وداع با پیرمردِ دریا؛ زندگی و زمانه نجف دریابندری

آثار ماندگاری، چون «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» نوشته همینگوی، «یک گل سرخ برای امیلی» و «گور به گور» نوشته «ویلیام فاکنر»، «معنی هنر» از «آیزیا برلین»، «پیامبر و دیوانه» نوشته «جبران خلیل جبران»، «عرفان و منطق» از «برتراند راسل»، نمایشنامههای «ساموئل بکت»، «هاکلبری فیین» و «بیگانهای در دهکده» از «مارک تواین» تنها بخشی از کارهای درخشانی است که از نجف دریابندری به جای مانده است.
کد خبر :
۸۰۰۳۱
بازدید :
۵۶۳۰

فرادید | نجف دریابندری در طول زندگی اش ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی، مارک تواین، یی. ال. دکتروف و جبران خلیل جبران را به فارسیزبانان معرفی کرد. اما حالا جسم او در آرامستان بهشت سکنیه کرج در کنار همسرش فهمیه رستگار، آرام گرفته است.
به گزارش فرادید، ابتدا محمد قاضی و ابوالحسن نجفی و بعد رضا سید حسینی، حالا هم نجف دریابندری در نود ویک سالگی رفت تا نسل طلایی ترجمه فارسی زبان یکی دیگر از فرزندان شایسته خود را از دست بدهد. احتمالا تنها بازمانده این نسل سروش حبیبی است که پس از درگذشت دریابندری، خود او نیز بر این مسئله اذعان داشته است.
نجف دریابندی در سالهای اخیر ۴ بار سکته مغزی کرد و منطقه آسیب دیده، ساقه مغزش بود که همین موضوع باعث زمینگیریاش شد و ۱۷-۱۶ سال سال آخر عمرش را متاسفانه به این شکل گذراند. البته او پس از فوت همسرش دست از کار کشیده بود.
در مورد زمان تولد او روایتهای بسیاری نقل شده است، اما خودش درگفتگویی گفته که در سال ۱۳۰۹ در آبادان متولد شده، هر چند شناسنامه اش را ۱۳۰۸ گرفتند که زودتر به مدرسه برود. مدرسه ۱۷ دی مدرسه مختلطی بود که در آن دو سه پسر و چندین دختر درس میخواندند. توی آن مدرسه من شاگرد خیلی خوبی بودم، ولی بعد که آمدم به مدرسه پسرانه رازی، نمیدانم چطور شد که دیگر شاگرد زرنگی نبودم. محیط عوض شده بود، بساط دیگری بود، در مدرسهی دخترها همه چیز آرام و منظم و بقاعده بود. اینجا شلوغ بود، یادم هست سال اول بکلی گیج بودم. جنگ هم شروع شد، نیروهای متفقین به آبادان ریختند و شهر بکلی دگرگون شد، فضا عوض شد. تا آن موقع همه چیز بسته، ساکت و بی سروصدا بود، ولی یک هو در باز شد، قوای خارجی آمدند، خیلی شلوغ شد آبادان. "

نجف تا سال سوم دبیرستان در مدرسه رازی درس خواند و بعد مدرسه را رها کرد. کارمند شرکت نفت شد. دو سه سالی هم به کلاس شبانه رفت، اما دیپلم نگرفت. «کارمند شرکت نفت بودم و دیگر احتیاجی نداشتم امتحان بدهم». جالب است که در همان دوره مدرسه رازی مطالبی از او در مجله دبیرستان چاپ شده که نشان از ذوق او دارد. بجز آن طرحهایی نیز به قلم او در همان مجله چاپ شده که نشان میدهد چه دست مستعدی در طراحی و نقاشی داشته است. کاری که بعدها ادامه نداد و حداکثر به نوشتن چند نقد و یا ذوق آزمایی در نقاشی ختم شد.
در دبیرستان که بود داستانهایی به سبک علی دشتی مینوشت که آن وقتها نام پر تلالویی در ادبیات به حساب میآمد. اما یک روز معلم شیمی که با ادبیات آشنایی داشت سر کلاس از چوبک سخن گفت. خیمه شب بازی منتشر شده بود (سال ۱۳۲۴) و تازه چوبک داشت آوازه مییافت. نجف آن کتاب را خواند و پس از آن روش نوشتن و نگاه کردنش تغییر کرد. «برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است اینهایی نیست که ما میخوانیم». پس از این بود که با مجله «مردم» انور خامهای آشنا شد که داستانها و مطالبی از چوبک و گلستان چاپ میکرد. از این بابت غبن دارد که حزب توده بعد از انشعاب به راه دیگری رفت و یک جور دیگر شد. «خوب یادم است که مجله «زمان» یا «مردم» مطالبی از چوبک داشت، از گلستان داشت؛ کسانی که مشوق ما در ادبیات جدید بودند. بعد از انشعاب مدتی این مجلات تعطیل شدند و بعد که دوباره راه افتادند ما دیدیم که دیگر آن مجله سابق نیست، این حزب آن حزبی نیست که ما میخواستیم».
