شما میدانید مرگ از کدام در میآید؟
ز خودم خجالت میکشیدم. اما گاهی وسواسش تا صبح دست از سرم بر نمیداشت و مجبورم میکرد گوش بخوابانم سمتِ اتاقِ مامان و بابا دنبال صدای خُرخُر یا سرفهای چیزی. از خانه که بیرون میرفتم حواسم جفتِ کارهایم نبود. حتی خیلی وقتها نمیدانستم چه مرگم است...
کد خبر :
۶۷۲۵۳
بازدید :
۱۷۲۴
محمود اشرف زارعی | اولینباری که با مرگ روبهرو شدم توی شش سالگیام بود. عمه مامان ۹۰ ساله بود که مُرد. من و مامان یک روز قبل از مردنش رفته بودیم سه راهِ افسریه ببینیمش. خانهاش توی یکی از آن کوچههای باریکی بود که جوبِ هفتی از وسطش میگذشت و همیشه بوی لجن میداد. پیرزن کلا دو وجب و نیم هم نمیشد. تصویرها حالا خیلی واضح نیستند برایم، اما یاد دارم آن روز همان طور خمیده که از مستراحِ کنجِ حیاط بیرون آمد سرِ چاهک وسطِ حیاط ایستاد و خون قِی کرد.
سرطانِ معده داشت. مامان میگوید معدهاش را یک سال قبل از آن در آورده بودند، اما من توی کتم نمیرود. اینها فقط اصطلاحاتِ پزشکی است. طوری بندِ مامان بودم که روز خاکسپاری اجبارا پایم به قبرستان وا شد. بهشتِ زهرا بود گمانم. فامیل دورِ یک گودالی وسطِ برِ بیابان جمع شده بودند. مداح داشت روضهاش را میخواند و هر چه در لحظه به ذهنش میرسید به هم میبافت و لابه میکرد.
مامان و چند تایی از نوههای عمه بیشتر از بقیه بیقراری میکردند. من از لای جمعیت داشتم چشم میچرخاندم دنبال آشناهای خودم. میفهمیدم مرگ یعنی چه، اما درکی نداشتم. میدانستم مثل یک جور سفر کردن است که برگشتی توی کارش نیست. این را دایی حالیام کرده بود. جز آن ازش وحشت هم داشتم و گمانم این دیگر توی ذاتِ خودم بود.
دیدنِ گریه مامان برایم جذابیتی نداشت، بارها دیده بودم که گریه میکند؛ وقتی نامههای حمید از دهلران میآمد یا وقتی گاه و بیگاه با بابا دعوایشان میشد. بیشتر پی بابا بودم. میخواستم ببینم او چه کار میکند. تا آن موقع هیچ ندیده بودم گریه کند. جنازه را روی دست بلند کرده بودند و داشتند سرازیرش میکردند توی گودال که بالاخره بابا را کمی آن طرفتر از جمعیت پیدا کردم. کنارِ دستش شوهر خالهام ایستاده بود.
از دور معلوم بود حرفشان حسابی گل انداخته. بابا شوفرِ اتوبوس بود و عمو کاووس راننده بیابان. حرفشان برای هم محل داشت. گمانم یکی دوباری هم خندیدند. جنازه را که توی گودال خواباندند، زنها حسابی شیون کردند. بعد دور و برش خلوت شد. رفتم جلوتر و نگاهی انداختم. هیچ چیزی نبود. فقط یک تلِ خاک بود که دسته گلِ بزرگی رویش گذاشته بودند.
آدم نمیداند ترسهایش از کجا میآیند. آن ساعت و دقیقهای که اولین بار یک ترسی پا میگذارد توی زندگی هر کسی هیچ وقت خدا جایی ثبت نشده. ترس از گربه، ترس از ارتفاع، ترس از امتحان، ترس از تاریکی، و ترس از مرگ.
من از وقتی یادم میآید این ترس از مرگ را با خودم حمل میکردهام. مدام نگران بودم. نگرانِ مرگِ مادرم. خب نمیتوانم بگویم این نگرانیها دقیقا از کی شروع شدند، اما میتوانم بگویم از چه روزی بیخ پیدا کردند.
سال اول دبستان بودم. یک روزِ جمعه که داشتیم پای سفره ناهار فیلمِ کسلکننده بعدازظهرِ تلویزیون را میدیدیم، یکباره چیزی پرید توی گلوی مامان و دوید سمتِ دستشویی. خواهرم و دو تا از برادرهام دنبالش رفتند. من سرجایم میخکوب ایستاده بودم کنار دیوارِ سالن و خیره نگاهشان میکردم. نفسش بند آمده بود. یک لحظه بعد با چند تا سرفهای که توی کاسه دستشویی کرد، نفسش جا آمد و همه با هم برگشتند پای فیلمشان. اما ماجرا برای من آنجا تمام نشد. جلو و جلوتر رفت. مامان بیحال افتاد کفِ دستشویی و مثلِ توی یکی از فیلمهایی که پیشتر دیده بودم از دهانش کف بیرون آمد. بعد چشمهاش از حدقه بیرون زد و رنگش سیاه شد. اینها را همانطور که گوشه سالن ایستاده بودم میدیدم. در حالی که مامان برگشته بود روبروی تلویزیون و مشغولِ دیدنِ ادامه فیلمش بود. اما انگار کسی من را منگنه کرده بود به دیوار و نمیگذاشت جُم بخورم. ترس از مرگی که خیلی هم چیزی ازش نمیدانستم از همان روز پهن شد توی زندگیام. نقشِ اول تمام خیالات و اوهامِ این ترس هم، مامان بود. مرگ انگار اصلا برای او ساخته شده بود و فقط دور و بر او میپلکید. هر وقت میرفت حمام یا دستشویی، تا کارش تمام شود و بیرون بیاید، یک لنگه پا پشت در میایستادم و با هر باری که توی دستشویی، چه میدانم مثلا مامان سرفهای میکرد، محکم میکوبیدم به در و میگفتم: «مامان خوبی؟»
کم کم این طور رفتارهایم به حدی رسیده بود که کلافهاش میکرد. مثلا گاهی شبها از خواب بیدار میشدم و میرفتم از لای درِ اتاقِ خوابشان برای چند دقیقه خیره میشدم به پتویی که مامان رویش میکشید یا اگر صورتش پیدا بود به دهانش. وقتی بالا و پایین رفتن پتو را میدیدم یا صدای خُرخُرِ خفیفی که از دهانش خارج میشد را میشنیدم، از اینکه مادرم هنوز زنده است و دارد نفس میکشد خیالم راحت میشد و برمیگشتم توی تختم.
آن وقتها نمیدانستم این یک جور مرضِ روانی است و مدام هم دارد پیشرفت میکند. یک جورهایی باهاش کنار آمده بودم. شده بود قسمتی از زندگیام. بعضی روزها یکباره دل شوره امانم را میبرید و از مدرسه تا خانه را یک نفس میدویدم. مامان که در را باز میکرد آرام میگرفتم. گاهی هم میشد که پشت بندِ یک کابوسِ سمجِ شبانه، صبح خودم را به مریضی میزدم تا تمام آن روز مامان جلوی چشمم باشد.
هر چی روزهای بیشتری میگذشت، کارم بیشتر بالا میگرفت. تابستانها وسطِ بازی با بچههای کوچه، بارها به بهانههای ساختگی بازی را رها میکردم و میرفتم خانه سری به مامان بزنم. هیچ وقت سرِ هیچ کاری یک دل نبودم. کسی هم نمیتوانست مرضم را کشف کند. یک چیزی بود توی پنهانیترین جاهای وجودم که دیده نمیشد. شاید هم مامان یا بقیه شکی برده بودند، اما جدیاش نمیگرفتند. حتما میگذاشتند پای اینکه بچه ته تغاری خانواده از این لوس بازیها زیاد دارد. بزرگتر که شدم فهمیدم ترس از مرگ هم با من بزرگ شده. آنقدر بزرگ که از قالبم بیرون زده و دارد دست میاندازد روی تمام زندگیام. حالا دیگر خوب میفهمیدم این ترسِ لعنتی یک جور بیماری مهلک روانی است. سعی میکردم خودم را با جملاتی آرام کنم.
سرطانِ معده داشت. مامان میگوید معدهاش را یک سال قبل از آن در آورده بودند، اما من توی کتم نمیرود. اینها فقط اصطلاحاتِ پزشکی است. طوری بندِ مامان بودم که روز خاکسپاری اجبارا پایم به قبرستان وا شد. بهشتِ زهرا بود گمانم. فامیل دورِ یک گودالی وسطِ برِ بیابان جمع شده بودند. مداح داشت روضهاش را میخواند و هر چه در لحظه به ذهنش میرسید به هم میبافت و لابه میکرد.
مامان و چند تایی از نوههای عمه بیشتر از بقیه بیقراری میکردند. من از لای جمعیت داشتم چشم میچرخاندم دنبال آشناهای خودم. میفهمیدم مرگ یعنی چه، اما درکی نداشتم. میدانستم مثل یک جور سفر کردن است که برگشتی توی کارش نیست. این را دایی حالیام کرده بود. جز آن ازش وحشت هم داشتم و گمانم این دیگر توی ذاتِ خودم بود.
دیدنِ گریه مامان برایم جذابیتی نداشت، بارها دیده بودم که گریه میکند؛ وقتی نامههای حمید از دهلران میآمد یا وقتی گاه و بیگاه با بابا دعوایشان میشد. بیشتر پی بابا بودم. میخواستم ببینم او چه کار میکند. تا آن موقع هیچ ندیده بودم گریه کند. جنازه را روی دست بلند کرده بودند و داشتند سرازیرش میکردند توی گودال که بالاخره بابا را کمی آن طرفتر از جمعیت پیدا کردم. کنارِ دستش شوهر خالهام ایستاده بود.
از دور معلوم بود حرفشان حسابی گل انداخته. بابا شوفرِ اتوبوس بود و عمو کاووس راننده بیابان. حرفشان برای هم محل داشت. گمانم یکی دوباری هم خندیدند. جنازه را که توی گودال خواباندند، زنها حسابی شیون کردند. بعد دور و برش خلوت شد. رفتم جلوتر و نگاهی انداختم. هیچ چیزی نبود. فقط یک تلِ خاک بود که دسته گلِ بزرگی رویش گذاشته بودند.
آدم نمیداند ترسهایش از کجا میآیند. آن ساعت و دقیقهای که اولین بار یک ترسی پا میگذارد توی زندگی هر کسی هیچ وقت خدا جایی ثبت نشده. ترس از گربه، ترس از ارتفاع، ترس از امتحان، ترس از تاریکی، و ترس از مرگ.
من از وقتی یادم میآید این ترس از مرگ را با خودم حمل میکردهام. مدام نگران بودم. نگرانِ مرگِ مادرم. خب نمیتوانم بگویم این نگرانیها دقیقا از کی شروع شدند، اما میتوانم بگویم از چه روزی بیخ پیدا کردند.
سال اول دبستان بودم. یک روزِ جمعه که داشتیم پای سفره ناهار فیلمِ کسلکننده بعدازظهرِ تلویزیون را میدیدیم، یکباره چیزی پرید توی گلوی مامان و دوید سمتِ دستشویی. خواهرم و دو تا از برادرهام دنبالش رفتند. من سرجایم میخکوب ایستاده بودم کنار دیوارِ سالن و خیره نگاهشان میکردم. نفسش بند آمده بود. یک لحظه بعد با چند تا سرفهای که توی کاسه دستشویی کرد، نفسش جا آمد و همه با هم برگشتند پای فیلمشان. اما ماجرا برای من آنجا تمام نشد. جلو و جلوتر رفت. مامان بیحال افتاد کفِ دستشویی و مثلِ توی یکی از فیلمهایی که پیشتر دیده بودم از دهانش کف بیرون آمد. بعد چشمهاش از حدقه بیرون زد و رنگش سیاه شد. اینها را همانطور که گوشه سالن ایستاده بودم میدیدم. در حالی که مامان برگشته بود روبروی تلویزیون و مشغولِ دیدنِ ادامه فیلمش بود. اما انگار کسی من را منگنه کرده بود به دیوار و نمیگذاشت جُم بخورم. ترس از مرگی که خیلی هم چیزی ازش نمیدانستم از همان روز پهن شد توی زندگیام. نقشِ اول تمام خیالات و اوهامِ این ترس هم، مامان بود. مرگ انگار اصلا برای او ساخته شده بود و فقط دور و بر او میپلکید. هر وقت میرفت حمام یا دستشویی، تا کارش تمام شود و بیرون بیاید، یک لنگه پا پشت در میایستادم و با هر باری که توی دستشویی، چه میدانم مثلا مامان سرفهای میکرد، محکم میکوبیدم به در و میگفتم: «مامان خوبی؟»
کم کم این طور رفتارهایم به حدی رسیده بود که کلافهاش میکرد. مثلا گاهی شبها از خواب بیدار میشدم و میرفتم از لای درِ اتاقِ خوابشان برای چند دقیقه خیره میشدم به پتویی که مامان رویش میکشید یا اگر صورتش پیدا بود به دهانش. وقتی بالا و پایین رفتن پتو را میدیدم یا صدای خُرخُرِ خفیفی که از دهانش خارج میشد را میشنیدم، از اینکه مادرم هنوز زنده است و دارد نفس میکشد خیالم راحت میشد و برمیگشتم توی تختم.
آن وقتها نمیدانستم این یک جور مرضِ روانی است و مدام هم دارد پیشرفت میکند. یک جورهایی باهاش کنار آمده بودم. شده بود قسمتی از زندگیام. بعضی روزها یکباره دل شوره امانم را میبرید و از مدرسه تا خانه را یک نفس میدویدم. مامان که در را باز میکرد آرام میگرفتم. گاهی هم میشد که پشت بندِ یک کابوسِ سمجِ شبانه، صبح خودم را به مریضی میزدم تا تمام آن روز مامان جلوی چشمم باشد.
هر چی روزهای بیشتری میگذشت، کارم بیشتر بالا میگرفت. تابستانها وسطِ بازی با بچههای کوچه، بارها به بهانههای ساختگی بازی را رها میکردم و میرفتم خانه سری به مامان بزنم. هیچ وقت سرِ هیچ کاری یک دل نبودم. کسی هم نمیتوانست مرضم را کشف کند. یک چیزی بود توی پنهانیترین جاهای وجودم که دیده نمیشد. شاید هم مامان یا بقیه شکی برده بودند، اما جدیاش نمیگرفتند. حتما میگذاشتند پای اینکه بچه ته تغاری خانواده از این لوس بازیها زیاد دارد. بزرگتر که شدم فهمیدم ترس از مرگ هم با من بزرگ شده. آنقدر بزرگ که از قالبم بیرون زده و دارد دست میاندازد روی تمام زندگیام. حالا دیگر خوب میفهمیدم این ترسِ لعنتی یک جور بیماری مهلک روانی است. سعی میکردم خودم را با جملاتی آرام کنم.
اما این جملههای آرامبخش هم چندان کارگر نبودند. راستش دیگر شبها نمیرفتم برای چک کردنِ جریانِ تنفسی مامان. یعنی رویش را نداشتم که بروم. از خودم خجالت میکشیدم. اما گاهی وسواسش تا صبح دست از سرم بر نمیداشت و مجبورم میکرد گوش بخوابانم سمتِ اتاقِ مامان و بابا دنبال صدای خُرخُر یا سرفهای چیزی. از خانه که بیرون میرفتم حواسم جفتِ کارهایم نبود. حتی خیلی وقتها نمیدانستم چه مرگم است. باید آنقدر فکر میکردم تا بالاخره یاد بیاورم ماجرا از کجا آب میخورد.
معمولا هم دستِ آخر، سر نخِ ماجرا به تنهایی مامان بند بود. هزار و یک خیالِ ناجور توی سرم وول میخورد. ممکن بود صبح که من از خانه بیرون آمده بودم مامان تصمیم گرفته باشد روی چارپایه بایستد و شیشههای بالای آشپزخانه را دستمال بکشد. چه تضمینی وجود داشت که چارپایه از زیر پایش در نرود و زمین نخورد؟
بعدها که مامان پا به سن گذاشت مرضِ من به او هم سرایت کرد. یا شاید اصلا این مرض یک روزگاری از مامان پا گرفته و به جانِ من افتاده بود؛ و حالا داشت طی یک فرآیندِ برگشتپذیر به جای اصلیاش بر میگشت.
مامان نصف روز را پای تلفن بود تا سراغِ بچههایش را بگیرد. گاهی میشد که در روز چندین بار به هر کدام مان زنگ بزند. اگر کمی دیر میکردیم، میآمد توی کوچه و منتظرمان میماند. من که حال و روزش را میدیدم کمتر یادِ ترسهای خودم میافتادم و در اوجِ خودخواهی گاهی شماتتش میکردم. میگفتم: «دیگه شورش در اومده انقدر نگرانی.»
نگرانیهای مامان نمود بیرونی داشتند، اما مرض من یک عمر در خفا مانده بود. همان جا رشد کرده بود و تبدیل به غولی شده بود، اما هنوز هیچ کس با چشم ندیده بودش.
بعد از ازدواجم اوضاع بدتر شد. غول بیشاخ و دم داشت خودنمایی میکرد. هیچ جوره نمیشد استقلالِ زندگیام را با این ترسها جمع بزنم. رفتارها برای زنم غریبه بود. هم رفتارهای خودم و هم رفتارهای مامان. هر روز چند نوبت به هم زنگ میزدیم. مامان رفت و آمدهایم را هم با خودم و هم با زنم چِک میکرد. باید مطمئن میشد که رسیدهام محل کارم یا برگشتهام خانه. زندگیمان پر شده بود از گزارش. گزارشهای مامان به من و گزارشهای من به مامان.
تمامِ این سالها انگار یک جریانِ نامریی داشت من و مامان را با خودش میبُرد تا تهِ این بیماری، مرض، ترس یا هر چیزِ دیگری که بشود اسمش را گذاشت.
روزهای مان همین طور میگذشت و من و مامان گرفتارِ تارهایی بودیم که این مرضِ وخیم شده، مدام داشت دورمان میتنید. بدی ماجرا این بود که من تقریبا تمام عمرم را با این ترس زندگی کرده بودم، اما هنوز تصویرِ درستی از مرگ نداشتم. یعنی نه میدانستم چطور میآید و نه میدانستم چه شمایلی دارد.
تا اینکه چند سال پیش بالاخره سر و کلهاش پیدا شد. اما مرگِ لعنتی نه سراغِ من آمده بود و نه سراغِ مامان. اصلا از یک درِ دیگری آمده بود که ما هیچ حواسمان بهش نبود. ما دربانِ درهایی بودیم که مرگ دورشان زده بود. وقتی خبردار شدیم که دیدیم برادرم را در غفلتِ ما با خودش برده. من و مامان آچمز شده بودیم.
همان موقع بود که فهمیدم مرضِ مسری من حتی با شوک به آن بزرگی هم درمان بشو نیست. وقتی آن روز خبر را بهم دادند، بیدرنگ گوشیام را از جیبم بیرون آوردم و شماره خانه بابا را گرفتم. دختر برادرِ بزرگم گوشی را برداشت.
گفتم: «ستاره، مامانی کجاست؟».
آن روز وقتی رسیدم خانه، مامان روی کاناپه نشسته بود. همان طوری که همیشه مینشست. مثلِ وقتی که سریال تماشا میکرد یا وقتهایی که حافظ میخواند. اما چشمهایش مثل همیشه نبود. عمق پیدا کرده بود. نمیتوانستی نگاهشان کنی. خوف داشتند. انگار مردمک چشمهاش سرِ چاه عمیق و هولناکی میلغزیدند. چاهی که میتوانست به آنی تو را هم در خودش غرق کند. من کنارش نشسته بودم. داشت یک چیزی را زیر لب با خودش نجوا میکرد. سرم را جلوتر بردم. چشم دوختم به لبهاش.
«کاش گم شده بودی. حالا کجا دنبالت بگردم؟»
دلم برایش سوخت. برادرم به مرگ گرفته بودش. پیرزنِ بیچاره به تب راضی شده بود.
حاضر بود تمام روز و شبهایش را نگران نیامدنش باشد یا برود دوباره تمام شهر را کوچه به کوچه دنبالش بگردد. شاید یکباره موقع پیچیدن از سر کوچهای ببیندش که نشسته روی سکوی سنگی جلوی یک مسجد. حاضر بود تمام ترمینالهای شهر را زیر و رو کند و از تکتک رانندهها سراغ مرد جوان و لاغری را بگیرد که موهای پُری دارد و حدودا سی و پنج ساله است. شاید یکیشان نشانیاش را بشناسد و چه میدانم مثلا توی تعاونی چهار پیدایش کند در حالی که دارد چمدانِ مسافرها را توی صندوقِ اتوبوس جا میدهد. یا اینکه خانه پرش برود بقعه بیبی سکینه و از سید دعانویس دعای برگشتن بگیرد. بعد کاغذ هفت لاخورده را ببندد به شاخه درختی رو به مسیرِ باد و بنشیند چشم انتظار آمدنش. اما دیگر محال بود. دیگر محال بود بتواند این کارها را بکند.
چون برادرم با اینکه مثل همیشه توی اتاقش روی تشک خوشخوابِ کهنه خوابیده بود، در واقع دیگر نبود؛ و هیچکدامِ ما نمیدانستیم کجا باید دنبالش بگردیم.
شاید هم مامان یا بقیه شکی برده بودند، اما جدیاش نمیگرفتند. حتما میگذاشتند پای اینکه بچه ته تغاری خانواده از این لوس بازیها زیاد دارد. بزرگتر که شدم فهمیدم ترس از مرگ هم با من بزرگ شده. آنقدر بزرگ که از قالبم بیرون زده و دارد دست میاندازد روی تمام زندگیام. حالا دیگر خوب میفهمیدم این ترسِ لعنتی یک جور بیماری مهلک روانی است. سعی میکردم خودم را با جملاتی آرام کنم. اما این جملههای آرامبخش هم چندان کارگر نبودند. راستش دیگر شبها نمیرفتم برای چک کردنِ جریانِ تنفسی مامان. یعنی رویش را نداشتم که بروم. ا
بعدها که مامان پا به سن گذاشت مرضِ من به او هم سرایت کرد. یا شاید اصلا این مرض یک روزگاری از مامان پا گرفته و به جانِ من افتاده بود؛ و حالا داشت طی یک فرآیندِ برگشتپذیر به جای اصلیاش بر میگشت.
مامان نصف روز را پای تلفن بود تا سراغِ بچههایش را بگیرد. گاهی میشد که در روز چندین بار به هر کدام مان زنگ بزند. اگر کمی دیر میکردیم، میآمد توی کوچه و منتظرمان میماند. من که حال و روزش را میدیدم کمتر یادِ ترسهای خودم میافتادم و در اوجِ خودخواهی گاهی شماتتش میکردم. میگفتم: «دیگه شورش در اومده انقدر نگرانی.»
نگرانیهای مامان نمود بیرونی داشتند، اما مرض من یک عمر در خفا مانده بود. همان جا رشد کرده بود و تبدیل به غولی شده بود، اما هنوز هیچ کس با چشم ندیده بودش.
بعد از ازدواجم اوضاع بدتر شد. غول بیشاخ و دم داشت خودنمایی میکرد. هیچ جوره نمیشد استقلالِ زندگیام را با این ترسها جمع بزنم. رفتارها برای زنم غریبه بود. هم رفتارهای خودم و هم رفتارهای مامان. هر روز چند نوبت به هم زنگ میزدیم. مامان رفت و آمدهایم را هم با خودم و هم با زنم چِک میکرد. باید مطمئن میشد که رسیدهام محل کارم یا برگشتهام خانه. زندگیمان پر شده بود از گزارش. گزارشهای مامان به من و گزارشهای من به مامان.
تمامِ این سالها انگار یک جریانِ نامریی داشت من و مامان را با خودش میبُرد تا تهِ این بیماری، مرض، ترس یا هر چیزِ دیگری که بشود اسمش را گذاشت.
روزهای مان همین طور میگذشت و من و مامان گرفتارِ تارهایی بودیم که این مرضِ وخیم شده، مدام داشت دورمان میتنید. بدی ماجرا این بود که من تقریبا تمام عمرم را با این ترس زندگی کرده بودم، اما هنوز تصویرِ درستی از مرگ نداشتم. یعنی نه میدانستم چطور میآید و نه میدانستم چه شمایلی دارد.
تا اینکه چند سال پیش بالاخره سر و کلهاش پیدا شد. اما مرگِ لعنتی نه سراغِ من آمده بود و نه سراغِ مامان. اصلا از یک درِ دیگری آمده بود که ما هیچ حواسمان بهش نبود. ما دربانِ درهایی بودیم که مرگ دورشان زده بود. وقتی خبردار شدیم که دیدیم برادرم را در غفلتِ ما با خودش برده. من و مامان آچمز شده بودیم.
همان موقع بود که فهمیدم مرضِ مسری من حتی با شوک به آن بزرگی هم درمان بشو نیست. وقتی آن روز خبر را بهم دادند، بیدرنگ گوشیام را از جیبم بیرون آوردم و شماره خانه بابا را گرفتم. دختر برادرِ بزرگم گوشی را برداشت.
گفتم: «ستاره، مامانی کجاست؟».
آن روز وقتی رسیدم خانه، مامان روی کاناپه نشسته بود. همان طوری که همیشه مینشست. مثلِ وقتی که سریال تماشا میکرد یا وقتهایی که حافظ میخواند. اما چشمهایش مثل همیشه نبود. عمق پیدا کرده بود. نمیتوانستی نگاهشان کنی. خوف داشتند. انگار مردمک چشمهاش سرِ چاه عمیق و هولناکی میلغزیدند. چاهی که میتوانست به آنی تو را هم در خودش غرق کند. من کنارش نشسته بودم. داشت یک چیزی را زیر لب با خودش نجوا میکرد. سرم را جلوتر بردم. چشم دوختم به لبهاش.
«کاش گم شده بودی. حالا کجا دنبالت بگردم؟»
دلم برایش سوخت. برادرم به مرگ گرفته بودش. پیرزنِ بیچاره به تب راضی شده بود.
حاضر بود تمام روز و شبهایش را نگران نیامدنش باشد یا برود دوباره تمام شهر را کوچه به کوچه دنبالش بگردد. شاید یکباره موقع پیچیدن از سر کوچهای ببیندش که نشسته روی سکوی سنگی جلوی یک مسجد. حاضر بود تمام ترمینالهای شهر را زیر و رو کند و از تکتک رانندهها سراغ مرد جوان و لاغری را بگیرد که موهای پُری دارد و حدودا سی و پنج ساله است. شاید یکیشان نشانیاش را بشناسد و چه میدانم مثلا توی تعاونی چهار پیدایش کند در حالی که دارد چمدانِ مسافرها را توی صندوقِ اتوبوس جا میدهد. یا اینکه خانه پرش برود بقعه بیبی سکینه و از سید دعانویس دعای برگشتن بگیرد. بعد کاغذ هفت لاخورده را ببندد به شاخه درختی رو به مسیرِ باد و بنشیند چشم انتظار آمدنش. اما دیگر محال بود. دیگر محال بود بتواند این کارها را بکند.
چون برادرم با اینکه مثل همیشه توی اتاقش روی تشک خوشخوابِ کهنه خوابیده بود، در واقع دیگر نبود؛ و هیچکدامِ ما نمیدانستیم کجا باید دنبالش بگردیم.
شاید هم مامان یا بقیه شکی برده بودند، اما جدیاش نمیگرفتند. حتما میگذاشتند پای اینکه بچه ته تغاری خانواده از این لوس بازیها زیاد دارد. بزرگتر که شدم فهمیدم ترس از مرگ هم با من بزرگ شده. آنقدر بزرگ که از قالبم بیرون زده و دارد دست میاندازد روی تمام زندگیام. حالا دیگر خوب میفهمیدم این ترسِ لعنتی یک جور بیماری مهلک روانی است. سعی میکردم خودم را با جملاتی آرام کنم. اما این جملههای آرامبخش هم چندان کارگر نبودند. راستش دیگر شبها نمیرفتم برای چک کردنِ جریانِ تنفسی مامان. یعنی رویش را نداشتم که بروم. ا
ز خودم خجالت میکشیدم. اما گاهی وسواسش تا صبح دست از سرم بر نمیداشت و مجبورم میکرد گوش بخوابانم سمتِ اتاقِ مامان و بابا دنبال صدای خُرخُر یا سرفهای چیزی. از خانه که بیرون میرفتم حواسم جفتِ کارهایم نبود. حتی خیلی وقتها نمیدانستم چه مرگم است.
باید آنقدر فکر میکردم تا بالاخره یاد بیاورم ماجرا از کجا آب میخورد. معمولا هم دستِ آخر، سر نخِ ماجرا به تنهایی مامان بند بود. هزار و یک خیالِ ناجور توی سرم وول میخورد. ممکن بود صبح که من از خانه بیرون آمده بودم مامان تصمیم گرفته باشد روی چارپایه بایستد و شیشههای بالای آشپزخانه را دستمال بکشد.
۰