درباره اهمیت بیژن نجدی و سمبلهایش

«خاطرات پارهپارهی دیروز»، داستانی کوتاه از مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، بیان وقایع مربوط به نهضت جنگل و اتفاقات پیرامون آن مانند دارزدن دکتر حشمت است، اما داستان فقط بیان یک واقعه تاریخی نیست بلکه به چیزی گستردهتر از یک واقعه توجه میکند.
کد خبر :
۷۰۷۶۱
بازدید :
۵۰۵۲

نادر شهریوری (صدقی ) | آلبومی ورق میخورد و هرچقدر بیشتر ورق میخورد، آدمهای توی عکس پیرتر میشوند. ملیحه و طاهر محو تماشای عکسها هستند؛ عکسها آنقدر زنده و گویا هستند که گویی حیات دارند. در عکس مردی جوان حضور دارد که ران مرغی را با انگشتهای سیاهشده از فسنجان به طرف دهانش میبرد، ملیحه از همسرش میپرسد «این کیه طاهر؟ طاهر آلبوم را گرفت. هنوز ندیده آن را طوری بست که در صدایش شانههای ملیحه تکان خورد: آشغال: او یک آشغال بود. سیگار من کجاست؟» ۱
ملیحه به دنبال سیگار به اطرافش نگاه میکند. «صورتش پر از خطوط آب بود» ۲ جعبه سیگار را پیدا میکند و آن را به طاهر میدهد، اما آلبوم را باز نمیکند. منتظر میماند تا طاهر شروع به صحبت کند.
طاهر آلبوم را باز میکند و آدمهای توی عکس را نشان میدهد «این بچه که چهاردستوپا راه میره منم، این آشغال هم تیموره، سه روز بعد از این عکس، دکتر حشمت را دار زدند اگر آن روزها من سنوسال حالا را میداشتم، آنقدر تیمور را میزدم که دیگه هرگز نتونه این کراواتو از گردنش واکنه».۳
در عکس آدمهای دیگری هم هستند مثل پدرش که همه به او «پدربزرگ» میگفتند و همسرش به او «میرآقا» میگفت. «پدربزرگ از پشت شیشههای گرد عینک با خندهای به زور مهارشده و گوشه قیآورده چشمهایش به دوربین زل زده بود، کنارش حاجخانم نشسته بود که دستش با کفگیر مسی بیرون آمده بود» ۴ توی عکس عمه فردوس هم بود.
«خاطرات پارهپارهی دیروز»، داستانی کوتاه از مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، بیان وقایع مربوط به نهضت جنگل و اتفاقات پیرامون آن مانند دارزدن دکتر حشمت است، اما داستان فقط بیان یک واقعه تاریخی نیست بلکه به چیزی گستردهتر از یک واقعه توجه میکند.
«خاطرات پارهپارهی دیروز»، داستانی کوتاه از مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، بیان وقایع مربوط به نهضت جنگل و اتفاقات پیرامون آن مانند دارزدن دکتر حشمت است، اما داستان فقط بیان یک واقعه تاریخی نیست بلکه به چیزی گستردهتر از یک واقعه توجه میکند.
پدربزرگ «خاطرات پارهپارهی دیروز» یا همان میرآقا به خاطر شخصیتش، تکیهگاه فامیل و آشنایان، فیالواقع یک «سمبل» است. بیژن نجدی در داستانهای خود جابهجا از بیانی سمبلیک استفاده میکند. سمبلها استفاده از کلماتیاند که بهجای اشاره مستقیم به موضوعی آن را غیرمستقیم و به واسطه موضوعی دیگر بیان میکنند. بیان سمبلیک میتواند هنر یادکردن از چیزی باشد که به واسطه آن حس و عاطفهای خاص که در فرد وجود دارد بیان میشود.
«وقتی که کنار درخت گردو میایستاد تا اسبش را بیاورند که سوارش شود و روزنامههای تهران را به کسما ببرد و به جنگلیها بدهد تیمور نمیگفت، فردوس زیر لب میگفت و من ته دلم که نه میرآقا و نه آن درخت گردو هرگز نمیافتند».۵
سمبلها در عین حال باعث میشوند که آدمی به جهانی گستردهتر از جهان موجود توجه کند و به همان میزان ابعاد واقعیت را عمیقتر از آنچه نخست به چشم میآید، ببیند. اینها همه بدان علت است که واقعیت چنان که مینمایاند نیست بلکه پیچیدهتر و گاه درکناشدنی است.
«زندگی برایش مثل سال بود نمیتوانست فقط یک فصلش را دوست داشته باشد. به همین دلیل در جواب همسرش که به او گفته بود یا من یا جنگل، میرآقا مثل هزاران دفعهای که به همسرش یک حرف را زده بود گفته بود هم جنگل، هم تو و هم یه چیزی که نمیدونم چیه که آدم دلش میخواهد به خاطرش بمیره».۶ بیان سمبلیک میتواند راه به فراسوی جهان واقعی پیدا کند تا بلکه بتواند جوهره پنهان چیزها را نمایان سازد.
«سمبولیسم را میتوان کوششی برای رخنه در فراسوی تصورات دانست، خواه تصورات درون هنرمند و نیز عواطفش، خواه تصورات به مفهوم ایده افلاطون یعنی جهان فراطبیعی کاملی که انسان آرزوی رهیابی به آن را دارد».۷ شاید جوهره پنهان در جهان آرمانی فیالواقع همان چیزی باشد که میرآقا دلش میخواست به خاطرش بمیرد.
بیان سمبلیک در داستانهای نجدی فرمی غالب است، اما در بعضی از داستانهایش وجهی سمبلیکتر پیدا میکند. «استخری پر از کابوس» از همان مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، نمونهای از آن است. نویسنده در این داستان ناگزیر به استفاده از بیانی سمبلیک است. جز این داستان ادامه نمییابد. مطابق معمول داستانهای نجدی، مرتضی شخصیت اصلی «استخری پر از کابوس» است.
مرتضی یک زندانی است که پس از بیست سال حبس از زندان آزاد میشود و در همان اولین روز آزادی به جرم کشتن یک قو در استخر بازداشت میشود. در این داستان خواننده از همان ابتدا با واقعیتی شوکآور مواجه میشود: یک زندانی که پس از بیست سال از زندان آزاد شده در همان روز آزادی به جرم کشتن قویی دستگیر و بازجویی میشود. نویسنده میتوانست بهجای قو پرنده دیگری را انتخاب کند، اما قو «سمبل» است.
داستانپردازی درخشان نجدی چنان است که رئال گاه سوررئال میشود، اما این هیچ از واقعیتی که منشأ خیالات میشود، نمیکاهد؛ زیرا بیان حکایتی است که اتفاق افتاده و میتواند همواره اتفاق بیفتد. «من نمیخواستم برم استخر، داشتم میرفتم آسیدحسین سر خاک، بعضی خیابونها را تازه کشیدن من هم آسیدحسین را گم کرده بودم».۸ مرتضی بعد از حبس طولانی آدرس قبرستان شهرش را فراموش میکند و گذرش به استخر شهر میافتد.
در استخر شهر مرتضی تریلیای میبیند که کنار استخر پهلو گرفته و گازوئیلش به درون استخر نشت میکند. مرتضی که شاهد صحنه است متوجه میشود که جان قوی درون استخر در خطر است و تصمیم به نجات قو میگیرد. «داشتم به قو میرسیدم، روغن و گازوئیل هم داشت به حیوان نزدیک میشد، دیگه یادم رفته بود که میخواستم برم سر خاک. انگشتام دور پارو قلاب نمیشد، یخ کرده بودم با یه پارو قو را هل دادم بره کنار... با کفچه پارو زدم بهش، دوباره زدم، یه ذره از اون آبهای چربوچیل دور شد بعد گازوئیل، قایق را دور زد بعد...
بعد گازوئیل رفت زیر شکم حیوان، حالا دیگه قایق و من و کثافت و قو قاطی هم شده بودیم».۹ در نهایت تلاش مرتضی برای رهایی قو بینتیجه میماند و قو در دستهای او میمیرد. مرتضی برای رهایی قو از گازوئیل قو را میکشد؛ تنها کسی که میکوشد قو را از لجن و کثافت گازوئیل نجات دهد، قو را میکشد. این واقعیتی غمانگیز است. ارائه واقعیتی چنین با بیان صرف و سرراست رئالیستی واقعیت را بیان نمیکند بلکه آن را مخدوش میسازد.
در اینجا سمبلها به کمک واقعیت میآیند تا آن را آزاد سازند. در اینجا بیان واقعیت به کمک سمبلها امکانپذیر میشود، زیرا سمبلها افق دید را چنان میگسترانند تا «واقعیت در خود» را به «واقعیت بیرون از خود» ارتقا دهند. تنها بهواسطه بیانی سمبلیک میتوان تلاش نافرجام برای رهایی آرمانی را که فنا میشود بیان کرد: قو سمبل زیبایی آرمانی است که فنا میشود، چون میخواهد نجات داده شود.
قو بهخاطر تلاش برای رهاییاش کشته میشود، اما جز این هم به خاطر نشت گازوئیل مسموم میشد و میمرد. واقعیت گاه میتواند متناقض، غیرقابل فهم و حتی غیرقابل توجیه باشد!
عنوان داستان چنان که گفته شد «استخری پر از کابوس» است. کلمه کابوس، کلمه بامسمایی است: کابوس واقعی تنها در این موقعیت دهشتناک خود را نمایان میسازد «دهانش مثل ماهی تازهصیدشده، باز و بسته میشد و مثل کسی که خوابیده باشد بیسروصدا نفس میکشید».
۱۰
مرتضی به جرم کشتن قو دستگیر و بازجویی میشود. ستوانی او را بازجویی میکند. «ستوان وارد اتاقش شد. کلاهش را روی میز گذاشت و در پنجره رو به استخر دستی به موهایش کشید. استخر آنقدر دور بود که فقط سیاهی پل در پنجره، بیهیچ شباهت به پرندهای، از این طرف استخر به آن طرف میرفت*».۱۱ استخر بدون قو آنقدر دور بود که دیگر شباهتی به پرندهای که از این طرف استخر به آن طرف استخر میرفت نداشت.
مرتضی به جرم کشتن قو دستگیر و بازجویی میشود. ستوانی او را بازجویی میکند. «ستوان وارد اتاقش شد. کلاهش را روی میز گذاشت و در پنجره رو به استخر دستی به موهایش کشید. استخر آنقدر دور بود که فقط سیاهی پل در پنجره، بیهیچ شباهت به پرندهای، از این طرف استخر به آن طرف میرفت*».۱۱ استخر بدون قو آنقدر دور بود که دیگر شباهتی به پرندهای که از این طرف استخر به آن طرف استخر میرفت نداشت.
ستوان هم فقدان پرنده را درمییابد و به نظر میرسد که حتی شهر نیز دریافته است، زیرا در شهر باران میبارد «باران تداعیگر اندوه شهر لاهیجان در فقدان قو است» ۱۲.
خیسی که نشانه بارش باران است میتواند بیان اندیشهها و یا احساسهای متنوع باشد. «صورت مرتضی خیس بود. ستوان گفت: حالا چرا گریه میکنید؟ مرتضی گفت: من گریه نمیکنم. مدتهاست که چشمهام آب مروارید آورده» ۱۳.
پینوشتها:
* «استخر آنقدر دور بود که فقط سیاهی پل در پنجره، بیهیچ شباهت به پرندهای از این طرف استخر به آن طرف میرفت» نویسنده آن را با حروفی پررنگ متمایز کرده است.
۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶. «خاطرات پارهپاره دیروز» از مجموعهداستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، بیژن نجدی
۷. «سمبولیسم»، چارلز چدویک، ترجمه مهدی سحابی
۱۲. «رؤیای قرن دیگر، نمادپردازی در داستانهای بیژن نجدی»، هاجر فیضی
۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۳. «استخری پر از کابوس» از مجموعهداستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، بیژن نجدی
۱