آلن بدیو؛ ترکیب فلسفه با ریاضیات
محل هر شکست در حکم درسی است که در نهایت میتوان آن را در کلیت ایجابیساختن یک حقیقت درج کرد، اما پیش از آن باید آن نقطهای را یافت و بازسازی کرد و معین ساخت که گزینش مربوط به آن فاجعهبار بوده است.
کد خبر :
۷۶۳۶۷
بازدید :
۲۳۱۹
سعید مولایی | آلن بدیو کار فلسفه را ارائه نوعی نظریه حقیقت میداند؛ اما خود فلسفه عرصه رخداد و تجربه حقیقت نیست؛ بلکه عرصه تأمل در باب حقیقت است که در عرصههایی دیگر رخ میدهد. در واقع، بدیو قلمرو فلسفه را وابسته به قلمروهایی غیرفلسفی میداند که از قضا شروط فلسفه هستند؛ یعنی قلمروهای سیاست، علم، هنر و عشق. اینها رویههای حقیقتاند.
او بر این باور است که فلسفه فقط زمانی پیش میرود که در این چهار عرصه عام حقیقت پیشرویهایی داشته باشد. بدیو در کنار آثار دورانسازی مانند «وجود و رخداد» و «منطقهای جهانها»، چند کتاب هم برای مخاطبان عام دارد که از دل مصاحبههایی درباره این عرصهها بیرون آمدهاند که ازجمله میتوان به «در ستایش عشق» و «در ستایش تئاتر» اشاره کرد که نتیجه مصاحبه با نیکلا ترونگ، ستوننویس روزنامه لوموند فرانسه، است.
بدیو که در ریاضیات هم دستی دارد، در این قالب نیز کتابی دارد با عنوان «در ستایش ریاضیات» که حاصل گفتگو با ژیل حائری است. حائری منتقد برجسته فرانسوی است که در زمینه فلسفه، تاریخ و فلسفه علم کار میکند. دغدغه اصلی حائری فلسفه و نسبت آن با تاریخ علم است. آنچه در ادامه میخوانید، ترجمه بخشی از فصل چهارم کتاب «در ستایش ریاضیات» است.
مایلم به طور مشخص درباره این موضوع که ریاضیات الهامبخش کار شما در فلسفه بوده، صحبت کنیم. آن متافیزیکی که شما واضع آن بودهاید، اگر نخواهیم برایش تبلیغاتی پروپاگاندایی انجام دهیم، دستکم تلاشی است در بههمآمیزی دوباره ریاضیات و فلسفه. در نظام فلسفی شما این دو چگونه به یکدیگر متصل شدهاند؟
استراتژی فلسفی من از سی سال پیش تاکنون چه بوده؟ اثبات آنچه «درونماندگاری حقایق» مینامم. همانطور که پیشتر اشاره کردم، من همواره از لفظ حقایق - در حالت جمع و به صورت «truths» - استفاده میکنم که منظور از آن همانا آفریدههایی متعیّن با ارزشهای جهانشمول و کلی است: آثار هنری، نظریههای علمی، سیاست رهاییبخش و عشقهای پرشور. به طور خلاصه میتوان گفت:
مایلم به طور مشخص درباره این موضوع که ریاضیات الهامبخش کار شما در فلسفه بوده، صحبت کنیم. آن متافیزیکی که شما واضع آن بودهاید، اگر نخواهیم برایش تبلیغاتی پروپاگاندایی انجام دهیم، دستکم تلاشی است در بههمآمیزی دوباره ریاضیات و فلسفه. در نظام فلسفی شما این دو چگونه به یکدیگر متصل شدهاند؟
استراتژی فلسفی من از سی سال پیش تاکنون چه بوده؟ اثبات آنچه «درونماندگاری حقایق» مینامم. همانطور که پیشتر اشاره کردم، من همواره از لفظ حقایق - در حالت جمع و به صورت «truths» - استفاده میکنم که منظور از آن همانا آفریدههایی متعیّن با ارزشهای جهانشمول و کلی است: آثار هنری، نظریههای علمی، سیاست رهاییبخش و عشقهای پرشور. به طور خلاصه میتوان گفت:
نظریههای علمی حقایقی هستند درباره خودِ وجود (ریاضیات) یا درباره قوانین «طبیعی» جهانهایی که میتوان درباره آنها دانشی تجربی داشت (فیزیک و زیستشناسی). حقایق سیاسی معطوفاند به سازماندهی جوامع، قوانین زندگی جمعی و سازماندهی مجدد آن در پرتو اصول جهانشمولی مانند آزادی و البته امروزه در وهله اول، برابری.
حقایق هنری مربوط هستند به سازگاری و تداوم فرمال آثار هنری بینقص که آنچه را حواس ما دریافت میکنند، والایش میکنند: موسیقی از لحاظ شنوایی، نقاشی و مجسمهسازی از لحاظ بصری، شعر از لحاظ کلام و... در آخر و البته نه کماهمیتتر از بقیه، حقایق عشق مربوط میشوند به قدرت دیالکتیکی موجود در تجربهکردن جهان، نه از چشمانداز «یک»، یا همان تکینگی فردی؛ بلکه از چشمانداز «دو» که لاجرم با نوعی پذیرش رادیکال فرد دیگر همراه است.
واضح است که این حقایق ذاتا از پایه و اساس فلسفی نیستند؛ اما هدف من، نجات مقوله (فلسفی) حقیقت است که مابین این حقایق تمایز میگذارد و بر هریک از آنها نامی مینهد؛ آنهم به واسطه پذیرش این واقعیت که هر حقیقتی میتواند:
- مطلق و درعینحال، واجد نوعی ساخت موضعی باشد.
- ابدی و درعینحال، نتیجه فرایندی باشد که در جهانی متعیّن آغاز میشود (در هیئت رخدادی در آن جهان) و ازاینرو متعلق به زمان آن جهان است.
این دو مشخصه مستلزم این است که حقایق - حال چه علمی باشند، چه زیباییشناختی، چه سیاسی یا وجودی - نامتناهی باشند، بنابراین باید بهوضوح با این پرسش شروع کنم که من بر مبنای کدام نوع از هستیشناسی وجود نامتناهی - که بههیچوجه مذهبی نبوده و فارغ از هرگونه امر متعالی باشد - میتوانم پروژهام را بنا کنم؟ اینجا نقطه آغاز مسیر دور و درازی است که در آن، ایدههای رادیکال نوینی- بهویژه ایدههای ریاضیاتی - در باب بینهایت یا دقیقتر، بینهایتها مطرح میشوند؛ و آیا این همان جایی است که ریاضیات به امری ضروری تبدیل میشود؟
به طور کلی آنچه ریاضیات در نهایت ممکن میکند، اینکه از چه طریق خودش را بهعنوان منبع نظرورزانه به فلاسفهای عرضه میکند که میخواهند از نسبیت معاصر فراتر رفته و ارزش مطلق و همگانی حقایق را احیا کنند، همان چیزی که من آن را امکان یک هستیشناسی مطلق مینامم. برای مثال، امروزه تا حد زیادی این مسئله پذیرفته شده که سلیقه هنری امری است مربوط به فرهنگ محلی یا یک تمدن خاص؛ یا اینکه عشق امری است حادث، انتخابی است فسخشدنی که بناست قراردادی با منافع مشترک را برای زوج فراهم آورد.
در سیاست هم این گزارهای مورد قبول همگان است که، تنها پای عقایدی متغیر و ناپایدار در میان است که باید تا حد امکان به صورت تجربی شکل بگیرند. برعکس، من معتقدم که حقایق مطلقی وجود دارند که گرچه در زمان برساختهشدن از یک خاستگاه خاص (لحظهای در تاریخ، یک کشور، یک زبان و نظیر آن) استخراج شدهاند، اما آنچنان ساخت یافتهاند که ارزش آنها عمومیتی کلی پیدا کرده است.
برای اثبات این مدعا، باید نشان دهم که در درون چارچوب هستیشناسی من از امر کثیر، میتوان دیالکتیک کلا جدیدی بین امر متناهی و امر نامتناهی و ازاینرو یک رابطه کاملا جدید مابین وجود «عادی» ما و وجود دیگر ما که در نسبت با یک حقیقت مطلق است، برقرار کرد. این همان چیزی است که من آن را «زیستن تحت لوای مرجعیت یک ایده» یا «زندگی حقیقی» نیز مینامم.
منظورتان از «یک هستیشناسی مطلق» چیست؟
منظورم از یک هستیشناسی مطلق همانا وجود یک «عالم ارجاع» است؛ جایی برای اندیشیدن به وجود بهماهو که واجد چهار مشخصه زیر است:
۱) هستیشناسی مطلق بیحرکت یا نامتغیر است، به این معنا که گرچه اندیشیدن به جابهجایی یا تغییر را مثل هر تفکر منطقی دیگری ممکن میسازد، به خودیخود ذیل آن مقوله نمیگنجد و نسبت به آن بیگانه است.
برای مثال، مورد جابهجایی را در نظر بگیرید: جای یک حرکت واقعی در یک جهان مشخص میشود؛ این حرکت خاص و جزئی است. اما آن معادله ریاضی که پرداختن به جابهجایی را صورتبندی میکند، به خودیخود هیچ جای خاصی ندارد، مگر اینکه درواقع بخواهیم اطلاق ریاضیاتی آن را در نظر بگیریم. سنگی از جایی سقوط میکند، اما شتاب حرکت سقوط این سنگ، آنچنانکه بهوسیله فیزیک مابعد نیوتنی محاسبه میشود، با زمانی که سنگی دیگر در جایی دیگر سقوط میکند، هیچ تفاوتی ندارد.
۲) وجود این هستیشناسی کاملا بر مبنای «هیچ» قابل فهم است. بهتر است بگویم، ترکیبی از هیچ موجودیت دیگری نیست. یا به بیانی دیگر، غیر اتمی [۱]است.
برای مثال، یک جنبش انقلابی یا خیزشی تاریخی مانند فتح قلعه باستیل را در نظر آورید. از لحاظ ارزش سیاسی صرف، بهعنوان یک نماد، یک نقطه مرجع، سرآغاز مطلق یک روند، این رخداد را نمیتوان به واحدهایی مجزا تقسیم کرد. این رخداد برایند نهایی مجموعهای از عوامل نیست، بلکه مطلق است بدین معنا که، با وجود خاص و جزئیبودن تمامی مؤلفههایش (مردمی که آنجا هستند، سلسلهحوادثی که اتفاق میافتد و...)، جزئیت و خصوصیت آن در بطن سنتزی رخدادی که نمیتوان آن را به مؤلفههایی حداقلی تقسیم کرد، محو میشود.
۳) با این اوصاف، صرفا با تکیه بر اصول موضوعه یا قواعد کلی متناظر است که میتوان آن را توصیف کرد یا بدان اندیشید. امکان وجود هیچ تجربه و برساختی از آن نیست که به تجربهای دیگر وابسته باشد. از اساس غیرتجربی است. چهبسا بتوان گفت: اگرچه «نیست»، (از منظر تفکر) وجود دارد.
این ویژگی به ما کمک میکند تا دریابیم وقتی یک رخداد یا اثر هنری (می ۱۹۶۸، نظریه نسبیت، ئلوئیز و آبلا یا گرنیکای پیکاسو) دستاوردی برای تمام بشریت خوانده میشود، چه اتفاقی میافتد: در ارتباط با هرآنچه موضوع بحث است، اصولی - چه سیاسی، علمی، هنری یا عاشقانه - به اشتراک گذاشته میشود که امکان تأیید و تثبیت یک ارزش جهانشمول را فراهم میآورند.
در اینجا، توصیف صرف ما را به نتیجهای نمیرساند. آنچه نیاز است، میانجیگری چیزی است که یک اصل را، به صورت اصل موضوعی، میسازد. مطلقبودگی تماما مبتنیبر اصل موضوعی است و به همین اعتبار، هر شکل از تصدیق ارزش جهانشمول یک اثر هنری یا رخداد نیز واجد همین ویژگی است.
۴) هستیشناسی مطلق از یک اصل بیشینگی تبعیت میکند، به این صورت که: هر موجودیت فکری که بتوان وجودش را، بدون تناقض، از اصول موضوعهای که آن را مقرر میکنند، استنتاج کرد در گرو همین امر واقع است.
برای مثال، وقتی پای یک کنش جاری سیاسی در میان باشد، میتوانید با ادعای وفاداری از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه صحبت کنید؛ مشروط به آنکه نشان دهید چگونه جنبهای معین از کنش شما با اصولی همخوانی دارد که ذیل نام این اصول، انقلاب روسیه را واجد ارزشی مطلق در نظر میگیرید.
از این نظر، شما و انقلاب روسیه بهعنوان پیامد مشترک این اصول، زیستی بهاصطلاح «بیزمان» را در کنار یکدیگر تجربه میکنید؛ بنابراین ما باید در پی یک تضمین هستیشناسانه مطلق و درونماندگار باشیم که ضمن درونماندگاری نسبت به جهان موجود، همواره از چهار اصل کلیدی تغییرناپذیری، ترکیبی بر پایه «هیچ»، سرشت ناب اصل موضوعی و در نهایت اصل بیشینگی محافظت کند.
پینوشت:
۱. در منطق ریاضی گزارهای را اتمی مینامند که ساخته از هیچ گزاره سادهتر دیگری نباشد. یعنی یک گزاره اتمی را نمیتوان به دو گزاره دیگر بخش کرد که هرکدام معنای دقیق یک گزاره را اعاده کنند. مثلا گزاره «عدد ۲ عددی اول است» یک گزاره اتمی است. اما گزاره «هر جسم متحرکی که بر آن نیرویی وارد نشود، با سرعت ثابت به حرکت مستقیم خود ادامه خواهد داد» یک گزاره اتمی نیست، زیرا میتوان آن را در ساخت منطقی به چند گزاره اتمی برگرداند.
منظور بدیو در این جمله این است که محتوای موردنظرش را نمیتوان به دو بخش معنادار تقسیم کرد. این محتوا مرکب از سلسلهواحدهایی قابل فهم - که آنها را اتم مینامند - نیست و خودش به تنهایی یک واحد محسوب میشود.
۰