بازگشته از مرگ
برخی از مردم این دختران را بهعنوان عضوی از بوکوحرام میبینند، برخی هم مثل یک قهرمان میدانستم قرار است بمیرم و انسانهای بیگناهی را هم بکشم، اما نمیخواستم این کار را بکنم...
دخترها نمیخواستند که کسی را بکشند. آنها برای مدتی سکوت کردند. وزن مواد منفجرهای که به کمرشان بسته شده بود، آنها را کمی خمیده کرده بود. چاشنی انفجاری را به آنها نشان دادند، اما این دخترها، در فکر راه فراری از این وضع بودند.
«حدیثه» ١٦ساله، به یاد میآورد که در آن هنگام چه فکری به سرش زده بود: «نمیدانم چطور از شر این کمربند انتحاری خلاص شوم.» او از دختر ١٢ سالهای که در کنارش ایستاده و کمربند انتحاری به کمرش بسته شده بود، پرسید: «تو با کمربند خودت چه کار میکنی؟»
دخترک ١٢ ساله با ناامیدی پاسخ داده بود: «میخواهم خودم را منفجر کنم.»
همه این چیزها به سرعت اتفاق افتاده بود. حدیثه، پس از آنکهسال گذشته توسط بوکوحرام ربوده شده بود، با جنگجویی در یک کمپ، جایی که او را به گروگان گرفته بودند، مواجه شد. آن مرد از حدیثه خواست که با وی «ازدواج» کند؛ حدیثه اما این پیشنهاد را رد کرد. «از این کار پشیمان خواهی شد!» حدیثه به یاد میآورد که آن جنگجو این حرف را به او زد.
چند روز بعد، حدیثه را پیش یکی از سرکردگان بوکوحرام بردند. او به حدیثه گفت که قرار است به «شادترین» مکانی برود که تصورش را هم نخواهد کرد. حدیثه پیش خود گمان کرد که قرار است او را به خانهاش بازگردانند، اما سرکرده بوکوحرام، از بهشت سخن میگفت.
آنها آخر شب به سراغش آمدند. حدیثه گفت که کمربندی انتحاری را به کمرش بستند. ستیزهجویان، سپس او و دخترک ١٢ساله را تنها گذاشتند و به آنها گفتند که این بمبها را در اردوگاه غیرنظامیان نیجری باید منفجر کنند که از ترس بوکوحرام به آن اردوگاه فرار کردهاند. حدیثه به یاد میآورد: «میدانستم که قرار است بمیرم و انسانهای بیگناهی را هم بکشم، اما نمیخواستم این کار را بکنم.»
شمال شرقی نیجریه، درحال حاضر هشتمینسال متوالی جنگ با بوکوحرام را پشت سر میگذارد؛ جایی که مردم، از دختران این منطقه میترسند. تاکنون، درسال جاری، تروریستها، بیش از دو برابرسال ٢٠١٦، عملیات انتحاری انجام داده و همچنان به این کار ادامه میدهند.
به گفته یونیسف، از ابتدایسال جاری میلادی، بیش از ١١٠کودک، بهعنوان عاملان انتحاری استفاده شدهاند که دستکم، ٧٦ نفر از آنها، دختر و اکثرا زیر ١٥سال بودهاند. یک دختر بچه، درحالی خود را منفجر کرد که کودکی را به پشت خود بسته بود. عاملان انتحاری، در اینجا به مساجد، بازارها، ایستگاههای بازرسی، اردوگاههای غیرنظامیان آواره و هرجای دیگری که مردم جمع میشوند، ازجمله میدان چوگان بازی، حمله میکنند. گودالهایی در اطراف دانشگاه «مایدوگوری» یکی از مکانهایی که به کرات هدف بمبگذاری قرار میگیرد، کنده شده است؛ به این امید که شاید موجب کند شدن حملات مهاجمان شود.
به خوبی میدانستم که آن بمب مرا خواهد کشت
مامونه، ١٤ ساله
گسترش استفاده از کودکان انتحاری، به طرز ترسناکی گسترش پیدا کرده تا جایی که مقامات منطقهای که بوکوحرام در آنجا عملیات انتحاری انجام میدهد، به شهروندان هشدار دادهاند که مراقب دختر بچههای انتحاری باشند. بیلبورد بزرگی در مایدوگوری - شهر نیجری که بوکوحرام در آنجا آغاز شد- نصب شده که در آن، تصویر دختر بچهای را با چشمانی خاص و کمربندی انفجاری روی سینهاش و چاشنی انفجار در دست نشان میدهد.
مقامات عموما از پدرها و مادرهای سادهلوح میخواهند که فرزندانشان را به بوکوحرام برای استفاده از آنها بهعنوان بمبگذار تحویل ندهند؛ ارتش ویدیویی تبلیغاتی را ساخته که به بمبگذاران میگوید خود را تسلیم کنند. در این ویدیو، دختر بچهای ١١ ساله حضور دارد. او میگوید: «اجازه ندهید که آنها به شما بمب وصل کنند. این بسیار خطرناک است.»
تبلیغات عمومی دولت، عاملان انتحاری و خانوادههای آنها را بهعنوان حامیان تروریستهای بوکوحرام معرفی میکند که شستوشوی مغزی شدهاند یا با استفاده از مواد مخدر، وادار به انجام چنین کارهایی میشوند. نیویورکتایمز اما با ١٨دختربچه در نیجریه مصاحبه کرده که پیشتر توسط این گروه به عملیات انتحاری فرستاده شده بودند. روایات این دختران، تبلیغات عمومی و سخنان مقامات در اینباره را نقض میکند.
بسیار دور از ادعای تبلیغات دولتی مبنی بر اینکه پدرها و مادرها، فرزندانشان را به بوکوحرام تحویل میدهند، این دخترها گفتهاند که توسط بوکوحرام ربوده و به اسارت گرفته شده بودند؛ درحالیکه برای ربودن آنها، شبهنظامیان بوکوحرام، خانوادههای آنها را کشته بودند. همه این دخترها توضیح دادند که چگونه ستیزهجویان مسلح، پیش از آنکه آنها را به سمت جمعیت هل بدهند، به زور به آنها کمربندهای انتحاری بسته یا بمبها را به دستشان داده بودند. اکثر آنها میگویند که به آنها میگفتند که دینشان، آنها را مجبور به انجام دستورات میکند. بیشتر این دخترها مقاومت کرده بودند و به شهروندان عادی یا مقامات، برای کمک، التماس کرده بودند.
«آیشا» ١٥ساله، با پدر و برادر ١٠ساله خود از خانه فرار کرده بودند، اما بوکوحرام، آنها را گرفته بود. ستیزهجویان، پدر او را کشتند و پس از آن، به برادرش، یک بمب متصل کردند؛ او را بر روی موتور، میان دو نفر نشاندند و از آنجا به سرعت دور شدند. وقتی آنها برگشتند، خوشحال به نظر میرسیدند. برادر آیشا همراهشان نبود. آیشا فهمید که برادرش را مجبور کردهاند که خود را در یک سربازخانه منفجر کند. ستیزهجویان به آیشا گفتند که برای برادرش گریه نکند، چراکه «او، ستمکاران را کشته است.» پس از آن، نیروهای بوکوحرام، بمبی را هم به او بستند و آیشا را به همان سربازخانه فرستادند.
آیشا، مانند برخی از دخترهای دیگر میگوید که میخواست به نقطه خلوتی برود و دور از هر انسانی، چاشنی انفجاری را بکشد، تا به کسی آسیب نزند؛ در عوض، او به سربازان نزدیک شد و آنها را متقاعد کرد که مواد منفجره را به آهستگی از بدن او جدا کنند. آیشا میگوید: «به آنها گفتم که برادرم اینجا بود و برخی از سربازان اینجا را کشته است، اما برادرم به اندازه کافی بزرگ نشده بود تا بفهمد که مجبور نیست این کار را انجام دهد. او صرفا یک کودک بود.»
دختران دیگر هم روایتهای مشابهی از اتفاقاتی که برایشان پیش آمده، داشتند.
سربازان به فاطمه ١٧ساله گفتند: «روی زمین دراز بکش؛ صورتت رو به زمین»؛ اما وقتی او به سربازان نزدیک شد، دستانش را بالا گرفت و با نهایت توانش فریاد زد: «من بیگناهم! من جزو آنها نیستم! آنها من را مجبور کردند!»
به امینه ١٦ساله گفته شده بود که خود را در بین عبادتکنندگان در مسجد منفجر کند، اما وقتی او به جمعیت نزدیک شد، عمویش را دید و از او کمک خواست تا جانش را نجات دهد و او را به جای امنی ببرد.
ستیزهجویان به حاجیه ١٧ساله گفتند، «صبر کن تا جمعیت زیادی جمع شود، اما اگر یک یا دو سرباز را هم دیدی، دکمه انفجاری را فشار بده.» اما وقتی حاجیه به یک سرباز رسید، بمب بسته شده به کمرش را به او نشان داد. سرباز نیز او را به مکان وسیع و امنی برد تا بتواند با آرامش بمب را از او جدا کند.
فتان ١٤ ساله همراه با ٩ دختر دیگر مستقر شده بود تا هرکدام از آنها را به سوی اهداف جداگانهای بفرستند، اما فتان به یک اداره پلیس رفت و درحالیکه کیفی که بمب در آن بود را در دست داشت، از آنها درخواست کمک کرد. فتان میگوید که افسران پلیس ابتدا فریاد زدند و فرار کردند، اما بعد از مدتی بازگشتند و به او گفتند که کیف را در یکی از زمینهای اطراف رها کند و برود.
مریم ١٦ساله، میگوید که از یک پیرمرد که در زیر یک درخت استراحت میکرد، کمک خواسته. پیرمرد کمی از او دور شده و در فاصلهای امن، با مریم صحبت کرده تا مطمئن شود که او قصد منفجر کردن خود را ندارد.
برای این دخترها و دیگران، حتی نزدیک شدن به مقامات برای درخواست کمک، بسیار خطرناک بوده است. سربازان و غیرنظامیان در ایستگاههای بازرسی نسبت به هر فرد مشکوکی، حساس هستند و غالبا این افراد مشکوک، زنان و دخترانی هستند که روسریهای بلند و لباسهای پوشیدهای بر تن دارند و ممکن است که زیر این لباسها، کمربندهای انفجاری داشته باشند.
سازمان ملل اعلام کرده که تنها در سهماهه آخر سال ٢٠١٦، ١٣کودک ١١ تا ١٧ ساله بیگناه، به خاطر شک اشتباه سربازان مبنی بر انتحاری بودن آنها، کشته شدهاند. اکثر دخترانی که با آنها مصاحبه شده، مثل حدیثه میگویند که آنها پس از رد درخواست ازدواج با ستیزهجویان، بهعنوان انتحاری به کار گرفته شدهاند. چندینسال است که ستیزهجویان بوکوحرام، دختران را مجبور به «ازدواج» میکنند؛ اما نه ازدواج مرسوم. آنها به نحوی به دنبال راضی کردن دختران برای تجاوز به آنها هستند. گاهی هم بدون رضایت، اقدام به تجاوز میکنند.
بسیاری از دختران، حکایت حدیثه را تکرار کردهاند. آنها میگویند که ستیزهجویان بوکوحرام قول رفتن به بهشت را در عوض فشار دادن یک دکمه قرمز به آنها دادهاند. تقریبا همه این دختران، کهسال گذشته گرفتار حملاتی طراحیشده بودند، در کنار جادههای خلوت، تیر خورده و افتاده بودند؛ چراکه ستیزهجویان مسلح، از دور آنها را زیر نظر داشتند تا اگر این دختران به سوی اهدافشان حرکت نکردند، آنها را با گلوله بزنند.
«مامونه» ١٤ساله که شبهنظامیان به او گفته بودند خود را در کنار یک دسته از سربازان منفجر کند، میگوید که دلش نمیخواست شبیه بسیاری از دخترانی باشد که خودشان را منفجر کردهاند و بسیاری از انسانهای بیگناه را با خودشان به کام مرگ کشاندهاند. او میداند که بسیاری از مردم، او را به چشم یک همدست ستیزهجویان بوکوحرام میبینند، اما او میگوید که او و دخترانی مثل او که از منفجر کردن خود سر باز زدهاند، باید به خاطر مبارزه با بوکوحرام، ستوده شوند. مامونه میگوید: «برخی از مردم من را بهعنوان عضوی از بوکوحرام میبینند، برخی هم مثل یک قهرمان.»
«وقتی زنی را میبینم، میترسم»
حسن، یکی از اعضای شبهنظامیان محلی
برای مراقبت از مردم در ماههای اخیر، نیروهای نیجریه دستاوردهایی را برای بازپسگیری سرزمینهایی از دست بوکوحرام داشتهاند؛ آنها ستیزهجویان مخفیشده را پیدا و دستگیر میکنند. با این حال، جنگجویان این گروه تروریستی، نهتنها دست به حملات انتحاری بیشتری علیه نیروهای امنیتی زدهاند، بلکه حملاتشان، تاکتیکیتر هم شده است. در ماه ژوئن، آنها به کاروانی از سربازان و افسران پلیس حمله کردند و چندین افسر پلیس زن را ربودند. ماه بعد از آن نیز، ستیزهجویان با آتش گشودن به روی کاروانی از کارکنان اسکورتشده نفت، بیش از ٢٥ تن را کشتند و چند زمینشناس دانشگاه «مایدوگوری» را ربودند.
مقامات اطلاعاتی غربی میگویند که ستیزهجویان، زمینهایی که ارتش نیجریه از آنها گرفته بود را بازپسگرفتهاند. ایالات متحده آمریکا درحال آمادهسازی برای فروش هواپیماهای جنگی و سایر تجهیزات، به قیمت ٥٠٠میلیون دلار به نیجریه است.
وضعیت انسانی در این منطقه وخیم است و حدود ٢میلیون نفر از ٤ کشور، به خاطر جنگ و شرایط قحطی آواره شدهاند. شهر مایدوگوری مملو از خانوادههایی است که زمینهای کشاورزی و ماهیگیری را رها کرده و بدون هیچ وسیلهای برای گذران زندگی به آنجا آمدهاند. بسیاری از آنها در ساختمانهای قدیمی و کلبههای ساحلی، یا در امتداد رودخانه «نگادا» زندگی میکنند. حالا، طبق گفته نیروهای بشردوستانه، بسیاری از کارکنان امدادی درحال مبارزه با شیوع هزاران مورد بیماری وبا هستند. رشته بیرحمانه بمبگذاریها در ماههای اخیر و عمدتا در اطراف شهر مایدوگوری و در میان مرز آن با کامرون، سایهای از ترس را روی زندگی مردمان این شهر انداخته است.
طبق گزارش منتشر شده در ماه آگوست در مرکز مبارزه با تروریسم «وست پوینت»، در طول ٦سال گذشته، اکثر عوامل انتحاری بوکوحرام در شمال شرقی نیجریه، کامرون، نیجر و چاد، زنان بودهاند.
در واقع این گزارش اذعان میکند که این گروه، بیش از هر گروه دیگری در تاریخ، از زنان بمبگذار انتحاری استفاده کرده است و براساس این گزارش، همچنان که بوکوحرام به استفاده از کودکان برای حملات انتحاری روی آورده، استفاده از دختربچهها، ٤ برابر پسربچههاست.
«هریت دویر»، یک سخنگوی یونیسف در شهر مایدوگوری میگوید: «اضطراب وجود دارد. مردم غالبا از حضور زنان و دختران در مراکز ایست بازرسی، مناطق شلوغ، کمپها و دانشگاهها هراس دارند. همانطور که در این وقایع مشاهده میکنیم، در تجربه هم همین بوده و این سوءظن را برای آن ایجاد کرده است.»
بمبگذاریها، تلفات روحی هم بر مردم شهر مایدوگوری گذاشته است. شهری، به خاطر ترس مردم حومه شهر از بوکوحرام و فرار آنها به مایدوگوری، جمعیتش دو برابر شده است. حملات انتحاری بارها و بارها در بازارهای شلوغ و اردوگاههای آوارگان اتفاق افتاده است. ساکنان شهر همچنین متوجه شدهاند که دانشگاه مایدوگوری، یکی از مهمترین اهداف بوکوحرام است، چراکه آنها از تحصیلات غربی متنفرند. دستکم درسال ٢٠١٧، ٨ حمله به دانشگاه شده است.
عوامل انتحاری، غالبا در ساعات اولیه صبح، عملیاتشان را انجام میدهند و به این علت، بسیاری از ساکنین، روز خود را دیرتر آغاز میکنند یا سعی میکنند که باهم در مناطق خاصی حضور پیدا نکنند. بسیاری از زنان و دختران، از ترس آنکه مبادا اشتباهی کشته شوند یا به آنها شلیک شود، قبل از نزدیکشدن به ایستهای بازرسی مینشینند و امیدوارند تا سربازان عصبی و شبهنظامیان مردمی را متقاعد کنند که آنها، کمربند انتحاری یا جلیقه انفجاری به خودشان نبستهاند.
