حمید سمندریان؛ طلایهدار دوران پرشکوه تئاتر ایران
واقعیت این است که با رفتن حمید سمندریان سرخوردگی و سطحیگرایی دو کلیدواژه اصلی تئاتر ما شدند. با رفتن او دورانی مهم از تاریخ تئاتر این سرزمین به پایان رسید. دورانی با شکوه... با تاریخی سترگ و البته با پایانی قاطع و تلخ.
کد خبر :
۶۰۵۹۶
بازدید :
۹۲۷
اول) جفاست نوشتن از حمید سمندریان را به مرثیهسرایی آمیختن. استادی که «پرهیز از تلاش برای احساساتی کردن مخاطب» آموزه معروفش بود و تاکید پیوستهاش اینکه: «ملودرام ارزش نمایشی بالایی ندارد.» تئاتری را میخواست که شعور تماشاگر را نشانه رود نه احساسش را. شاید میراثی بود که با خود از آلمان آورده بود. از سرزمین برشت، از کلاسهای ادوارد مارکس. شاید شخصیتش دور بود از این گونه احساساتگرایی سطحی.
روایت بارها گفته و شنیده شده او از وداع با ویلن محبوبش در نوجوانی این احتمال را تقویت میکند. وقتی پس از سالها همنشینی با این ساز برای ادامه یادگیری به آلمان رفت و آنجا با چشمان متعجب و رفتار عتابآلود اساتیدی رو به رو شد که مدل نواختن و پنجهگذاری ایرانیاش را نپسندیدند و دو گزینه از صفر آغاز کردن یا تغییر رشته را پیش پایش گذاشتند.
این بخش معروف از روایتش تاملبرانگیز است: «شب تا صبح گریه کردم و فردایش در رشته تئاتر اسم نوشتم.» چندساعتی گریستن، وداع با ساز و همدم سالیان طولانی و از روز بعد با عشق و سماجت قدم به دنیای تئاتر گذاشتن. نه، واقعا برای چنین کسی نمیتوان آه و ناله ساز کرد. باید با صراحت از خصلتهای نایابش نوشت و در سطح نماند.
دوم) روایت حمید سمندریان از وداع با ویلن، نه فقط آدرسی است به روحیه جنگجو و شخصیت بیگانه با مرثیهخوانی او، که از صداقتی کمیاب هم پرده برمیدارد. پرهیز از پردهپوشی و تزویر و دروغ از درون خودش آغاز میشد. وقتی از او چرایی ادامه ندادن فیلمسازیاش را میپرسیدی، پاسخش این بود: «فیلم روی میز تدوین ساخته میشود. کلا کار من نبود. کار من تئاتر است.»
دوم) روایت حمید سمندریان از وداع با ویلن، نه فقط آدرسی است به روحیه جنگجو و شخصیت بیگانه با مرثیهخوانی او، که از صداقتی کمیاب هم پرده برمیدارد. پرهیز از پردهپوشی و تزویر و دروغ از درون خودش آغاز میشد. وقتی از او چرایی ادامه ندادن فیلمسازیاش را میپرسیدی، پاسخش این بود: «فیلم روی میز تدوین ساخته میشود. کلا کار من نبود. کار من تئاتر است.»
اگر میپرسیدی چرا جز مرغ دریایی متن دیگری از چخوف را کار نکردهاید؟ میگفت: «میترسم.» شکسپیر؟ «خیلی بزرگ است. من به او نمیرسم.» اینها را فروتنانه قبول کرده بود. کلا اهل در میانه ایستادن و بینابین رفتار کردن نبود. روزی در تابستان ٨٦ مکالمهای تلفنی با یکی از مدیران تئاتری را درباره شروع تمرین ملاقات بانوی سالخورده با صدای بلند به پایان رساند، با عصبانیت از اتاقش خارج شد و در پاسخ به پرسشی که در چشمهای کنجکاو چند هنرجوی ایستاده در راهرو موج میزد، گفت: «میگه حالا شما شروع کنید ببینیم چی میشه. من با ببینیم چی میشه شروع نمیکنم.»
صریح و صادق بود و از دیگران هم چنین توقعی داشت. خب در این دیار کمتر کسی اینگونه است و سمندریان هم تاوان این دیگرگونه بودن و در اقلیت راستان قرار داشتن را یک عمر پرداخت.
سوم) سختگیر بود. باز هم ابتدا با خودش و بعد با دیگران. در سالهای نوجوانیام یکی از کارگردانان همچنان فعال و همچنان بیسواد تئاتر به شهر ما آمد و برایمان کلاس کارگردانی گذاشت.
سوم) سختگیر بود. باز هم ابتدا با خودش و بعد با دیگران. در سالهای نوجوانیام یکی از کارگردانان همچنان فعال و همچنان بیسواد تئاتر به شهر ما آمد و برایمان کلاس کارگردانی گذاشت.
یکی از نخستین توصیههایش این بود که حرف کارگردان مثل سوت داور است و وقتی میزانسنی دادید، دیگر نباید آن را عوض کنید، چون نگاه بازیگران به شما تغییر میکند و حرفتان را نمیخوانند. سمندریان بزرگترین کارگردان تئاتر این دیار بود. گاهی سر تمرین هنرجویانش میرفت و چندباری هم سر تمرین نمایشی آمد که من و دو دوست دیگر در تابستان ٨٦ چند شب در آموزشگاهش برای عموم اجرا کردیم.
بار اول میزانسنی داد و توصیه کرد که این مدلی کار کنید. رفت و چند روز بعد در بازبینی گفت: آن میزانسن را تغییر دهید. گفتم استاد خودتان گفتید... حرفم را قطع کرد: «من... خوردم که گفتم. عوضش کن!» بله، همه سمندریان نمیشوند که کارگردانی برایشان جستوجویی مداوم و کنکاشی پایانناپذیر باشد.
چهارم) هر قدر روند کار برایش جدی و عصبیکننده بود، با زندگی در صلح بود. به تماسهای پرویز ممنون اشاره میکرد و توصیههای او برای مهاجرت و بعد میگفت: نمیخواهم بروم. با اشاره به کوچکی آموزشگاه از پیشنهاد دریافت کمک مالی و خرید مکانی بزرگتر میگفت و بعد تاکید میکرد که: «نگرفتم. پنجاه سال مستقل بودم، میخواهم مستقل بمانم.»
چهارم) هر قدر روند کار برایش جدی و عصبیکننده بود، با زندگی در صلح بود. به تماسهای پرویز ممنون اشاره میکرد و توصیههای او برای مهاجرت و بعد میگفت: نمیخواهم بروم. با اشاره به کوچکی آموزشگاه از پیشنهاد دریافت کمک مالی و خرید مکانی بزرگتر میگفت و بعد تاکید میکرد که: «نگرفتم. پنجاه سال مستقل بودم، میخواهم مستقل بمانم.»
تکلیفش با اینجور چیزها روشن بود. چنان که تکلیفش با نمایشنامههای ایرانی. متنهای ایرانی را دوست نداشت. گرچه در سالهای دور یکبار برای اجرای فتحنامه کلات (بهرام بیضایی) دورخیز کرده بود، اما اصولا نمایشنامههای ایرانی را با تعریف و توقعی که از متن نمایشی داشت، همخوان نمییافت. از اکبر رادی میگفت که یکبار به طعنهای دوستانه از او پرسیده بود چرا متنی از من اجرا نمیکنی و پاسخ گرفته بود: «اکبر جون تو شخصیتهات همهچیزو میگن. بابا یه چیزایی رو هم نگو.»
انتقاد اصلیاش به متون بومی همین پرحرفیهایی بود که راه را بر تاویل میبست: «قرنها کلام نبود ولی آدمها زندگی کردن. مهم زندگی بود که انجام شد.» گاهی که گرمتر میشد ادعاهای نمایشنامهنویسان معاصر را مایه خنده میدانست؛ «فلانی میگه من اولین کسیام که توی نمایشنامه از کلمه «زکی» استفاده کرده... اون یکی میگه من اولینبار از «البت» به جای «البته» استفاده کردم. اینا افتخار داره؟ اصلا فایدهاش چیه؟»
اینها را میگفت: ولی اگر با او مخالفت میکردی، حاضر بود بنشیند و ساعتها با تو بحث کند. با تو؛ هنرجوی کمسواد متوهم. آنقدر بحث میکرد که در انتها میگفت: خسته شدم برو دیگه؛ و میخندید. تو هم میخندیدی. دوستش داشتی و وقتی دستش را داخل موهایش میبرد و آشفتهشان میکرد، خستگی استاد را باور میکردی.
پنجم) سمندریان از نیمه دهه هشتاد بار خستگی و پیری را بر شانههای خود احساس کرد. از همان زمان به تلخی مطمئن بودم گالیله هرگز اجرا نخواهد شد و اگر هم بشود، چیز دندانگیری از کار در نخواهد آمد. خسته بود و بیتمرکز.
پنجم) سمندریان از نیمه دهه هشتاد بار خستگی و پیری را بر شانههای خود احساس کرد. از همان زمان به تلخی مطمئن بودم گالیله هرگز اجرا نخواهد شد و اگر هم بشود، چیز دندانگیری از کار در نخواهد آمد. خسته بود و بیتمرکز.
اواخر ترم دوم برخی رخدادها و خاطرات را تقریبا هر جلسه سر کلاس تعریف میکرد. در مقام یک تماشاگر همیشگی تئاتر که تمام آثار روی صحنه را میدید، کمکم نگاه مثبت و خطاپوش و شاید سادهگیری به اجراها پیدا کرده بود و از همه تعریف میکرد. همینجا بگویم که حضور مستمرش در سالنهای نمایش و اطمینان تئاتریهای عمدتا جوانتر از اینکه شبی سمندریان به تماشای حاصل کارشان خواهد نشست، واقعا در کیفیت نهایی نمایشها بیتاثیر نبود.
کارگردانان و بازیگران میدانستند یکشب تماشاگر سختگیرشان از راه خواهد رسید و امیدوار بودند در چنان شبی تحسین شوند. اواخر بهار نود و یک به امید انجام مصاحبهای با او (برای پرونده سینما و تئاتر مجله فیلم) به آموزشگاه رفتم و پاسخ گرفتم که مدتی است استاد به آموزشگاه نمیآید. تنم لرزید.
سمندریان روزهای زیادی حتی کلاسهایش را در دانشگاه لغو میکرد و خود را به آموزشگاه، به اتاقش، به خلوتش میرساند. چند هفته نیامدن او معنای روشنی داشت. نخواستم بیشتر بیندیشم و بیشتر بدانم. شمارش معکوس برای شنیدن خبری در من آغاز شد که پنجشنبه نحس ٢٢ تیر سال ٩١ در شهر پیچید و یکی از تلخترین روزهای زندگی همه هنردوستان را رقم زد.
از آن روز انگار آن مخاطب سختگیر از ناخودآگاه بسیاری از تئاتریها رخت بربست و حسابگری و سهلانگاری به جایش نشست. نمیدانم بگویم خوشبه حالش که رفت و این روزها را ندید یا آرزو کنم کاش بود تا برخی دستکم به حرمت حضور او ادب نگه میداشتند و از سر تظاهر هم شده، به اسب سرکش ابتذال و مالاندوزی درونشان افسار میزدند.
واقعیت این است که با رفتن حمید سمندریان سرخوردگی و سطحیگرایی دو کلیدواژه اصلی تئاتر ما شدند. با رفتن او دورانی مهم از تاریخ تئاتر این سرزمین به پایان رسید. دورانی با شکوه... با تاریخی سترگ و البته با پایانی قاطع و تلخ.
۰