جایی پشت دیوارهای بهشت
شال را که باز و بسته میکند تا دوباره روی سرش مرتب کند، متوجه سیاهی زیر گلویش میشوم. هر دو نفر خموده و با پاهایی جمع شده هستند. زن به سختی روی پاهایش ایستاده، اما مرد با تن خموده، سرحالتر به نظر میرسد.
کد خبر :
۷۶۷۵۰
بازدید :
۲۰۵۸
مینا افشاری ترک | جایی پشت دیوارهای بهشت زهرا (س) در جنوب پایتخت، سوز سرما اجازه حضور هیچ شخص زندهای را نمیدهد، مگر کسی که به زور مواد گرم شده باشد.
اینجا، جایی است که فقط میتوان یا دکل دید، یا ساختمانهای نیمه کاره یا اسکلت سوله. چند ۱۰ متر پایینتر از خیابان اصلی، خانهای نیست، از کنار خیابان هم که بگذری تا صدها متر فقط خودروهای رنگارنگی را میبینی که برای رفتن بر سر مزار عزیزانشان به سمت بهشت زهرا میروند یا از همانجا بر میگردند. در این وانفسا، کمتر آدم پیادهای را میتوان دید مگر معتادی زباله گرد را در لابه لای پسماندهای ساختمانی که در جست وجوی چیزی برای فروش و راهی برای بقا است.
چند متر دورتر از خیابان اصلی، حد فاصل قبرها و خیابان، نزدیک اسکلت لخت یک سوله و درست وسط یک محوطه خاکی، جایی که هیچ خبری از آب، برق و تلفن و گاز نیست چیزی شبیه آلونک دیده میشود که به کمک چند تکه نایلون، بنرهای پاره و پتوهای کهنه برپا شده است، چند جفت کفش کهنه هم جلوی این آلونک مشمایی است، کفشهایی که خبر میدهد درونش چند نفر بسر میبرند.
در جست وجوی سوژههایی برای خبر به این منطقه آمده ام و با فکر اینکه آنجا پاتوقی برای معتادان همین حوالی است، به آلونک نزدیک میشوم. آلونک بسیار کوچک است و ابعاد آن را میتوان حدود یک متر در ۱.۲۵ مترمربع برآورد کرد. ارتفاع آن هم کوتاه است. به یک متر نمیرسد و اگر کسی درونش بایستد سرش از سقف آلونک بیرون خواهد زد.
با شنیدن صدای پایم، مردی ژنده پوش از گوشه همین آلونک سرش را بیرون میآورد. داخل آن تاریک است و حدس میزنم مشغول مصرف مواد باشد، میپرسد: کاری دارید؟! میگویم: میشود چند دقیقهای بیرون بیایید؟
بیرون میآید. از گوشه کنار رفته آلونک میتوان فهمید که به جز خودش، شخص دیگری هم داخل نشسته است. میپرسم او کیست؟ میگوید: زنم است.
خواهش میکنم تا زنش هم از آلونک خارج شود. ابتدا قبول نمیکند و میگوید همسرش نمیتواند روی پاهایش بایستد، مریض است. اصرار میکنم که فقط چند دقیقه.
دستش را به درون دراز میکند تا زن را که روی پتوی تاشدهای نشسته است، بلند کند و بیرون بیاید. زن دو دستی، دست دراز شده مرد را میگیرد تا به کمکش بلند و از آلونک خارج شود.
زن که به کمک مرد بیرون میآید، سر و وضع و لباسش همچون مرد گواه از وضعیت مالی اسفناک آنها میدهد؛ او یک ژاکت طوسی رنگ طرح دار چرک بر تن دارد، با شلوار نخی وا رفتهای به پا و شال مشکی بر سر.
شال را که باز و بسته میکند تا دوباره روی سرش مرتب کند، متوجه سیاهی زیر گلویش میشوم. هر دو نفر خموده و با پاهایی جمع شده هستند. زن به سختی روی پاهایش ایستاده، اما مرد با تن خموده، سرحالتر به نظر میرسد.
* مواد مصرف میکنی؟
مرد: بله متادون میخورم.
* تو هم مصرف میکنی؟
زن: نه، اصلا.
* شوهرت کنارت مواد مصرف میکند و تو اصلا مصرف نمیکنی؟!
زن: نه اصلا، تا به حالا لب نزده ام.
دندانهای سالم او است. شاید راست میگوید.
* پس سیاهی زیر گلویت چیست؟
زن و مرد هر دو با هم میگویند: دوده پیک نیک است.
* از مرد میپرسم: چند وقت است اینجایی؟
مرد: از اسفند سال گذشته در همین حوالی و به همین شکل زندگی میکنیم.
زن: جایی نداریم، پول هم نداریم که خانهای اجاره کنیم.
* نمیخواهی ترک کنی؟
مرد: چرا میخواهم، اما این بدبختی اجازه نمیدهد.
زن: زیاد کمکش کردم، اما خودش باید بخواهد تا ترک کند. نمیتوانم مجبورش کنم. خودم تا به حالا اصلا استفاده نکرده ام، سیگار هم نکشیده ام.
مرد: قبل از اینجا در باقرآباد (محلهای در جنوب تهران) بودیم، صاحبخانه بیرونمان کرد و وسایلمان را بیرون ریخت. حالا هیچ وسیلهای نداریم. وسیله هایمان را بردیم گذاشتیم در پارکینگ یکی از همسایه ها، خودش آمد برد و گفت: در راه خدا میگذارم توی پارکینگ، هر وقت خواستید بیایید و ببرید. بعد از سه ماه رفتیم و دیدیم که وسیلهای نیست. او گفت که همه را به نیازمندان داده است. ما هم مدرکی نداشتیم و دستمان خالی ماند. حالا یک سال است همینجور مانده ایم و نمیتوانیم خانهای بگیریم.
* مهارت خاصی هم داری؟
مرد: جوشکاری بلدم، اما هر جا که میروم و صورت مرا میبینند، میگویند که معتادی و کار نمیدهند.
زن: میگویند باید ترک کنی و سرحال شوی تا کار بدهیم.
مرد: نمیتوانم در خیابان زنم را ول کنم و بروم تا مواد را ترک کنم که!، دست خالی و بدون کمپ هم نمیتوانم ترک کنم.
زن: شربت میخورد (متادون).
مرد: آدم تا کمپ نرود که نمیتواند ترک کند. نمیتوانم زنم را هم ول کنم و بروم کمپ برای ترک.
زن و مرد: شب و روز اینجاییم، تلفن و برق نداریم.
* اگر کسی هوای زنت را داشته باشد، حاضری ترک کنی؟
مرد: اگر کسی پناهی به زنم بدهد، میروم کمپ تا ترک کنم.
زن: اینطور نیست، واقعا خودش باید بخواهد، اگر من مجبورش کنم بعد از خروج از کمپ دوباره شروع میکند.
*چند سالتان است؟
مرد: متولد ۵۹ هستم.
زن: متولد ۶۱.
* اگر کمپ جور کنیم و همسرت هم جایی باشد، حاضری ترک کنی؟
زن: من که زنش هستم، به خدا اعتماد زیادی به او ندارم. قبل از آواره شدنمان نمیکشید.
* از چند وقت قبل مصرف میکنید؟
زن: قبلا هروئین میکشید، اما ترک کرده بود برای ۶ سال.
مرد: قبل از این ترک ۶ ساله هم ۲ سال هروئین میکشیدم. در این مدت آوارگی هم موادیها آمدند و بغل دستمان نشستند، همنشین هم شدیم و من هم وسوسه شدم و مصرف کردم.
* از کی دوباره مصرف میکنی؟
زن: از وقتی اینجوری آواره شدیم، کشید. قبلش نمیکشید.
* چقدر خوب از او دفاع میکنی؟!
زن: آدم مجبور است. وقتی کسی و پدر و مادری ندارم، مجبورم زندگی کنم. جدا بشوم و بروم پیش چه کسی؟! برادرم یا عمویم میخواهد نگهم دارد؟! من که کسی را ندارم.
* به جز شما کسی دیگر هم به اینجا میآید؟
زن: نه هیچ کسی به اینجا نمیآید، چند باری از طرف شهرداری آمدند تا اجازه ندهند اینجا بمانیم، گفتیم جا و مکانی نداریم. آنها هم رفتند.
* دقیقا چه مدت است که اینجا هستید؟
مرد: یک ماه از تابستان امسال مانده بود که اینجا آمدیم. قبل از آن در مرقد امام میماندیم.
زن: توی مرقد امام میماندیم، اما میترسیدیم، چون طرح جمع آوری معتادان بود و میترسیدیم که او را ببرند و تنها بمانم.
مرد: به خاطر ترسمان آمدیم اینجا.
زن: دو سه بار ماموران او را گرفته اند، اما به خاطر من ولش کردند تا برگردد و تنها نمانم، گفتم آواره ام.
*وقت باران و برف، اینجا اذیت نمیشوید؟ زمین زیرتان خیس نمیشود؟!
زن: خوب اطراف این نایلون را با سنگ و آجر پوشانده، آب وارد نمیشود.
*چقدر به متادون میدهی؟
مرد: ۲۴ هزار تومان میدهم و ۶ روز مصرف میکنم.
* چه کار میکنی؟
مرد: ضایعات جمع میکنم، روزی ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان درآمدم میشود. هر روز صبح میروم تا عصر، پلاستیک توی آشغالها را جمع میکنم و دستمزدی میگیرم، سر راه هم غذایی یا نانی میخرم.
* در خانه چه بساطی دارید؟
مرد: خانه که نیست، همین یک پتویی است که زیرمان انداخته ایم با یک پیک نیک.
* پس برای حمام و دستشویی چه میکنید؟
زن: سه ماه است که حمام نرفته ام. دوده همین پیک نیک روی گلو و دست هایم مانده است. هر کسی نگاه کند فکر میکند مواد مصرف کرده ام که اینجوری پوست گلویم و دستهایم سیاه است.
دستهایش را نشان میدهد، اما اجازه عکس گرفتن نمیدهد.
مرد: میترسیم آبرویش برود.
اینجا، جایی است که فقط میتوان یا دکل دید، یا ساختمانهای نیمه کاره یا اسکلت سوله. چند ۱۰ متر پایینتر از خیابان اصلی، خانهای نیست، از کنار خیابان هم که بگذری تا صدها متر فقط خودروهای رنگارنگی را میبینی که برای رفتن بر سر مزار عزیزانشان به سمت بهشت زهرا میروند یا از همانجا بر میگردند. در این وانفسا، کمتر آدم پیادهای را میتوان دید مگر معتادی زباله گرد را در لابه لای پسماندهای ساختمانی که در جست وجوی چیزی برای فروش و راهی برای بقا است.
چند متر دورتر از خیابان اصلی، حد فاصل قبرها و خیابان، نزدیک اسکلت لخت یک سوله و درست وسط یک محوطه خاکی، جایی که هیچ خبری از آب، برق و تلفن و گاز نیست چیزی شبیه آلونک دیده میشود که به کمک چند تکه نایلون، بنرهای پاره و پتوهای کهنه برپا شده است، چند جفت کفش کهنه هم جلوی این آلونک مشمایی است، کفشهایی که خبر میدهد درونش چند نفر بسر میبرند.
در جست وجوی سوژههایی برای خبر به این منطقه آمده ام و با فکر اینکه آنجا پاتوقی برای معتادان همین حوالی است، به آلونک نزدیک میشوم. آلونک بسیار کوچک است و ابعاد آن را میتوان حدود یک متر در ۱.۲۵ مترمربع برآورد کرد. ارتفاع آن هم کوتاه است. به یک متر نمیرسد و اگر کسی درونش بایستد سرش از سقف آلونک بیرون خواهد زد.
با شنیدن صدای پایم، مردی ژنده پوش از گوشه همین آلونک سرش را بیرون میآورد. داخل آن تاریک است و حدس میزنم مشغول مصرف مواد باشد، میپرسد: کاری دارید؟! میگویم: میشود چند دقیقهای بیرون بیایید؟
بیرون میآید. از گوشه کنار رفته آلونک میتوان فهمید که به جز خودش، شخص دیگری هم داخل نشسته است. میپرسم او کیست؟ میگوید: زنم است.
خواهش میکنم تا زنش هم از آلونک خارج شود. ابتدا قبول نمیکند و میگوید همسرش نمیتواند روی پاهایش بایستد، مریض است. اصرار میکنم که فقط چند دقیقه.
دستش را به درون دراز میکند تا زن را که روی پتوی تاشدهای نشسته است، بلند کند و بیرون بیاید. زن دو دستی، دست دراز شده مرد را میگیرد تا به کمکش بلند و از آلونک خارج شود.
زن که به کمک مرد بیرون میآید، سر و وضع و لباسش همچون مرد گواه از وضعیت مالی اسفناک آنها میدهد؛ او یک ژاکت طوسی رنگ طرح دار چرک بر تن دارد، با شلوار نخی وا رفتهای به پا و شال مشکی بر سر.
شال را که باز و بسته میکند تا دوباره روی سرش مرتب کند، متوجه سیاهی زیر گلویش میشوم. هر دو نفر خموده و با پاهایی جمع شده هستند. زن به سختی روی پاهایش ایستاده، اما مرد با تن خموده، سرحالتر به نظر میرسد.
* مواد مصرف میکنی؟
مرد: بله متادون میخورم.
* تو هم مصرف میکنی؟
زن: نه، اصلا.
* شوهرت کنارت مواد مصرف میکند و تو اصلا مصرف نمیکنی؟!
زن: نه اصلا، تا به حالا لب نزده ام.
دندانهای سالم او است. شاید راست میگوید.
* پس سیاهی زیر گلویت چیست؟
زن و مرد هر دو با هم میگویند: دوده پیک نیک است.
* از مرد میپرسم: چند وقت است اینجایی؟
مرد: از اسفند سال گذشته در همین حوالی و به همین شکل زندگی میکنیم.
زن: جایی نداریم، پول هم نداریم که خانهای اجاره کنیم.
* نمیخواهی ترک کنی؟
مرد: چرا میخواهم، اما این بدبختی اجازه نمیدهد.
زن: زیاد کمکش کردم، اما خودش باید بخواهد تا ترک کند. نمیتوانم مجبورش کنم. خودم تا به حالا اصلا استفاده نکرده ام، سیگار هم نکشیده ام.
مرد: قبل از اینجا در باقرآباد (محلهای در جنوب تهران) بودیم، صاحبخانه بیرونمان کرد و وسایلمان را بیرون ریخت. حالا هیچ وسیلهای نداریم. وسیله هایمان را بردیم گذاشتیم در پارکینگ یکی از همسایه ها، خودش آمد برد و گفت: در راه خدا میگذارم توی پارکینگ، هر وقت خواستید بیایید و ببرید. بعد از سه ماه رفتیم و دیدیم که وسیلهای نیست. او گفت که همه را به نیازمندان داده است. ما هم مدرکی نداشتیم و دستمان خالی ماند. حالا یک سال است همینجور مانده ایم و نمیتوانیم خانهای بگیریم.
* مهارت خاصی هم داری؟
مرد: جوشکاری بلدم، اما هر جا که میروم و صورت مرا میبینند، میگویند که معتادی و کار نمیدهند.
زن: میگویند باید ترک کنی و سرحال شوی تا کار بدهیم.
مرد: نمیتوانم در خیابان زنم را ول کنم و بروم تا مواد را ترک کنم که!، دست خالی و بدون کمپ هم نمیتوانم ترک کنم.
زن: شربت میخورد (متادون).
مرد: آدم تا کمپ نرود که نمیتواند ترک کند. نمیتوانم زنم را هم ول کنم و بروم کمپ برای ترک.
زن و مرد: شب و روز اینجاییم، تلفن و برق نداریم.
* اگر کسی هوای زنت را داشته باشد، حاضری ترک کنی؟
مرد: اگر کسی پناهی به زنم بدهد، میروم کمپ تا ترک کنم.
زن: اینطور نیست، واقعا خودش باید بخواهد، اگر من مجبورش کنم بعد از خروج از کمپ دوباره شروع میکند.
*چند سالتان است؟
مرد: متولد ۵۹ هستم.
زن: متولد ۶۱.
* اگر کمپ جور کنیم و همسرت هم جایی باشد، حاضری ترک کنی؟
زن: من که زنش هستم، به خدا اعتماد زیادی به او ندارم. قبل از آواره شدنمان نمیکشید.
* از چند وقت قبل مصرف میکنید؟
زن: قبلا هروئین میکشید، اما ترک کرده بود برای ۶ سال.
مرد: قبل از این ترک ۶ ساله هم ۲ سال هروئین میکشیدم. در این مدت آوارگی هم موادیها آمدند و بغل دستمان نشستند، همنشین هم شدیم و من هم وسوسه شدم و مصرف کردم.
* از کی دوباره مصرف میکنی؟
زن: از وقتی اینجوری آواره شدیم، کشید. قبلش نمیکشید.
* چقدر خوب از او دفاع میکنی؟!
زن: آدم مجبور است. وقتی کسی و پدر و مادری ندارم، مجبورم زندگی کنم. جدا بشوم و بروم پیش چه کسی؟! برادرم یا عمویم میخواهد نگهم دارد؟! من که کسی را ندارم.
* به جز شما کسی دیگر هم به اینجا میآید؟
زن: نه هیچ کسی به اینجا نمیآید، چند باری از طرف شهرداری آمدند تا اجازه ندهند اینجا بمانیم، گفتیم جا و مکانی نداریم. آنها هم رفتند.
* دقیقا چه مدت است که اینجا هستید؟
مرد: یک ماه از تابستان امسال مانده بود که اینجا آمدیم. قبل از آن در مرقد امام میماندیم.
زن: توی مرقد امام میماندیم، اما میترسیدیم، چون طرح جمع آوری معتادان بود و میترسیدیم که او را ببرند و تنها بمانم.
مرد: به خاطر ترسمان آمدیم اینجا.
زن: دو سه بار ماموران او را گرفته اند، اما به خاطر من ولش کردند تا برگردد و تنها نمانم، گفتم آواره ام.
*وقت باران و برف، اینجا اذیت نمیشوید؟ زمین زیرتان خیس نمیشود؟!
زن: خوب اطراف این نایلون را با سنگ و آجر پوشانده، آب وارد نمیشود.
*چقدر به متادون میدهی؟
مرد: ۲۴ هزار تومان میدهم و ۶ روز مصرف میکنم.
* چه کار میکنی؟
مرد: ضایعات جمع میکنم، روزی ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان درآمدم میشود. هر روز صبح میروم تا عصر، پلاستیک توی آشغالها را جمع میکنم و دستمزدی میگیرم، سر راه هم غذایی یا نانی میخرم.
* در خانه چه بساطی دارید؟
مرد: خانه که نیست، همین یک پتویی است که زیرمان انداخته ایم با یک پیک نیک.
* پس برای حمام و دستشویی چه میکنید؟
زن: سه ماه است که حمام نرفته ام. دوده همین پیک نیک روی گلو و دست هایم مانده است. هر کسی نگاه کند فکر میکند مواد مصرف کرده ام که اینجوری پوست گلویم و دستهایم سیاه است.
دستهایش را نشان میدهد، اما اجازه عکس گرفتن نمیدهد.
مرد: میترسیم آبرویش برود.
* کسی را ندارید که پیش آنها برگردید؟
زن: یک سالم بود که پدرم توی تصادف مرد، دو سال بعد هم مادرم ازدواج و مرا رها کرد. یک پدربزرگ پیر دارم که خودش مریض و مستاجر است. خانواده شوهرم هم خودشان مستاجر خانه کوچک مردم هستند. من با چه رویی بروم و پیش آنان بمانم؟!
* اهل خود تهرانید؟
مرد: نه هر دویمان از ۹ سال قبل که ازدواج کردیم از غرب کشور آمده ایم. اهل آنجاییم، ولی آنجا کسی را نداشتیم و نداریم که بخواهیم پیش آنان برگردیم.
* بچه ندارید؟
زن: خودمان نخواستیم که بچه دار شویم، به خاطر همین وضع زندگیمان.
* قبلا کاری نداشتی؟
مرد: قبلا در یک کارگاه جوشکاری co ۲ کار میکردم. وقتی فهمیدند که معتادم، اخراجم کردند.
* پاهایت چی شده؟ (از زن میپرسم که به سختی روی پاهای خمیده اش ایستاده است.)
مرد: عصب پاهایش مشکل داشت، رفتیم دکتر، گفتند که باید به فیزیوتراپی برود، پول نداشتیم دیگر نرفتیم.
سوز سرما زیاد است. با آنکه لباس گرمی بر تن دارم، میلرزم، زن هم میلرزد، اما انگار این لرزیدن برایش عادی شده باشد، اعتراضی به سرما ندارد.
اجازه نمیدهد سری به آلونکش بزنیم. زمین به خاطر برف و باران روزهای قبل هنوز خیس است، زن همچنان میلرزد و ما شرمنده از شرایط آنها، از هر دو میخواهیم تا به آلونکشان بر گردند.
شهرداری چه میکند
به دنبال این دیدار و ملاقات سرزده موضوع را به شهرداری تهران اعلام کردیم تا موضوع را پیگیری و وضعیت زندگی این زن و شوهر را ساماندهی کنند.
سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران استقبال کرد و مددکارانش ۲ روز پیاپی برای اسکان و ساماندهی زوج مذکور به همین نقطه مراجعه کردند، اما مددکاران میگویند با مقاومت آنان برای ترک محل مواجه شده اند.
مددکاران شهرداری میگویند: روز دوم، مرد ابتدا خمار بود و متوجه منظور مددکاران نشد. یکی از مددکاران ناچار شد پولی به او بدهد تا موادی مصرف کند و متوجه صحبت آنان شود.
وقتی مرد هوشیار شد، در برابر جابجایی و اسکان در محلی جدید حتی برای چند ساعت به منظور استحمام و تعویض لباس مقاومت کرد.
مددکاران میگویند در روزهای بعد همچنان تلاش خواهند کرد او را به گرمخانههای شهرداری یا مراکز ترک اعتیاد منتقل کنند، اما مرد گفته است کاملا مخالف چنین پیشنهادهایی است و از محل کنونی نیز جابجا خواهد شد.
مددکاران شهرداری این موضوع را هم گفتند که طبق قانون نمیتوانند کسی را مجبور به جابجایی یا ترک کنند و فرد خودش باید مایل به این کار باشد.
۰