آیا علم فلسفی وجود دارد؟
تحقیقی در رابطه با علم فردگرا بیان میکند که در علم فیزیک میتوانیم بلافاصله با حدسِ مسئله آغاز کنیم.
کد خبر :
۶۷۸۵۸
بازدید :
۱۰۴۹
کارل ریموند پوپر |
۱ . تحقیقی در رابطه با علم فردگرا بیان میکند که در علم فیزیک میتوانیم بلافاصله با حدسِ مسئله آغاز کنیم. همان طور که این امکان وجود دارد که «از طریق درهایی که بازند وارد خانه شویم»، برای «خانه» یک ساختار نظریه علمی وجود دارد، به عبارت دیگر، به دلیل برخورد با مسائلی که اهمیت آنها به طور گستردهای برای همگان شناخته شده است، ساختار نظریه علمی «خانه» شکل گرفته است. محقق میتواند بر روی خواننده حساب کند (محقق میتواند انتظار داشته باشد که خواننده آشنا با پیشنیازهای رشته باشد) تا اثر جدید را درون زمینه کلی دانش علمی قرار دهد.
فیلسوف خودش را در یک وضعیت کاملاً متفاوتی قرار میدهد. او نهتنها با عمارتی نظری بلکه با انبوهی از ویرانهها نیز مواجه میشود. او نمیتواند نقطه شروع خودش را اهمیت و جایگاه مسئلهای قرار دهد که به طور گستردهای تشخیص داده شده است؛ برای اینکه اغلب تنها چیزی که به طور گستردهای شناخته میشود این نکته است که هیچ چیزی وجود ندارد. در واقع، حتی در حلقههای فلسفی اثبات کردن این موضوع رایج است که مسئله فلسفیِ اصیل و حقیقی نمیتواند به هیچ وجه وجود داشته باشد.
فیلسوفی که تمایلی ندارد خودش را به هیچ مکتب استدلالی متعهد کند یا خودش را از پذیرش وضعیت غم انگیز مباحث فلسفی رها کند، مجبور خواهد بود که از «خاستگاه» مباحث خود را آغاز و طرح کند.
۲. هرچند این کار، کار سادهای نخواهد بود. حتی قبل از اینکه ما نخستین گام را برداریم، در حالی که باور دارم که هنوز ما چنین گامی را برنداشته ایم، به نظر میرسد که ما پیش از این بسیار دور شده ایم؛ از همه طرف صدای بلند «ایست!» را میشنویم. این صدای بلند از یکسو، صدای پوزیتیویسم (منطقی) مدرن است و از سوی دیگر، صدای فلسفه جهان بینیهای مدرن (بدون در نظر گرفتن تفاوتهای بسیار زیادی که آنها را از یکدیگر جدا میکند)، که به طور یکسان، مخالفِ فرضیههای خاصی هستند که ما به طور ضمنی در نخستین جملات مان بیان کردیم.
این جملات و توضیحات، آشکارا حاوی یک پیام ضمنی است، بدین معنا که، جایگاه فلسفهای که در جملات فوق توضیح داده شد نشان دهنده وجود یک بیماری است و اینکه درمان، یا اصلاح، یا بازسازیِ علمی فلسفه ضروری و درعین حال امکان پذیر است.
با این وجود، این دقیقاً همان چیزی است که توسط «پوزیتیویسم» و توسط «فلسفه جهان بینیهای مدرن» تکذیب میشود. هر دوی این مکاتب به این دیدگاه معتقدند که اگر ما «علم» (در معنای علوم فردگرای گوناگون) را به معنای ساختار نظریِ قابل توجیهِ عینی در نظر بگیریم، علم فلسفی وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. بر اساس هر یک از دو موضع «پوزیتیویسم» و «فلسفه جهان بینیهای مدرن» هیچ علمی بیرون (یا ورای) علوم فردگرا قابل تصور نیست (البته در میان آنها باید منطق گنجانده شود که معمولاً به عنوان بخشی از فلسفه در نظر گرفته میشود).
۳. پوزیتیویسم مدرن (به طور خاص تری درباره ویتگنشتاین سخن میگوییم) مسائل سنتی فلسفه را تا حدی به مثابه مسائل اصیلی در نظر میگیرد که به هیچ وجه به فلسفه تعلق ندارند (برای مثال آنها باید توسط منطق، یا ریاضیات، یا فیزیک، یا روان شناسیِ تجربی حل و فصل شوند). همچنین، پوزیتیویسم مدرن، مسائل سنتی فلسفه را تا حدی نه به مثابه مسائل اصیل بلکه به مثابه مسائل کاذب (شبه مسائل) در نظر میگیرد (تا جایی که به مسائل فلسفی نوعی مربوط میشود، مسائلی نظیر مسئله واقعیت، مسئله علیت و مسئله اراده آزاد). حتی آنها را نمیتوان به طور دقیقی به شکل قاعده در آورد و صرفاً فقدان وضوح زبان شناختی و بدفهمی آنها است که منجر به این تصور اشتباه میشود که این «مسائل» پرسشهای اصیل هستند. این دیدگاه بر این موضوع دلالت ضمنی دارد که هیچ آموزه و علم فلسفیای نمیتواند وجود داشته باشد: در جایی که هیچ پرسشی وجود ندارد، هیچ پاسخی نیز نمیتواند وجود داشته باشد. ویتگنشتاین معتقد است که «فلسفه پیکرهای از آموزهها نیست بلکه یک فعالیت است». این «فعالیتِ» فلسفیدن با رها کردن و کنار گذاشتن تمام ادعاهای فلسفی، خودش را محدود به پاک کردن و تصحیح بدفهمیها و سوءاستفادههای زبان شناختی میکند که موجب مسائل کاذب یا شبه مسائل فلسفی شده اند که حذف این بدفهمیها و سوءاستفادهها دنبال میشود.
بر اساس این دیدگاه، هیچ نظام فلسفی نمیتواند وجود داشته باشد. حتی نظامی با خطاهای فلسفی و مسائل کاذب یا شبه مسائل نیز نمیتواند وجود داشته باشد (اگر چه به صورت نوعی و در قالب سوءاستفادههای زبان شناختیِ سنتی وجود دارند) به دلیل اینکه ما هرگز نمیتوانیم از سوءاستفادههای زبان شناختیِ جدیدی آگاه و مطلع باشیم که ممکن است روزی پدیدار شوند. در مقابل، نوعی روش فلسفیدن وجود دارد؛ روش فعالیت فلسفی. این روش شامل تأمل درباره قواعدِ کاربرد زبان شناختی است (گرامر در معنای گسترده آن)، به دلیل اینکه این قواعد به تنهایی مفهوم و معنای گزارهها و واژگان مان را مشخص میکنند.
دیدگاه پوزیتیویسم مدرن که رئوس کلی آن به طور خلاصه بیان شد، ضرورتاً متعهد به احیا و بازسازیِ فلسفه است و چنین تمایلی را از خود نشان میدهد؛ موضوعی که من در ابتدا به آن به عنوان خطای اساسیِ تمام فلسفیدنهای پیشین اشاره کرده ام. همچنین این دیدگاه توضیح میدهد که چرا چنین تلاشهایی همیشه با شکست مواجه شده اند. در واقع این توضیح را از طریق این آموزه اش ارائه میدهد که هیچ نظامی از «مسائل» فلسفی وجود ندارد، یعنی، آموزه سوء استفاده گرامری. علاوه بر این، پوزیتیویسم مدرن هرج و مرج موجود در نظامهای فلسفی را نیز توضیح میدهد.
۴ . نتایج مشابهی، گرچه از مسیر به طور کامل متفاوتی، توسط فلسفه جهان بینیهای مدرن گرفته شده است (به طور ویژه تری درباره شلر، هایدگر و یاسپرس سخن میگوییم). مسلماً فلسفه جهان بینیهای مدرن مشروعیت مسائل فلسفی را تصدیق میکنند، آنها ادعاهای فلسفی خلق میکنند و فلسفه را به مثابه یک آموزه و دکترین در نظر میگیرند (اما آموزهای از نوع متفاوت با علوم توجیه پذیرِ عینی). فلسفههای مدرن تعمداً و گاهی اوقات به صراحت، در حالی که طبیعتِ علمیِ فلسفه را انکار میکنند، کار فیلسوفان را به مثابه اعترافات فردی و جهان بینیِ سوبژکتیو در نظر میگیرند. خصیصه فردی، شهود ابتکاری و عمیق، به جای عینیت علمی یا آزمون پذیری عقلانی - انتقادی، عناصری هستند که ارزش و اهمیت پروژههای فلسفی را میسازند.
در واقع، فیلسوف باید بتواند از هر گونه تلاشی برای توجیه کردن یک آموزه پیشنهادی در مقابل اعتراضها و ایرادها خودداری کند. برخلاف دانشمند، او از طریق استدلال قانع نمیشود بلکه توسط بیان آن چه عمیقاً او را به حرکت وامی دارند است که اقناع میشود و کسانی که به تعبیر کارل یاسپرس «به تنهایی در مسیری مشابه سفر میکنند»، بسیار شبیه پوزیتیویسم مدرن، فلسفه جهان بینی نیز میتواند هرج و مرج موجود در نظامهای فلسفی را توضیح دهد؛ از نظر فلسفه جهان بینی هم نمیتواند نظام فلسفیِ قاطع و مسلمی وجود داشته باشد، یا حتی سیستم نهایی یا قاطعی از مسائل فلسفی نیز نمیتواند وجود داشته باشد، به دلیل اینکه ما هرگز نمیتوانیم از آن چه مسائل فلسفیِ جدید ممکن است روزی آشکار کنند، آگاه و مطلع باشیم.
به طریقی مشابه با پوزیتیویسم مدرن، فلسفه جهان بینیهای مدرن نیز باید متعهد به احیا و بازسازیِ فلسفه باشد و چنین تمایلی را از خود نشان میدهد؛ موضوعی که من در ابتدا به آن به عنوان خطای اساسیِ تمام فلسفیدنهای پیشین اشاره کرده ام. این خطا همانا گرایش به سمت علم (فردگرا)، تلاش برای توجیهِ عینی، تلاش برای نظامی منحصراً برتر و معتبر است که نتیجه آنها پدیدههای ناسالمی است که برخی از آنها عبارتند از: فقدان متقابل فهم و مدارای مکاتب فلسفی که به ندرت دادرسیِ عادلانهای را نسبت به نظامها و جهان بینیهای دیگر انجام میدهند و دائماً از «توجیهات» عقلانی ناکافیِ نظامها و جهان بینیهای دیگر انتقاد میکنند.
۵. اگر ما بخواهیم هدفمان را از شروع کردنِ از خاستگاه تعقیب کنیم، نباید از ایرادات و مخالفتهایی که توسط پوزیتیویسم و فلسفه جهان بینی مطرح میشوند، غافل شویم. ما نباید به سادگی و بدون انتقاد، امکانِ اصلاحِ علمی فلسفه یا حتی امکانِ بحث علمی - فلسفی را فرض بگیریم.
نخستین چیزی که نیاز است تا به صورت انتقادی مورد بحث قرار گیرد، همین مسئله است که: آیا علمِ فلسفی وجود دارد؟
با این وجود، آیا این فرمول بندی مسئله پیشنهاداتی برای رهایی از ایراداتی که در بالا به آنها اشاره شد، ارائه میدهد؟ ظاهراً نه: پرسش درباره طبیعت علمی فلسفه، نه تنها مسئله علم فردگرا نیست بلکه مسئلهای فلسفی است؛ بنابراین، در ادامه امکان تجزیه و تحلیل انتقادیِ آن بحث میشود.
۶. هر چند، در این نقطه، لازم نیست که از چنین ایرادات و مخالفتهایی بترسیم. برعکس: اگر پوزیتیویسم یا فلسفه جهان بینی مسئله ما را انکار میکنند و امکان مطرح کردن آن را به لحاظ علمی رد میکنند، این موضوع به نوبه خود فرصت واکنشی انتقادی را علیهِ هر دو دیدگاه در اختیار ما قرار میدهد.
این دو دیدگاه، خواه به طور ضمنی و خواه به طور صریح، موضعی علیه طبیعت علمیِ فلسفه میگیرند. آنها به این مسئله پاسخ میدهند و پاسخ آنها منفی است (اگر چه آنها به طور صریحی آن را نمیپذیرند و از آن به مثابه یک مشکل بحث میکنند، این نکته میتواند صرفاً بدین معنا باشد که: پاسخ آنها غیر انتقادی است و اینکه آنها به سادگی تسلیم وضعیت آشفته و آنارشیک فلسفه شده اند).
اما اگر که این دو دیدگاه پاسخ منفی شان را در رابطه با خود مسئله اعمال میکردند، آنها ضرورتاً در تناقضات و پارادوکسهایی به دام میافتادند (پارادوکسهایی از نوع پارادوکسِ دروغ گو. پارادوکسهای دروغگو یکی از پارادوکسهای خودارجاع هستند. این پارادوکسها به صورتهای مختلفی قابل طرح هستند که مهمترین آن بدین صورت بیان میشود: «جمله بعدی صحیح است. جمله قبلی قبلی دروغ است». برای مثال در مورد دوم میپرسیم که آیا این گزاره راست است یا دروغ؟ اگر راست باشد، آنچه میگوید درست و مطابق با واقع است، پس درست میگوید که دروغ است، پس دروغ است، و این در حالی است که کمی پیشتر گفتیم راست است، پس این گزاره هم راست است و هم دروغ. حال اگر فرض کنیم که دروغ باشد، از آن جا که خودش هم به کذب خود اذعان میکند؛ راست است. در هر دو حالت (چه در ابتدا آن را راست درنظر بگیریم و چه دروغ) به نظر میرسد که نهایتا این گزاره هم راست است و هم دروغ.
به دلیل اینکه اگر پوزیتیویسم این تزش را برای مسئله ما مطرح و اعمال کند که: «هیچ مسئله فلسفیای وجود ندارد و در نتیجه هیچ ادعای فلسفیای نیز وجود نخواهد داشت»، این تز از آنجایی که خودش ادعایی فلسفی است، پاسخی متناقض ارائه میدهد، همچنین، آن وجود مسئلهای فلسفی (مسئله ما) را تصدیق میکند. بنابراین، پوزیتیویسم باید هوشیارتر نسبت به این مسئله برخورد کند (به ویژه در خصوص حمله نکردن به صورت بندیِ مسئله ما).
به طریقی مشابه، فلسفه جهان بینی، اگر که قرار است موضعی علیه صورت بندی مسئله ما بگیرد، بنابراین، در دام تضادهایی گیر افتاده است. زیرا که آن صرفاً تز خودش را، یعنی اینکه فلسفه هیچ گزارههای (توجیه پذیر) علمی بیان نمیکند، به عنوان یک گزاره (توجیه پذیر) علمی در نظر میگیرد و علیه ما به کار میگیرد. هر چند، در این مورد، این گزاره ضد و نقیض خواهد بود (از آنجایی که آن خودش گزارهای «فلسفی» است). اما اگر که فلسفه جهان بینی گزاره فوق را به عنوان گزارهای علمی در نظر نگیرد بلکه به عنوان تعهدی به جهان بینی لحاظ کند، در این صورت نمیتواند مخالف صورت بندی مان از مسئله باشد؛ به دلیل اینکه آن گاه ما نیز میتوانیم گزارهای مخالف (نه ضد و نقیض) بیان کنیم مبنی بر اینکه گزارههای علمی - فلسفی میتوانند وجود داشته باشند (و گفتگو و تبادل افکار).
(ظاهراٌ در اینجا ما با یکی از تناقضات کلاسیک برخورد میکنیم که روابط منطقی نزدیکی را میان شک گرایی و عرفان آشکار میکند؛ در ارتباط با بحث ما، میان پوزیتیویسم و فلسفه جهان بینی. گفته میشود، این تناقض را سقراط باید درک کرده باشد، هنگامی که او از این جملهها پیروی میکند: «من میدانم که من هیچ چیزی نمیدانم»، «من چیز کمی درباره آن میدانم»).
این اظهارات نباید به ویژه به مثابه گزارههایی در باب تخریب شخصیت در نظر گرفته شوند، آنها تنها علاقهمند هستند به نشان دادن این نکته که هیچ ایرادات جدیای نمیتواند علیه چنین صورت بندی مسئلهای گرفته شود: آیا علم فلسفی وجود دارد؟ با این وجود آیا این مسئله شایستگی توجه جدی را دارد؟
.۷ ما این ملاحظات مقدماتی را در چنین حجم وسیعی برای بیان این نکته نگفته ایم که معتقد نیستیم این مسئله شایستگیِ بیشترین توجه را از سوی ما ندارد. توجه به این موضوع میتواند به عنوان راهحلی ویژه برای مسائل اساسیِ فلسفه در نظر گرفته شود. حتی صورت بندی این مسئله فهم و درک خاصی را در پی خواهد داشت (البته به صورت موقت و نه کاملاً دقیق، اما گویا): ما در مقابل خودمان حوزهای (حوزه علوم فردگرا) داریم که ماهیت علمیِ آن باید به عنوان ماهیتی غیرقابل انکار در نظر گرفته شود. حوزه دومی نیز وجود دارد (فلسفه) که ماهیت علمی آن باید به عنوان موضوعی حل و فصل نشده در نظر گرفته شود.
ما میتوانیم این مسئله را به صورت زیر مطرح کنیم: در کجای حوزه فلسفی (به عنوان حوزهای که ماهیت علمی آن حل و فصل نشده است) ما باید ناحیهای میان علم و جهان بینی (یا میان علم و سوءاستفادههای زبان شناختی) ترسیم کنیم؟ آیا باید ما آن را به گونهای ترسیم کنیم که تمام حوزه دوم (فلسفه) در خارج از این ناحیه قرار بگیرد، یا باید دومی (فلسفه) را به مثابه یک کل درون علم جای دهیم؟
اگر ما بخواهیم که این مسئله را به صورت علمی بررسی کنیم، این تصور باید اندکی تغییر کند: ما باید حوزه سومی را معرفی کنیم (یعنی حوزهای ورای یا میان این دو حوزه)، به عبارت دیگر، حوزهای که درون آن، این بررسی و تحقیق هدایت و انجام خواهد شد.
۱ . تحقیقی در رابطه با علم فردگرا بیان میکند که در علم فیزیک میتوانیم بلافاصله با حدسِ مسئله آغاز کنیم. همان طور که این امکان وجود دارد که «از طریق درهایی که بازند وارد خانه شویم»، برای «خانه» یک ساختار نظریه علمی وجود دارد، به عبارت دیگر، به دلیل برخورد با مسائلی که اهمیت آنها به طور گستردهای برای همگان شناخته شده است، ساختار نظریه علمی «خانه» شکل گرفته است. محقق میتواند بر روی خواننده حساب کند (محقق میتواند انتظار داشته باشد که خواننده آشنا با پیشنیازهای رشته باشد) تا اثر جدید را درون زمینه کلی دانش علمی قرار دهد.
فیلسوف خودش را در یک وضعیت کاملاً متفاوتی قرار میدهد. او نهتنها با عمارتی نظری بلکه با انبوهی از ویرانهها نیز مواجه میشود. او نمیتواند نقطه شروع خودش را اهمیت و جایگاه مسئلهای قرار دهد که به طور گستردهای تشخیص داده شده است؛ برای اینکه اغلب تنها چیزی که به طور گستردهای شناخته میشود این نکته است که هیچ چیزی وجود ندارد. در واقع، حتی در حلقههای فلسفی اثبات کردن این موضوع رایج است که مسئله فلسفیِ اصیل و حقیقی نمیتواند به هیچ وجه وجود داشته باشد.
فیلسوفی که تمایلی ندارد خودش را به هیچ مکتب استدلالی متعهد کند یا خودش را از پذیرش وضعیت غم انگیز مباحث فلسفی رها کند، مجبور خواهد بود که از «خاستگاه» مباحث خود را آغاز و طرح کند.
۲. هرچند این کار، کار سادهای نخواهد بود. حتی قبل از اینکه ما نخستین گام را برداریم، در حالی که باور دارم که هنوز ما چنین گامی را برنداشته ایم، به نظر میرسد که ما پیش از این بسیار دور شده ایم؛ از همه طرف صدای بلند «ایست!» را میشنویم. این صدای بلند از یکسو، صدای پوزیتیویسم (منطقی) مدرن است و از سوی دیگر، صدای فلسفه جهان بینیهای مدرن (بدون در نظر گرفتن تفاوتهای بسیار زیادی که آنها را از یکدیگر جدا میکند)، که به طور یکسان، مخالفِ فرضیههای خاصی هستند که ما به طور ضمنی در نخستین جملات مان بیان کردیم.
این جملات و توضیحات، آشکارا حاوی یک پیام ضمنی است، بدین معنا که، جایگاه فلسفهای که در جملات فوق توضیح داده شد نشان دهنده وجود یک بیماری است و اینکه درمان، یا اصلاح، یا بازسازیِ علمی فلسفه ضروری و درعین حال امکان پذیر است.
با این وجود، این دقیقاً همان چیزی است که توسط «پوزیتیویسم» و توسط «فلسفه جهان بینیهای مدرن» تکذیب میشود. هر دوی این مکاتب به این دیدگاه معتقدند که اگر ما «علم» (در معنای علوم فردگرای گوناگون) را به معنای ساختار نظریِ قابل توجیهِ عینی در نظر بگیریم، علم فلسفی وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. بر اساس هر یک از دو موضع «پوزیتیویسم» و «فلسفه جهان بینیهای مدرن» هیچ علمی بیرون (یا ورای) علوم فردگرا قابل تصور نیست (البته در میان آنها باید منطق گنجانده شود که معمولاً به عنوان بخشی از فلسفه در نظر گرفته میشود).
۳. پوزیتیویسم مدرن (به طور خاص تری درباره ویتگنشتاین سخن میگوییم) مسائل سنتی فلسفه را تا حدی به مثابه مسائل اصیلی در نظر میگیرد که به هیچ وجه به فلسفه تعلق ندارند (برای مثال آنها باید توسط منطق، یا ریاضیات، یا فیزیک، یا روان شناسیِ تجربی حل و فصل شوند). همچنین، پوزیتیویسم مدرن، مسائل سنتی فلسفه را تا حدی نه به مثابه مسائل اصیل بلکه به مثابه مسائل کاذب (شبه مسائل) در نظر میگیرد (تا جایی که به مسائل فلسفی نوعی مربوط میشود، مسائلی نظیر مسئله واقعیت، مسئله علیت و مسئله اراده آزاد). حتی آنها را نمیتوان به طور دقیقی به شکل قاعده در آورد و صرفاً فقدان وضوح زبان شناختی و بدفهمی آنها است که منجر به این تصور اشتباه میشود که این «مسائل» پرسشهای اصیل هستند. این دیدگاه بر این موضوع دلالت ضمنی دارد که هیچ آموزه و علم فلسفیای نمیتواند وجود داشته باشد: در جایی که هیچ پرسشی وجود ندارد، هیچ پاسخی نیز نمیتواند وجود داشته باشد. ویتگنشتاین معتقد است که «فلسفه پیکرهای از آموزهها نیست بلکه یک فعالیت است». این «فعالیتِ» فلسفیدن با رها کردن و کنار گذاشتن تمام ادعاهای فلسفی، خودش را محدود به پاک کردن و تصحیح بدفهمیها و سوءاستفادههای زبان شناختی میکند که موجب مسائل کاذب یا شبه مسائل فلسفی شده اند که حذف این بدفهمیها و سوءاستفادهها دنبال میشود.
بر اساس این دیدگاه، هیچ نظام فلسفی نمیتواند وجود داشته باشد. حتی نظامی با خطاهای فلسفی و مسائل کاذب یا شبه مسائل نیز نمیتواند وجود داشته باشد (اگر چه به صورت نوعی و در قالب سوءاستفادههای زبان شناختیِ سنتی وجود دارند) به دلیل اینکه ما هرگز نمیتوانیم از سوءاستفادههای زبان شناختیِ جدیدی آگاه و مطلع باشیم که ممکن است روزی پدیدار شوند. در مقابل، نوعی روش فلسفیدن وجود دارد؛ روش فعالیت فلسفی. این روش شامل تأمل درباره قواعدِ کاربرد زبان شناختی است (گرامر در معنای گسترده آن)، به دلیل اینکه این قواعد به تنهایی مفهوم و معنای گزارهها و واژگان مان را مشخص میکنند.
دیدگاه پوزیتیویسم مدرن که رئوس کلی آن به طور خلاصه بیان شد، ضرورتاً متعهد به احیا و بازسازیِ فلسفه است و چنین تمایلی را از خود نشان میدهد؛ موضوعی که من در ابتدا به آن به عنوان خطای اساسیِ تمام فلسفیدنهای پیشین اشاره کرده ام. همچنین این دیدگاه توضیح میدهد که چرا چنین تلاشهایی همیشه با شکست مواجه شده اند. در واقع این توضیح را از طریق این آموزه اش ارائه میدهد که هیچ نظامی از «مسائل» فلسفی وجود ندارد، یعنی، آموزه سوء استفاده گرامری. علاوه بر این، پوزیتیویسم مدرن هرج و مرج موجود در نظامهای فلسفی را نیز توضیح میدهد.
۴ . نتایج مشابهی، گرچه از مسیر به طور کامل متفاوتی، توسط فلسفه جهان بینیهای مدرن گرفته شده است (به طور ویژه تری درباره شلر، هایدگر و یاسپرس سخن میگوییم). مسلماً فلسفه جهان بینیهای مدرن مشروعیت مسائل فلسفی را تصدیق میکنند، آنها ادعاهای فلسفی خلق میکنند و فلسفه را به مثابه یک آموزه و دکترین در نظر میگیرند (اما آموزهای از نوع متفاوت با علوم توجیه پذیرِ عینی). فلسفههای مدرن تعمداً و گاهی اوقات به صراحت، در حالی که طبیعتِ علمیِ فلسفه را انکار میکنند، کار فیلسوفان را به مثابه اعترافات فردی و جهان بینیِ سوبژکتیو در نظر میگیرند. خصیصه فردی، شهود ابتکاری و عمیق، به جای عینیت علمی یا آزمون پذیری عقلانی - انتقادی، عناصری هستند که ارزش و اهمیت پروژههای فلسفی را میسازند.
در واقع، فیلسوف باید بتواند از هر گونه تلاشی برای توجیه کردن یک آموزه پیشنهادی در مقابل اعتراضها و ایرادها خودداری کند. برخلاف دانشمند، او از طریق استدلال قانع نمیشود بلکه توسط بیان آن چه عمیقاً او را به حرکت وامی دارند است که اقناع میشود و کسانی که به تعبیر کارل یاسپرس «به تنهایی در مسیری مشابه سفر میکنند»، بسیار شبیه پوزیتیویسم مدرن، فلسفه جهان بینی نیز میتواند هرج و مرج موجود در نظامهای فلسفی را توضیح دهد؛ از نظر فلسفه جهان بینی هم نمیتواند نظام فلسفیِ قاطع و مسلمی وجود داشته باشد، یا حتی سیستم نهایی یا قاطعی از مسائل فلسفی نیز نمیتواند وجود داشته باشد، به دلیل اینکه ما هرگز نمیتوانیم از آن چه مسائل فلسفیِ جدید ممکن است روزی آشکار کنند، آگاه و مطلع باشیم.
به طریقی مشابه با پوزیتیویسم مدرن، فلسفه جهان بینیهای مدرن نیز باید متعهد به احیا و بازسازیِ فلسفه باشد و چنین تمایلی را از خود نشان میدهد؛ موضوعی که من در ابتدا به آن به عنوان خطای اساسیِ تمام فلسفیدنهای پیشین اشاره کرده ام. این خطا همانا گرایش به سمت علم (فردگرا)، تلاش برای توجیهِ عینی، تلاش برای نظامی منحصراً برتر و معتبر است که نتیجه آنها پدیدههای ناسالمی است که برخی از آنها عبارتند از: فقدان متقابل فهم و مدارای مکاتب فلسفی که به ندرت دادرسیِ عادلانهای را نسبت به نظامها و جهان بینیهای دیگر انجام میدهند و دائماً از «توجیهات» عقلانی ناکافیِ نظامها و جهان بینیهای دیگر انتقاد میکنند.
۵. اگر ما بخواهیم هدفمان را از شروع کردنِ از خاستگاه تعقیب کنیم، نباید از ایرادات و مخالفتهایی که توسط پوزیتیویسم و فلسفه جهان بینی مطرح میشوند، غافل شویم. ما نباید به سادگی و بدون انتقاد، امکانِ اصلاحِ علمی فلسفه یا حتی امکانِ بحث علمی - فلسفی را فرض بگیریم.
نخستین چیزی که نیاز است تا به صورت انتقادی مورد بحث قرار گیرد، همین مسئله است که: آیا علمِ فلسفی وجود دارد؟
با این وجود، آیا این فرمول بندی مسئله پیشنهاداتی برای رهایی از ایراداتی که در بالا به آنها اشاره شد، ارائه میدهد؟ ظاهراً نه: پرسش درباره طبیعت علمی فلسفه، نه تنها مسئله علم فردگرا نیست بلکه مسئلهای فلسفی است؛ بنابراین، در ادامه امکان تجزیه و تحلیل انتقادیِ آن بحث میشود.
۶. هر چند، در این نقطه، لازم نیست که از چنین ایرادات و مخالفتهایی بترسیم. برعکس: اگر پوزیتیویسم یا فلسفه جهان بینی مسئله ما را انکار میکنند و امکان مطرح کردن آن را به لحاظ علمی رد میکنند، این موضوع به نوبه خود فرصت واکنشی انتقادی را علیهِ هر دو دیدگاه در اختیار ما قرار میدهد.
این دو دیدگاه، خواه به طور ضمنی و خواه به طور صریح، موضعی علیه طبیعت علمیِ فلسفه میگیرند. آنها به این مسئله پاسخ میدهند و پاسخ آنها منفی است (اگر چه آنها به طور صریحی آن را نمیپذیرند و از آن به مثابه یک مشکل بحث میکنند، این نکته میتواند صرفاً بدین معنا باشد که: پاسخ آنها غیر انتقادی است و اینکه آنها به سادگی تسلیم وضعیت آشفته و آنارشیک فلسفه شده اند).
اما اگر که این دو دیدگاه پاسخ منفی شان را در رابطه با خود مسئله اعمال میکردند، آنها ضرورتاً در تناقضات و پارادوکسهایی به دام میافتادند (پارادوکسهایی از نوع پارادوکسِ دروغ گو. پارادوکسهای دروغگو یکی از پارادوکسهای خودارجاع هستند. این پارادوکسها به صورتهای مختلفی قابل طرح هستند که مهمترین آن بدین صورت بیان میشود: «جمله بعدی صحیح است. جمله قبلی قبلی دروغ است». برای مثال در مورد دوم میپرسیم که آیا این گزاره راست است یا دروغ؟ اگر راست باشد، آنچه میگوید درست و مطابق با واقع است، پس درست میگوید که دروغ است، پس دروغ است، و این در حالی است که کمی پیشتر گفتیم راست است، پس این گزاره هم راست است و هم دروغ. حال اگر فرض کنیم که دروغ باشد، از آن جا که خودش هم به کذب خود اذعان میکند؛ راست است. در هر دو حالت (چه در ابتدا آن را راست درنظر بگیریم و چه دروغ) به نظر میرسد که نهایتا این گزاره هم راست است و هم دروغ.
به دلیل اینکه اگر پوزیتیویسم این تزش را برای مسئله ما مطرح و اعمال کند که: «هیچ مسئله فلسفیای وجود ندارد و در نتیجه هیچ ادعای فلسفیای نیز وجود نخواهد داشت»، این تز از آنجایی که خودش ادعایی فلسفی است، پاسخی متناقض ارائه میدهد، همچنین، آن وجود مسئلهای فلسفی (مسئله ما) را تصدیق میکند. بنابراین، پوزیتیویسم باید هوشیارتر نسبت به این مسئله برخورد کند (به ویژه در خصوص حمله نکردن به صورت بندیِ مسئله ما).
به طریقی مشابه، فلسفه جهان بینی، اگر که قرار است موضعی علیه صورت بندی مسئله ما بگیرد، بنابراین، در دام تضادهایی گیر افتاده است. زیرا که آن صرفاً تز خودش را، یعنی اینکه فلسفه هیچ گزارههای (توجیه پذیر) علمی بیان نمیکند، به عنوان یک گزاره (توجیه پذیر) علمی در نظر میگیرد و علیه ما به کار میگیرد. هر چند، در این مورد، این گزاره ضد و نقیض خواهد بود (از آنجایی که آن خودش گزارهای «فلسفی» است). اما اگر که فلسفه جهان بینی گزاره فوق را به عنوان گزارهای علمی در نظر نگیرد بلکه به عنوان تعهدی به جهان بینی لحاظ کند، در این صورت نمیتواند مخالف صورت بندی مان از مسئله باشد؛ به دلیل اینکه آن گاه ما نیز میتوانیم گزارهای مخالف (نه ضد و نقیض) بیان کنیم مبنی بر اینکه گزارههای علمی - فلسفی میتوانند وجود داشته باشند (و گفتگو و تبادل افکار).
(ظاهراٌ در اینجا ما با یکی از تناقضات کلاسیک برخورد میکنیم که روابط منطقی نزدیکی را میان شک گرایی و عرفان آشکار میکند؛ در ارتباط با بحث ما، میان پوزیتیویسم و فلسفه جهان بینی. گفته میشود، این تناقض را سقراط باید درک کرده باشد، هنگامی که او از این جملهها پیروی میکند: «من میدانم که من هیچ چیزی نمیدانم»، «من چیز کمی درباره آن میدانم»).
این اظهارات نباید به ویژه به مثابه گزارههایی در باب تخریب شخصیت در نظر گرفته شوند، آنها تنها علاقهمند هستند به نشان دادن این نکته که هیچ ایرادات جدیای نمیتواند علیه چنین صورت بندی مسئلهای گرفته شود: آیا علم فلسفی وجود دارد؟ با این وجود آیا این مسئله شایستگی توجه جدی را دارد؟
.۷ ما این ملاحظات مقدماتی را در چنین حجم وسیعی برای بیان این نکته نگفته ایم که معتقد نیستیم این مسئله شایستگیِ بیشترین توجه را از سوی ما ندارد. توجه به این موضوع میتواند به عنوان راهحلی ویژه برای مسائل اساسیِ فلسفه در نظر گرفته شود. حتی صورت بندی این مسئله فهم و درک خاصی را در پی خواهد داشت (البته به صورت موقت و نه کاملاً دقیق، اما گویا): ما در مقابل خودمان حوزهای (حوزه علوم فردگرا) داریم که ماهیت علمیِ آن باید به عنوان ماهیتی غیرقابل انکار در نظر گرفته شود. حوزه دومی نیز وجود دارد (فلسفه) که ماهیت علمی آن باید به عنوان موضوعی حل و فصل نشده در نظر گرفته شود.
ما میتوانیم این مسئله را به صورت زیر مطرح کنیم: در کجای حوزه فلسفی (به عنوان حوزهای که ماهیت علمی آن حل و فصل نشده است) ما باید ناحیهای میان علم و جهان بینی (یا میان علم و سوءاستفادههای زبان شناختی) ترسیم کنیم؟ آیا باید ما آن را به گونهای ترسیم کنیم که تمام حوزه دوم (فلسفه) در خارج از این ناحیه قرار بگیرد، یا باید دومی (فلسفه) را به مثابه یک کل درون علم جای دهیم؟
اگر ما بخواهیم که این مسئله را به صورت علمی بررسی کنیم، این تصور باید اندکی تغییر کند: ما باید حوزه سومی را معرفی کنیم (یعنی حوزهای ورای یا میان این دو حوزه)، به عبارت دیگر، حوزهای که درون آن، این بررسی و تحقیق هدایت و انجام خواهد شد.
این نکته باید فرض شود (حداقل برای زمانی که ما مسئله را صورت بندی کردیم) که این حوزه از یکسو علمی است و از سوی دیگر فلسفی. به طریقی، این فرض بر روی مرز حوزهای که مفروض گرفته میشود که علمی است، قرار میگیرد و نیز بر روی مرز حوزه فلسفی جای میگیرد که ماهیت علمی آن مورد تردید است. به بیان دقیق تر، وظیفه حوزه سوم باید بررسی مرزهای میان حوزههای اول و دوم باشد، به منظور تعیین جایی که در آن مرزهای علم کشیده میشوند. ما این حوزه تحقیق فلسفی را که فرض گرفته میشود که علمی است، حوزه نظریه دانش مینامیم.
علاوه بر این، باید این موضوع نیز مشخص و معلوم شود که حوزه فلسفیای بیرون از علم هم وجود دارد، ما این حوزه را «متافیزیک» مینامیم (بدون در نظر گرفتن اینکه آیا ما قصد داریم آن را منفی (همان گونه که پوزیتیویسم انجام میدهد) یا مثبت (همان گونه که فلسفه جهان بینی انجام میدهد) جلوه دهیم). بر اساس این برداشت، اکنون ما میتوانیم مسئله مان را صورت بندی کنیم: «آیا علم فلسفی وجود دارد؟»، «مرز میان علم و متافیزیک کجاست؟» متناوباً در صورت بندیای که به طور کاملی به برداشت شهودی ما تقلیل نمییابد، ما میتوانیم بپرسیم که: آیا معیاری وجود دارد که به ما اجازه دهد تا اظهارات متافیزیکی و علمی را از یکدیگر تشخیص دهیم؟
اگر ما چنین معیاری را «معیار تحدید یا تمایز» بنامیم و اگر ما پرسش درباره معیار تحدید را «مسئله تحدید» بنامیم، میتوانیم بگوییم که: پرسشِ «آیا علم فلسفی وجود دارد؟» منجر به صورت بندی و طرح «مسئله تحدید» به عنوان کلیترین مسئله فلسفی میشود.
علاوه بر این، باید این موضوع نیز مشخص و معلوم شود که حوزه فلسفیای بیرون از علم هم وجود دارد، ما این حوزه را «متافیزیک» مینامیم (بدون در نظر گرفتن اینکه آیا ما قصد داریم آن را منفی (همان گونه که پوزیتیویسم انجام میدهد) یا مثبت (همان گونه که فلسفه جهان بینی انجام میدهد) جلوه دهیم). بر اساس این برداشت، اکنون ما میتوانیم مسئله مان را صورت بندی کنیم: «آیا علم فلسفی وجود دارد؟»، «مرز میان علم و متافیزیک کجاست؟» متناوباً در صورت بندیای که به طور کاملی به برداشت شهودی ما تقلیل نمییابد، ما میتوانیم بپرسیم که: آیا معیاری وجود دارد که به ما اجازه دهد تا اظهارات متافیزیکی و علمی را از یکدیگر تشخیص دهیم؟
اگر ما چنین معیاری را «معیار تحدید یا تمایز» بنامیم و اگر ما پرسش درباره معیار تحدید را «مسئله تحدید» بنامیم، میتوانیم بگوییم که: پرسشِ «آیا علم فلسفی وجود دارد؟» منجر به صورت بندی و طرح «مسئله تحدید» به عنوان کلیترین مسئله فلسفی میشود.
ترجمه: میثم قهرمان
منبع: سازندگی
۰