روایت اندوه بزرگ، نسیم دختر باد
وقتی به عنوان دانشجویی نخبه، هم کارشناسی ارشد مکانیک و هم کارشناسی ارشد مهندسی پزشکی را از دانشگاه پلیتکنیک گرفت، در مقطع دکترای همان دانشگاه پذیرفته شد، اما به این نقطه رسید که برای ادامه تحصیل به خارج برود. میگفت: اوضاع ایران مناسب نیست.
کد خبر :
۷۶۱۶۷
بازدید :
۲۴۱۹
مهدی حجوانی | خبر میرسد که نسیم رحمانیفر، دختر دوستم جمشید، توی هواپیما بوده، دلم میریزد. جمشید نیروی داوطلب و مخلص دوران جنگ بوده و دردهای انقلاب و جنگ بر جسم و روحش به یادگار مانده است. حالا هم سالهاست که با بیماری سختی دستوپنجه نرم میکند و نوبت به نوبت گرفتار شیمیدرمانی و بیمارستان است.
او پاکدست است، دارایی و جوانیاش را به مردم سرزمینش هدیه کرده و بعد از این همه سال، مستأجر است. حالا من باید به او زنگ بزنم و تسلیت بگویم؛ سختترین کار دنیا! میترسم. شرم دارم. انگار این من بودهام که باعث سرنگونی هواپیما شدهام. بعد به خودم میگویم شاید هم واقعا تو و نسل تو در حق نسیم و نسیمها کوتاهی کردهاید.
سرانجام وقتی بچهها میگویند که جمشید توی خانهاش نشسته و همه به دیدارش میروند، جرئت میکنم و با همسرم به خانه جمشید میرویم. توی راه نمیدانم از کجا به یاد کتابی کودکانه به نام «نسیم دختر باد» میافتم.
سرانجام وقتی بچهها میگویند که جمشید توی خانهاش نشسته و همه به دیدارش میروند، جرئت میکنم و با همسرم به خانه جمشید میرویم. توی راه نمیدانم از کجا به یاد کتابی کودکانه به نام «نسیم دختر باد» میافتم.
جلوی درِِ خانه، در هیاهوی پلاکاردها و بنرها، وحید تابش را میبینم. وحید میگوید: «دختر من و جمشید در دوران مدرسه همکلاسی بودند». از پلههای آپارتمان بالا میرویم و وارد خانه میشویم. چون سروکارم با هنر است، اولین تصویری که از خانه در نگاهم مینشیند، تابلوهای زیبای نقاشی است که نسیم کشیده.
بعد تصویر سیاهپوشانِ مات و عزاداران درهمشکسته به چشمم میآید. مادر نسیم در گوشهای، میان حلقه بازوان چند بانوی داغدار نشسته و بهتزده و بیقرار است. او را با آرامبخش و سرم نگه داشتهاند. امین، برادر نسیم، هم مبهوت مانده و گویی حاضر نیست اشک بریزد. ما با جمشید گریه میکنیم و او درددلش آغاز میشود:
«من با بچههایم رفیقم و کاش نبودم. گاهی من و نسیم یک ساعت با هم قدم میزدیم و میرفتیم توی یک کافیشاپ مینشستیم و حرف میزدیم. میگفتم بابا چرا تا نیمهشب چراغ اتاقت روشن است؟ چقدر درس میخوانی؟ و او میگفت: اینطوری آرامش بیشتری دارم.
وقتی به عنوان دانشجویی نخبه، هم کارشناسی ارشد مکانیک و هم کارشناسی ارشد مهندسی پزشکی را از دانشگاه پلیتکنیک گرفت، در مقطع دکترای همان دانشگاه پذیرفته شد، اما به این نقطه رسید که برای ادامه تحصیل به خارج برود. میگفت: اوضاع ایران مناسب نیست.
استادش هم گفت که این دختر بهتر است در دانشگاهی خارج از ایران ادامه تحصیل بدهد. با این همه، نسیم به من گفت: «بابا اگه یک کلمه بگی نرو نمیرم». من قبول کردم و مادرش هم با همه دلتنگیهایش تسلیم شد. از چند کشور از جمله آمریکا برایش پذیرش آمد، اما گفت: آمریکا نمیروم، چون ممکن است شماها نتوانید به آنجا سفر کنید و خودم هم برای آمدن محدودیت داشته باشم.
دانشگاه آلبرتا در کانادا را انتخاب کرد. یکی، دو روز پیش از ماه مبارک امسال یعنی سال نودوهشت، به کانادا رفت و چند روز بعد از آنجا برایمان نوشت که الان نزدیک افطار است و به حسینیهای در اینجا آمدهایم. از اردیبهشت تا همین دیماه که نسیم یک ماه به ایران آمد، مادرش تمام این هشت ماه را گریه میکرد و میگفت: نمیتوانم جای خالی نسیم را توی خانه ببینم. با اینکه هر روز با نسیم از طریق اسکایپ حرف میزدیم، باز هم مادرش بیتاب بود».
جمشید ادامه میدهد: «یکی از استادهایش توی دانشگاه آلبرتا گفته است نسیم این توانایی را دارد که در کلاس دانشجویان ارشد تدریس کند. استاد دیگری به نسیم مأموریت داده بود که بعد از برگشت از ایران به جای او به دانشگاه مونترال برود و کنفرانس بدهد» و با اندوه میگوید: «من سالهاست با مقاومت، بیماری سختم را از رو بردهام. دکترم میگوید جمشید تو واقعا بچهپررویی! اما حالا دستهایم را بالا میگیرم و میگویم کم آوردهام.
روز حادثه، خودم نسیم را به فرودگاه بردم. قبل از اینکه از هم جدا شویم، به من گفت: «بابا یک چیزی توی دلم مانده که میخواهم به تو بگویم و آن اینکه تو با همه اعتقاداتی که داری، هیچوقت چیزی را به من تحمیل نکردی» و من گفتم خوشحالم بابا که تو را توی رودربایستی نگذاشتم. خواستم خودت انتخاب کنی. بعد نسیم را تا پای گیت رساندم. از گیت رد شد و بعد ارتباط ما با واتساپ ادامه پیدا کرد. هواپیما تأخیر داشت».
جمشید گوشیاش را روشن کرد و آخرین پیامهای واتساپی را که بین خودش و نسیم ردوبدل شده بود، نشانم داد. من زیاد توی حریم خصوصی پدر و دختر ورود نکردم. فقط چند پیام آخر را خواندم. هواپیما حدود ۴۵ دقیقه برای حرکت تأخیر داشته است. بعد از رفع اشکال، نسیم نوشته بود: «بابا انگار دیگه هواپیما در حال حرکت و پروازه». آخرین جمله نسیم این بود که: «بابا دوستتون دارم»؛ و جمشید هم آخرین تصویر عاشقانه را در پاسخ برایش فرستاده بود.
شبهای دیگر هم یکی، دو بار به جمشید و خانوادهاش سر میزنم. از خودم میپرسم: آیا جمشید تاب میآورد؟ او را کنار میکشم و میگویم: «اگر تو از پا بیفتی، خانوادهات هم از پا میافتند» و او میگوید: «برای همین نیمهشبها از خانه بیرون میزنم و گریه میکنم».
۰