برای جلوگیری از مشکوک شدن مردم، بسیاری از زنان و دختران، دایما لباسهایشان را میشویند. چراکه اکثر دخترانی که بهعنوان عوامل انتحاری از آنها استفاده میشود، در شرایط سختی زندگی میکنند و به قول ساکنان، لباسهای آنها «کثیف» و چهره آنها «بهمریخته» است.
یکی از ساکنان مایدوگوری، به نام «فاطمه سیدو» ٤٥ساله میگوید او هر دختری را در خیابان میبیند، به سمت دیگر خیابان میرود و خود را از آنها دور میکند. خانم سیدو که شوهرش توسط بوکوحرام کشته شده، میگوید: «من، هم از بمبها میترسم و هم از کسانی که با دیدن من وحشت میکنند. اما خوشبحتانه مردم نگاهی به سن من و سر و وضع و لباسهای تمیزم میاندازند.» حسن، یکی از اعضای شبهنظامیان محلی است که میگوید، هر زمان که زنان یا دختران به ایست بازرسی او نزدیک میشوند، او به آنها میگوید که هر چیزی را که حمل میکنند، زمین بیندازند. او میگوید که چندین ماه پیش، یک زن به حرف او برای متوقف شدن گوش نداد. حسن نظاره میکرد که آن زن چگونه دستش را بلند کرد و چاشنی بمبی که در دستش بود را فشار داد و خود را منفجر کرد.
او میگوید: «با دیدن آن زن وحشت کردم.»
همسر حسن، فاطمه ١٩ساله میگوید که او توسط بوکوحرام برای ٦ ماه ربوده شده بود و او را مجبور به ازدواج با یکی از ستیزهجویان کرده بودند. یک روز، ستیزهجویان، گروهی از گروگانهای زن را جمع کردند و دستور دادند که رژه بروند. فاطمه میگوید که ظاهرا این دستور برای امتحان فرمانپذیری آنها بوده است.
کمی بعد، یکی از تروریستها، او را سوار بر موتور میکند و به سرعت به سوی مایدوگوری میرود. در مسیر، موتورسوار به فاطمه میگوید که او را برای عملیات انتحاری میبرد، اما آنها در میان درگیری شبهنظامیان ستیزهجو و سربازان گیر میافتند و در این هرج و مرج و شلوغی، فاطمه فرار میکند.
حالا او در زندگی روزمرهاش در مایدوگوری، از زنان میترسد: «این چیزی نیست که هرکسی بتواند آن را شناسایی کند؛ هیچراهی وجود ندارد که بفهمید فرد روبهرویتان چه کسی است.»
دخترانی که به ماموریتهای انتحاری فرستاده شده بودند، حالا سعی میکنند که با زندگی نوجوانان مایدوگوری قاطی شوند. اکثر آنها ناخنهایشان را لاک میزنند و به پاهای خود حنا میمالند؛ روسریهای بلند درخشانی میپوشند و موهایشان را میبافند.
تقریبا همه آنها تحصیلات خود را به خاطر جنگ متوقف کردهاند، اما خواستار بازگشت به مدرسه هستند. آنها رویای تبدیل شدن به معلمان، پزشکان و وکلا را در سر دارند. آنها برای دین خود ارزش قایلند و میگویند که با اصرار و تبلیغات بوکوحرام مبنی بر اینکه اسلام از بمبگذاری انتحاری حمایت میکند، متقاعد نشدهاند.
در اکثر موارد، دخترها، در مورد عملیاتشان به هیچکس جز نیروهای امنیتی چیزی نگفته بودند. برخی از آنها حتی به پدرومادرشان از ترس اینکه مبادا مطرود آنها شوند، حرفی نزده بودند. کسانی هم که جریان را به والدین خود گفته بودند، پدر و مادرشان از آنها خواسته بودند که آن را برای کسی تعریف نکنند تا مبادا بهعنوان هواداران بوکوحرام شناخته شوند.
