ستارهای همعصر غولها
جف بریجیز طی پنج دهه تصویر روزآمد مردی بوده که از جوانی تا پیرانهسری را بیتوقف پیش آمده، اما در همان جوانی هم غم روزگار رفته را داشت و اصطلاحا سینه سوخته نشان میداد. هیئت مردانه او از همان جوانی امانتدار معنایی از گذشته است. این تصویر استوار اما حسرتخوار از نخستین حضور سینمایی مهماش «آخرین نمایش فیلم» (پیتر باگدانویچ، 1971) تا «حتی از آسمان سنگ ببارد» (دیوید مکنزی، 2016) همراه اوست و از سوی او به نقشهایش دوخته میشود. جفری لئون بریجیز به تاریخ چهارم دسامبر سال ۱۹۴۹ در لسآنجلس به دنیا آمد.
کد خبر :
۴۶۷۸۸
بازدید :
۱۷۸۹
جف بریجیز طی پنج دهه تصویر روزآمد مردی بوده که از جوانی تا پیرانهسری را بیتوقف پیش آمده، اما در همان جوانی هم غم روزگار رفته را داشت و اصطلاحا سینه سوخته نشان میداد. هیئت مردانه او از همان جوانی امانتدار معنایی از گذشته است. این تصویر استوار اما حسرتخوار از نخستین حضور سینمایی مهماش «آخرین نمایش فیلم» (پیتر باگدانویچ، 1971) تا «حتی از آسمان سنگ ببارد» (دیوید مکنزی، 2016) همراه اوست و از سوی او به نقشهایش دوخته میشود. جفری لئون بریجیز به تاریخ چهارم دسامبر سال ۱۹۴۹ در لسآنجلس به دنیا آمد.
او در خانوادهای کاملا هنری پرورش یافته است؛ بهطوری که پدرش لوید بریجیز و برادر بزرگترش بیو بریجیز، از بازیگران سرشناس زمان خود به حساب میآمدند و مادرش دوروتی سیمپسون و خواهرش سیندی بریجز نیز بازیگرانی کم نام و نشان بودند. جف کودکیاش را در محله مرفه هلمبی هیلز سپری کرد.
در این زمان چون پدرش دائما سر پروژههای مختلف بود، برادرش تلاش میکرد با نزدیک شدن به جف، نقش پدر را نیز برای او ایفا کند. نسبت این دو برادر را در فیلم «پسران شگفتانگیز بیکر» (استیو کلاوز، 1989) یکی از درخشانترین فیلمهایی که برادران بریجیز در آن ایفای نقش کردهاند، میبینیم. این از آن فیلمهایی است که در ایران کمتر دیده شده است.
جف در ۱۷ سالگی پس از اتمام دوران دبیرستان به نیویورک رفت و در استودیو هربرت برگوف درس بازیگری خواند و یکسال بعد بهعنوان نیروی رزرو به گارد ساحلی پیوست و به مدت هفتسال در آنجا خدمت کرد. پدرش با اینکه بازیگری حرفهای و تمام عیار بود، اما بیشتر در سریالهای تلویزیونی بازی میکرد و طبیعی بود هر دو پسر با تلویزیون کار خود را شروع کنند...
اما پیتر باگدانویچ این کارگردان عشق سینما میخواست براساس رمان موفق «آخرین نمایش فیلم» لاری مکمورتی فیلمی بسازد؛ قصهای در شهری کوچک و بسته که انگار راهی به بیرون نداشت، تنها راه گریز از آن سالن سینما بود که با گذشت سن شخصیتها از نوجوانی به جوانی رو به تعطیلی بود. جف بریجیز در نقش دوان جکسون یکی از جوانان آن شهر کوچک بود که سادگیاش باعث شد لباس نظامی بر تن کرده و ترک یار و دیار کند. او وقتی در انتهای فیلم بازمیگردد چهره ساده و مهربانش گذر زمان را باور نداشت، اما جف بریجیز شرم را در حد درک آدمی سادهلوح در لباس نظامی تصویر میکند؛ شخصیتی که لباس جنگاوری قواره او نشان نمیدهد.
جف بریجیز با همین فیلم نامزد جایزه اسکار و راه ورود او به سینما گشودهتر شد. او همدوره غولهای بازیگری دهه70؛ آلپاچینو، رابرت دنیرو، جک نیکلسون و داستین هافمن بود. هر کدام از این نامها صاحب فیلمهای مهمی در دهه 70 بودهاند که در آنها مردانی را تصویر کردهاند که یخ زندگی معاصر زیر پایَشان ترک برداشته بود.
جف بریجیز اما در محدوده خودش بدون درگیری با این مردان در محدوده سنتیتر و چهبسا عامیانهتر در فیلم «کینگ کنگ» (جان گیلرمن، 1976) باید از حریمش در برابر یک بیگانه دفاع میکرد، حتی اگر آن بیگانه یک کینگکنگ باشد، آن هم در سالی که برای ایفای نقش تروایس بیکل در فیلک «راننده تاکسی» انتخاب نشده بود.
از طرف دیگر او در همین دهه بار دیگر برای فیلم «تاندربولت و لایتفوت» (مایکل چیمینو، 1974) نامزد جایزه اسکار نقش دوم شده بود و این باعث تثبیتش در هالیوود شد، اما خودش هنوز سودای موزیسین و نقاش شدن داشت. با موفقیت فیلم «کینگ کنگ» جف بریجیز نیمه اول دهه 80 در فیلمهای علمی- تخیلی در اوج بود و با «ترون: میراث» (استیون لیزبرگر، 1982) و «مرد ستارهای» (جان کارپنتر، 1984) بار دیگر نامزد جایزه اسکار نقش اول شد، ولی اسکار اغلب به مردان و زنانی میرسد که به تماشاگر بباورانند درام سینمایی واقعیت مطلق است، نه مردان و زنانی که در جهان فانتزی زندگی میسازند.
البته بریجیز دهه 80 تنها ستاره فیلمهای فانتزی نبود، او در همین دهه با کارگردانان بزرگ سینمای آمریکا سیدنی لومت و فرانسیس فوردکاپولا به ترتیب در فیلمهای «صبح روز بعد» (1986) و «تاکر: یک مرد و رویایش» (1988) همکاری کرد، اما تکخال جف بریجیز در دهه 80 «پسران شگفتانگیز بیکر» (1989) است.
فیلم داستان دو برادر پیانیست است که از کودکی در سالنهای هتلها پیانو نواختهاند، اما دیگر تکراری شدهاند و کم بها و باید فکری کنند؛ زن آوازهخوانی را استخدام میکنند که کار و بارشان رونقی بگیرد، زن میانه برادران به هم نمیریزد و این برادر کوچکتر است که ناسازگاری میکند. او نمیخواهد ملودیهای تخت و سادهای را که از کودگی مینوازند ادامه دهد، آرزویش رفتن به بار کمنوری است تا قطعهای بنوازد متفاوت با آن آغاز و پایان تکراری که با برادرش نواخته، رها از آن اوجهای تصنعی... البته زندگی بیرحمتر از آن است که به غرور و آرزوی یک پیانیست ماهر اما معمولی رحم کند، زندگی به راه خودش میرود و جک بیکر همان پیانیست حسرتخوار است.
بریجیز در دهه 90 چنان سرحال و درجه یک بود که پالین کیل در وصف بریجز نوشت: «بین تمام بازیگرانی که تا به امروز در این سینما نفس کشیدهاند، احتمالا بازیهای بریجیز از همه طبیعیتر و خودآگاهانهتر است.» بریجیز همیشه کلیشه شکن بوده است، اما برای نقشی به اسکار رسید که نسخه قراردادی از هنرمندی بود که قدر خود، هنر و عشقش را میَشناسد. عنوان فیلم هم به اندازه کافی کلیشهای بود: «دل دیوانه» (اسکات کوپر- 2009).
این فیلم برای اعضای محافظهکار آکادمی 20سال بعد از «پسران شگفتانگیز بیکر» فیلم راحت و قابل فهمی بود و لاجرم لایق قدردانی با مجسمه طلایی. اما حقیقت بریجیز با فیلم «حتی از آسمان سنگ ببارد» (2016) بار دیگر آشکار شد. او در 66 سالگی نقش پلیس پیری را بازی میکند که از علل یک دزدی آگاه است. در صحنهای او تنها در باد و گرگ و میش صبح در اندیشه زندگی که از دست رفته نشسته است؛ حالا تنهایی مانده و آن افق مبهم نارنجی دم صبح. بله انجام وظیفهای که دیگر بیمعناست.
منبع: آسمان آبی
۰