آبادان دیگر رونق گرفته بود. شرکت نفت سبب آبادانی آن شده بود. کار و ثروت و تآسیسات و نهادهای اجتماعی شکل گرفته بودند. نجف پیش از آنکه مدرسه را به پایان ببرد، در شرکت نفت استخدام شده بود. هر چند کارمند خوبی نبود، سر به هوا و نامنظم و بی اعتنا به قواعد اداری بود و همین امر سبب میشد که هر از چندی از جایی به جایی پرتابش کنند. «کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگر بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یاد گرفتم، ولی خب هیچ کس باور نمیکرد که من انگلیسی بلدم».
در دبیرستان که بود داستانهایی به سبک علی دشتی مینوشت که آن وقتها نام پر تلالویی در ادبیات به حساب میآمد. اما یک روز معلم شیمی که با ادبیات آشنایی داشت سر کلاس از چوبک سخن گفت. خیمه شب بازی منتشر شده بود (سال ۱۳۲۴) و تازه چوبک داشت آوازه مییافت. نجف آن کتاب را خواند و پس از آن روش نوشتن و نگاه کردنش تغییر کرد. «برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است اینهایی نیست که ما میخوانیم». پس از این بود که با مجله «مردم» انور خامهای آشنا شد که داستانها و مطالبی از چوبک و گلستان چاپ میکرد. از این بابت غبن دارد که حزب توده بعد از انشعاب به راه دیگری رفت و یک جور دیگر شد. «خوب یادم است که مجله «زمان» یا «مردم» مطالبی از چوبک داشت، از گلستان داشت؛ کسانی که مشوق ما در ادبیات جدید بودند. بعد از انشعاب مدتی این مجلات تعطیل شدند و بعد که دوباره راه افتادند ما دیدیم که دیگر آن مجله سابق نیست، این حزب آن حزبی نیست که ما میخواستیم».
آبادان دیگر رونق گرفته بود. شرکت نفت سبب آبادانی آن شده بود. کار و ثروت و تآسیسات و نهادهای اجتماعی شکل گرفته بودند. نجف پیش از آنکه مدرسه را به پایان ببرد، در شرکت نفت استخدام شده بود. هر چند کارمند خوبی نبود، سر به هوا و نامنظم و بی اعتنا به قواعد اداری بود و همین امر سبب میشد که هر از چندی از جایی به جایی پرتابش کنند. «کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگر بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یاد گرفتم، ولی خب هیچ کس باور نمیکرد که من انگلیسی بلدم».

دریابندری چگونه مترجم شد؟
انگلیسی یاد گرفتن او هم از حکایتهای جذاب است. در آن زمان آبادان بهترین سینماهای ایران را داشت، شاید هم یکی از بهترین سینماهای دنیا را. سینما تاج که هفتهای سه فیلم آمریکایی و انگلیسی نشان میداد. «سینمای شرکت نفت آن وقتها فیلمهای زبان اصلی میگذاشت، هر فیلمی را دو سه بار میدیدم و مقدار زیادی از بر میکردم. داستان انگلیسی خواندن من چیز عجیبی بود. توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود، تجدید شدم. شاید هم برای امتحان تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دنبالش را گرفتم».
از آنجا که کارمند خوبی نبود از اداره کارگران کشتیرانی که در آنجا مشغول خدمت بود، به جای دیگری منتقل اش کردند: «سی منز کلاب» یا باشگاه ملوانان. «خیلی جای جالبی بود برای اینکه ملوانهای انگلیسی بودند و من بیشتر، انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم». مدیر داخلی باشگاه بود و دفتر و دستکی داشت و کار کارمندانی را که از خارج میآمدند راه میانداخت، اما مثل آن اداره قبلی کار را جدی نگرفت، به نظرش مسخره میآمد. مدیر دستگاه دادش در آمد: «این جوری نمیشود ادامه بدهی یا باید منظم و مرتب باشی یا...»، اما او گوش شنوایی نداشت. سروکارش بار دیگر به کارگزینی افتاد و از آنجا راهی اداره حسابداری اش کردند. خودش حکایت میکند که رئیس حسابداری که یک ایرانی ارمنی تبار بود در کار او حیران مانده بود، چون او را آدم «زبل»ی مییافت که میتوانست کار بکند، ولی نمیکرد. بار دیگر او را تحویل کارگزینی دادند. در کارگزینی به او گفتند که این آخرین بار است که جا به جا میشوی، پس از این دیگر شانسی برای ادامه کار نخواهی داشت. این بار از او پرسیدند کجا میخواهی بروی؟ لابد برای این که یک بار خودش انتخاب کند بلکه آدم شود! گفته بود «اداره انتشارات، آنجا احتمالا من خوب کار میکنم»، گفته بودند برای رفتن به اداره انتشارات باید سوابقی داشته باشی، گفته بود که انگلیسی بلدم. او را به اداره انتشارات فرستادند.
در اداره انتشارات شرکت نفت آدمهای برجستهای مشغول کار بودند. به نامترین شان حمید نطقی، ابراهیم گلستان و محمد علی موحد بودند. نجف از همه شان جوانتر بود و ظاهراً قصد داشت همان بازیها را که در جاهای دیگر در آورده بود از سر گیرد، اما اینجا محیط دیگری بود و برخورد دیگری میکردند، برخوردی که میتوانستی متنبه شوی. «یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد گفت: من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستاده ام به کارگزینی. ایناهاش. نگاه کردم دیدم خیلی عالی نوشته. به من گفت: دلم میخواهد تو اینجا کار کنی. این بود که من هم خودم را جمع و جور کردم. مرا فرستادند به اداره روزنامه «خبرهای روز» که شرکت نفت در آبادان منتشر میکرد. شخص مسنی بود که براشان خبر ترجمه میکرد. قدری کند بود، ازش راضی نبودند، او را به جای دیگری منتقل کردند و من رفتم جای او. حالا دیگر من خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین میآمد دنبال من، میرفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه میکردم بعد هم میرفتم الواطی».
در همین دوره بود که داستان «گل سرخی برای امیلی» را ترجمه کرد که ابراهیم گلستان در همان روزنامه «خبرهای روز» منتشر کرد. کتاب «وداع با اسلحه» را هم گلستان به او داد. «به نظر من رمان خیلی جالبی آمد گفت: میخواهی ترجمه اش کنی؟ گفتم آره. گفت: پس باشد پیشت. من گرفتم و ترجمه کردم، ولی در همین موقعها بود که مرا گرفتند».
دریابندری کار ترجمه را از آثار داستانی و از همین داستانها شروع کرد. ترجمههای غیر داستانی او چندی بعد از کتابی در باب نقد ادبی شروع شد که در مجله «کبوتر صلح» چاپ میشد. بعدها در زندان نیز به تاریخ فلسفه روی آورد و این هر سه تمام عمر دل مشغولیهای او را تشکیل داده است.
در این فاصله دریابندری تودهای سفت و سختی هم شده بود و یک روز که از خیابان عبور میکرد یکی از کارمندان شهربانی که همشهری او بود ضمن سلام و احوال پرسی از او پرسید کجا میرود؟ گفت: فلان جا. گفت: «حالا چند دقیقهای تشریف بیاورید» و به این ترتیب گرفتار شد، اما این یک گرفتاری خیلی جدی نبود و کمتر از ده روز بعد با ضمانت آزاد شد، اما این تنها مقدمهای بود برای گرفتاریهای بعدی که پس از ۲۸ مرداد شروع شد و چند سالی او را به زندان انداخت.

در زندگی او این پدیدههای متناقض با هم ظهور کرده اند که از یک سو فاکنر و همینگوی ترجمه میکرد و از طرف دیگر تودهای بود و عجیبتر آنکه در روزنامههای تودهای داستان کافکایی مینوشت. خود او توضیح جالبی در این زمینه دارد: «ما راستش تودهای مخصوصی بودیم. من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم، اما در واقع تودهای قبل از انشعاب بودم. بعد از انشعاب حزب توده ماهیتش عوض شد، بکلی چیز دیگری شد». بعد از سکوتی به نشانه تامل و یادآوری میگوید «ما از لحاظ سیاسی در خط حزب توده بودیم، اما از لحاظ فرهنگی کار خودمان را میکردیم. گذشته از این همینگ وی و امثال او جزو نویسندگان چپ آمریکا به حساب میآمدند. بعدها من متوجه شدم که به همینگوی یا فاکنر از لحاظ سیاسی نمیشد جای خیلی مشخصی داد».
تا اواخر سال ۳۲ روزنامه شرکت نفت هنوز منتشر میشد و نجف هم در آن مشغول به کار بود، ولی او را احضار کردند و به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد. «تا ماهها بعد از ۲۸ مرداد هنوز آثار سیاسی اش خیلی حس نمیشد یعنی نفهمیدیم که اوضاع بکلی عوض شده است. متوجه وخامت اوضاع نشده بودیم.»
حدود یک سالی در زندان آبادان بود که برای دادگاه سوم به تهران انتقال یافت. این دادگاهی بود که احکام را پایین آورد، اما زمانی که به ۱۵ سال محکوم شد کسانش طبعاً بی کار ننشستند و به این در و آن در زدند تا آن که پرونده را به دادگستری فرستادند. دادگاه بعدی او را به چهار سال حبس محکوم کرد. وقتی حکم را صادر کردند (اوایل سال ۳۶) هنوز یک سال و چند ماه دیگر از زندانش مانده بود. او می گوید«اما من مشغول کار بودم، ترجمه میکردم، از جمله تاریخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه کردم، داستان مینوشتم، درس میدادم و ...»
از آنجا که کارمند خوبی نبود از اداره کارگران کشتیرانی که در آنجا مشغول خدمت بود، به جای دیگری منتقل اش کردند: «سی منز کلاب» یا باشگاه ملوانان. «خیلی جای جالبی بود برای اینکه ملوانهای انگلیسی بودند و من بیشتر، انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم». مدیر داخلی باشگاه بود و دفتر و دستکی داشت و کار کارمندانی را که از خارج میآمدند راه میانداخت، اما مثل آن اداره قبلی کار را جدی نگرفت، به نظرش مسخره میآمد. مدیر دستگاه دادش در آمد: «این جوری نمیشود ادامه بدهی یا باید منظم و مرتب باشی یا...»، اما او گوش شنوایی نداشت. سروکارش بار دیگر به کارگزینی افتاد و از آنجا راهی اداره حسابداری اش کردند. خودش حکایت میکند که رئیس حسابداری که یک ایرانی ارمنی تبار بود در کار او حیران مانده بود، چون او را آدم «زبل»ی مییافت که میتوانست کار بکند، ولی نمیکرد. بار دیگر او را تحویل کارگزینی دادند. در کارگزینی به او گفتند که این آخرین بار است که جا به جا میشوی، پس از این دیگر شانسی برای ادامه کار نخواهی داشت. این بار از او پرسیدند کجا میخواهی بروی؟ لابد برای این که یک بار خودش انتخاب کند بلکه آدم شود! گفته بود «اداره انتشارات، آنجا احتمالا من خوب کار میکنم»، گفته بودند برای رفتن به اداره انتشارات باید سوابقی داشته باشی، گفته بود که انگلیسی بلدم. او را به اداره انتشارات فرستادند.
در اداره انتشارات شرکت نفت آدمهای برجستهای مشغول کار بودند. به نامترین شان حمید نطقی، ابراهیم گلستان و محمد علی موحد بودند. نجف از همه شان جوانتر بود و ظاهراً قصد داشت همان بازیها را که در جاهای دیگر در آورده بود از سر گیرد، اما اینجا محیط دیگری بود و برخورد دیگری میکردند، برخوردی که میتوانستی متنبه شوی. «یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد گفت: من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستاده ام به کارگزینی. ایناهاش. نگاه کردم دیدم خیلی عالی نوشته. به من گفت: دلم میخواهد تو اینجا کار کنی. این بود که من هم خودم را جمع و جور کردم. مرا فرستادند به اداره روزنامه «خبرهای روز» که شرکت نفت در آبادان منتشر میکرد. شخص مسنی بود که براشان خبر ترجمه میکرد. قدری کند بود، ازش راضی نبودند، او را به جای دیگری منتقل کردند و من رفتم جای او. حالا دیگر من خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین میآمد دنبال من، میرفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه میکردم بعد هم میرفتم الواطی».
در همین دوره بود که داستان «گل سرخی برای امیلی» را ترجمه کرد که ابراهیم گلستان در همان روزنامه «خبرهای روز» منتشر کرد. کتاب «وداع با اسلحه» را هم گلستان به او داد. «به نظر من رمان خیلی جالبی آمد گفت: میخواهی ترجمه اش کنی؟ گفتم آره. گفت: پس باشد پیشت. من گرفتم و ترجمه کردم، ولی در همین موقعها بود که مرا گرفتند».
دریابندری کار ترجمه را از آثار داستانی و از همین داستانها شروع کرد. ترجمههای غیر داستانی او چندی بعد از کتابی در باب نقد ادبی شروع شد که در مجله «کبوتر صلح» چاپ میشد. بعدها در زندان نیز به تاریخ فلسفه روی آورد و این هر سه تمام عمر دل مشغولیهای او را تشکیل داده است.
در این فاصله دریابندری تودهای سفت و سختی هم شده بود و یک روز که از خیابان عبور میکرد یکی از کارمندان شهربانی که همشهری او بود ضمن سلام و احوال پرسی از او پرسید کجا میرود؟ گفت: فلان جا. گفت: «حالا چند دقیقهای تشریف بیاورید» و به این ترتیب گرفتار شد، اما این یک گرفتاری خیلی جدی نبود و کمتر از ده روز بعد با ضمانت آزاد شد، اما این تنها مقدمهای بود برای گرفتاریهای بعدی که پس از ۲۸ مرداد شروع شد و چند سالی او را به زندان انداخت.

در زندگی او این پدیدههای متناقض با هم ظهور کرده اند که از یک سو فاکنر و همینگوی ترجمه میکرد و از طرف دیگر تودهای بود و عجیبتر آنکه در روزنامههای تودهای داستان کافکایی مینوشت. خود او توضیح جالبی در این زمینه دارد: «ما راستش تودهای مخصوصی بودیم. من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم، اما در واقع تودهای قبل از انشعاب بودم. بعد از انشعاب حزب توده ماهیتش عوض شد، بکلی چیز دیگری شد». بعد از سکوتی به نشانه تامل و یادآوری میگوید «ما از لحاظ سیاسی در خط حزب توده بودیم، اما از لحاظ فرهنگی کار خودمان را میکردیم. گذشته از این همینگ وی و امثال او جزو نویسندگان چپ آمریکا به حساب میآمدند. بعدها من متوجه شدم که به همینگوی یا فاکنر از لحاظ سیاسی نمیشد جای خیلی مشخصی داد».
تا اواخر سال ۳۲ روزنامه شرکت نفت هنوز منتشر میشد و نجف هم در آن مشغول به کار بود، ولی او را احضار کردند و به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد. «تا ماهها بعد از ۲۸ مرداد هنوز آثار سیاسی اش خیلی حس نمیشد یعنی نفهمیدیم که اوضاع بکلی عوض شده است. متوجه وخامت اوضاع نشده بودیم.»
حدود یک سالی در زندان آبادان بود که برای دادگاه سوم به تهران انتقال یافت. این دادگاهی بود که احکام را پایین آورد، اما زمانی که به ۱۵ سال محکوم شد کسانش طبعاً بی کار ننشستند و به این در و آن در زدند تا آن که پرونده را به دادگستری فرستادند. دادگاه بعدی او را به چهار سال حبس محکوم کرد. وقتی حکم را صادر کردند (اوایل سال ۳۶) هنوز یک سال و چند ماه دیگر از زندانش مانده بود. او می گوید«اما من مشغول کار بودم، ترجمه میکردم، از جمله تاریخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه کردم، داستان مینوشتم، درس میدادم و ...»
ماجرای همکاری نجف دریابندری با ابراهیم گلستان
از زندان که بیرون آمد بی کار بود. از شرکت نفت اخراجش کرده بودند و پی کار میگشت. به هر جا که مراجعه میکرد، مدرک تحصیلی میخواستند و او نداشت. روزی یکی از همشهریانش که در سازمان برنامه کار میکرد به او گفت: آقای گلستان از آبادان به تهران آمده و «گلستان فیلم» را درست کرده است. «من رفتم آنجا، هشت نُه ماهی کار کردم». اما گویا این بار آبش با گلستان در یک جوی نرفت یا موسسه گلستان فیلم تعطیل شد.
خلاصه مطلب آن که بار دیگر بیکار شد. در این زمان بود که همان دوست و همشهری سازمان برنامه ای، او را به همایون صنعتی زاده معرفی کرد که سازمان انتشاراتی فرانکلین را بنیاد گذاشته بود. صنعتی زاده طبق روال آن روزها نامهای به سازمان امنیت نوشت و درخواست استخدامش را کرد. به این ترتیب نجف دریابندری به موسسه فرانکلین پیوست. موسسهای که بیشتر عمر کاری خود را در آن گذراند و تا سال ۵۴ در آن کار کرد. از موسسه فرانکلین هم به این ترتیب بیرون آمد که وقتی برای گذراندن دوره چند ماهه به سویس رفته بود، همایون صنعتی زاده از آنجا رفته بود، علی اصغر مهاجر جایش نشسته بود و مهاجر، کریم امامی را به جای او برگزیده بود. هر چند به او پست بالاتری داده بودند و به معاونت موسسه منصوب شده بود، اما دیگر در نبود همایون صنعتی زاده و تغییر کار آنجا را جای مناسبی برای خود نمییافت. بیرون آمد و به تلویزیون ملی ایران رفت و سرپرست ترجمه و دوبله فیلمهایی شد که آن زمان نمایش آنها از شبکه دو اوج گرفته بود. این کارش را هم تا زمان انقلاب ادامه داد و پس از آن دیگر کار رسمی نکرد.

مخالفت با ادبیات حزبی
دریابندری، درباره تناقض تودهای بودن و داستان کافکایی نوشتن، هم گفته است: «وقتی متوجه شدم که کافکا نمیخوانند خیلی تعجب کردم و فهمیدم که من اصلاً از یک خانواده دیگر هستم». او هیچگاه به دنبال ادبیات حزبی نرفت و بعدها هم که به زندان افتاد به ترجمه تاریخ فلسفه غرب پرداخت. اینها نشان از تفکر متفاوت او داشت. «من آن موقع فاکنر و همینگوی ترجمه میکردم و بعدها متوجه شدم که این کارها در حزب توده نامتعارف است. مثل این است که یک چیزی را قاطی کرده باشی. سالها بعد داستان کوتاهی ترجمه کرده بودم که به آذین نپذیرفت آن را در مجله "صدف" چاپ کند. به آذین آن وقتها صدف را اداره میکرد. داستانی هم ترجمه کرده بودم از جان گالزورثی. به آذین به وسیله آقای محجوب پیغام فرستاده بود که مطلبی بهش بدهم. من این داستان را فرستادم. چاپ نشد، تنها نسخهای هم بود که داشتم، با دست مینوشتیم دیگر، از بین رفت. پرسیدم چرا چاپ نشد؟ «محجوب گفت که به آذین با مضمون داستان مخالف بود». داستان همینگوی، «گربه در باران»، بود، یعنی به این عنوان ترجمه کرده بودم. داستانی است که لایههای عجیبی دارد. موضوع این است که اشخاص داستان بچه ندارند و ... یکی
از داستانهای درجه یک همینگوی است.
آقای به آذین نوشت که دوستان عزیز دنبال این جور ادبیات نروید. این ادبیات مردمی نیست. ما خیلی پکر شدیم. مقصودم این است که در حزب توده دو تفکر جدا از هم داشتیم که در خود من فی الواقع هر دوتا وجود داشت. از یک طرف داستانهای همینگوی ترجمه میکردم و از طرف دیگر مقالههای آن چنانی در روزنامههای حزب مینوشتم، ولی باید گفت که آن تفکر تودهای برای من خیلی سطحی بود»؛ و برای آنکه میزان سطحی بودن آن را نشان دهد دستش را بالای پیشانی میگذارد و میگوید: «از اینجای کله من پایین نمیآمد».

آثار ماندگار دریابندری
آثار ماندگاری، چون «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» نوشته همینگوی، «یک گل سرخ برای امیلی» و «گور به گور» نوشته «ویلیام فاکنر»، «معنی هنر» از «آیزیا برلین»، «پیامبر و دیوانه» نوشته «جبران خلیل جبران»، «عرفان و منطق» از «برتراند راسل»، نمایشنامههای «ساموئل بکت»، «هاکلبری فیین» و «بیگانهای در دهکده» از «مارک تواین» تنها بخشی از کارهای درخشانی است که از او به جای مانده است.
دریابندری علاوه بر ترجمه در زمینه نقد ادبی و هنری آثار بسیاری از خود بر جای گذاشته است و یکی از پیشگامان نقد ادبیات مدرن، تئاتر، سینما و سایر رشتههای هنری در ایران بوده است.
دریابندری علاوه بر ترجمه در زمینه نقد ادبی و هنری آثار بسیاری از خود بر جای گذاشته است و یکی از پیشگامان نقد ادبیات مدرن، تئاتر، سینما و سایر رشتههای هنری در ایران بوده است.
۰