مومیایی؛ افسانه و واقعیت
آنچه از زیر خاک بیرون آمد، باز هم پیامی است از همان پدران و پدربزرگها؛ هشداری که از زوایای مختلف معانی مختلفی دربر دارد، درست مثل یک رمان، مثل مرشد و مارگاریتا!
کد خبر :
۵۵۷۶۵
بازدید :
۱۴۹۴
بابک زمانی | پیکر رضاشاه از زیر خاک مثل یکی از وقایع سوررئال داستانها بیرون آمد. مثل ظهور مرشد و غزازیل در مسکوی دهه ۳۰ در رمان «مرشد و مارگاریتا»، یا زندهشدن مومیایی فرعون در قاهره اوایل قرن بیستم در داستان «مومیایی» اثر «نجیب محفوظ». باید کسی پیشتر داستانی با این مضمون مینوشت، جنازه هم صبر کرد و وقتی دید خبری نیست، سرانجام نه از داستان که در دنیای واقعسر برآورد.
مارکز بیهوده نگفته که در کارائیب رئالیسم جادویی همان وقایع روزمره است. در خاورمیانه هم گویا همواره سوررئال از رئال پیش میافتد. در فضایی که شخصیتهای خوابها واقعیتر و تأثیرگذارتر از آدمهای خیابانها هستند، مردههای قرون سخن میگویند و میان ما در رفتوآمدند و حضور دارند؛ مردههایی که نه به خواب، بلکه به چشم میآیند حرفی برای گفتن ندارند؟ میشود گفت: چه حرفی؟ نوک بیل به چیزی خورده است و جنازهای پیدا شده که حتی پرونده جنایی هم لازم ندارد، خلاص!
اما میتوان پاسخ داد کدام پیامها و حرفهای ما بر مبنایی واقعیتر و منطقیتر از این استوار بودهاند؟ سیل اظهارنظرها (شامل همین نوشته) درباره این مومیایی نشان میدهد که درهرحال این رویداد بیمعنا نخواهد ماند و کدام واقعه موجد پیامهای اجتماعی از پیش چنین قصدی داشته است؟
جنازهای که قاعدتا بر اساس رسم زمانه میباید در آرامگاهی قرار میگرفت تا بهعنوان بخشی از تاریخ ما هرازگاهی مورد بازدید قرار بگیرد، با وقایعی سوررئال به موجهایی در زیر زمین سپرده شد تا چندده سال بعد، بر اثر وقایعی سوررئالتر در جریان شخمزدنهای چندباره زمین در منطقهای شهری که مبتلا به ساختوسازهای مکرر و مکرر است از زیر خاک سر برآورد.
آنچه در این کشور در آن بیستوچند سال ساخته شد تنها او نساخت، مردم، تحت هدایت فرهیختهترین اقشار ملت ساختند که چندده سال درگیر اولین انقلاب بزرگ منطقه در جهت آزادی بودند؛ فرهیختگانی که در تمام منطقه از نوادر روزگار بودند. آنها با آرزوهایی بزرگتر از توانشان بهزعم خود به جنگ استبداد رفتند، اما از آنجا که استبداد و بدویت از خود آنها هم خیلی دور نبود، در نتیجه به پیکار خونین با یکدیگر هم پرداختند.
وقتی تمام کشور به کام بیثباتی و جنگهای داخلی و نهایتا یکی از بزرگترین قحطیها و بلایای تاریخ فرورفت و بخش مهمی از ساکنان آن در خاک افتادند، این بخش الیت توانست نگاهش را اندکی از آسمان دور و بر خاک نظر کند. بزرگان قوم؛ از سلیمانمیرزا گرفته تا تقیزاده و فروغی و تیمورتاش تا عارف قزوینی و حتی مدرس آخرین قطرات آبی را که از آن دموکراسی نیم بند باقی مانده بود در قمقمه سرباز ریختند و اجازه دادند هرچه میخواهد با آن قمقمه بکند.
وقتی اندک آرامشی برقرار شد، پدران و پدربزرگهای ما را متقاعد کردند که میتوانند با نظم و ترتیب، با سختگیری، با رعایت شرافت کاری و صداقت در عرض یکی، دو دهه راهآهن بسازند، تمام کشور را آسفالت کنند، بیمارستانها و مؤسسات عمومی مدرن و روزآمد بسازند، دادگستری درست کنند و بسیاری چیزهای دیگر. آنچه به پای رضاشاه نوشته شده، درواقع لیاقتها و تواناییها و ازخودگذشتگی آن الیت خاص و پدران، پدربزرگها و عموهای ماست که عکسهایشان را هنوز در آن آلبومهای قدیمی با آن کلاه پهلوی و سبیلهای قیطانی و کراواتهای مرتب نگهداری میکنیم؛ ملتی که نشان داد درصورتیکه کمترین اجازهای برای ساختن کشور خود پیدا کند، وقتی که حداقل عقلانیتی در ساخت این دنیای پیرامون پدیدار شود، تنها در چندده سال معجزه میکند.
حتی اگر در شهریور ۲۰ مانند مرغی ازقفسآزادشده دریابد بسیار بیش از آنچه تصور میکرده یا شاید لازم بوده به پای دیکتاتور ریختهاند: یکی جان، آن دیگری آبرو و سومی فرزند.
آنچه از زیر خاک بیرون آمد، باز هم پیامی است از همان پدران و پدربزرگها؛ هشداری که از زوایای مختلف معانی مختلفی دربر دارد، درست مثل یک رمان، مثل مرشد و مارگاریتا!
۰