نامه دردسرساز از یک زندیق

نامه دردسرساز از یک زندیق

درآمدن صدای در و رسیدن دو میهمان ناشناس، اما مسیر روایت جلال آل احمد را به سویی می‌برد که پسرک سرانجام درمی‌یابد ماجرای آن نامه پردردسر چه بوده است «رفتم دم در. یک صاحب‌منصب بود و دنبالش یک زن سرواز. یعنی چارقد به‌سر. همسن‌های خواهر بزرگم. چارقد کوتاه گل‌منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانه ما نیامده بود. کیف به دست داشت و نوک‌پنجه راه می‌رفت. [..]روی کول صاحب‌منصب دو تا قپه بود و من نمی‌شناختمش. یعنی چکار داشت؟

کد خبر : ۴۸۵۴۸
بازدید : ۴۸۵۲

مهدی یساولی | داستان، ظهر یک روز سرد زمستانی از کنار حوض آب آغاز می‌شود. «جشن فرخنده» جلال آل احمد، ما را به میانه‌های دهه ١٣١٠ خورشیدی می‌برد. پسرکی داستان را برایمان روایت می‌کند «ظهر که از مدرسه برگشتم بابام داشت سر حوض وضو می‌گرفت». پدر، متدین و پیش‌نماز مسجد است «توی محل همه بهش حاجی آقا می‌گفتند». حوض میانه حیاط وضوخانه پدر در خانه است «بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشت‌بون حوله منو بیار [..]دویدم به طرف پلکان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو که می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تکان نمی‌خوردند». پسرک هنگامی که از پشت‌بام بازمی‌گردد، هنگام رفتن درون خانه، صدای در را می‌شنود «بدو ببین کیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم. هروقت بابام دیر می‌کرد از مسجد می‌آمدند عقبش. در را باز کردم. مامور پست بود. کاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی». نامه، آغاز یک دگرگونی است «وازش کن بخون. [..]بابام رو کرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه می‌کرد که سر پاکت را باز کردم. چهار خط چاپی بود. [..]فقط اسم بابام را وسط خط‌های چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یکی از آخوند‌های محضردار محلمان بود که تازگی کلاهی شده بود. تا سال پیش رفت‌وآمدی هم با بابام داشت. - ده بخوان چرا معطلی بچه؟ و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده ١٧ دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل ...».

خواندن متن نامه، اما پایان نمی‌یابد؛ ضربه به اندازه‌ای کاری است که جایی برای تردید برجای نمی‌گذارد «بابام کاغذ را از دستم کشید بیرون». عصبانیت ناگهانی پدر، گریز پسر را در پی می‌آورد «دررفتم. عصبانی که می‌شد باید از جلوش دررفت. توی حیاط شنیدم که یک‌ریز می‌گفت: - پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد! به زندیقش عادت داشتم. اصغر آقای همسایه [کفترباز]را هم زندیق می‌گفت. اما ملحد یعنی چی؟ اینرا دیگر نمی‌دانستم. اصلا توی کاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یک نگاهی که به همه‌اش انداختم فهمیدم که روی‌هم‌رفته باید کاغذ دعوت باشد». آنچه بر کاغذ آمده بود، گویی همچون تندبادی بر آب حوض میانه حیاط خانه، «حاجی آقا» را آشفته کرد «یادم است که اسم بابام که آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیه‌الله و حجه‌الاسلام و این حرف‌ها خبری نبود که عادت داشتم روی همه کاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود؛ و دنبال اسم او هم نوشته بود "بانو" که نفهمیدم یعنی چه. البته می‌دانستم بانو چه معنایی می‌دهد. هرچه باشد کلاس ششم بودم و امسال تصدیق می‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم». هم‌زمان با عصبانیت پدر از خواندن نامه جنجالی، جلال آل احمد، مادر را از زبان پسرک اینگونه تصویر می‌کند «دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ می‌کرد. مطبخ پر بود از دود و چشم‌های مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی که از روضه برمی‌گشت». او نماینده زن سنتی ایرانی است که در آن نامه دردسرساز «بانو» خطاب شده است «- عباس! باز فریاد بابام بود. خدا دیگر چکارم دارد؟ از آن فریاد‌ها بود که وقتی می‌خواست کتکم بزند از گلویش درمی‌آمد. دویدم. [..]برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمین و یک توک پا بیاد اینجا» مادر هواخواه پسر درمی‌آید «- آخه بذار بچه یک لقمه نون زهرمار کنه ... مادرم بود. نفهمیدم کی از مطبخ درآمده بود. ولی می‌دانستم که حالا دعوا باز درخواهد گرفت و ناهار را زهرمارمان خواهد کرد. - زنیکه [..]باز تو کار من دخالت کردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سر و [..]برهنه ببرمت جشن».


لرزه‌هایی بر آن قامت استوار
برهم‌ریختگی پدر متدین از خواندن نامه و آگاهی از درون‌مایه آن، نمادی از واکنش بخش‌های سنتی جامعه در برابر آن بخش از برنامه‌های فرهنگی و اجتماعی حکومت پهلوی اول به شمار می‌آید که به گونه‌ای مستقیم باور‌های دینی و عرفی آنان را هدف می‌گیرد و در ریزترین بخش‌ها به زیست روزمره‌شان وارد می‌َشود. جلال آل احمد، پسرک داستان را در این موقعیت، سرگشته تصویر می‌کند؛ او نمی‌داند چه شده و از علت خشم پدر ناآگاه است. او و خانواده‌اش در موقعیتی تازه‌اند که برایشان خشم همراه با شگفتی همراه آورده است «بابام چنان سرخ شده بود که ترسیدم. عصبانیتهایش را زیاد دیده بودم. سر خودم یا مادرم یا مرید‌ها یا کاسبکار‌های محل. اما هیچوقت به این حال ندیده بودمش. [..]مادرم حاج‌وواج مانده بود و نمی‌دانست کجا به کجاست و من بدتر ازو. رگ‌های گردن بابام از طناب هم کلفت‌تر شده بود. جای ماندن نبود». پدر، نماد واقعی از یک مرد، پدر و شوهر سنتی در ساختار خانواده ایرانی در تاریخ به شمار می‌آید؛ همانی که ستاره فرمانفرماییان، دختر شاهزاده قاجاری عبدالحسین میرزا فرمانفرماییان، در کتاب «دختری از ایران؛ خاطرات خانم ستاره فرمانفرماییان»، جایگاه او را از زبان مادرش روایت می‌کند «مادرم پیوسته به ما می‌گفت: - سر نماز و وقت دعا، از خداوند بخواین پدرتون صد و بیست سال عمر کنه. [..]او بدین‌وسیله نقش حیاتی وی در زندگی افراد تحت تکلف‌اش را یادآوری می‌کرد. من هم دل‌ام می‌خواست پدرم همیشه زنده بماند، چرا که فقدان او فروپاشی خانواده و متعلقات‌اش را به دنبال داشت. فرهنگ مردسالاری در جامعه‌ی ایران، به زن باورانده بود که اگر به مردی تکیه نکند و از سوی او حمایت نشود، نمی‌تواند روی پای خود بایستد و سرانجام در جامعه مضمحل خواهد شد». همین پدر با آن جایگاه دست‌نایافتنی‌اش اکنون در تنگنا افتاده است.


پسرک به مرید‌های پدر پیام رساند که آقا امروز به مسجد نمی‌آید و باید خود برای نماز قامت ببندند. او که پی عمو به حجره‌اش در بازار رفته است، اینجای داستان ما را با نمایی دیگر از آن دگرگونی مهم، اما دردسرساز که در نامه نیز آمده بود، آشنا می‌کند «داستان کاغذی را که آمده بود و حرفی را که بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت: [.. عمو]عبایش را از دوش برداشت و تا کرد و گذاشت زیر بغلش و شبکلاهش را از توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. می‌دانستم چرا این کار را می‌کند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یک پاسبان یخه عمویم را گرفت که چرا کلاه لبه‌دار سر نگذاشته؛ و تا عبایش را پاره نکرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمی‌رود که آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف می‌زد و خدا و پیغمبر را شفیع می‌آورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جاآستین عبا و سرتاسر جرش داد و مچاله‌اش کرد و انداخت و رفت». خشم پدر از آن نامه به اندازه‌ای است که حتی با آمدن عمو نیز فرونمی‌کاهد «از پشت در اطاق بابام که می‌گذشتم فریادش بلند بود و باز همان "زندیق" و "ملحد" را شنیدم. لابد به همان یارو فحش می‌داد که کاغذ را فرستاده بود».


پسرک ناگهان به یاد می‌آورد که مدرسه دیر شده است «یعنی دیر نشده بود، اما وضع من جوری بود که باید زودتر می‌رفتم». «وضع»‌ی که این کودک را نیز به خود درگیر کرده، با آن نامه بی‌پیوند نیست «بله دیگر سر همین قضیه شلوار کوتاه! آخر منکه نمی‌توانستم با شلوار کوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه می‌گفتند، و اگر بابام می‌دید؟ از همه این‌ها گذشته خودم بدم می‌آمد. مثل این بچه‌های قرتی که پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان می‌کردند و "شلوار کوتاه کلاه بره ... "» بله دیگر هیچکس از متلک خوشش نمی‌آمد و همین جوری شد که آخر ناظم از مدرسه بیرونم کرد که "یا شلوارت را کوتاه کن یا بیا برو مکتب‌خونه"». اجبار ناظم مدرسه که البته از جایی بالاتر سرچشمه می‌گرفت، البته برای پسرک چاره‌پذیر بود «مادرم همان‌وقت این فکر به کله‌اش زد. به پاچه‌های شلوارم از تو دکمه قابلمه‌ای دوخت و مادگی آنرا هم دوخت به بالای شلوارم؛ و باز هم از تو، و یادم داد که چطوری دم مدرسه که رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دکمه کنم و بعد هم که درآمدم بازش کنم و بکشم پایین [..]سعی می‌کردم از همه زودتر بروم مدرسه؛ و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را که می‌زدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل می‌کردم تا همه می‌رفتند و کسی نمی‌دید که با شلوارم چه حقه‌ای سوار کرده‌ام [..]، اما هرچه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت».


حجاب‌ها که رفت زنان از پشت بام‌ها رفت‌وآمد کردند


منصوره اتحادیه، تاریخ‌نگار و نویسنده، در گفت‌وگو با روزنامه شهروند به تاریخ ٢١ دی ١٣٩٤ خورشیدی با تیتر «پهلوی اول که رفت زنان به حجاب بازگشتند»، به دشواری و ناممکنی کشف حجاب برای بخشی بزرگ از زنان ایرانی اشاره کرده، از پیامد‌های آن سخن رانده است «وقتی حمام رفتن برای آنان سخت بوده، حتی گزارش شده که از راه پشت‌بام‌خانه‌ها صورت می‌گرفته است، بی‌شک برداشتن حجاب برای آنان ناممکن به نظر می‌رسیده است. من دوره کودکی را به یاد دارم که اهل خانه درباره کشیدن روسری و چادر از سر دوستان و آشنایان سخن می‌گفتند. بخشی از این اجبار را البته از مدرسه‌ها آغاز کردند. هم معلمان هم دختران مدرسه باید اونیفرم مخصوص با یقه سفید آهارزده بر تن می‌کردند». نما‌های دیگر پیوند داستان با وضعیت فرهنگی- اجتماعی نهفته در پسِ آن، هنگامی است که پسرک عصر از مدرسه بازمی‌گردد «خواهر بزرگم با بچه شیرخوره‌اش آمده بود خانه ما. خانه‌شان توی یکی از پسکوچه‌های نزدیک خودمان بود؛ و روز هم می‌توانست بیاید و برود. سروگوشی توی کوچه آب می‌داد و چشم آجان‌ها را که دور می‌دید بدو می‌آمد. سرش را با یک چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه‌اش وق می‌زد و حوصله آدم را سرمی‌برد». جلال آل احمد هرچند به گونه‌ای نرم و راویانه واکنش‌های زنان را نسبت به برنامه کشف حجاب حکومت می‌نمایاند، اما روایت‌هایی گوناگون از واکنش‌های تند لایه‌های سنتی جامعه در برابر این برنامه وجود دارد. ستاره فرمانفرماییان از یک نفرت بزرگ سخن می‌راند «زن‌های مومن و متدین ایران، از رضا شاه به خاطر دستور کشف حجاب، نفرت داشتند. [.. هرچند]کسی یارای مخالفت با این دستور را نداشت. وقتی به مادرم گفته شد که باید چادر قدیمی‌اش را کنار بگذارد، از شدت حیرت و ناراحتی بی‌هوش شد. از نظر زنان این دستور به مراتب از مبارزه با آخوند‌ها و مصادره‌ی املاک و اموال و کشتار مردم زشت‌تر بود.... او در حضور بتول خانم رضا شاه را نفرین می‌کرد و می‌گفت: - آخه این شاه شیطان‌صفت از خدا نمی‌ترسه ... خدا لعنت‌اش کنه!».


این واکنش‌ها نسبت به دگرگونی‌های جامعه به ویژه در زمینه پوشش، در میان ایرانیان در روزگار پیش‌تر نیز وجود داشته و تنها به روزگار پهلوی اول و دخالت رسمی و آمرانه حکومت منحصر نمی‌شده است. بخشی از ناهمراهی‌ها در این زمینه، به میانه‌های روزگار حکمرانی ناصرالدین شاه قاجار بازمی‌گردد. منصوره اتحادیه در کتاب «زنانی که زیر مقنعه، کلاهداری کردند (زندگانی ملک‌تاج خانم نجم‌السلطنه)» نخست می‌نویسد «موقعیت زنان نیز به مرور تحول می‌یافت که مورد پذیرش همگان نبود. در خارج از منزل کماکان رعایت حجاب الزامی بود، ولی زنان جوان چادر‌های قدیمی که به چادر "کمری" شهرت داشت- که همراه با روبنده و چاقچور پوشیده می‌شد- را به کناری زدند و چادر "چرخی" که کوتاه و جلوی آن باز بود به سر گذاشتند و صورت را با پیچه می‌پوشاندند». او سپس به پاره‌ای واکنش‌ها اشاره می‌کند عمادالسلطنه سالور برادر عین‌السلطنه [شاهزاده قاجار و نویسنده کتاب «روزنامه خاطرات عین‌السلطنه»]در خاطراتش که هنوز منتشر نشده است، به این مُد جدید باب‌شده اشاره دارد. او در ٢٥ ذیقعده ١٣٢٥ ق، می‌نویسد: مُد و طرح لباس و کفش و ...، بسیار در این یک سال تغییر کرده. نقدا اغلب پیچه می‌زنند و دستی طوری می‌کنند که سر را قدری بلند کنند و تمام صورت پیدا باشد. [..]این لباس بیرون خانم‌ها مُد است، روبند خیلی کم شد. اهل خانه من تمام روبند می‌زنند و نگذاشته‌ام پیچه بزنند». اتحادیه باز جایی دیگر در همین کتاب می‌نویسد «این‌گونه تغییرات مورد پسند و قبول همگان نبود و هنوز هم بسیاری از مردن به زنان خود اجازه نمی‌دادند با این پوشش از خانه خارج گردند. [..]کماکان اغلب زنان اعیان و همطراز نجم‌السلطنه برای خرید از خانه خارج نمی‌شدند. اجناس را یا دلاله‌ها به منزل می‌آوردند، یا پیشکار و گیس‌سفیدان را برای خرید به بازار و دکان‌ها می‌فرستادند».


شفای قنداق تفنگ جایگزین شفای توپ مرواری
نویسنده داستان «جشن فرخنده» در میانه نقد‌های جدی خود به بخشی از برنامه‌های فرهنگی و اجتماعی حکومت پهلوی اول، اما از گرداندن قلم نقد به سوی جامعه بازنمی‌ماند. او در روایت خویش، به پاره‌ای باور‌های بی‌پایه میان ایرانیان آن روزگار نیز گوشه می‌زند؛ آنجا که گفت‌وگوی مادر و دختر را درباره بیماری نوزاد و راه‌های درمان آن در باور توده روایت می‌کند «مادرم چایی مرا که می‌ریخت داشت به خواهرم می‌گفت: - میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف که توپ مرواری رو سر به نیست کرده‌ن. وگنه [وگرنه]بچه رو دو دفعه که از زیرش رد می‌کردی انگار آبی که رو آتش بریزی». گزارش‌هایی گوناگون در روایت‌ها و منابع تاریخی درباره باور‌های توده نسبت به گره‌گشایی‌های این توپ وجود دارد. جلال عبده، دیپلمات ایرانی در دوره پهلوی در کتاب «چهل سال در صحنه؛ خاطرات دکتر جلال عبده» در این‌باره نوشته است «در شب چهارشنبه‌سوری در میدان ارگ مراسم مخصوصی برگزار می‌شد. در وسط میدان توپ عظیمی به نام توپ مروارید روی سکوئی قرار داشت ... زن و مرد و دختر و پسر اطراف توپ نامبرده جمع می‌شدند و دختران سعی داشتند از روی لوله توپ بگذرند و به این‌ترتیب بر این باور بودند که بخت آنان باز می‌شود». آن توپ جادویی در باور توده هرچند دیگر نیست، اما آن باور‌ها راه خود را می‌روند و در هنگامه‌های مشکل‌ها، گریزگاهی دیگر می‌جویند «- حالا بیا یک کار دیگه بکن ننه. ورش دارد ببر دم کمیسری از زیر قنداق تفنگ درش کن. - مادر مگه این روز‌ها می‌شه اصلا طرف کمیسری رفت؟ خدا بدور! - خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ دوش کنه بعد هم یک گوله نبات بده به صاحب تفنگ».


ننه، از پسرک می‌خواهد برای حمام خانگی هیزم بیاورد؛ همان حمامی که همچون یک گریزگاه برای زنانِ سرگشته از برنامه حکومت، میهمان پاره‌ای خانه‌ها شده بود «این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی کوچه چادر را از سر زن‌ها می‌کشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفته‌ای هفت روز دودود می‌داشتیم که نگو؛ و بدیش این بود که همه زن‌های خانواده می‌آمدند و بدتر اینکه هیزم‌آوردنش با من بود». روایت سیدعبدالله انوار در گفت‌وگو با روزنامه شهروند به تاریخ ٣٠ خرداد ١٣٩٦ خورشیدی با تیتر «٢٨ مرداد مردم غافلگیر شدند»، نقشی دیگر از این سیاست آمرانه حکومت پهلوی اول را می‌نمایاند. او که ١٧ دی ١٣١٤ در آن برنامه حکومتی حضور داشته است، می‌گوید «کشف حجاب در زمان رضاشاه با سخت‌گیری بسیار همراه شد. آنگونه که به یاد دارم کلاس چهارم ابتدایی بودم ما را به دانشسرای مقدماتی، دانشگاه کنونی خوارزمی بردند. رضا شاه نیز با همسر و دخترش به دانشسرا آمدند و رضاشاه گفت: من دلم می‌خواست که نصف مردم ایران هم عین نصف دیگر مردم ایران شوند. بعد از این نطق هم بر شدت سختگیری بر نپوشیدن چادر بیشتر شد و از آنجا که مادرم مذهبی و محجبه بود، در زمان ممنوعیت پوشیدن چادر اصلا نتوانست از خانه بیرون بیاید و ناچار شدند که در منزل برایش حمام بسازند تا برای حمام‌رفتن ریسک خروج از خانه را به جان نخرد».


آن عطر ناآشنا و شگفت‌انگیز


درآمدن صدای در و رسیدن دو میهمان ناشناس، اما مسیر روایت جلال آل احمد را به سویی می‌برد که پسرک سرانجام درمی‌یابد ماجرای آن نامه پردردسر چه بوده است «رفتم دم در. یک صاحب‌منصب بود و دنبالش یک زن سرواز. یعنی چارقد به‌سر. همسن‌های خواهر بزرگم. چارقد کوتاه گل‌منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانه ما نیامده بود. کیف به دست داشت و نوک‌پنجه راه می‌رفت. [..]روی کول صاحب‌منصب دو تا قپه بود و من نمی‌شناختمش. یعنی چکار داشت؟ اول شب با این زن سرواز. صبح تا حالا توی خانمان همه‌اش داشت اتفاقات تازه می‌افتاد. یک‌دفعه نمی‌دانم چرا ترس برم داشت. [..]نکند باز مشگلی برای جواز عمامه بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟». صاحب‌منصب نزد پدر رفته، دختر «سرواز» نیز به اتاق دیگر پیش ننه راهی می‌شود. پسرک کنجکاوانه، به بهانه‌هایی از این اتاق به اتاق دیگر می‌رود تا دریابد آنجا چه می‌گذرد «صاحب‌منصب داشت به لفظ قلم حرف می‌زد: - بله حاج‌آقا. متعلقه خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید؛ که آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یک امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم. [..]گفتم بروم ببینم دیگر این زنکه کیست».


پسرک هنگام پای‌گذاردن به اتاق زنان، بویی شگفت حس می‌کند «یک جفت کفش پاشنه‌بلند دم در بود. [..]یک بوی مخصوصی توی اطاق بود که اول نفهمیدم. اما یک‌مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود که معلم ورزشمان می‌داد. به‌خصوص اول صبح‌ها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لب‌هایش قرمز بود و کنار کرسی نشسته بود». آن عطر عجیب شاید بسیاری دیگر ره‌آورد‌های غرب را به یاد جامعه ایران در آن روزگار می‌آورد؛ به همان اندازه ناآشنا است، که گفت‌وشنود دختر جوان با ننه درباره علت ناخوشی نوزاد «- خانوم امروز مزاجش کار کرده؟ و خواهرم گفت: - نه خانوم‌جون. همینه که دلش درد میکنه. گفتم نبات‌داغش بدن شاید افاقه کنه. اما انگار نه انگار؛ و مادرم پرسید؟ - شما خودتون چند تا بچه دارین. زنیکه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم. - چه درسی؟ - درس قابلگی. سرش را تکان داد و خندید». پذیرش این دگرگونی بزرگ، این که دختری در آن سن نه تنها ازدواج نکرده و چندین بچه ندارد، که درس نیز می‌خواند، از سوی این زن که شاید نماد زنان سنتی جامعه می‌تواند باشد، به همان اندازه دشوار می‌آید که پذیرش حضور دختر دکتر خلیل خان ثقفی در مدرسه امریکایی از سوی مظفرالدین شاه قاجار. حسین محبوبی اردکانی در کتاب «تاریخ موسسات تمدنی جدید در ایران» واکنش شاه و پاسخ خلیل خان را چنین روایت کرده است «میگویند تو دخترت را بمدرسه امریکائی گذاشته‌ای که در آنجا درس بخواند من [مظفرالدین شاه]گفته‌ام همچو چیزی ممکن نبوده دروغ است حالا خودت هم بگو که دروغ است». واکنش ننه نسبت به شاه قاجار، اما مترقی‌تر می‌نماید؛ البته که جامعه ایران در میانه روزگار مظفرالدین شاه تا پهلوی اول، دگرگونی‌ها بسیار از سر گذرانده است. او با آگاهی از دانش‌آموختگی دختر صاحب‌منصب، دختر خود را برمی‌انگیزد نوزاد بیمارش را به او نشان دهد «مادرم رو کرد به خواهرم و گفت: - پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهکت رو نشون خانم بده».


دگرگونی‌هایی سخت و تازه همه در پی گریزگاه


همه چیز خانه در آن روز برای پسرک ناآشنا و شگفت می‌آید. او گویی در پی گریزگاهی است؛ همین می‌شود که به کوچه پناه می‌برد و با ابوالفضل، دیوانه محله سر خود را گرم می‌کند. تاب آنجا را نیز ندارد «بلند شدم که برگردم خانه؛ که در خانه‌مان صدا کرد و از همان‌جا چشمم افتاد به صاحب‌منصب و دخترش که داشتند درمی‌آمدند. لابد خیلی بد می‌شد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه می‌دیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل [..]وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت می‌گفت: - آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟ و صاحب‌منصب گفت: - همه‌اش واسه دو ساعته دختر جون. همینقدر که باهاش بری مهمونی». پسرک گیج و سرگشته است «یعنی از چه حرف می‌زدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغه بابام بشود؟ برای چه؟ آها ... آها ... فهمیدم. [..]برگشتم خانه». این، اما پایان داستان نیست. پدر نیز پی گریزگاهی است تا ننگ حضور در آن «جشن فرخنده» بر دامان‌اش ننشیند. او، اما باید چه راهی برود؟ زنان که در پستو‌ها پنهان شدند و سال‌ها در خانه نشستند؛ پسرک که هر بار هوای گریز داشت یا به پشت بام راه می‌برد یا در کوچه سرگردان می‌شد؛ او، اما چه کند «فردا صبح که رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهی‌ها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولک‌های رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله‌بگله و تک‌توک. یک جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم که لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت می‌رفت قم یا قزوین در اطاق را قفل می‌کرد؛ و هر شب که خانه نبود گربه‌ها تلافی مرا سر ماهی‌هایش درمی‌آوردند. وقتی برگشتم توی اطاق از مادرم پرسیدم: - حاجی آقا کجا رفته؟ - نمیدونم ننه کله‌سحر رفت! عموت می‌گفت: می‌خاد بره قم».


گریز پدر از تهران برای خودداری از شرکت در «جشن فرخنده»، واقعیتی تاریخی را می‌نمایاند. او نماینده آن بخش از جامعه ایران است که در برنامه‌های فرهنگی و اجتماعی حکومت حضور نیافت و نزدیک به یک دهه به اندرون خانه‌ها گریخت. آن گریز، اما همیشگی نبود. گریز موقت، با برافتادن حکومت پهلوی اول در پی برافروختن شعله‌های جنگ دوم جهانی و حضور متفقین در ایران، پایان یافت؛ آنجا که به روایت منصوره اتحادیه در گفت‌وگو با روزنامه شهروند به تاریخ ٢١ دی ١٣٩٤ خورشیدی با تیتر «پهلوی اول که رفت زنان به حجاب بازگشتند»، حتی زنانی نیز که ناگزیر حجاب برداشته بودند، در شرایط نو، باز به سنت پیشین بازگشتند و پوشیده شدند.

گریزان از کوچه، پناه‌برده به پشت بام

جلال آل احمد در داستان کوتاه «جشن فرخنده» در کتاب «پنج داستان» نگرش خود را نسبت به کنش‌های فرهنگی و اجتماعی دولت پهلوی اول بازمی‌تاباند. کتاب «پنج داستان» در سال ١٣٥٠ خورشیدی، دو سال پس از درگذشت جلال آل احمد منتشر شده است. این نویسنده پرآوازه در هر پنج داستان کتاب، رخداد‌ها و دگرگونی‌های فرهنگی و اجتماعی ایران در دو دهه نخست سده چهاردهم خورشیدی را با نگاهی انتقادی روایت می‌کند. او همچون منتقدی اجتماعی به سیاست‌هایی می‌تازد که دولت ایران در آن روزگار در فرآیند تجدد و مدرنیزاسیون، به گونه‌ای آمرانه کوشید جامعه ایران را دگرگون کند. کنش‌های برآمده از این سیاست‌ها، همراهی‌ها و ناهمراهی‌هایی بسیار در جامعه ایران، پیش روی خود دید. آل احمد در کنار نقش‌بندی ویژگی‌های سنتی و پذیرفته‌شده جامعه، دگرگونی‌ها را نیز روایت می‌کند؛ روایت او، اما سویه دارد؛ نویسنده منتقدانه با آن دگرگونی‌ها رویاروی می‌شود. داستان «جشن فرخنده»، به ١٧ دی ١٣١٤ خورشیدی اشاره دارد؛ روزی که پهلوی اول همراه با همسر و دختران‌اش- در وضعیت بدون حجاب و روبنده- در جشن فارغ‌التحصیلی دختران بی‌حجاب در دانشسرای مقدماتی حضور یافت و برنامه کشف حجاب را رسما اعلام کرد. جلال آل احمد در این داستان وضعیتی را روایت کرده است که این برنامه جنجال‌برانگیز حکومت پهلوی اول، برای بخشی بزرگ از ایرانیان پدید آورد و در کنار هدف‌گذاردن پوشش آنان، حتی زیست روزمره‌شان را نیز دگرگون کرد؛ تا آنجا که پاره‌ای از زنان، در هراس از ماموران حکومتی و شهربانی، تا سال‌ها از خانه بیرون نیامدند، دسته‌هایی از زنان برای رفتن به حمام و دید و بازدید آشنایان، راه پشت بام‌ها و رفت‌وآمد‌های پنهانی شبانه را پیش گرفتند و پاره‌ای خانواده‌ها از همین نیز چشم پوشیده، حمام خانگی ساختند تا زنان‌شان ناگزیر نباشند به کوچه و خیابان راهی شوند. «جشن فرخنده» روایتی از زیست روزمره بخشی از مردمان جامعه ایران در نخستین دهه‌های سده چهاردهم خورشیدی به شمار می‌آید.

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید