فلسفه باشگاه مشت‌زنی است

فلسفه باشگاه مشت‌زنی است

فلسفه اگر به‌درستی انجام شود خودِ مرگ است. صورت خیالیِ نوع دیگر مرگ است، حالتی نیمه‌جان. اگر می‌خواهید بدانید عدم‌بودن و موجودنبودن چگونه است، دست روی دست نگذارید و منتظر چیزی نباشید که اجتناب‌ناپذیر است.

کد خبر : ۷۰۰۴۷
بازدید : ۱۱۸۵
فلسفه باشگاه مشت‌زنی است
تاحالا دعوا کرده‌اید؟ آن‌قدر که زیر مشت‌ولگد کسی کشته شوید؟ لابد نه، چون زنده‌اید و دارید این متن را می‌خوانید. دعوای فلسفی چه؟ در مناظره‌ای فلسفی طوری شکست خورده‌اید که تلخیِ شکست را زیر زبانتان حس کنید؟ اگر این شکست را نچشیده‌اید، بد به‌حالتان. چون، در این صورت، اصلاً نمی‌دانید فلسفه چیست. سقراط می‌گفت: فلسفه مشق مرگ است. اما اگر در گفت‌وگویی فلسفی آنچنان ببازید که چیزی برای گفتن نداشته باشید، آن وقت اعتراف می‌کنید که فلسفه نه مشق مرگ، که خودِ مرگ است.
زمانی، فیلسوفی نامدار در حقم یک نامهربانی کرد. او در ابتدا ارزش پرسشم را زیر سؤال برد، سپس تمایزاتی را که مطرح کرده بودم بی‌اعتبار جلوه داد، بعد ضعف آشکارِ قابلیت تخصصی‌ام را به سخره گرفت، سپس برخی از ادعا‌های اصلی‌ام را نتیجه‌گیری کاذب شمرد و کنارشان گذاشت، و دست‌آخر، در لحظه‌ای که عصبانیتش هویدا بود، گفت: محتوای باارزشی در سخنرانی‌ام نمی‌بیند.
معلوم بود که می‌خواهد با زبان بی‌زبانی بگوید گروهش در دعوت از من اشتباه کرده‌اند. کمی بعد، هنگام صرف شام، همکارانش برای عذرخواهی از من بابت رفتار او سر از پا نمی‌شناختند و تحسینم می‌کردند، هم به‌خاطر سخنرانی‌ام و هم طرز برخورد خوبم در مقابل بدرفتاری وی.

در آن لحظه جرئت نداشتم حقیقت را به آن‌ها بگویم و حقیقت این بود که، هرچند حاضران سخنرانی‌ام را پسندیده بودند، اما تنها کسی که حرف‌هایم را فهمیده بود همان «فیلسوف نامهربان» بود؛ درواقع مبنای اعتراض‌هایش محکم بود. این نکته در مورد محتوای بدیهی سخنانم و، مهم‌تر از آن، حال‌وهوای پرشور حرف‌هایم نیز صادق بود.
به‌دلیل نامعلومی، او تنها کسی بود که در آن مجلس هماوردطلبی مرا شنید. او نه‌فقط حرف‌هایم، بلکه خودم را نیز درک کرده بود. جالب‌ترین بخش ماجرا این بود که او خود به بینش خودش آگاهی نیافته بود، بلکه از لحن ستیزه‌جویانۀ من عصبانی شده بود و از روی خشم واکنش نشان می‌داد. من هم با همان صمیمیت پاسخش را می‌دادم.

این ماجرا سال‌ها پیش اتفاق افتاد، اما آن پنج دقیقه مباحثۀ داغ به‌خوبی در حافظه‌ام حک شده است. به نظر می‌رسید زمان کندتر سپری می‌شود، بقیۀ افراد حاضر در مجلس از دیدم محو شده بودند و هر یک از جملاتی که بین ما رد و بدل می‌شد وزنی به سنگینیِ دنیا داشت. چه چیزی می‌تواند بهتر از یک نبرد فلسفی خوب به‌سبک قدیم باشد؟

می‌دانم که اغلب اوقات و در خیلی جا‌ها باید سعی کنیم تا نقد سازنده داشته باشیم نه مخرب، با دیگران به‌ملایمت رفتار کنیم، خوش‌مشرب و بخشنده و فهیم باشیم، به دیگران کمک کنیم تا بر خطا‌ها و مشکلاتشان فائق شوند، نه اینکه ضعف‌هایشان را دستمایۀ حمله به آن‌ها کنیم.
به‌جای استفاده از عبارت «اما، نه...» کلماتی مثل «بله، و...» را امتحان کنیم. لبخند به لب داشته باشیم. همۀ ما مشکلات مشترکی داریم. جنگ و دعوایی در میان نیست. بیایید کاری سازنده انجام دهیم. قبول دارم که همۀ این قواعد در «زندگی عادی» جاری‌اند. من همیشه لبخند به لب دارم. اما می‌خواهم فلسفه نوعی جواز فرار از اخلاقیات کودکستانی باشد.

بیشترِ فلاسفه بر این باور نیستند که فلسفه به جنگ و دعوای بیشتری نیاز دارد. از نظر آن‌ها، باید در جهت عکس و غیرتهاجمی‌تر قدم برداریم و خیرخواهی، حمایت، نوع‌دوستی، مهربانی و همدلی بیشتری به خرج بدهیم. گاهی اوقات که با این افراد طرفِ بحث می‌شویم، چنین نظری مطرح می‌کنند: خوی ستیزه‌جویی به تولید فلسفۀ بد می‌انجامد.
اگر قصد دارید طرف بحث خود را به اشتباه بیندازید و مچش را بگیرید، در فهم استدلال‌های وی دچار اشتباه خواهید شد و در مقابلش ایراد‌های ضعیفی وارد خواهید کرد. تفسیر از روی خیرخواهی به تعهد و التزام عمیق منجر می‌شود.
من معتقدم این گفته حقیقتی در خود دارد: می‌توانیم با نقدِ همراه‌با احتیاط و نیک‌بینی از آن پیروزیِ کم‌ارزشی بپرهیزیم که با زخم سطحی به دست می‌آید. اگر از اسب تروای نوع‌دوستی، مهربانی و همدلی به‌خاطر خشونت نهایی، تخریب و پیروزی مهم حرف می‌زنیم، می‌توانم با آن موافق و همراه باشم.

برخی فلاسفه مبارزه را فوراً رد نمی‌کنند، بلکه راه ردکردن و منازعه را برای توافق و آشتی نهایی و معنادارتر باز می‌گذارند. چگونه می‌توانیم تصمیم بگیریم که برای بدبودن باید خوب باشیم یا برعکس؟ می‌توانیم این دو شیوه را با توجه به هدف فعالیت فلسفی‌مان مقایسه کنیم: رسیدن به پاسخ‌هایی محکم برای پرسش‌های فلسفی. گمان می‌کنم به‌تعبیری می‌توان گفت که برندۀ این مبارزه خودِ مبارزه است.
اما در اینجا قصد ندارم از چنین ادعایی دفاع کنم. دوست دارم دلیل دیگری به شما ارائه کنم، دلیلی که متمایزبودن فعالیت فلسفی را به‌مثابۀ نوعی تعامل انسانی نمایان می‌کند. برای اینکه بتوانم منظورم را عمومی‌تر بیان کنم، برای لحظه‌ای حتی فلسفه را نیز کنار می‌گذارم و فقط به این پرسش‌ها می‌پردازم که نزاع و مبارزه چیست، و چرا مبارزه می‌کنیم.

به‌طورکلی، آیا خشونت روش خوبی برای حل مشکلات است؟ قبول دارم که برخی نشانه‌ها ما را به پاسخ منفی می‌رسانند. طبق توصیف ژنرال کارل فون کلاوزِویتس (۱۸۳۱-۱۷۸۰) از نظامیان پروس، جنگ همان سیاست است که با ابزاری دیگر ادامه می‌یابد، اما این حرف کمی شبیه این است که بگوییم چهار دست‌وپا رفتن همان دویدن است که با ابزاری دیگر تداوم پیدا می‌کند.
بله: ابزاری بدتر. حالتی ساده و کلی را در نظر می‌گیریم: اگر من و شما هر دو به‌دنبال مقدار ارزش یکسانی باشیم، ممکن است کارمان به دعوا و کتک‌کاری بکشد؛ در حالت ایدئال، هم من همۀ آن مقدار را خواهم خواست و هم شما. اما این کار اشتباه است: بهتر است مذاکره کنیم. جنگ و دعوا خودش هزینه‌ای دارد که از جمع کل کسر می‌شود. فرض کنید جمع کل سود برابر با صد دلار و هزینۀ دعوا ده دلار باشد.
آیا شانس صددرصدیِ بردن پنجاه دلار را بر شانس پنجاه‌درصدیِ بردنِ نود دلار ترجیح نخواهید داد؟ مسلماً اگر از پیش معلوم باشد که احتمال برنده‌شدنِ یکی از طرفین بیشتر است، آن طرف راضی به تقسیم نصف‌نصف نخواهد شد. اما در این حالت نیز باید از اطلاعات موجود، ازجمله درصد احتمال، برای ادامۀ مذاکره استفاده کنیم، تا وقتی که هر دو بتوانیم به توافقی معقول برسیم.۱ دلیلی برای ازدست‌دادن ده دلار نداریم.

جنگ و دعوا روشی ایدئال برای تخصیص یک منبع ارزشمند مستقل نیست؛ وقتی به جنگ متوسل می‌شویم که مذاکرات به بن‌بست رسیده باشد. این نظری موجه دربارۀ جنگ است، اما شامل وضعیتی نمی‌شود که در آن منبع مورداختلاف ارزش مستقلی ندارد و دقیقاً به این دلیل مطلوب است که فرصتی برای مبارزه فراهم می‌کند.
گاهی من خواهان چیزی هستم که شما می‌خواهیدش، چون شما آن را می‌خواهید، چون این کار بدین معناست که من می‌توانم به‌خاطر آن با شما مبارزه کنم؛ و به این دلیل می‌خواهم با شما مبارزه کنم که بدانیم کدام‌یک از ما قوی‌تر است. در چنین وضعی، تقسیم نصف‌نصف را نخواهم پذیرفت، نه‌تن‌ها به این دلیل که باور دارم می‌توانم سهم بهتری به دست بیاورم، بلکه دقیقاً به این خاطر که به چنین باوری نرسیده‌ام و هدف واقعی‌ام این است که بدانم می‌توانم یا نه.

در این‌گونه موارد، پاداش نبرد این است که جرئت و خمیرۀ خودمان را می‌شناسیم. می‌خواهیم با قابلیت درونی‌مان کنار بیاییم، قابلیتی که اگر در سخت‌ترین اوضاع و در برابر بهترین رقیبِ ممکن محک نخورد، برای همیشه مجهول خواهد ماند. جنگیدن راه‌حلی کاملاً کارآمد و عقلانی برای این مسئله است. یگانه راه واقعی برای فهمیدن اینکه چقدر می‌توانم سخت بجنگم این است که تا جایی که می‌توانم سخت بجنگم. به بیان ارسطو، فعلیت از نظر مفهومی مقدم بر قوه است.

عقلانی یا غیرعقلانی‌بودن مبارزه بستگی ندارد به علم دقیق و یقینی ما به قدرتی نسبی که فقط با مبارزۀ واقعی می‌توانیم به دست آوریم: چرا خواهان جنگ و دعواییم؟ صرفاً به‌خاطر ابزاربودنش یا به‌خاطر خودش؟ مبارزه، اگر درست انجام شود، قالبی از تحقیق است که ما را به فلسفه بازمی‌گرداند.

آیا می‌خواهید بدانید نتیجۀ نبرد من با آن فیلسوف نامهربان چه شد؟ ببخشید که مأیوستان می‌کنم، او برنده شد. من باختم. دوباره باختم. من معمولاً می‌بازم. شکسته‌نفسی نمی‌کنم؛ این واقعیتی عینی است که من همیشه بازنده‌ام. از زمان دبیرستان همواره مناظره کرده‌ام.
آنجا اولین نفری بودم که کاپیتان تیمی می‌شدم که راند‌های باختش بیشتر از بردش بود. این در حالی است که تیم من یکی از قوی‌ترین تیم‌های منطقه بود: کاپیتان‌های پیش از من (و، به‌احتمال زیاد، بعد از من نیز) در مسابقات ایالتی و ملی برنده می‌شدند، مسابقاتی که رکورد باختم باعث می‌شد حتی شرایط راهیابی به آن‌ها را به دست نیاورم.

حال چه شد که کاپیتان شدم؟ من با مناظره‌کننده‌هایی رقابت می‌کردم که در برنده‌شدن مهارت داشتند، چیزی که من نداشتم. اما من هم در باختن ماهر بودم؛ و این مهارت درخشان است (با اختلاف زیاد). در این ربع قرن فاصله، فقط ماهرتر و ماهرتر شده‌ام. باختن خوب است. قدرت و استقامت یک اندیشه در برابر مداقه و موشکافی فقط در لحظه‌ای که فرومی‌ریزد معلوم می‌شود. سوءتفاهم نشود، این کار درد هم دارد. هر دفعه.
نیروی محرکه در پس چنین ایده‌ای ذهن خود شماست: ذاتِ شناختی‌تان. وقتی می‌بازید، در واقع می‌فهمید که ظرفیت فکری‌تان شما را تا کجا می‌برد، یعنی ته‌کشیدن آن را تجربه می‌کنید؛ و این وقتی است که ناگهان حسی وجودتان را می‌گیرد: حس اینکه نمی‌دانید از چه چیزی حرف می‌زنید، حس پوچی ذهن خودتان.

هنگام مرگ، این پوچی را تجربه نمی‌کنید؛ گمان می‌کنید آرام‌آرام به‌سوی سرزمین موعود می‌روید، ولی ناگهان پیش از آنکه بدانید می‌میرید. قسمت غم‌انگیز خشونت فیزیکی این است که قبل از اینکه طرف را بکشید، او مرده است. اگر حریفتان را در دوئل با چاقو یا هفت‌تیر شکست دهید، نمی‌تواند مرگی را که به او وارد می‌کنید درک کند. اما الفاظ قوی‌ترند، چون بازنده طعم باخت را با تمام وجودش احساس می‌کند، از اول تا آخر.

سقراط وقتی فلسفه را ارزان فروخت که آن را نوعی آمادگی برای مرگ توصیف کرد. فلسفه اگر به‌درستی انجام شود خودِ مرگ است. صورت خیالیِ نوع دیگر مرگ است، حالتی نیمه‌جان. اگر می‌خواهید بدانید عدم‌بودن و موجودنبودن چگونه است، دست روی دست نگذارید و منتظر چیزی نباشید که اجتناب‌ناپذیر است.
به‌جای این کار، باخت را تجربه کنید. خوشی و افتخار جنبۀ مثبت برنده‌شدن است، اما بهای همیشه برنده‌شدن این است که هرگز نخواهید فهمید چه استعداد دیگری داشتید. تنها راه پی‌بردن به حد و مرزتان این است که از آن عبور کنید. ولی اگر با تمام توان خود مبارزه نکنید، بازنده نخواهید شد. به همین دلیل است که می‌گویم باید بیشتر و بیشتر مبارزه کرد.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را اگنس کالارد نوشته است و در تاریخ ۱۲ آوریل ۲۰۱۹ با عنوان «Is Philosophy Fight Club» در وب‌سایت پوینت منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ با عنوان «فلسفه باشگاه مشت‌زنی است» و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.

•• اگنس کالارد (agnes callard) متولد سال ۱۹۷۶ و دانشیار فلسفه در دانشگاه شیکاگوست. او مدرک کارشناسی‌اش را در سال ۱۹۹۷ از دانشگاه شیکاگو و دکترایش را در سال ۲۰۰۸ از دانشگاه برکلی اخذ کرده است. حوزۀ اصلی تخصصی او فلسفۀ باستان و اخلاق است.

[۱]اگر اوضاع به‌گونه‌ای باشد که طرفین نتوانند به این تفاهم برسند که چه کسی برندۀ دعوا خواهد بود یا نتوانند با اعتماد به یکدیگر به قراردادی که می‌بندند وفادار بمانند، آنگاه ممکن است جنگ معقول‌ترین راه‌حل باشد. اما این‌ها، به‌دلایل مختلف، حالت‌های ایدئال نیستند. برای بحث بیشتر، ر. ک: فیرون، جی. دی. «تبیین‌های عقل‌گرایانه برای جنگ»، اینترنشنال اُرگانیزیشن، ۱۹۵۵.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید