زندگی لا‌به‌لای خرابه‌ها

زندگی لا‌به‌لای خرابه‌ها

درد، تنهایی، ماتم و بی‌کسی از لابه‌لای خرابه‌هایی که خودشان آن را کنار می‌زدند. آجر به آجر سقف و خشت به خشت دیواری که روزی برای آنها سرپناه بود را برمی‌داشتند تا زودتر پیکر عزیزانشان را به آغوش خاک بسپارند. خانه‌هایی که تا همین چند روز پیش روشن گرم اهالی دشت را در بر می‌گرفت، حالا به تلی از خاک تبدیل شده بود. خاکی به سردی هوای پاییزی دشت ذهاب. حالا گوشه‌گوشه این دشت هرجا که روزی خانه و چراغی داشت، صدای ناله‌ای از آن بلند است.

کد خبر : ۴۶۰۵۴
بازدید : ۲۷۳۴
زندگی لا‌به‌لای خرابه‌ها
درد، تنهایی، ماتم و بی‌کسی از لابه‌لای خرابه‌هایی که خودشان آن را کنار می‌زدند. آجر به آجر سقف و خشت به خشت دیواری که روزی برای آنها سرپناه بود را برمی‌داشتند تا زودتر پیکر عزیزانشان را به آغوش خاک بسپارند. خانه‌هایی که تا همین چند روز پیش روشن گرم اهالی دشت را در بر می‌گرفت، حالا به تلی از خاک تبدیل شده بود. خاکی به سردی هوای پاییزی دشت ذهاب. حالا گوشه‌گوشه این دشت هرجا که روزی خانه و چراغی داشت، صدای ناله‌ای از آن بلند است.

مویه و شیون زنان کرد از بین خرابه‌ها از داخل سیاه چادر و از کنج دیوارهای فروریخته به وسعت این دشت در هوا می‌پیچد و در آسمان گم می‌شود. مردان که روزی از سرزمین یا چرای گوسفند و میش با چهره‌ای خسته اما دلخوش به گرمای تنور بوی خوش فطیر به خانه باز می‌گشتند، حالا چند روزی است که تنها و حیران بین آوارها حاصل یک عمر زندگی را جست‌وجو می‌کنند. زندگی که آوار آن را با خود برد. زن و اولاد و سرنوشت آنها نگرانی این روزهای مردان این دشت است. همان‌ها که شبانه بی‌آن‌که منتظر کسی شوند، آستین بالا زدند و با دست خالی عزیزانشان را یکی پس از دیگری از زیر آوار بیرون کشیدند و در گوشه‌ای به خاک سپردند.

طعم تلخ بی‌سرپناهی
حالا زن، مرد و کودکان زیادی از اهالی این دشت چند روزی است که در دل خاک سرد این دشت آرام گرفتند. آنها یک‌شبه بی‌خبر از همه‌جا گورستان‌های کوچک دشتشان را وسعت بخشیدند و ماتمی بزرگ را برای مردمان ذهاب به جای گذاشتند. ماتمی که بیش از همه در چهره کودکان دشت نمایان بود، این کودکان بیش و پیش از آن‌که زلزله و آوار و خانه خرابی را بفهمند، طعم تلخ بی‌مادری و ترس یتیمی و بی‌سرپناهی را چشیدند.

آنها خیلی زودتر از سنشان فهمیدند که زلزله چقدر می‌تواند بی‌رحم باشد برای مردم بی‌دفاع. درست مثل کاوه پسر ١١ساله‌ای که پدرش را در این زلزله از دست داده است. او که اهل روستای الیاس نادر است، از بلایی که زلزله بر سر خانواده و هم‌ولایتی‌هایش آورد، می‌گوید: «من و پدرم در خانه نشسته بودیم، مادر و خواهر به خانه دایی‌ام رفته بودند که ناگهان صدایی عجیبی از زمین بلند شد، دیوار خانه تکان می‌خورد، پدرم فریاد زد کاوه فرار کن فرار کن، زلزله، اما من نمی‌توانستم روی پایم بایستم، زمین بشدت می‌لرزید، من بر هر زحمتی بود، خودم را از خانه به بیرون انداختم، وقتی به خودم آمدم، پشت‌سر را که نگاه کردم، دیدم سقف خانه خراب شده. همه جا تاریک شده بود، کل روستا را سکوت گرفته بود.

به سمت جایی که پدرم نشسته، هر چقدر صدایش کردم، هیچ صدایی نشنیدم، کم‌کم صدای جیغ و شیون اهالی روستا بلند شد، محمد یکی از همسایه‌ها به سراغ من آمد، به او التماس کردم که پدرم این‌جا زیر آوار گیر کرده، او همراه با چند نفر دیگر با بیل و کلنگ آمدند و بعد از حدود یک‌ساعت پدرم را از زیر آوار بیرون کشیدند، اما او دیگر نفس نمی‌کشید. تا صبح کار من و سایر اهالی روستا همین بود. به خانه‌های آوارشده می‌رفتیم و جنازه‌ها را بیرون می‌کشیدیم. تا صبح که هوا روشن شد، ١٤نفر را از زیر آوار درآوردیم، چند نفری که هنوز زنده بودند را با خودرو به سرپل فرستادیم. پدرم را همراه بقیه جنازه‌ها صبح زود در گورستان میرصفی دفن کردیم.»

سارا تنها بازمانده
چند کیلومتر بالاتر بعد از چند پیچ جایی که دیگر جاده در میان کوه‌ها گم می‌شود، روستای دیگری به نام الیاس احمدی در دامنه کوه جا خوش کرده است. از جاده اصلی تا ابتدای این روستا حدود ٨٠٠متر جاده خاکی است که با یک پل باریک فلزی وارد روستا می‌شود. روستایی با ٦٠٠نفر جمیعت که ٣نفر از اهالی آن در زلزله کشته شدند.

وقتی زلزله آمد، من و همسرم و سه تا از بچه‌هایم در خانه بودیم. وقتی زلزله آمد، من زنم را صدا زدم، زهرا، آرزو را به خودش چسباند، من هم عمران، اشکان را بغل کردم و به سرعت از خانه خارج شدیم. پشت سر ما خانه خراب شد. اگر چند لحظه دیرتر جنبیده بودیم، الان رخت سیاه تن ما بود. اینها را جلال الیاسی می‌گوید. این مرد تعدادی از اقوامش را در این زلزله از دست داده است: «٤نفر از خانواده عمه من در این زلزله کشته شدند. فرهاد یکی از پسرعمه‌های من همراه زنش و سحر دختر ٤ساله‌اش در این زلزله کشته شدند. از خانواده او فقط یک دختر ٤ساله به نام سارا زنده مانده است. پسرعمه دیگرم جلال هم در این زلزله کشته شد. عمه و دخترش هم الان در بیمارستان کرمانشاه بستری هستند.

همه اینها ساکن روستای الیاسی پایین بودند.» او ادامه می‌دهد: «در روستای ما هم یک زن و مرد پیر زیرآوار کشته شدند. آنها هیچ‌کس و کاری نداشتند، همه زندگی آنها یک دختر بود که ازدواج کرده و چند روستا بالاتر در بانی‌هاوون زندگی می‌کند. یک کرد عراقی به نام محمد هم در روستای ما کشته شد. خودم جنازه این سه‌نفر را از زیر آوار بیرون آوردم و به خاک سپردم.
زندگی لا‌به‌لای خرابه‌ها
جلال زنده‌بودن همه اعضای خانواده‌اش را یک معجزه می‌داند. با این حال، هنوز هم نگران است، نگران از سرنوشت خانواده و سرمای هوایی که بچه‌هایش را مریض کرده است: «عمران و آرزو سرما خوردند، تب دارند، دکترها برای ما دارو آوردند، اما الان سه‌روز است که ما بی‌سرپناه هستیم، این‌جا هوا خیلی سرد است. پولی هم ندارم تا زن و بچه‌ام را برای مدتی به سرپل ببرم. خانه من ٥٠متر بود، اما الان همان هم خراب شده است. این‌جا اکثرا بیکارند. کارگری می‌کنند. بعضی‌ها زمینی دارند و چند گوسفند و گاو، درآمد اهالی این‌جا خیلی کم است.»

ما هیچ نداریم
بهاره الیاسی ٢١ساله، یکی دیگر از ساکنان این روستاست؛ زن بارداری که از زلزله جان سالم به در برده است: «من داخل خانه بودم که زلزله آمد؛ خواستم از خانه خارج شوم، اما چندباری زمین خوردم؛ با هر زحمتی بود خودم را از خانه بیرون کشیدم. هنوز پاهایم درد می‌کند؛ نگران بچه‌ام هستم؛ من ٦ ماهه باردارم؛ اولین بچه‌ام است.

از آن شب تا الان کمتر تکان می‌خورد. تا الان هیچ پزشکی من را معاینه نکرده است؛ من هم نمی‌توانم به شهر بروم. هیچ آمبولانسی هم این‌جا نیامده است. الان دو شب است که من داخل ماشین یکی از اهالی روستا می‌خوابم که خیلی برایم سخت است، کمر و پایم درد می‌کند. همه زندگی ما نابود شد. این‌جا خانه پدری ما بود. من و برادرم با هم در این خانه زندگی می‌کردیم. اما الان همه آن نابود شده است. برادر و همسرم درآمدی ندارند. ما هیچ چیز نداریم.»

داغدار فرزند
کاروان یکی دیگر از اهالی روستای الیاس هم داغدار مرگ سه نفر از اقوامش است. دو برادرزاده و زن برادرش در این زلزله کشته شدند. برادر کاروان هم آوار روی سرش ریخته و به دلیل خونریزی مغزی در بیمارستان بستری است: «حسام ٩‌سال داشت، هستی ١٣ساله بود و سهیل مادرشان چند روز پیش تولد ٣٠سالگی‌اش بود. آنها آن شب میهمان بودند.

برادرم همراه با خانواده‌اش به خانه خواهر زنش در کوییک رفته بودند که زلزله آمد و آنها کشته شدند. بیچاره برادرم، همه خانواده‌اش را از دست داده. خودش هم هنوز خبر ندارد. او خیلی سختی کشیده. او کارگر بازار مرزی پرویزخان بود. باربری می‌کند، هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب از این‌جا می‌رفت تا مرز، برای روزی ٣٠‌هزار تومان، تازه اگر باری خالی می‌کرد. نمی‌دانم چطور به او بگویم زن و بچه‌اش مرده‌اند. اول برادرم را از زیر آوار بیرون کشیدیم. حدود یک ساعتی زیرآوار بود. بعد جنازه این سه نفر را در زیر آوار پیدا کردیم. وقتی آنها را داخل قبر می‌گذاشتیم هنوز از زخم‌هایشان خون می‌آمد. آنها را همراه با ٦ نفر دیگر بدون هیچ مراسمی و بی‌کفن خاک کردیم.»

خنده‌هایش هنوز به یادم است
کفروی بابااعظم در ٤٠ کیلومتری سرپل، روستایی که زلزله جان ٤ نفر از اهالی آن را گرفته است. پروانه یادگاری دختر ٢٥ساله از شب حادثه و جان‌باختن اعضای خانواده‌اش می‌گوید: «آتنا یک سالش بود، آرزو وقتی فهمید که باردار است، اول از همه به من خبر داد. همیشه به من می‌گفت که دوست دارد اگر بچه‌اش دختر شد، اسم او را آتنا بگذارد. او به آرزویش رسید، شهریور پارسال بود که فارغ شد. هنوز خنده و شوقی که در چشمانش بود را به یاد دارم. اما زلزله او و آتنا را از ما گرفت. دلم برای برادرم خیلی می‌سوزد. از آن شب که این اتفاق افتاد و جنازه زن و بچه‌اش را با دست‌های خودش از زیر آوار بیرون کشید؛ تا الان یک قطره اشک هم نریخته است. حالا باید تنهایی دختر ٧ساله‌اش را بزرگ کند. نه پولی دارد و نه کاری، برادرم بیچاره شد. می‌ترسم غم‌باد بگیرد، با هیچ‌کس حرف نمی‌زند. فقط به دنبال پتو و چادر برای ماست.»

این خرابه‌ها همه زندگی ماست
روستای ما دیگر خان ندارد، پدرم زیر آوار جان داد، شب زلزله او با عمویم تنها در خانه بود. عمویم او را از زیر آوار بیرون کشید. اینها را پسر کمال صفری می‌گوید. ما ١١ بچه هستیم، ٣ تا پسر و ٨ تا دختر. پدر من یکی از ملاکین و خان‌های روستای کفرو بود. اصلا اسم روستا به احترام جد ما بابا اعظم نام گرفته است. این زلزله همه ما را خانه خراب کرد.

پدرم ٦٣ سالش بود. این‌جا چندبار لرزید، اما تکان شدید آن حدود ساعت ٩:٣٠ بود. بعد از آن همه جا تاریک شد، هیچ جا برق نداشت. عمویم برای ما تعریف کرد که با تکان اول، همراه پدرم از خانه خارج شدند، آنها به طرف حیاط می‌رفتند که دیوار آغل گوسفند‌ها روی پدرم آوار شد. وقتی زمین آرام گرفت؛ عمویم به سمت خرابه‌های آغل رفت، اما او هم پیر و ناتوان است. من و یکی از برادرم‌هایم وقتی به این‌جا رسیدیم و چهره گریان عمویم را دیدیم، دنیا روی سرمان خراب شد. الان دو روز است که عزیزخان، خان روستای کفرو را به خاک سپرده‌ایم. خانه ما نصف و نیمه مانده، اما همه دام‌هایمان از بین رفته است. درآمد ما از راه دامداری است. ما از دولت می‌خواهیم که به ما وام بلاعوض بدهد، توان پرداخت اقساط را هم نداریم، این خرابه‌ها همه زندگی ماست.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید