مورخان و زندگی مردم در تاریخ
تاریخ جامعه هنوز باید نوشته شود. هابزبام میگوید نمیتوان مدل یا چکلیستی از این تاریخ ارائه داد، ولی ایستگاهها و علائم راهنمایی را معرفی میکند که در فهم موضوع به کار میآید.
کد خبر :
۷۰۴۸۵
بازدید :
۲۲۰۱۵
اریک جان ارنست هابزبام (۱۹۱۷- ۲۰۱۲) مورخ و متفکر مارکسیست بریتانیایی در کنار مورخان مارکسیست انگلستان و جریان موسوم به مکتب آنال نقشی مهم در تاریخنگاری طبقاتی و اجتماعی داشته است. او خود را مورخی مارکسیست مینامید و بر این باور بود که بدون مارکس در او هیچ علاقه خاصی به تاریخ پرورش نمییافت.
او معتقد بود هیچ بحثی جدی درباره تاریخ بدون ارجاع به مارکس یا دقیقتر بدون شروع از آغازگاه او ممکن نیست و این امر به معنای برداشت ماتریالیستی از تاریخ است. جالب آنکه هم مقامات شوروی از ترجمه آثار او به روسی سر باز زدند، اگرچه عضو حزب کمونیست و ویراستار انگلیسی مجموعه آثار مارکس و انگلس بود، و هم ناشران معتبر فرانسوی از ترجمه برخی از آثار مهم او. آثار هابزبام طبق معیارهای ارتدوکس جزو متون مارکسیستی محسوب نمیشد.
هابزبام در ایران نیز شناختهشده است. برخی از آثارش دو بار ترجمه شدهاند و نام او نیز به اشکال متفاوتی در فارسی ثبت شده: هابزبام، هابسبام، هوبزباوم. مهمترین آثار او نیز به فارسی موجود است: عصر انقلاب (۱۸۴۸- ۱۷۸۹)، عصر سرمایه (۱۸۷۵- ۱۸۴۸)، عصر امپراتوری (۱۹۱۴- ۱۸۷۵) و عصر نهایتها (۱۹۱۴- ۱۹۹۱). چهارگانه هابزبام تاریخ اروپا را از قرن هجدهم تا اواخر قرن بیستم روایت میکند، از انقلاب فرانسه تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی.
در کنار ترجمه این آثار میتوان به ترجمه کتابهای «جهان در آستانه قرن بیستویکم»، «صنعت و امپراطوری»، «اهمیت کنونی مارکس» و چندین مقاله دیگر نیز اشاره کرد. عبدالله کوثری، ناهید فروغان، حسن مرتضوی، علیاکبر مهدیان، ایوب رحمانی و محمد جواهرکلام برخی از این آثار را به فارسی ترجمه کردهاند.
بهتازگی نشر لاهیتا یکی دیگر از مهمترین آثار او را با ترجمه حسن مرتضوی منتشر کرده است: «درباره تاریخ». هابزبام مقالات این کتاب را در سال ۱۹۹۷ درباره نظر مورخان و پژوهشگران نسبت به گذشته منتشر کرد و به بررسی و ارزیابی انتقادی گرایشهای گوناگون تاریخی، سبکها و دخالتگریها در مباحث مختلف مثل پستمدرنیسم و تاریخ اقتصادسنجانه پرداخت.
او در مقالات کتاب حاضر گونهای خاص از تاریخ را مد نظر دارد، یعنی مسائلی اساسی و بنیادین که همه مورخان باید با آنها مواجه شوند، و همچنین درباره تفسیری تاریخی مینویسد. هر مقاله کتاب را میتوان به صورت مستقل خواند، ولی کاملا با یکدیگر مرتبطاند.
تردید در بازگشت به گذشته
هابزبام انسانها را به ماهیهایی درون آب تشبیه میکند که در گذشته شناورند و گریزی از آن نخواهند داشت. ولی شیوههای زندگی ما و حرکت در این محیط مستلزم واکاوی و بحث خواهد بود. او هدف خود را برانگیختن این دو تعریف میکند و قویا از این نظر دفاع میکند که موضوع پژوهش مورخان «واقعی» است؛ و موضوعی که باید از آن آغاز کنند تمایزی است بنیادین بین گزارههای تاریخی متکی بر مدارک و گزارههایی که اینچنین نیستند.
او معتقد است گذشتهای که مطالعه میکنیم فقط برساخته ذهن ماست و برساختهای از این دست همانقدر معتبر خواهد بود که برساختهای دیگر، و نتیجه میگیرد «بدون تمایز بین آنچه هست و آنچه نیست، هیچ تاریخی وجود نخواهد داشت».
هابزبام تا آخر عمرش «برداشت ماتریالیستی از تاریخ» مارکس را بهترین راهنما برای تاریخ میدانست. او نمیگوید که نمیتوان یا نباید بین تاریخ مارکسیستی و غیرمارکسیستی تمایزی قائل شد، ولی معتقد است «تاریخ درگیر یک پروژه فکری مسنجم و نیز سرگرم فهم چگونگی پیشرفت جهان به سمتوسویی است که اکنون شاهدیم». او «گذشته را بعد دائمی آگاهی انسان، جزئی ناگزیر از نهادها، ارزشها و الگوهای دیگر جامعه انسانی» و مسئله مورخان را تحلیل ماهیت این «معنای گذشته» در جامعه و دنبالکردن تغییرات و دگرگونیهای آن میداند.
به زعم هابزبام، در بخش اعظم گذشته انسان فرض این بود که تاریخ میتواند به ما بگوید جامعه، هر جامعهای، چگونه باید عمل کند. به عبارت دیگر، گذشته الگویی برای حال و آینده تلقی میشد. در چنین شرایطی تاریخ «بهمعنای دقیق کلمه، اقتداری است به نفع حال». هابزبام نشان میدهد که چگونه «اگر حال در معنای معینی رضایتبخش نباشد، گذشته مدلی برای بازسازی آن در شکلی رضایتبخش فراهم میآورد».
بهاینصورت که روزهای گذشته که روزهای خوش گذشته تعریف میشد و هنوز هم اغلب چنین تعریف میشود به نقطهای بدل میشود که جامعه باید به آن رجعت کند. دیدگاهی که هابزبام به صورت انتقادی به آن اشاره میکند هنوز هم در سرتاسر جهان رایج است، حتی در کشور خودمان و در آثار کسانی، چون سیدجواد طباطبایی. اما ناگفته پیداست که امروزه موقعیتهای زیادی برای بازگشت به گذشته به معنای دقیق کلمه میسر و حتی ممکن نیست.
«بازگشت به گذشته بازگشت به چیزی است چنان دور که پس از سدهها نسیان باید بازسازی شود، بازسازی و نوزایی عهد کلاسیک یا به احتمال زیاد بازگشت به چیزی است که هرگز وجود نداشته، اما برای این مقصود ابداع شده است».
هابزبام به صهیونیسم یا هر ناسیونالیسم مدرنی اشاره میکند که نمیتواند بازگشتی باشد به گذشتهای گمشده، زیرا نوع ملت-دولتهای منطقهای با نوع سازمانی که متصور بودند، اصلا پیش از قرن نوزدهم وجود نداشتند، «بلکه این امر نوعی ابداع انقلابی بود که نقاب رجعت بر چهره زد». (ص ۵۳)
هابزبام به نکتهای اشاره میکند که شاید پاسخی هم باشد به هر نوع ناسیونالیسم از جمله ایرانی: «تاریخ میبایست مدعا را ابداع کند تا به بار بنشیند». کار این قبیل مورخان دیکته اقتدار گذشته بر زمان حال است که از دل آن چیزی جز اقتدار برای دولت بیرون نمیآید.
هابزبام کارویژه مورخان را نه خدمت به ایدئولوگها - که مورخان ملی اغلب چنیناند - بلکه برملاکردن چنین اسطورههایی میداند. او میگوید اگر مورخان چنین کنند بعید است با تجلیل سیاستمداران مواجه شوند.
هابزبام در پاسخ به این سؤال که تاریخ درباره جامعه معاصر چه میتواند بگوید، مقصود خود را روشنتر بیان میکند: «جامعهای که فاقد پیشینه باشد، شبیه هیچ گذشتهای نیز نخواهد بود». مقصود هابزبام فقط این نیست که چنین جامعهای متفاوت خواهد بود.
به گفته او، «تاریخ حتی زمانی که به مؤثرترین شکل تعمیم میبخشد، همیشه از عدم شباهتها آگاه است». اگر تاریخ تعمیم نبخشد هیچ ارزشی ندارد. اولین درسی که مورخ متخصص باید یاد بگیرد این است که به دنبال نابهنگامیها و تفاوتها در چیزهایی باشد که در نگاه اول شبیه به نظر میرسند، مثل سلطنت انگلستان در سالهای ۱۷۹۷ و ۱۹۹۷.
او نگارش تاریخ را به طور سنتی برآمده از ثبت زندگیها و رویدادهای خاص و غیرقابل تکرار میداند و ادعای جالبی مطرح میکند: «مقصودم دگرگونیهای تاریخیای هستند که آشکارا گذشته را به راهنمایی بنیاداً نامناسب برای حال بدل میکنند». (ص ۵۷) هابزبام با اشاره به تاریخ توکوگاوای (آخرین حکومت نظامی-فئودالی ژاپن) یا خاندان تانگ (که از سال ۶۱۸ تا ۹۰۷ میلادی بر چین حکومت میکرد) میگوید با اینکه آنها به ژاپن امروز و چین ۱۹۹۷ ربط دارند، ولی «این ادعایی بیفایده است که هر یک از آنها را فقط تداوم تغییریافته گذشتهشان» بدانیم.
هابزبام میگوید، بر کسی پنهان نیست چنین نوآوریهایی چنان عام و آشکارند که به نظر میآید قاعدهای باشند پایهای برای افراد جوامعی که در مراحل گوناگون رشد خود هر چیزی برایشان کشف جدیدی محسوب میشود. او چنین دگرگونیهای سریع، عمیق، دراماتیک و مداومی را ویژگی جهان پس از اواخر قرن هجدهم و بهویژه پس از نیمه قرن بیستم میداند.
هابزبام میپذیرد که در عمل بخش اعظم آنچه تاریخ میتواند پیرامون جوامع معاصر به ما بگوید، متکی است بر ترکیب تجربه تاریخی و چشمانداز تاریخی. اما وظیفه مورخان است که بیش از سایر افراد درباره گذشته بدانند و تا زمانی که با نظریه یا بدون نظریه نیاموزند که شباهتها و تفاوتها را تشخیص دهند، نمیتوانند مورخان خوبی باشند.
تاریخ اجتماعی یا تاریخ جامعه
هابزبام در بخشی دیگر از کتاب به نقد و بررسی اصطلاح «تاریخ اجتماعی» میپردازد که در نظر او بسیار دشوار است و تا زمان انتشار این کتاب تعریف دقیقی از آن ارائه نشده بود. به طور کلی گفته میشود که برخلاف تاریخنگاری از بالا که سلطهای طولانی بر تاریخنگاری جهان داشته، تاریخنگاری اجتماعی و از پایین عمر کوتاهی دارد و به معنای تاریخ حاشیهها، گروهها و طبقات پایین جامعه، تاریخ جنبشهای اجتماعی این گروهها و طبقات و نقششان در فرایند تکوین جامعه، یعنی تاریخ فعالیتهای اجتماعی و سیاسی مردم است.
این شکل از تاریخنگاری با تمرکز بر اعتراضات و مبارزات حذفشدگان و گروههای فرودست جامعه، نقش سیاست و مردم را در فرآیند دگرگون ساختن ساختارها نشان میدهد. چنانکه هابزبام نشان میدهد این اصطلاح در سه معنای مرتبط با هم استفاده میشود: ۱) به تاریخ طبقات تهیدست یا فرودست و تاریخ جنبشهای تهیدستان و جنبشهای اجتماعی اشاره دارد؛ ۲) برای اشاره به آثاری استفاده میشود که انواع فعالیتهای انسان را مد نظر دارند و طبقهبندیشان جز با ملاکهایی مانند عادتها و سنتها و زندگی روزمره دشوار است؛ ۳)
سومین معنای این اصطلاح عامترین معنای آن است: «اجتماعی» که در ترکیب با «تاریخ اقتصادی» استفاده میشود. هابزبام در مورد معنای اول میگوید این اصطلاح میتوانست تخصصیتر هم باشد و به تاریخ ایدهها و سازمانهای کارگری و سوسیالیستی اشاره کند. او معتقد است این پیوند میان تاریخ اجتماعی و تاریخ اعتراض اجتماعی یا جنبشهای سوسیالیستی قدرتمند باقی مانده است.
معنای دوم «تاریخ اجتماعی»، از نظر هابزبام، عمدتا ناشی از کاربرد آنگلوساکسونی این اصطلاح است، چون زبان انگلیسی فاقد اصطلاحاتی مناسب برای پدیدهای است که آلمانیها آن را تمدن یا تاریخ اخلاق مینامیدند. او بر این باور است که این نوع تاریخ اجتماعی اتفاقا معطوف به طبقات فرودست نبود بلکه برعکس پایهای تلویحی برای چیزی پدید میآورد که میتوان آن را نگاهی ماندگار به تاریخ اجتماعی نامید؛ و در نقد معنای سوم نشان میدهد که پیش از جنگ جهانی دوم و خارج از جهان آنگلوساکسون عنوان مجلهای تخصصی در این قلمرو همیشه دو کلمهای بود مانند «فصلنامه تاریخ اجتماعی و اقتصادی»، «مجله تاریخ اقتصادی و اجتماعی» یا «سالنامه تاریخ اقتصادی و اجتماعی».
البته نیمه اقتصادی این ترکیب همیشه غالب بود. در نظر هابزبام تا دهه ۱۹۵۰ هیچیک از این سه روایت تاریخ اجتماعی نتوانسته بودند قلمرو تخصصی خود را در دانشگاه ایجاد کنند، البته به مجله معروف «آنال» اشاره میکند که به سرپرستی مارک بلوخ نیمه اقتصادی عنوانش را کنار گذاشت و صرفا خود را مجلهای اجتماعی نامید.
هابزبام ضمن اذعان به کارهای بزرگ و جالبی که پیرامون مباحث یا مجموع مسائلی از جمله «تغییرات جمعیتی و خویشاوندی»، «مطالعات شهری»، «طبقات و گروههای اجتماعی»، «تاریخ فرهنگ»، «دگرگونی جوامع مثل صنعتیسازی»، و «اعتراضها و جنبشهای اجتماعی» صورت گرفته از «تاریخ جامعه» به جای «تاریخ اجتماعی» میگوید، اگرچه معتقد است نمیتواند به اثری اشاره کند که مصداق «تاریخ جامعه» باشد.
البته به کتاب مهم «جامعه فئودالی» مارک بلوخ اشاره میکند که پژوهشی درست درباره ماهیت ساختار جامعه ارائه میکند و همچنین به آثار مارکس که دست به ترسیم طرحی کلی از مکان هندسی و تحول تاریخی درازمدت جوامع زد و نیز به آثار ابنخلدون که با تکیه بر کنش متقابل انواع متفاوت جوامع، برای مطالعه پیشاتاریخ، تاریخ باستان و تاریخ شرق بسیار سودمند است.
بااینحال، بنا به تأکید او، تاریخ جامعه هنوز باید نوشته شود. هابزبام میگوید نمیتوان مدل یا چکلیستی از این تاریخ ارائه داد، ولی ایستگاهها و علائم راهنمایی را معرفی میکند که در فهم موضوع به کار میآید: ۱) «تاریخ جامعه» بیش از هر چیز «تاریخ» است، بدین معنا که زمان گاهشناختی یکی از ابعاد آن به شمار میآید.
هابزبام میگوید در این تاریخ نهتنها به ساختارها و سازوکارهای پایداری و تغییر، و امکانات و الگوهای عمومی دگرگونیهای آنها، بلکه به آنچه واقعا رخ داده نیز توجه میشود؛ ۲) «تاریخ جامعه» تاریخ واحدهایی خاص از مردمی است که با هم زندگی میکنند و برحسب ملاکهای جامعهشناختی قابل تعریفاند؛ ۳) «تاریخ جوامع» ما را ملزم میکند دستکم نظمی تقریبی از اولویتهای پژوهشی و فرضهای کارکردی را درباره شبکه مرکزی یا مجموعهای از پیوندهای سازنده سوژهها به کار بگیریم، حتی اگر خود این چیزها حاکی از وجود مدل باشد.
ازاینرو، تردید دارد که مثلا یک مورخ برزیل قرن هجدهم برای کاتولیسیسم در آن جامعه، به نسبت بردهداری، اولویت تحلیلی قائل باشد یا مورخ بریتانیای قرن نوزدهم خویشاوندی را درست به اندازه انگلستان آنگلوساکسونی شبکه اصلی اجتماعی در سراسر بریتانیا بداند.
در مجموع هابزبام تأکید دارد اگر مورخان جامعه بنا باشد در ایجاد مدلهای معتبر حرکتهای اجتماعی- تاریخی عمل کنند که به نفع همه علوم اجتماعی است، باید وحدتی بزرگتر از عمل و نظریه خود به وجود بیاورند. این امر در مرحله کنونی احتمالا به این معناست که در نخستین گام ببینند مشغول انجام چه کاری هستند، آن را تعمیم ببخشند و در پرتو مسائل برآمده از عمل بعدی، تصحیحش کنند. هابزبام خود را نه یک «مورخ اجتماعی» که «مورخ جامعه» مینامید.
تاریخ مردم عادی
هابزبام به تاریخ مردم عادی، تاریخ اعماق، یا تاریخ عامه مردم میپردازد که هم دشوار است و هم جذاب. در گذشته اغلب تاریخ برای بیان شکوه و جلال و شاید هم استفاده فرمانروایان نوشته میشد. به نظر هابزبام، فعالیت عملی سیاست طبقه حاکم در بخش غالب تاریخ تا اواخر قرن نوزدهم و در اکثر مناطق، حداکثر با ارجاعاتی گاهوبیگاه به توده مردم پیش برده میشد.
میتوان این امر را جز در شرایط استثنایی مثل انقلابها و طغیانهای بزرگ اجتماعی مسلم دانست. هابزبام نشان میدهد تاریخ مردم عادی تنها زمانی به تاریخ سنتاً مکتوب، یعنی تاریخ تصمیمگیریها و رویدادهای سیاسی بزرگ، مربوط میشود یا بخشی از آن را شکل میدهد که مردم عادی به عاملی ثابت در چنین تصمیمها و رویدادهایی بدل شده باشند؛ یعنی نه فقط در دورههای بسیج استثنایی مثل انقلاب بلکه به طور کلی در اکثر اوقات.
این روند، چنانکه هابزبام نشان میدهد، تا عصر انقلابهای کبیر در اواخر قرن هجدهم آغاز نشد، هرچند در عمل مدتها پس از آن اهمیت یافت؛ بنابراین «تاریخ مردم عادی» بهعنوان حوزهای خاص برای مطالعه و تحقیق با تاریخ جنبشهای تودهای در قرن هجدهم آغاز میشود.
البته هابزبام پیشرفت واقعی تاریخ مردم عادی را به اواسط دهه ۱۹۵۰ برمیگرداند، یعنی زمانی که این امکان برای مارکسیسم فراهم بود تا در قبال آن ادای دین کند. علاقه مارکسیستی یا عامتر سوسیالیستی به تاریخ مردم عادی با رشد جنبش کارگری بسط یافت. هابزبام این جنبش را مشوق بسیار قدرتمندی برای مطالعه تاریخ مردم عادی بهویژه طبقه کارگر میداند.
به گفته هابزبام، تاریخ مردم عادی میتواند با هر خاستگاه و مشکلات اولیهای به جریان افتاده باشد و با نگاه رو به پس، به تاریخ مردم، نهتنها با بازنگری در گذشته به آن اهمیتی سیاسی داده میشود که هرگز نداشت، بلکه به گونهای عامتر به ابعاد ناشناخته گذشته نیز پرداخته میشود.
این امر مورخان این حوزه را با مشکلات فنی مواجه میکند، مثل هر نوع تاریخی. اما اغلب آنها فرض میکنند مجموعهای از منابع حاضر و آماده وجود دارد که تفسیرشان چنین مشکلاتی را به بار میآورد. در نظر هابزبام، تاریخ مردم عادی با بخش عمده تاریخ سنتی متفاوت است، چون هیچ مجموعه حاضر و آمادهای درباره آن وجود ندارد. از سوی دیگر هابزبام برخی از انواع مواد و مصالح مربوط به تاریخ زندگی مردم عادی را هنوز به اندازه کافی محرک تفکر روشنگرانه نمیداند. تاریخ شفاهی مثال خوبی برای این مسئله است.
هابزبام یکی از وظایف مورخان این حوزه را روشنکردن زندگی و افکار مردم عادی و رهایی آنها از، به گفته تامسن، شر «تلخیص عظیم آیندگان» میداند. به همین اندازه، مشکل کنونی مورخان این حوزه را زدودن فرضهای به یکسان جسورانه کسانی میداند که میپندارند هم فاکتها را میشناسند و هم راهحلها را و نیز میکوشند آنها را بر مردم تحمیل کنند.
او تأکید دارد مورخان باید کشف کنند که مردم واقعی چه خواستی از یک جامعه خوب یا حتی مداراپذیر و نیز چه نیازی به چنین جامعهای داشتند. این کار بسیار وقتگیر است، ولی مورخان ناچارند چنین وقتی را صرف کنند، چون سوژه آنها، یعنی مردم عادی، بخش عظیمی از جامعه را تشکیل میدهد. هابزبام چند مزیت برای کار مورخان این حوزه قائل است که از همه مهمتر میتوان به این مورد اشاره کرد که آنها میدانند آنچه مردم میخواستند و نیاز داشتند همیشه آن چیزی نبوده که بنا به نظر بزرگترهایشان، یا آنان که باهوشتر و تأثیرگذارتر بودهاند، باید داشته باشند.
۰