كشورم
و چه زيباست، كشورگشايي قيصر!!... من از قيصر آموختم، تا روح، لطيف نشود به حقيقت حيات نميرسد.
درد در شعر قيصر، معناي عميق و حقيقي دارد. چون درد جسم و روح را ساليان سال با دل و جان خود لمس كرده است.
قوم و خويش من همه از قبيله غمند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
و يك واكاوي دوباره از وجود خود - از مني كه هميشه همراه ما است اما نميشناسيمش - خويشتني كه در روزمرّگيهاي روزگار گم شده است.
سالها دويدهام از پي خودم، ولي
تا به خود رسيدهام، ديدهام كه ديگرم
در به در به هر طرف، بينشان و بيهدف
گم شده چو كودكي در هواي مادرم
از هزار آينه تو به تو گذشتهام
ميروم كه خويش را با خودم بياورم
و اينجا چه زيبا، مضمون لسانالغيب را ميآورد:
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
با خودم چه كردهام؛ من چگونه گم شدم؟
باز ميرسم به خود، از خودم كه بگذرم؟
ديگران اگر كه خوب، يا خدا نكرده بد
خوب، من چه كردهام؟ شاعرم كه شاعرم؛
راستي چه كردهام؟ شاعري كه كار نيست
كار چيز ديگري است، من به فكر ديگرم!
- قيصر به سير و سلوكي عاشقانه، دست يافته بود - با دوستان و شاگردان و... مردمان - مهربان بود. هر چند اين سلوك مهربانانه، منجر به تحمل ديگران ميشد. اما صبورانه آن را ميپذيرفت.
به چشمم بد مردمان عين خوبي است
كه من هر چه ديدم، ز چشم تو ديدم
دهانم شد از بوي نام تو لبريز
به هر كس كه گل گفتم و گل شنيدم
قيصر را در سالهاي ٥٩ و ٦٠ و دهه ٦٠ اغلب با سيدحسن حسيني ميديديم؛ دو يار غار دو همسفر، دو هنرمند، دو شاعر باسواد... اما قيصر به غير از غور در شعر و شاعري، دستي هم در ادبيات كودكان داشت و سروش نوجوان، پيوسته از مقالات و اشعار و استفاده ميكرد.
شايد اين ويژگي سبب شده بود او به سمت سادهنويسي و شيوه سهل ادبي كه نهايتا ممتنع هم بود روي آورد تا حسن حسيني هم به لحاظ انس و تحقيق در سبك هندي بيدل و سپهري به زبان تازهاي دست يافته بود، زباني كه به سادگي معجزه ميكرد.
زير بيدي بوديم
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم، گفتم:
چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين ميخواهيد؟
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
- سهراب سپهري-
ببينيد چه ساده، كلمات معجزه ميكنند. وقتي روح لطيف ميشود سبكبار شما را به منزل مقصود ميرساند. قيصر و سيدحسن حسيني سلوك شاعرانه لطيفي داشتند و از همين رو همخواني ويژهاي در دوستي و همدليشان بود.
حسن حسيني يك مثنوي داشت با مطلع
بيا عاشقي را رعايت كنيم
ز ياران عاشق حمايت كنيم
مثنوي بسيار زيبايي بود. آن زمان كه اين شعر سروده شد، آن را كار كردم.
براي اركستر زهي و سازهاي ايراني اما توفيق رفيق نشد كه آن را ضبط كنم، در ابيات آخر اين مثنوي اين بيت خودنمايي ميكرد.
صفايي ندارد ارسطو شدن
خوشا پر گشودن، پرستو شدن
بعدها در غزلي در همين وزن پس از درگذشت سيدحسن حسيني- قيصر اخوانيهاي سرود با اين مطلع.
چرا عاقلان را نصيحت كنيم
بياييد از عشق صحبت كنيم
چه اشكال دارد در آيينهها
جمال خدا را زيارت كنيم
مگر موج دريا ز دريا جداست
چرا بر «يكي» حكم «كثرت» كنيم
برادر چه شد رسم اخوانيه؟
بيا ياد عهد اخوت كنيم
بگو قافيه سست يا نادرست
همين بس كه ما ساده صحبت كنيم
خدايا دلي آفتابي بده
كه از باغ گلها حمايت كنيم
رعايت كن آن عاشقي را كه گفت
بيا عاشقي را رعايت كنيم
- در نهايت به «سادگي»- «مهرباني»- «عاشقي»... «لطافت روح» ميرسيم. اگر بخواهم از قيصر بگويم يا بنويسم- زمان و حوصله فراوان ميخواهد اما در پايان به غزل «راز زيبايي» او اشاره ميكنم و نكاتي چند در باب اين غزل گوشزد ميكنم.
- اول شكوه از دل و شكوه از خود كه چرا از حقيقت خود دور افتاده است.
اول آبي بود اين دل، آخر اما زرد شد
آفتابي بود، ابري شد، سياه و سرد شد
صاف بود و ساده و شفاف، عين آينه
آه، اين آيينه كي غرق غبار و گرد شد؟
سر به زير و ساكت و بيدست و پاي رفت دل
يك نظر روي تو را ديد و حواسش پرت شد
دقت كنيد، شهود ويژهاي در بيت آخر نهفته است. قافيه، سرد و گرد و زرد و درد و مرد بود. اما ناگهان به دليل حواسپرتي، قافيه «پرت» ميشود. در حقيقت حواسپرتي را شهود ميكند.
كودك دل شيطنت كرده است روزي در ازل
تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد
قيصر، قافيهانديش نبود. صفت شعرش در خدمت معنا بود. معنايي كه براي شنونده، دريچهاي نو از حقيقت ميگشود. به زباني ساده، فوت و فن عشق ميآموخت.
پيش بيا! پيش بيا! پيشتر!
تا كه بگويم غم دل بيشتر
دوستترت دارم از هرچه دوست
اي تو به من از خود من خويشتر
دوستتر از آنكه بگويم چقدر
بيشتر از بيشتر از بيشتر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درويشتر
هيچ نريزد به جز از نام تو
بر رگ من گر بزني نيشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافيهانديشتر