دو نمایش درباره تراجنسیتیها
هردو نمایش درباره همین رخداد کسالت تراجنسیتی، یعنی پدیدهای بروزکننده در هنگام دوران انتقالی جنسیت ظاهری به هویت جنسیتی انسان است که ممکن است که مرد خواهان زنشدن یا زن خواهان مردشدن باشد.
کد خبر :
۴۹۱۸۴
بازدید :
۱۶۷۵
دکتر عبدالرحمن نجلرحیم، عصبشناس و عصبپژوه | چون همه با جنسیتی مشخص بهدنیا میآییم، کسی به رنگارنگی و گوناگونی رفتار جنسی، بهرغم تفاوت آشکار جنسی، نمیپردازد. اغلب ما به غلط به طریقی ذاتگرایانه و مطلق به جنسیت مینگریم و بر همین مبنا نیز اول از همه، بهدنبال تفاوتهای مغزی بین مردها و زنها هستیم و از این تفاوتها داستانها و قصهها میسازیم، ولی کمتر به شباهتها، بهرغم تفاوت جنسیتی توجه داریم.
این موضوع نهتنها دامن جوامع و فرهنگها را گرفته، در هنر نیز نمود دیرینه دارد. حتی روششناسی علمی مطالعه جنسیتی، بهویژه در مغزپژوهی نیز موجب گمراهی و جستوجوی مطالعاتی پرهزینه و طولانیمدت، اما بیثمر شده است. امروزه علم زیستشناسی نیز بیش از قبل، به اهمیت جنسیت در ایجاد تنوع و گوناگونی ژنتیکی و اپیژنتیکی برای ایجاد تواناییهای بیشتر در عرصه فرهنگی و اجتماعی پی برده و تا اندازهای از لجاجت در تأکید بر تفاوتهای مغزی بین مرد و زن، دست برداشته و به گوناگونی و تنوع خیرهکنندهای که حاصل آمیزش بین انسانها با صفات ظاهرا متفاوت و دوگانه است، بیشتر توجه میکند.
دراینمیان، ممکن است کسی با وجود تفاوت جنسی آشکار در بدو تولد، احساس هویت منطبق با آن جنسیتی را که با آن به دنیا آمده، بعدا در سن بلوغ نداشته باشد و خود را در قالب جنسیت دیگری تصور کند و به عبارتی با ظاهر جنسیتی خود دچار تضاد و چالش جدی شود و چنان در این امر اصرار بورزد که جامعه را قانع کند تا از تحقیر و آزار و اذیت او دست بردارد و کمک کند تا او به هیئت دیگری درآید. این پدیده را در ابتدا به همان دلیل مطلقگرایی و ذاتپنداری جنسیتی، به عنوان بیماری یا مرض دانستند و با کمی پیشرفت معرفتی، امروزه به عنوان ناخوشی و کسالت (دیسفوری) تراجنسیتی میشناسند.
هرچه نام آن باشد، در این سالها، پرده از روی یک غفلت بزرگ تاریخی در بررسی رفتار جنسی متنوع و گوناگون انسان به کنار میرود؛ پردهای که موجب نادیدهگرفتن نقش مهم بخشهای فعال میانی مغز در رفتار اجتماعی و فرهنگی است.
علت بزرگ این غفلت، جانسختی باور دوگانهپندار (دوالیستی) جدایی جسم از روان و روح است که جوهر روان و رفتار انسان را دارای ماهیتی جداگانه از جسم میداند و بنابراین، اهمیت مغز، یعنی پل ارتباطی این دو، به فراموشی سپرده میشود. شاید تعجب کنید که هنوز در تعریف سازمان بهداشت جهانی نیز هویت جنسیتی (جندر) را تنها هنجارهای اجتماعی-فرهنگی روابط بین دو جنس میداند، بدون اینکه از نقش محوری مغز در ایجاد احساس هویت جنسیتی سخنی به میان آورده شود.
درحالیکه تجربیات جدید علمی شکی باقی نمیگذارد که این ساختارهای میانی مغزی هستند که مسئول ایجاد احساس هویت جنسی هستند که در نحوه کارکرد خود ممکن است چنین چالش و تناقضی را باعث شوند. این نوع انکار در نحوه درمان این پدیده نیز مستتر است.
شما توجه کنید به حجم پژوهشها و هزینه علمی که برای تغییر بدن انسان در تطابقدادن آن با هویت جنسی مورد تقاضای افراد تراجنسیتی، چون هورموندرمانی سخت و عملهای جراحی سنگین، بهرغم نتایج بعضا مرگبار و پرمصیبت ناشی از آنها انجام میگیرد، درحالیکه کمتر هزینه پژوهشی درباره بررسی گسترده و جدی درباره آنچه در مدارهای مغزی اتفاق میافتد، صورت میگیرد تا راهی انسانیتر و کمشکنجهتر برای حل مسئله پیدا شود.
آیا معنایی جز پافشاری بر باور جدایی مغز از ذهن و روان، زیستشناسی از جامعه و فرهنگ دارد؟ پس از مصائبی که بر سر افرادی که زیر بار جراحیها و هورموندرمانی سخت رفتهاند و پارهای از آنها نیز با افسردگیها، پشیمانیها و خودکشیها مواجه شدهاند، تازه در جوامع غربی، راهچارههایی شروع شده است که در آن محوریت کارکرد مغز در این فرایند مورد توجه قرار گرفته است.
زیرا این اصل بسیار مهم همیشه در معادلات پزشکی درمانی و بهداشتی جوامع دوگانهپندار فراموش میشود که این مغز است که محور احساس و رفتار و میانجی بین ذهن و بدن و همچنین حلقه ارتباط بین بدن، جامعه و فرهنگ است. آیا میشود به ناخوشی یا کسالتی در احساس هویت جنسیتی انسان توجه کرد، اما به مغز، این بزرگراه شگفتانگیز بدن انسان، در پیوند با محیط و جامعه فکر نکرد و همچنان دکارتی ماند و به جای آن تصورات موهومی به نام ذهن و روان در خارج از دستگاه بدن ساخت؟!
آنچه من را به نوشتن این یادداشت واداشت، دو تئاتری بود که بهطور همزمان در تهران به صحنه رفت؛ یکی از آنها «آبی مایل به صورتی» کار ساناز بیان و دیگری «خودکار بیکار» از سامان ارسطو بود.
آنچه من را به نوشتن این یادداشت واداشت، دو تئاتری بود که بهطور همزمان در تهران به صحنه رفت؛ یکی از آنها «آبی مایل به صورتی» کار ساناز بیان و دیگری «خودکار بیکار» از سامان ارسطو بود.
هردو نمایش درباره همین رخداد کسالت تراجنسیتی، یعنی پدیدهای بروزکننده در هنگام دوران انتقالی جنسیت ظاهری به هویت جنسیتی انسان است که ممکن است که مرد خواهان زنشدن یا زن خواهان مردشدن باشد.
ساناز بیان، از آن یک تراژدی پر از غصه و درد میسازد، بدون اینکه نقدی بر ناآگاهی اجتماعی داشته باشد، زیرا چنین تصوری را پیش میآورد که گویا ذهنهای بدوی بیسواد و کمفرهنگ بهتر از تحصیلکردهها از موضوع سر درمیآورند و راحتتر این موضوع را میپذیرند که خود جای بحث دارد. طبق معمول گویا برای کسب مجوز، چنان به تقدیس از عملکرد وطنی در پذیرفتن این افراد برای عمل جراحی در جامعه میپردازد و گرفتار بیان قصههای تلنبارشده از اشک و آه میشود که اصل موضوع، یعنی پرداختن به ماهیت زیستی-فرهنگی-اجتماعی که جهان امروز با آن درگیر است، در هالهای سوزناک از ابهام و راز، با تظاهر به جلوههای ساختگی و کلیشهای زیباییشناختی عوامگرایانه باقی میماند.
«خودکار بیکار»، مستندگونهای است از تجربیات خود سامان ارسطو که با وجود طرح مسائل اجتماعی مهم، همچنان گویی مانند نمایش دیگر، افقی جدید را جستوجو نمیکند و همچنان ترغیبگر راه علاج بهصورت زیر بار عملهای سنگین رفتن است تا بدن با هر مصیبتی، همخوان با احساس هویت جنسیتی مناسب شود.
ما هماکنون در مرحلهای از تاریخ بشریت هستیم که در هنر و علم پیشرو، باید گامی به جلو بردارد. خواهان افزایش جدی پژوهشهایی بر محوریت مغز برای پیداکردن راههای انسانیتر و کمشکنجهتر برای رسیدن به نتایج مطلوبتر در رسیدن به هویت دلخواه زیستی هستیم تا حرمت و فضیلت انسانی و اجتماعی برای عدهای از افراد بشر کسب شود که قربانی تفاوتهای خارج اختیار دگرباشیهای جنسیتی در نظامهای امروزین جامعه بشری نشوند.
دراینراستا باید به کارکرد مدارهای مغز و تلاش در پیداکردن علت یا علتها و رفع بحران پیش از وقوع ناهنجاریهای عذابآور فردی و اجتماعی کوشا بود. از طرف دیگر باید به جامعه آگاهی داد و فقر فرهنگی را کاهش داد و احترام همراه با مدارا در پذیرش تفاوتها و گوناگونی در رفتار جنسیتی را آموخت.
۰