برخی از ستیزهجویان تلاش کردند که دخترها را فریب دهند و بگویند که قرار نیست به آنها آسیبی وارد شود. به «مامونه» گفته شده بود، زمانی که چاشنی بمب را میفشارد، بمب از بدنش به سوی جمعیت پرتاب و آنجا منفجر میشود، اما او این حرفها را باور نکرده بود. او میگوید: «من به خوبی میدانستم که این بمب مرا خواهد کشت.»
اما کار زیادی از دست او برنمیآمد. آنها کمربند انفجاری را دور کمر او بستند و او را در جادهای انداختند و به او گفتند که خود را به سربازان برساند. آنها به مامونه گفتند که مانند یک زن جذاب و باوقار رفتار کند؛ کاملا به سربازان نزدیک شود و سپس دکمه را بفشارد.
او سعی کرد تا زمانی که از دید ستیزهجویان خارج شود، آرامش خود را حفظ کند. او به یاد میآورد که مواد منفجره بسیار سنگین بودند و چاشنی انفجاریاش- دستگاهی که شبیه یک رادیوی کوچک بود- کمر او را داغ کرده بود. او میخواست تا کمربند را از خودش جدا کند، اما ترسید که مبادا اتفاقی منفجر شود.
او شروع به گریه کرد. برخی از افرادی که از جاده گذر میکردند او را دیدند و به او نزدیک شدند. او به آنها توضیح داد که بوکوحرام زیر لباسش بمب را به او متصل کرده. همه آنها به سرعت فرار میکردند. عدهای دیگر میآمدند تا دلیل گریه او را بپرسند، اما وقتی مامونه مشکلش را میگفت، آنها هم میگریختند. او با یادآوری این صحنه پوچ، خندهاش میگیرد و میگوید: «آنها یکی پس از دیگری میآمدند. من برای درخواست کمک به دنبال آنها میدویدم و آنها میگفتند که اگر ادامه دهم، مرا خواهند کشت.»
پس از چند دقیقه، گروهی از سربازان آمدند و به او گفتند که فاصله بگیرد و دستانش را بلند کند. سرانجام، یک سرباز به او نزدیک شد تا به آرامی کمربند انفجاری را از او جدا کند. انگار یک عمر طول کشید. دستانش خسته شده بود از اینکه آنها را بالای سر خود نگه داشته بود. سرانجام، بمب، جدا شد.
در ابتدا، مامونه، داستان را از خانواده و دوستانش پنهان کرد و نگران بود که با فهمیدن مردم، او را زندانی کنند: «آن وقت با خودم فکر کردم که چرا باید به خاطر اینکه دیگران مرا مجبور به بستن کمربند انفجاری کردهاند، بازداشتم کنند؟ بنابراین تصمیم گرفتم که جریان را به همه بگویم.»
وقتی مامونه داستان دخترانی را شنید که خود را منفجر کردهاند، بسیار ناراحت شد. او هیچ شکی نداشت که آن دخترها، هیچ وفاداری یا باوری به بوکوحرام نداشتند. او میگوید که آنها سادهلوح، وحشتزده و بسیار نادان بودند؛ چراکه نمیدانستند که میتوانند خود را به مقامات امنیتی تسلیم کنند.
اما این کار هم خطرناک است. وقتی حدیثه به همراه دختر ١٢ ساله، به ایست بازرسی نزدیک شدند، او نگران بود و نمیدانست که سربازان چه واکنشی خواهند داشت. حدیثه به دختر کوچکتر گفت که در کنار یک درخت در فاصله دور منتظر بماند تا او خود را به سربازان برساند و موضوع را برای آنها شرح دهد. حدیثه میدانست که حضور آن دختر ١٢ساله، آن هم بدون والدینش بسیار شکبرانگیز خواهد بود.
حدیثه میگوید: «او دختر کوچکی بود.»
سربازان حرف او را باور کردند و به دخترها کمک کردند تا کمربندهای انتحاری خود را دربیاورند و سپس آنها را برای بازجویی ببرند. حدیثه سرانجام به کمپ آوارگان فرستاده شد. او هنوز هم نمیداند که مادرش کجاست، یا حتی هنوز زنده است یا نه، اما پدرش چند هفته بعد از او، به کمپ آمد. وقتی حدیثه ماجرا را برای پدرش تعریف کرد، او به شدت گریست. حدیثه میگوید: «او هیچگاه مرا طرد نکرد. پدرم بسیار خوشحال بود از اینکه من زنده ماندهام.»
منبع: نیویورک تایمز