افشای رازی که زندگی مادر را تباه کرد

افشای رازی که زندگی مادر را تباه کرد

وقتی پسر کوچولویم به دنیا آمد شوهرم برای پیدا کردن کار به شهرستان رفته بود. آنقدر بی‌پول بودیم که حتی نمی‌دانستم چطور باید هزینه بیمارستان را پرداخت کنم. نوزادم را در آغوش گرفته بودم و به آینده موهومش فکر می‌کردم.

کد خبر : ۵۷۱۶۵
بازدید : ۱۱۴۲

افشای رازی که زندگی یک مادر را تباه کرد

وقتی پسر کوچولویم به دنیا آمد شوهرم برای پیدا کردن کار به شهرستان رفته بود. آنقدر بی‌پول بودیم که حتی نمی‌دانستم چطور باید هزینه بیمارستان را پرداخت کنم. نوزادم را در آغوش گرفته بودم و به آینده موهومش فکر می‌کردم. در حالی که اشک می‌ریختم ناگهان صدای ضجه و ناله‌های زن جوانی که در تخت کناری‌ام بستری بود مرا از افکار خودم بیرون کشید. دیدن بی‌تابی‌های این زن باعث شد تصمیمی بگیرم که سال‌ها بعد زندگی خودم را به نابودی کشاند.

«رویا» سن و سالی نداشت، اما سختی‌های زندگی چهره‌اش را در هم شکسته بود. مدام گریه می‌کرد و می‌گفت: اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعه‌ای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر می‌رفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهایی‌ام را پر می‌کرد و سنگ صبورم بود.

در آن شرایط که برای تأمین هزینه‌های ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار می‌کنم. خدا روزی رسان است.».

اما من نمی‌توانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر می‌کردم. وقتی کمبود‌ها و حسرت‌های پسر اولم را می‌دیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم می‌رسید اما... زمان زایمانم نزدیک بود، اما شوهرم به‌خاطر کار به شهرستان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم. فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند.

نمی‌دانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمی‌خواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزو‌های دست نیافتنی بزرگ کنم. در همین فکر‌ها بودم که ناگهان ضجه‌های زن کنار تختی‌ام مرا به خود آورد. آن زن بچه‌اش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمی‌تواند باردار شود. ظاهرشان نشان می‌داد دست‌شان به دهانشان می‌رسد. نمی‌دانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمی‌گذاشت آن کار را انجام دهم.

آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «می‌خواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم می‌کردند و این سؤال در ذهنشان بود که مگر می‌شود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد، اما وقتی داستان زندگی‌ام را برایشان گفتم آن‌ها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آن‌ها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت می‌کردم و اشک می‌ریختم به شوهرم زنگ زدم.

او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریه‌های همسرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد، اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمی‌توانستیم کاری برایش بکنیم.»

آن روز بدون فرزندم به خانه برگشتم، اما تا همین امروزکه ۸ سال از آن ماجرا می‌گذرد چهره معصوم نوزادم جلوی چشمم است. سال‌ها از آن روز گذشت، شوهرم با کار و تلاش توانست یک شغل مناسب پیدا کند و زندگی‌مان روی روال افتاده بود. اما عذاب وجدان آن تصمیم اشتباه لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. این شرایط ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح که در خانه تنها بودم زنگ در به صدا درآمد. پسرم در را باز کرد.

زن و مردی هراسان وارد حیاط شدند. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم شوکه شده بودم. او همان زنی بود که پسرم را به او فروخته بودم. آن زن مانند همان روز اول گریه می‌کرد و با التماس از من کمک می‌خواست و سراغ شوهرم را می‌گرفت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده، اما هر چه بود نباید آن‌ها با همسرم روبه‌رو می‌شدند.

زن در میان گریه‌هایش گفت: «پسرت سرطان گرفته و پزشکان گفته‌اند فقط با پیوند مغز استخوان از پدرش نجات پیدا می‌کند.» دیگر هیچ کلمه‌ای نمی‌شنیدم. دنیا دور سرم می‌چرخید و از بیرحمی روزگار اشک می‌ریختم. در آن لحظه فقط آن‌ها را از خانه بیرون کردم. اما حتی تصورش را هم نمی‌کردم که بعد از رفتاری که داشتم آن‌ها از آنجا نروند. نزدیک غروب بود که همسرم خشمگین و عصبی وارد خانه شد. آنقدر سرخ شده بود که جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم. زن و مرد جوان جلو در منتظر بودند.

آنچه نباید می‌شد اتفاق افتاده بود. رازی که سال‌ها برای پنهان ماندنش تلاش کرده بودم فاش شد و من حرفی برای گفتن نداشتم. همسرم نمی‌توانست این اتفاق را باور کند و مدام می‌گفت: «حتماً تو به من خیانت کردی وگرنه بچه من پیش این زن و شوهر چه می‌کند.»

من هر چه سعی می‌کردم موضوع را توضیح بدهم بدتر می‌شد. تا اینکه نتیجه آزمایش‌ها این اتهام را از من برداشت. عمل پیوند انجام شد و پسر کوچولویم از مرگ نجات یافت. اما همسرم پس از ترخیص شدن از بیمارستان دیگر با من حرف نزد. او فقط یک بار پسرمان را دیده بود، اما برای اینکه آرامشش را به هم نزند، هیچ حرفی به او نزده بود.

روز بعد «سعید» به دادگاه رفت و درخواست طلاق داد. او به قاضی گفت: «من دیگر به این زن اعتماد ندارم. معلوم نیست در این سال‌ها، زمانی که من در شهری دیگر دنبال کار بودم او چه چیز‌هایی را از من پنهان کرده است.» همسرم حتی بعد از جدایی پسر اولم را هم پیش خودش برد و می‌گفت: «تو ثابت کردی که نمی‌توانی مادر خوبی باشی.»به خاطر یک تصمیم اشتباه و پیش‌بینی غلط همه زندگی‌ام را باختم.‌ای کاش عجولانه تصمیم نمی‌گرفتم.

نگاه کارشناس
فقر فرهنگی از فقر اقتصادی به مراتب بدتر است. فرهنگ نوع و منش زندگی را متناسب با وضعیت خانواده‌های فقیر و فقرا تغییر می‌دهد. در حقیقت وقتی خانواده‌ای خود را با فقر درگیر می‌کند ناچار است نوع زندگی خود را تا حد زیادی با شرایط فقر هماهنگ کند.

این هماهنگی به مرور زمان به صورت عرف و عادت درآمده و برای حذف یا کاهش آن در جامعه تلاش لازم است و خیلی زمانبر است. اگر ما روی فرهنگ خود کار کنیم شاید سختی معیشت و گذران زندگی آنقدر اذیت‌کننده نباشد، چون ما رفتار برخورد با این شرایط را آموزش دیده‌ایم و این کمبود‌های ناشی از فقر فرهنگی است که زندگی‌های زیادی را به ورطه نابودی کشیده است.

منبع: روزنامه ایران

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید