علامه طباطبایی؛ فیلسوف اعتباریات

علامه طباطبایی از سنت بیرون می‌زند، آفرین به این مرد بزرگ! بقیه می‌خواهند او را به سنت بازگردانند و به همین دلیل می‌گویند این اعتباریات چیست که ایشان مطرح کرده است؟ اما او گفت و از حرف خود کوتاه نیامد.

کد خبر : ۷۴۵۴۸
بازدید : ۶۶۹۶
محسن آزموده | حتی اگر بپذیریم این حکم مستشرقان خطاست که فلسفه اسلامی بعد از حملات سهمگین غزالی به آن نتوانست کمر راست کند و به تداوم این سنت فکری در حکمت اشراق سهروردی و سپس حکمت متعالیه صدرا استناد کنیم، اما نمی‌توان انکار کرد که دوران نوآوری‌های سترگ و انقلابی در عرصه فلسفه اسلامی بعد از ملاصدرای شیرازی تا زمانه ما به سر آمده و قریب به چهارصد سال است که این سنت فکری به‌رغم درخشش‌های چشمگیر، جز شارح و تعلیقه‌نویس فیلسوفی در حد و اندازه فارابی و ابن‌سینا و شیخ اشراق و ملاصدرا عرضه نکرده است، آن هم در چهارصد سالی که آن سوی دنیا معرکه ظهور و بروز فیلسوفان و اندیشمندانی با دیدگاه‌های بنیان‌افکن بوده است.
از دکارت و بیکن و لاک و هابز و هیوم و اسپینوزا گرفته تا کانت و هگل و شوپنهاور و مارکس و نیچه و هایدگر و ویتگنشتاین و... آشنایی صد و اندی ساله ما با فلسفه جدید نیز سبب نشده به ضرورت پی‌ریزی بنیادی نو و متناسب با هوای تازه برای تفکر فلسفی پی ببریم، اگرچه آن طور که سید حمید طالب‌زاده، در گفتار پیش‌رو نشان می‌دهد، علامه طباطبایی که میراث‌دار تام و تمام سنت فلسفی ما محسوب می‌شود، به بنیاد‌های فکر جدید نزدیک شود.
حالا ما می‌خواهیم با مابعدالطبیعه علوم انسانی را تاسیس کنیم، این هم سخنی هست و اولین بار است که در تاریخ علم قرار است اتفاق بیفتد! اعلام دانشمندان بزرگ غربی از نیوتن و هایزنبرگ و ماکس پلانک گرفته تا شرودینگر و اینشتین به‌طور جدی با فلسفه سروکار دارند.
فیزیک و فلسفه در غرب با هم هستند. او در همین زمینه به اهمیت علامه طباطبایی در طرح نظریه اعتباریات تاکید کرد و گفت: البته اعتباریات علامه در حوزه عمل و علوم اجتماعی است، اما به نظر من لوازم سخن ایشان بیش از اینهاست.
وقتی فیلسوف سخنی می‌گوید، تفسیر می‌شود. سخن او بستری برای اندیشیدن فراهم کرده و بیانش فوق امور عملی است و در عمل نظری دخالت می‌کند. البته خود ایشان به حقایق نفس‌الامری قائل هستند و ابدا حرف او مثل کانت ایده‌آلیسم استعلایی نیست، اما وقتی بحث اعتباریات را پیش کشید، راهی گشود که به اهمیت شناسنده فراتر از نقش آیینه‌گی بیندیشیم.
علامه طباطبایی در نهایت‌الحکمه متوجه این هست که علم جدید با مدل سروکار دارد و رئالیست نیست. درست است که شهید مطهری در تحلیل بحث اعتباریات دست به عصاست، زیرا استاد مطهری سنتی است. نه فقط استاد مطهری که آیت‌الله مصباح و آیت‌الله جوادی آملی نیز چنین هستند و به همین خاطر به علامه طباطبایی اشکال کردند. اما علامه به ایشان جواب نداد و سخن خود را تکرار کرد.
این نشان می‌دهد که علامه طباطبایی از سنت بیرون می‌زند، آفرین به این مرد بزرگ! بقیه می‌خواهند او را به سنت بازگردانند و به همین دلیل می‌گویند این اعتباریات چیست که ایشان مطرح کرده است؟ اما او گفت و از حرف خود کوتاه نیامد. خلاصه آنکه نظریه اعتباریات اصل نظریه دوره مدرن است. ناگهان با ژان ژاک روسو طبیعت به اعتبار بدل و اجتماع امر اعتباری شد. از این جهت است که اهمیت علامه به عنوان کسی که نظریه اعتباریات را مطرح کرد، اهمیت دارد.

