یک روایت از خبرنگاری در اوراسیا
تغتشاشی شده بود، آمریکا تلاش میکرد نیروهای معترض را به حمایت از یک نامزد سازشگر به نام ولادیمیر گونچاریک ترغیب کند.در آن شب سپتامبرِ بارانیِ انتخابات، در میدان اصلی شهر مینسک و در میان گروهی از دانشجویان و بازنشستگان میچرخیدیم؛ آنها برای شنیدن سخنرانی شکست گونچاریک در آنجا جمع شده بودند. اما پلیسهای قویهیکل ضد شورش با سلاحهای کلاشینکف از نظر کمی و کیفی از آنها بیشتر بودند و در هر فرصتی به تظاهرکنندگان تنه میزدند.
کد خبر :
۵۵۱۳۶
بازدید :
۹۶۰
باز فید | بن اسمیت روزنامهنگار جوان، اما مطرح آمریکایی درحال حاضر سردبیر وبسایت BuzzFeed است. اسمیت ٤٢ ساله کار خود را با تهیه گزارش برای صفحات جنایی روزنامه ایندیاناپولیس استار شروع کرد، اما بعدتر به شرق اروپا رفت و برای بالتیک تایمز و والاستریت ژورنال گزارش مینوشت. دو روز پیش از حادثه ١١ در آمریکا، انتخابات ریاستجمهوری در بلاروس برگزار شد و لوکاشنکوی طرفدار شرق برای یک دوره دیگر در مقام خود ابقا شد.
اسمیت پیش از انتخابات با یکی از اعضای گروههای سیاسی معترض دیدار کرده و متوجه میشود که این گروه بهطور مستقیم از دولت آمریکا حمایت مالی میشود. با انعکاس این خبر در روزنامه والاستریت ژورنال به او خبر میرسد که منبع او در این گزارش توسط دولت بلاروس بازداشت شده و مورد شکنجه قرار گرفته است.
اسمیت سالها میان دوگانگی حفظ و مراقبت از منبع خبری یا رسالت روزنامهنگاریاش در انتقال اخبار درگیر میشود. سالها پس از این واقعه او همچنان به دنبال سرنوشت آن منبع خبری است.
اسمیت، سردبیر یکی از دیجیتالترین وبسایتهای خبری جهان است و هر روز با انبوهی از اخبار جعلی در رسانههای اجتماعی روبهرو است. او با تجربه گزارشهای موثق و دقیق، حیرتزده و البته زیرکانه این سوال را مطرح میکند که ١٦سال به خاطر ذکر منبع که کاری حرفهای است، ذهنش درگیر بوده؛ حالا چطور ممکن است چنین حجمی از اخبار دروغین به مخاطب ارایه شود و سرنوشت راویان آن چه خواهد شد؟ علاوهبراین اسمیت در میان خاطراتش از بلاروس سال ٢٠٠١، به اخلاق در روزنامهنگاری و عدمقطعیت در آن میپردازد.
پایان تاریخ یا همان آمریکای دهه ١٩٩٠، برای برخی خبرنگاران در بلاروس سالهای بسیار خوبی بود، جایی که داستان بزرگ دهم سپتامبر ٢٠٠١، بازار آزاد و دموکراسی به مفهومی خاص درحال رویش بود.
پایان تاریخ یا همان آمریکای دهه ١٩٩٠، برای برخی خبرنگاران در بلاروس سالهای بسیار خوبی بود، جایی که داستان بزرگ دهم سپتامبر ٢٠٠١، بازار آزاد و دموکراسی به مفهومی خاص درحال رویش بود.
کشوری که بعدها از آن بهعنوان آخرین دیکتاتوری اروپا یاد میشد، کشوری عقبافتاده که به سبک شوروی اداره میشد و الکساندر لوکاشنکو، رئیس این کشور یک غول کشاورزی بود که توانسته بر قله سیاست کشور قرار بگیرد. قرار بود انتخابات دو روز پیش از ١١ سپتامبر انجام شود و خبرنگارانی از کشورهای مختلف غربی جمع شده بودند تا سقوط احتمالی آخرین دومینوی کمونیسم را تماشا کنند.
در آن زمان در لتونی بهعنوان یک خبرنگار «ناچیز» برای نسخه اروپایی والاستریت ژورنال کار میکردم. احتمالا در آن زمان یکی از بیاطلاعترین خبرنگارانی بودم که خودش را به روزنامهای مشهور وصل کرده بود و تلاش میکرد ماجراجوییهای یک کشور دیکتاتور را که میان پیشرفت سریع اتحادیه اروپا و روسیه درحال مدرنشدن قرار گرفته بود، پوشش خبری دهد. ٢٤سال داشتم و بهعنوان فرزند واقعی دهه ١٩٩٠ چنان از خود و تاریخی که در آن حضور داشتم، خشنود بودم که به خبرنگاری بشدت بد تبدیل شده بودم.
چند هفته پیش از ١١ سپتامبر در زیرزمین یکی از معدود کافهتریاهای خوب مینسک با شیدلوفسکی ملاقات کردم. او در آن زمان ٢٢سال داشت. در این کافه هم مانند تمام بلاروس تشریفاتی سفتوسخت و خدمات شورویشکلی وجود داشت، اما تنها یک دهه از سقوط شوروی گذشته و برای نوستالژی هنوز خیلی زود بود.
شیدلوفسکی رابط رسانهای گروه تازه شکلگرفتهای به نام زوبر بود که علیه لوکاشنکو فعالیت میکردند و لوگوی زیبایشان یک گاو دو کوهان عظیمالجثه بود. او در ظاهر یک بازیکن هاکی جنجالی بود که کت چرم مشکیرنگی پوشیده بود. انگلیسی را به بدی روسی من صحبت میکرد، به همین خاطر در صحبت کردن از ترکیبی از هر دو زبان استفاده میکردیم.
در خلال آوردن آب و سالاد به من گفت که بهطور منظم به لهستان سفر میکند تا مخفیانه از دولت آمریکا هزینه زوبر را دریافت کند. مطمئن نبودم که حرفش را درست شنیده باشم، به همین خاطر حرفش را به هر دو زبان تکرار کرد و خندید.
قلبم بشدت میتپید، بیدستوپاتر از آن بودم که خبر را به یک خبرنگار بگویم، از طرفی میدانستم خبری بینالمللی در اختیار دارم، با هیجانِ در اختیار داشتن یک خبر بسیار مهم از رستوران خارج شدم. در دوره کوتاه شغلیام این مهمترین خبری بود که به دست آورده بودم.
کامپیوتری در یک سازمان محلی پیدا کردم و خبر را نوشتم. امیدوار بودم جایی بیش از ستون همیشگیام در روزنامه یعنی صفحه ٢٧ پیدا کنم. در صفحه سه والاستریت ژورنال آن زمان نوشته بود: «الکسی شیدلوفسکی یک انقلابی مدرن اروپایی است. سلاح او کاغذ و نمایشهای خیابانی است. ارتش او لباس سیاه به تن میکنند. هدف او رئیسجمهوری مستبد و شوروی مسلک است و بیشتر هزینههای گروه جوان و معترضش یعنی زوبر را دولت آمریکا پرداخت میکند. آنها پول را از بانکهای اروپایی در لهستان منتقل و از آنجا دریافت میکنند.»
هرگز دوباره چیزی از شیدلوفسکی نشنیدم، اما این خبر به یکی از بهترین مطالب رزومه من تبدیل شد، چراکه مانند بسیاری از گزارشهای خوب، چیزی واقعی و ناراحتکننده به همراه داشت که در این مورد ترسیم قدرت آمریکایی بود. این خبر، موضوعی بود که مردان قدرتمند تلاش میکردند آن را مخفی نگه دارند و من از گزارشکردن آن هراس داشتم.
سفیر آمریکا در بلاروس یک جنگجوی دوران جنگ سرد به نام مایکل کوزاک بود که قبلتر در کوبا خدمت کرده بود و نگاه مثبتی به خبرنگاران نداشت، وقتی این خبر را گزارش میکردم هیچ فکر نمیکردم که ممکن است او را عصبانی کنم.
چند روز پس از خبر داغم درباره زوبر به ریگا بازگشتم که نسبت به مینسک شهری غربیتر و پرهیاهو بود. وقتی برای انتخابات به بلاروس بازگشتم، متوجه شدم سفارت آمریکا بشدت عصبانی است. معاونِ کوزاک، جان کانستادتر برافروخته، اما مودب من را به کناری کشید و بهطور غیررسمی توجیهم کرد. به خاطر دارم که به من گفت: بشدت وظیفهنشناس هستم. گفت: گزارش من باعث شده شیدلوفسکی که پسر خوبی هم بوده، بازداشت و شکنجه شود.
بشدت متأثر شدم، پاسخی نداشتم. رازها به دلایلی راز شده بودند، قدرت همیشه استبدادی نبود، دو طرف برابر نبودند، دولت آمریکا دلیلی برای این کار داشت. چیزهای ناخوشایند و نامربوطی درباره اینکه او و نه من، چطور شیدلوفسکی را در این موقعیت قرار داده، زیر لب گفتم و گیج و تحقیرشده و گناهکار دور شدم.
آن موضوع را دیگر پیگیری نکردم، اما در طول سالها بسیار به شیدلوفسکی فکر میکنم، هرازگاهی ناامیدانه اسمش را در گوگل جستوجو میکنم و نگران سرنوشتش هستم. از آن زمان بارها این درس را به کار گرفتهام و مراقب گزارشهایم هستم.
بعد از عدمموفقیت در ایندیاناپولیس و تلاش ناموفق برای ورود به پراگ (شهری که جوانان کنجکاو آمریکایی برای کاوش در مرزهای پساکمونیسم به آنجا میرفتند) در سال ٢٠٠٠ خیلی اتفاقی وارد بلاروس شدم. مینسک بهراحتی پراگ نبود، اما این ویژگی را داشت که برای تهیه خبر، رقابت چندانی هم وجود نداشت. گروههای رسانهای خارجی زیادی درواقع آنجا نبودند، تنها شخصی که به یاد دارم بهطور ثابت آنجا کار میکرد، پسری قدبلند و انگلیسی بود که، چون بهطور رسمی بهعنوان معلم زبان انگلیسی در آنجا حضور داشت، با اسم مستعار مطلب مینوشت.
با نزدیک شدن به زمان انتخابات فکر میکردم حضورم در آنجا نسبت به خبرنگارانی که تازه از مسکو، واشینگتن و لندن به آنجا میرسیدند، یک مزیت است. به همراه خبرنگاران دیگر در خیابانهای خلوت پرسه میزدیم، با حیرت به مجسمههای لنین نگاه میکردیم و همینطور به مجسمه مؤسس بدنام پلیس مخفی شوروی، فلیکس د. دزرژینسکی در بیرون مرکز ک. گ. ب. که هنوز هم در بلاروس شهرت دارد، خیره میشدیم. به خوبی به یاد دارم مغازهای روستایی دیدیم که اجناسش به چند بادمجان کهنه محدود میشد و رویکرد متفق خود درباره رئیسجمهوری، الکساندر لوکاشنکو و رژیم منسوخشدهاش را با هم به اشتراک میگذاشتیم.
از اینکه یک واقعه ژئوپلیتیک را پوشش میدادم، هیجانزده بودم، علاوه بر آن، از تماشای روزنامهنگارانی که امید داشتم روزی شبیه آنها باشم، هیجان داشتم. روزنامهنگاری از لسآنجلس تایمز، اِن پی آر، اکونومیست، واشینگتنپست، نیویورکتایمز، گاردین، بالتیمور سان و کریستین ساینس مانیتور به آنجا آمده بودند. نیروهای معترض محلی گرچه آشکارا ضعیف و بدون ساختار بودند، اما نیروهایی تاریخی در کنار آنها قرار گرفته بودند. همه مطمئن بودیم لوکاشنکو بیشتر دوام نخواهد آورد.
اتحادیه اروپا و ناتو خود را به مرزهای غربی این کشور رسانده بودند، آسمانخراشهای شیشهای در ورشو ساخته شده بود و پروژههای بازسازی چشمگیری در ریگا (پایتخت لتونی) و ویلنیوس (پایتخت لیتوانی) درحال انجام بود. برای شرق، مسکو مرکز و مظهر مقاومت و سرسختی بود، اما هوش آمریکایی «تاریخ» به ما اطمینان داده بود که همه ناگزیر به سوی دموکراسی و کاپیتالیسم حرکت میکنند. البته لوکاشنکو در انتخابات پیروز شد.
اغتشاشی شده بود، آمریکا تلاش میکرد نیروهای معترض را به حمایت از یک نامزد سازشگر به نام ولادیمیر گونچاریک ترغیب کند. او رهبر سالخورده گروههای کارگری بود که هیچوقت شانسی برای پیروزی به دست نیاورد. در آن شب سپتامبرِ بارانیِ انتخابات، در میدان اصلی شهر مینسک و در میان گروهی از دانشجویان و بازنشستگان میچرخیدیم؛ آنها برای شنیدن سخنرانی شکست گونچاریک در آنجا جمع شده بودند. اما پلیسهای قویهیکل ضد شورش با سلاحهای کلاشینکف از نظر کمی و کیفی از آنها بیشتر بودند و در هر فرصتی به تظاهرکنندگان تنه میزدند. گونچاریک تلاش کرد سخنی بگوید، اما آنها مانع صدایش شدند.
مسیر تاریخ دقیقا آنطوری که من تصور میکردم پیش نرفت. احساس شکست میکردم، البته باید خودم زودتر به این مسأله پی میبردم، هیچچیز در گزارشهای من نشانی از نتیجهای جز این نداشت. برایم روشن شده بود که آنچه از ییل و ایندیاناپولیس به بلاروس آوردم بهطرز تمسخرآمیزی ناکافی بود؛ چند روسی بد، مجموعهای از کلیشهها درباره پایان جنگ سرد و انتظاراتی صرف درباره تغییراتی که قرار بود رخ بدهد. آن شب نتوانستم با واقعیتی که با آن مواجه شده بودم، کنار بیایم.
روز بعد در ساختمانی حزنانگیز به نام سارکوفاگوس جمع شدیم تا تبریک هیأت کشورهای شرق به لوکاشنکو و مصاحبه خبری او را بشنویم. در این جلسه اد لوکاس، خبرنگار واشنگتنپست سوالی پیچیده و طولانی را با تسلط کامل به روسی مطرح کرد که حسابی حسادت من را برانگیخت. با اینحال، از اینکه شاهد بخشی از تاریخ بودم احساس خوبی داشتم، تاریخی که برخلاف همه بخشهایش هنوز اینطور به نظر میرسید که برای آخرینبار رخ داده است. پوتین در شرق قدرت را به دست گرفته بود، اتحادیه اروپا در غرب ایجاد شده و استبداد در اروپا رو به پایان بود.
گزارشم از انتخابات در نیو ریپابلیک تیتر دو نشریه شد. در آنجا آن پیروزی را «خشن» و «ناراحتکننده» توصیف کردم و نوشتم که «شکوفایی که غرب در پایان جنگ سرد به مردم عادی در اتحادیه شوروی سابق وعده داده بود به نتیجه نرسید.» و درحالیکه لیبرالها «به بلاروس به چشم لهستانی دیگر و یک داستان موفقیتآمیز پساکمونیستی نگاه میکردند، انبوهی از جمعیت به همسایگان شرقی و جنوبی این کشور یعنی روسیه و اوکراین چشم داشتند، آنچه آنها در بلاروس میدیدند، هرجومرج بود.»
گزارههای من پس از ١٦سال همچنان در مورد مینسک صادق است. درگیریها در مرز روسیه و اوکراین همچنان ادامه دارد و لوکاشنکو درحال سپری کردن پنجمین دوره ریاستجمهوری است.
سال بعد، توجهات جهانی بر صدام حسین متمرکز شد و اخبار بلاروس در حاشیه تسلیحات عراقیها قرار گرفت. گزارش دولِفر در سال ٢٠٠٤ ادعای جرج بوش درباره عراق و در اختیار داشتن سلاحهای کشتارجمعی را رد کرد؛ این گزارش ارجاعات زیادی به بلاروس داشت و در انتها نتیجه گرفته بود که این کشور «از سال ٢٠٠١ تا سقوط رژیم صدام، بزرگترین تأمینکننده سلاحهای جدید و پیچیده عراق بوده است.»
سالهاست که در مواجهه با موضوعات خبری به آموزههایم از بلاروس رجوع میکنم، اینکه گزارشهایم چقدر در زندگی دیگران نقش دارد و به نکات و جزییات گوش کنم و از همه بیشتر اینکه با غرور بیش از اندازه بچههای دهه ٩٠ میلادی مبارزه کنم.
همیشه درگیر این تصور بودهام که ایدئولوژی من باعث شد شیدلوفسکی زندانی و شکنجه شود. توضیحاتم به کانستادتر که گفته بودم شما شیدلوفسکی را در این موقعیت قرار دادید و از خطراتش آگاه بودید، به نظر پاسخ خوبی میآمد، اما بیانی غیرانسانی بود، گزارشهایی غیرانسانی که امروز به رسانههای اجتماعی غیرانسانی و جنگ اطلاعات نوین تبدیل شده است.
اصلی در خبرنگاری وجود دارد که ژانت مالکوم در کتاب روزنامهنگار و قاتل به خوبی به آن اشاره کرده است و آن اینکه در بطن روزنامهنگاری خیانت قرار گرفته است. فکر میکردم من هم در حق شیدلوفسکی چنین کاری کردهام و در این سالها بسیار به تعادل میان مسئولیت خود نسبت به منابع و خوانندگان فکر کردهام.
شبی در تابستان گذشته، دوباره نام او را گوگل میکردم. تلاش کردم املای متفاوتی را برای اسمش امتحان کنم که ناگهان مصاحبهای از او با وبسایتی در جمهوری چک پیدا کردم. او در این مصاحبه بهطور خلاصه اشاره کرده بود که خوششانس بوده که به خاطر عقایدش بازداشت نشده است.
نمیتوانستم باور کنم، ترجمه گوگل بسیار پیچیده بود و منبع چنان مبهم بود که این کلمات را برای جبران گناهانم در نظر گرفتم و آن را از ذهنم خارج کردم. همیشه در حوالی روزهای ١١ سپتامبر، زمانی که مردم به لحظه حمله به برجهای دوقلو فکر میکنند، من به مینسک فکر میکنم، در آن زمان کتابسوزی هنسن (یادداشتهایی درباره یک کشور خارجی) را میخواندم و فکر میکردم که چیزی شبیه به آن بنویسم و فکر کردم که باید حداقل از خود شیدلوفسکی ماجرا را بپرسم.
او را در فیسبوک پیدا کردم و متوجه شدم که بلاروس را ترک کرده و با خانوادهاش در پراگ زندگی میکند. صفحهاش پر بود از عکسهای پسرش که لباس هاکی به تن داشت و به اندازه دوران گذشته پدرش سرسخت به نظر میرسید. قرار شد از طریق ویدیو صحبت کنیم؛ در یک روز زمستانی و پیش از آنکه به محل کارش در هتلی آرام در نزدیکی رودخانه ولتاوا برود با هم صحبت کردیم.
شیدلوفسکی به من گفت که پس از انتشار مقاله من درباره پول گرفتن از آمریکاییها به زندان نرفته است: «در سال ٢٠٠١ مشکلی نبود، چون یک دموکراسی حداقلی داشتیم.» او گفت که اگر پس از یک دهه از حکومت لوکاشنکو به چنین چیزی اعتراف میکرد «احتمالا برای ٥سال یا بیشتر به زندان میرفت.»
سالها پس از اینکه بلاروس را ترک کردم، شیدلوفسکی بهعنوان یک روزنامهنگار معترض و مستقل در معدود رسانههای آزاد کشور کار کرده بود. تنها در سال ٢٠٠٧ بود که ک. گ. ب. برای او مشکلاتی ایجاد کرد. گفت که در حوالی کریسمس، ١٥ روز را به جرم صحبت علیه دولت در زندان گذرانده، در آنجا به ماموری که او را آزار میداده، حمله میکند و به ١٠سال زندان تهدید میشود. به همین دلیل به همراه همسر و پسرش از کشور فرار میکند. او پراگ را برای تبعید خود انتخاب میکند که هم نزدیک بلاروس بوده و هم اینکه فکر میکرده حکومت لوکاشنکو دوام چندانی نداشته باشد.
شیدلوفسکی گفت که من را به خاطر دارد، اما ملاقات ما و گزارشم تأثیری روی او نداشته است. گفت که به خاطر اشتیاق، جوانی و انگلیسی دستوپاشکستهاش بهترین نیروی زوبر بوده، به همین دلیل «١٠ مصاحبه در ١٠ رستوران مختلف» با روزنامهنگاران خارجی انجام داده، گرچه گفت که درباره گرفتن پول نقد از دولت آمریکا در لهستان به دیگران چیزی نگفته است.
ارتباط با سایر روزنامهنگارها نتیجهای نداشت. برخی از آنها در بلاروس ماندند تا شلوغیهای پس از انتخابات را پوشش دهند. همانطور که ١١ سپتامبر جهان ما را تغییر داده بود، ما هم در جهان پراکنده شدیم. آنهایی که میتوانستند به کابل و اسلامآباد رفتند. من به نیویورک بازگشتم تا آتش برخاسته از آوارهای برجهای دوقلو را پوشش دهم.
شیدلوفسکی قبل از اینکه به هتل محل کارش در پراگ روانه شود، گفت که «همه روزنامهنگارها تا دو روز بعد در آنجا ماندند، به آمریکا حمله تروریستی شده بود و همهچیز به فراموشی سپرده شد و این مشکل خود ما بود.»
نخستین دریافت من از این گفتوگو، احساس خشم بود، حتی پس از گذشت همه این سالها از کوزاکِ سفیر عصبانی بودم و همینطور معاونش کانستادتر که توی صورتم دروغ گفته بود. این هم نوعی اشتباه است که دولتهای دروغگوی دیگر مرتکب میشوند. به سرعت کانستادتر را از طریق وبسایتش پیدا کردم. او در این وبسایت عکسهای سیاهوسفید و زیبایی از نواحی برونشهری بلاروس منتشر میکرد، پروژهای که به نظر از زمان خروج از وزارت خارجه در سال ٢٠٠٥ به آن مشغول است.
آدرسش که در خیابانی آرام در واشنگتن بود و شماره تماسش را پیدا کردم، چند پیام از طریق همسرش روی دستگاه پیغامگیر گذاشتم. درنهایت تعجب، هیچگاه به آنها و ایمیل شخصیاش پاسخی نداد.
البته توانستم کوزاک را پیدا کنم، به ایمیلش در وزارت خارجه پیام دادم و او به سرعت پاسخ داد. دلیل تماسم و تعجبم از دروغی که به من گفته شده بود را به او گفتم، هیچ نشانهای از تعجب بروز نداد. از طرف معاونش پاسخ داد که «جان از این کارها زیاد میکرد، به همین دلیل بود که زیاد در آنجا باقی نماند.» (این موضوع را در ایمیلی با کانستادتر در میان گذاشتم، اما او پاسخی نداد.)
کوزاک این واقعه را به خاطر نداشت و فکر هم نمیکرد که کار اشتباهی رخ داده باشد. به من گفت که «اگر شیدلوفسکی این صحبتها را در مصاحبه به تو گفته، پس تو هم حق داشتی آنها را منتشر کنی.»
کوزاک که اکنون مدیر اداره دموکراسی، حقوق بشر و کار است از توصیف قدیمی من درباره او و جنگجوی سرد خواندنش، خندهاش گرفت. گفت که به این خاطر توسط معاون کلینتون در وزارت خارجه به بلاروس فرستاده شده که پیشتر در کوبا یاد گرفته چطور امور را در یک کشور دشمنِ کمونیست اداره کند. گفت که درباره معاملات تسلیحاتی آگاهی کامل داشته و یکی از ماموریتهایش جلوگیری از فروش سیستمهای پدافندی به صدام بوده است.
اما در این میان مشکلات دیگری هم وجود داشته؛ در ورای تغذیه مالی، زوبر یا همان نیروی معترض شیدلوفسکی یک «مشکل» جدی بودند. به یاد داشت که آنها در بین جریانهای معترض، درگیر یکسری موضوعات داخلی شده بودند، درحالی که یکی از کارکردهایشان کنترل سایر گروهها بود، با اینحال با یکدیگر همدست شدند و حتی «عملیاتی علیه سفارت آمریکا اجرا کردند.»
استراتژی آمریکا برای لوکاشنکو و انتخابات ٩ سپتامبر ٢٠٠١ مشخص و واضح بود: «میدانستیم که او پیروز انتخابات خواهد شد، اما میخواستیم این پیروزی را لکهدار کنیم و فشار زیادی بر او اعمال کرده باشیم.»
آنها اتاق کنترلی برای مبارزه با عواقب انتخابات ایجاد کرده بودند، اما کوزاک تنها یک روز بعد از اینکه شنید هواپیمایی به برجهای تجارت جهانی برخورد کرده است، آن اتاق را ترک کرد. لوکاشنکو به سرعت با مردم آمریکا ابراز همدردی کرد و همهچیز تمام شد.
در آن زمان من هم آنجا را ترک کرده بودم. یک روز پس از انتخابات، سوار قطاری شبانه شدم و صبح ١١ سپتامبر از مرز اوکراین عبور کردم و در بعدازظهر آن روز در اتاق خبر کییف نشسته بودم و به فرضیاتم درباره فروریختن قدرت آمریکایی فکر میکردم. بعد، از ساختمان خارج شدم و صف اوکراینیها برای تغییر پولشان به دلار را تماشا کردم و داستان به همین ترتیب پیش رفت.
کوزاک، اما هنوز در دفترش در ساختمان فاگی باتم روی پروژه لوکاشنکو کار میکند. او معتقد است که تجربیاتش به او آموخته که به قضاوتهای مطمئن درباره آینده استبداد اعتماد نکند: «خوشبینانه فرض میکنی که وضع فعلی همیشه ادامه خواهد داشت، یا اینکه این فرد چنان بد است که باید برود، هیچکدام از اینها ضرورتا درست یا غلط نیست.»
حق با کوزاک است، درس مهمی که باید از این اتفاق میگرفتم پیشبینی کردن بود و اعتماد نکردن به فرهنگ آمریکایی و منابع موثق هر دو طرف ماجرا. حتی در دوره فیلم «پست» استیون اسپیلبرگ و تکریم روزنامهنگاری، گزارشهای خوب، ارایهدهنده درسهایی ساده نیست. روزنامهنگاری شغلی غیرمسلم و لزوما بیقاعده است. حالا، اما از نوشتن گزارش شیدلوفسکی خوشحالم، نه به این دلیل که نمیدانستم ماجرا به کجا ختم میشود بلکه دقیقا به همین دلیل از آن خشنودم.
۰