در ادامه گزارش سخنرانی سید حمید طالب‌زاده از نظر می‌گذرد.

علم نزد قدما
برای فهم نسبت علامه سیدمحمدحسین طباطبایی با علوم انسانی باید قدری درباره علوم انسانی بحث کرد. برای درک علوم انسانی باید به مساله علم توجه کرد. قدما تفاوت علوم را به تفاوت موضوعات‌شان می‌دانند و می‌گویند هر علمی، موضوع به خصوص خودش را دارد و آن علم درباره عوارض ذاتیه خودش بحث می‌کند.
مراد از عوارض ذاتیه موضوع، محمول‌هایی است که بی‌واسطه بر آن موضوع حمل می‌شوند، یعنی محمولاتی که موضوع علم حقیقتا مصداق آنهاست. مثلا علم به آهن یعنی کشف اوصاف ذاتیه آن است.
بنابراین علم همیشه در مقام کشف و انکشاف است و روش این کشف، استقراست. استقرا به عنوان روش تاریخی مشاهدات تجربی همواره ما را در مظان کشف اوصاف و حقایق اشیا کرده است. مقام استقرا، مقام کشف است. بنابراین وقتی سخن از عوارض ذاتیه می‌گفتند، منظورشان این بود که موضوعات، علوم ذاتی دارد و عوارض ذاتیه، انکشاف آن ذات است.
بنابراین از طریق مشاهده می‌توان به آن امر کلی که در ذات اشیاست نزدیک شد و آن را کشف کرد. به عبارت دیگر در آیینه استقرا و مشاهدات تجربی، ذوات اشیا خودشان را آشکار می‌کنند.

نزد قدما استقرا نیز قائم بر روابط علی و معلولی بود. در این دیدگاه تاریخی تا عصر مدرن، موضوع علم امری خارجی است. یعنی شناسنده موجودی است که مشاهده عقلی می‌کند و موضوع امری خارج از او در ظرف طبیعت تلقی می‌شود. امر خارجی امر بی‌واسطه و فی‌نفسه است.
بنابراین شناسنده یک طرف و شی مورد شناسایی طرف دیگر است و این دو نسبت به هم خارجی هستند و یک نسبت خارجی میان این‌ها برقرار می‌شود. وقتی ابن‌سینا می‌گوید، می‌خواهیم شیئی را بشناسیم یعنی باید با آن شی نسبت خارجی وضع و محاذات داشت.
وضع و محاذات نیز از مقولات عرضی است. پس شناسنده یک سو و شیئی جوهری سوی دیگر است و ربط عرضی به عنوان وضع و محاذات میان این دو برقرار می‌شود. بنابراین نزد قدما همه چیز بیرونی است. رابطه علیت هم رابطه‌ای بیرونی است یعنی ما نسبت‌های بیرونی میان اشیا را مشاهده می‌کنیم و عوارض ذاتیه را کشف می‌کنیم.
وقتی دو امر نسبت به هم بیرونی هستند، نسبت‌های میان آن‌ها امکانی است یعنی من به نحو امکانی و بر حسب شرایطی با شیئ خارجی مرتبط می‌شوم و در این ارتباط می‌کوشم، اوصاف ذاتی آن را کشف کنم.

علم جدید
دیدگاه فوق به لحاظ تاریخی با شکست مواجه شد. انتقادات کوبنده دیوید هیوم در فلسفه مدرن این دیدگاه را به بن‌بست رساند. یعنی اگر شیء و موضوع، امر خارجی تلقی شود و نسبت امکانی باشد این ارتباط تصادفی و اتفاقی تلقی می‌شود و در این ارتباط تصادفی هرگز ضرورت و کلیت حتی از طریق علیت کشف نمی‌شود.
بنابراین از دید هیوم از طریق استقرا کشف ذوات اشیا یا عوارض ذاتیه آن‌ها به نحو ضروری و کلی غیرممکن می‌شود. البته من به پاسخ‌هایی که به انتقادات هیوم مطرح شده، کاری ندارم و سیر تاریخی بحث را بیان می‌کنم.

دیدگاه دیگر درباره علم که امروز حاکم است، این است که ما هیچ وقت نباید موضوع علم را به نحو شیئی خارجی تلقی کنیم و فی‌نفسه و بی‌واسطه در نظر بگیریم. در این دیدگاه موضوع علم همواره با واسطه است در غیر این صورت نسبت با شکست مواجه می‌شود.
زمانی می‌توانیم به علم به عنوان مجموعه‌ای از قضایای ضروری و کلی دست یابیم که موضوع علم یا شیئی که مورد مطالعه است به نحوی هم‌سنخ با شناسنده باشد نه اینکه ارتباط یک امر جسمانی بیرونی و یک شناسنده مجرد باشد که با هم تفاوت ماهوی دارند. بنابراین در دیدگاه جدید، موضوع علم باید از سنخ شناسنده باشد. وقتی موضوع هم سنخ با شناسنده تلقی شود، ارتباط نیز درونی تلقی می‌شود و آن نسبت بیرونی به یک نسبت درونی تحویل می‌شود.
تبدیل آن نسبت بیرونی به نسبت درونی، شیء را به عنوان امری که ذاتا از جنس فکر است، تبدیل می‌کند. یعنی شیئی خارجی به چیزی از قبیل: فکر بدل می‌شود که «ابژه» نامیده می‌شود. آنچه در علم جدید به عنوان «ابژه» (object) در برابر «سوژه» (subject) مطرح می‌شود، شیئی خارجی نیست بلکه شیئی است از آن حیث که مبدل به فکر شده و از سنخ فکر است.
یعنی امر «رئال» و بی‌واسطه مبدل به امر «ایده‌آل» و با واسطه می‌شود. در این دیدگاه تا وقتی نتوانیم امر رئال و خارجی را به امر ایده‌آل و درونی بدل کنیم، نمی‌توانیم با آن نسبت ضروری برقرار کنیم یعنی از طریق اتحاد عاقل و معقول، چیزی که بیرون از ماست بدل به چیزی می‌شود که در درون ما وضع شده است. شناسنده امر خارجی را به عنوان امری در برابر خود و از جنس خود وضع می‌کند.

وجه ریاضی معقولیت
از تبدیل امر رئال و بی‌واسطه به امر ایده‌آل و با واسطه، مفهوم «لوژی» (logy) زاده می‌شود مثل بیولوژی (زیست‌شناسی). لوژی در اینجا به معنای شناختن نیست. لوژی در عصر مدرن یعنی شیئی را چنان به نحو ایده‌آل وضع می‌کنیم که در خودش روابط تنیده دارای معقولیت تصور می‌شود.
یعنی شیء را به عنوان مجموعه‌ای از روابط در هم تنیده لحاظ می‌کنیم که در آن جهت عقلانی هست. این لحاظ فاعل شناسنده است. فاعل شناسنده از آن شیء به عنوان امر خارجی عزل نظر می‌کند و آن را به نحو ایده‌آل در نظر می‌گیرد و در این ایده آل امور تنیده معقول را برای او لحاظ می‌کند. لوژی، لوگوسی (عقلانیت) است که در خود موضوع هست.

اما عقلانیتی که در موضوع هست، چیست؟ این معقولیت در عصر مدرن وجه ریاضی است. یعنی همواره اشیا به منزله اموری که ساختار و هویت‌شان ریاضی است در برابر فاعل شناسایی وضع می‌شوند. برای مثال در این نگاه آهن شیئی سخت و سیاه در برابر ما نیست بلکه یک مدل اتمی است که دارای یک وضع اتمی مشخص است.
یعنی آهن را در یک مدل ریاضی درک می‌کنیم در ضریب گسیختگی، ضریب تنش، ضریب خمش و... این تبدیل امر رئال به امر ایده‌آل است. حالا آهن برای ما مجموعه‌ای از روابط و معادلات ریاضی است و این معادلات ریاضی، وجه معقول این شیء است. این وجه معقول را به عنوان امر خارجی لحاظ نمی‌کنیم.
بنابراین شیء از بی‌واسطگی به وساطت بدل می‌شود در نتیجه دیگر عوارض ذاتیه موضوع چنان که نزد قدما بود، مطرح نیست بلکه شیء از ابعاد گوناگون ایده‌آل می‌شود مثلا یک وجه آن در شیمی، وجهی دیگر در فیزیک و... هر وجه که در هر علمی مورد بحث قرار می‌گیرد، ایده‌آل شده این شیء از آن وجه است.

اساس علم جدید فیزیک است
به عبارت دقیق‌تر در علم جدید ما شیئی را از وجوه متعدد ایده‌آل می‌کنیم که هر وجهی مستقل از دیگری است. مثلا تحقیقات فیزیک داخل در تحقیقات شیمی نمی‌شود در حالی که اگر شیئی را به عنوان کل بی‌واسطه خارجی در نظر بگیرید باید از عوارض ذاتیه یک کل بحث کنید، اما علم جدید چنین نمی‌کند.
بنابراین علم جدید اموری را وضع می‌کند که هر امری یکی از شؤون موضوع به نحو ایده‌آل است و هر وجه از دیگری مستقل است. هر وجه برای خود فضایی تحت عنوان ایده‌آلیته تشکیل می‌دهد و دانشمند دایم از طریق مشاهده و تجربه دایم این وضع ایده‌آلیته را آزمایش و تست می‌کند بنابراین مشاهده و تجربه در دوره مدرن با مشاهده و تجربه نزد قدما متفاوت است.
قدما از طریق مشاهده و تجربه به انکشاف ذاتیات مشغول بودند، اما مشاهده و تجربه در عصر مدرن به آزمودن ایده‌آلیته مشغول است. عالم جدید می‌کوشد ببیند که آیا این فضای در هم تنیده معادلات با آنچه در خارج است، مطابقت می‌کند یا خیر. اگر جواب مثبت بدهد، معادله در جای خودش باقی می‌ماند و در غیر این صورت معادله را تغییر می‌دهد یعنی مدام وضع ایده‌آلیته باید تغییر کند.
به این ترتیب علم به امری تاریخی بدل می‌شود زیرا ابژه مرتبا در این فاصله بین رئال و ایده‌آل تبیین مجدد می‌شود. بر این اساس تاریخ علم پدید می‌آید و مدل‌های گالیله، نیوتن، ورنر، هایزنبرگ و اینشتین با یکدیگر تغییر می‌کنند. بنابراین لوژی در نظر گرفتن لوگوس درونی در ایده‌آلیته است نه چیزی که ما به عنوان شناخت در نظر می‌گیریم. این کار همان اعتبار کردن است یعنی موضوع در علم جدید اعتبار می‌شود.
تبدیل بی‌واسطگی به وساطت با اعتبار صورت می‌گیرد. یعنی شناسنده با عزل نظر از شیئی خارجی آن را به نحو ایده‌آل اعتبار می‌کند. این علم مدرن است و ضرورت و کلیت در این وضع دنبال می‌شود. بنابراین در علم جدید ارتباط ما با موضوع خارجی و تصادفی و اتفاقی نیست بلکه ارتباط درونی، زایا و ضروری است.

البته توجه داریم که منظور از علم جدید (مدرن) در اصل فیزیک است زیرا تمام علوم مدرن تحت تاثیر فیزیک هستند. هیچ علمی در دوران مدرن پدید نمی‌آید جز آنکه علم فیزیک بر آن سیطره دارد. امروز پزشکی و باستان‌شناسی نیز بدون فیزیک متصور نیست. صورت متعالی و ایده‌آل علم در دوره جدید فیزیک است و موضوعات همه علوم از طریق فیزیک، ایده‌آل می‌شوند.
اما در مورد علوم انسانی چه می‌توان گفت؟ وقتی علم جدید در قرن نوزدهم به مرتبه کمال خود رسید به تدریج علوم انسانی شکل گرفت. علوم انسانی هم به اشکال مختلف از همان الگو تبعیت کرده و می‌کند. باید توجه کرد که این علوم، علوم «انسانی» و «اجتماعی» و humanity هستند نه علوم انسان.
یعنی در این علوم، انسان به عنوان یک موجودی با کلیتی بیرون از ما که می‌کوشیم، عوارض ذاتی او یعنی احوال، افکار و کنش‌هایش را کشف کنیم در نظر گرفته نمی‌شود. هدف این علوم، کشف انسان نیست بلکه توجه به امر انسانی است. یعنی انسان به عنوان یک امر بی‌واسطه خارجی به یک امر ایده‌آل بدل می‌شود. آن وضع یا امر ایده‌آل را امر انسانی می‌خوانند.
به این معنا که جنبه‌های مختلف او مثل حیث روانی و حیث اقتصادی و حیث اجتماعی و حیث اخلاقی و حیث سیاسی و حیث حقوقی و... به عنوان اموری ایده‌آل منتزع می‌شوند و در هر کدام از این امور ایده‌آل، لوگوسی هست که در علوم انسانی مختلف یعنی روان‌شناسی، اقتصاد، جامعه‌شناسی، اخلاق، سیاست، حقوق و... مورد بحث قرار می‌گیرد.
برای مثال در سوسیولوژی (جامعه‌شناسی) وجه اجتماعی انسان به عنوان امر معقول ایده‌آل وضع می‌شود و روابط در هم تنیده آن مورد بحث قرار می‌گیرد و بعد آن را با مشاهده و تجربه آزمایش می‌کند. این علوم انسانی مختلف از هم جدا هستند و در هم دخالت نمی‌کنند.

البته اینکه الان به تدریج به میان رشته‌ای رسیده‌ایم امر جدیدی است. این را هم باید در نظر گرفت که ممکن است میان لوژی‌های مختلف تمایز گذاشت یعنی یک لوژی پوزیتیویست و دیگری انتقادی و سومی تفهمی باشد مثل تفاوت مارکس، وبر، دورکهایم، دیلتای و... مارکس می‌گوید ما به جامعه به عنوان امری که وضع شده (ابژه شده) و روابط درونی به عنوان یک موضوع می‌نگریم.
وقتی او می‌گوید، ماتریالیسم تاریخ فلسفه نیست و علم است، عبور از فلسفه به علم را گزارش می‌دهد. یعنی فلسفه به علم تبدیل می‌شود و جامعه روی پای خودش به عنوان روابطی درونی شکل می‌گیرد. از اینجا لوژی‌های مختلف در علوم انسانی پدید می‌آیند. بنابراین علوم انسانی مدرن نیز اعتباری هستند یعنی امر خارجی بی‌واسطه‌ای به نام انسان را به عنوان امور مختلف ایده‌آل که دارای روابط در هم تنیده‌اند، وضع می‌کند.
این هم مانند علم یک اتفاق تاریخی است زیرا به محض اینکه بخواهیم امور انسانی را به عنوان یک امر معقول و ضروری وضع کنیم با امری به نام آزادی مواجه می‌شویم. یعنی انسان هست و آزادی. پس تعارض میان آزادی و آن حیث ضروری و کلی که می‌خواهد در علوم انسانی مورد بحث قرار گیرد، ایجاد بحران می‌کند. یعنی دایم انسان از آن حیث که آزاد است از این روابط که بر او وضع شده، می‌گریزد و این مبدل به بحران می‌شود.
بنابراین علوم انسانی مدرن، علوم بحران‌اندیش هستند و می‌خواهند دایما این بحرانی که در این تعارض ایجاد شده به لحاظ تاریخی را برطرف کنند. علوم انسانی به بحران فکر می‌کند نه شناخت عوارض ذاتیه انسان. اصلا برای رفع بحران پدید آمده‌اند. بحران که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود پس علوم انسانی نیز تمام نمی‌شوند.
علوم انسانی از بحران نمی‌گریزد و خودش را به لحاظ تاریخی با بحران‌ها مطابقت می‌دهد و می‌خواهد از آن‌ها عبور کند. بنابراین اگر تصور کنیم که می‌توانیم علوم انسانی داشته باشیم که به عوارض ذاتیه انسان به عنوان یک موجود مستقل خارجی بپردازیم از علوم انسانی مدرن خارج شده‌ایم و به علم دیگری فکر می‌کنیم.

علامه و اعتباریات
علامه سیدمحمدحسین طباطبایی را از جنبه‌های مختلف می‌توانیم مورد نظر قرار دهیم. یک زمان به عنوان متفکری که درباره علوم اجتماعی، مباحث اقتصادی و مباحث روان‌شناختی بحث‌های بسیار مفصلی دارند و عالی‌ترین مباحث را درباره علوم اجتماعی از دیدگاه اسلامی در المیزان مطرح کرده‌اند.
المیزان مملو از این مباحث است. یک وقت هم ایشان را به عنوان متفکری که به بنیاد فکر کرده در نظر می‌گیریم. علامه تنها متفکر در جهان اسلام است که به اعتبار کردن فکر کرده و متوجه شده که اساسا علم با اعتبار شکل می‌گیرد و موضوع همیشه باید از بی‌واسطه به باواسطه بدل شود و موضوع بی‌واسطه هرگز موضوع علم نیست.
مقاله ششم اصول فلسفه و روش رئالیسم یعنی ادراکات اعتباری یک حادثه تاریخی در جهان اسلام است. یعنی یک متفکر تراز اول به این بحث پرداخته است و اگر تراز اول نبود شاید این اهمیت را نداشت.

علامه از این جهت متفکر تراز اول است که حامل و وارث جمیع معارف تاریخی اسلامی است، از تفسیر و فقه و اصول گرفته تا فلسفه و کلام و عرفان. سلسله نسب فلسفی او به ابن‌سینا و ملاصدراست که با چند واسطه به ایشان می‌رسد. معلوم است که چگونه در این سنت روییده و رشد کرده است.
او به عنوان یک متفکر فرید و وحید، متوجه امر اعتبار شده و دریافته که تمام امور باید ذیل مفهوم اعتبار فهمیده شود. مقاله ادراکات اعتباری علامه یک مقاله در کنار مقاله‌های دیگر ایشان نیست بلکه صورتی است که می‌توان تحت آن عنوان، علامه طباطبایی را فیلسوف اعتباریات نامید.
علامه در حواشی بر اسفار جابه‌جا از اعتبار سخن می‌گوید و در نهایه‌الحکمه و در المیزان نیز از اعتبار بحث می‌کند. چطور این فیلسوف و با چه روحیه و انکشافی متوجه این امر خطیر شده که اگر اعتبار را کنار بگذاریم هیچ علمی نمی‌توانیم داشته باشیم؟ این در تاریخ فلسفه اسلامی نبوده است.

البته به بحث اعتباریات علامه بسیار توجه شده است، اما اگر بحث ایشان را جدی بگیریم و در آنچه او گفته، کاوش کنیم و متوجه لوازم و آثارش شویم، می‌توانیم به علوم انسانی نزدیک شویم و دریابیم چه اتفاقی در آن سوی دنیا رخ داده است.
تحت این شرایط می‌توانیم به مفهوم بحران نزدیک شویم و دیگر تصور نمی‌کنیم که، چون غرب همیشه در بحران است پس بدبخت است. البته ما هم غرق در بحران هستیم، اما متوجه آن نیستیم. ما تصور می‌کنیم بحران عوارض و کف روی آب است و آن‌ها بحران دارند و بیچاره هستند.
تصور می‌کنیم در ساحل آرامش و نجات هستیم. اما اگر مقاله علامه را درست دریابیم، می‌فهمیم که غرب اساسا به معنای بحران است و علوم انسانی برای بحران پدیده آمده‌اند. علوم انسانی نه از بحران می‌ترسند و نه از بحران فرار می‌کنند بلکه از بحران استقبال می‌کنند. تمامیتش در بحران است زیرا متفکر دایم برای رفع بحران فکر می‌کند. این جولان فکر است که علوم انسانی را جلو می‌برد.


مساله را گم نکنیم
با دقت در این نکته است که متوجه می‌شویم، فیلسوفی در جامعه ما پیدا شده است که توانسته با مفهوم اعتبار، زمینه‌ای فراهم کند که ما هم متوجه موضوعات علوم انسانی به نحو مدرن شویم. حالا اگر می‌خواهیم با دیدگاه و نظر اسلامی به آن نگاه کنیم، بحث دیگری است.
اما باید متوجه اصل معنا شویم. اگر صرفا به مفهوم فطرت بپردازیم و بخواهیم همه علوم انسانی و امور انسانی مثل اجتماع، روان، سیاست، اقتصاد و... را با توجه به آن توضیح دهیم، نتیجه همین می‌شود. ما مساله را گم می‌کنیم. اگر به فطرت هم توجه می‌کنیم باید در ضمن امر انسانی به آن فکر کرد نه به عنوان یک امر پیشینی که دایم انسان را با آن مطابقت کنیم و بگوییم همه امور انسان از طریق فطرت است و ما با یک عنوان شایسته، مشکلات غرب را حل کنیم.
درست است که غرب به فطرت قائل نیست زیرا به امر بی‌واسطه و شهودی قائل نیست. فطرت یک امر شهودی بی‌واسطه است و آن را به امر باواسطه و ایده‌آل تبدیل و درباره آن بحث می‌کند. اگر فطرت می‌خواهد جایی داشته باشد باید به نحو باواسطه و ایده‌آل در نظر گرفته شود نه یک امر بی‌واسطه که همه چیز را به آن ارجاع دهیم.

خلاصه اینکه علامه طباطبایی به لحاظ مبنایی از آن جهت که وارث تمام تفکر اسلامی هستند، زمینه‌ای بسیار عالی برای آنکه ما به علوم انسانی نظر تازه‌ای بیندازیم، فراهم می‌کند. با در نظر داشتن این بحث است الان که بحث از اسلامی شدن علوم انسانی است، می‌توانیم با یک دست پر به این بحث بپردازیم. باقی کار متفکران دیگر است که آن را به نتیجه برسانند و استخراج کنند.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید