لئوناردو داوینچی؛ مردی که میخواست جهان را دوباره بسازد
مرگ لئوناردو در سال ۱۵۱۹، پایان یک «دانشمند» یا «نقاش» نبود؛ پایان یک نوعِ خاص از انسان بود: انسانی که مرز میان علم و هنر را باور نداشت و فکر میکرد فهم جهان باید از دل مشاهده، تجربه و زیبایی بگذرد
در نیمهٔ قرن پانزدهم، در روستایی کوچک میان تپههای سبز توسکانی، کودکی به دنیا آمد که نه شاهزاده بود، نه از خاندان اشراف، و نه کسی گمان میکرد روزی نامش معادل خلاقیت، تأمل و حیرت خواهد شد.
لئوناردو داوینچی در سال ۱۴۵۲، در خانوادهای معمولی و خارج از چهارچوبهای رسمی ازدواج، چشم به جهان گشود. اما همین تولد ساده، آغاز زندگی مردی بود که ذهنش هیچ مرزی نمیشناخت و هر چه میدید را به پرسشی تازه تبدیل میکرد؛ مردی که علوم و هنر را نه جدا از هم، بلکه شاخههای یک درخت واحد میدید و عمرش را صرف فهمیدن این درختِ جهان کرد.

کودکی لئوناردو در نزدیکی شهر وینچی گذشت؛ جایی که طبیعت، نخستین مدرسهٔ او بود. رودها، سنگها، پرندگان، شکل ابرها و شیارهای تنهٔ درختان همگی برایش زبان داشتند. نوشتههای سالهای بعدش نشان میدهد که حتی در هفتسالگی هم با چنان دقتی به حرکت آب نگاه میکرد که بعدها دانشمندان قرن بیستم آن مشاهدات را «غیرعادی و پیشرو» خواندند.
پدرش، پیرو داوینچی، منشی و سردفتر بود و برخلاف بسیاری از خانوادهها، استعداد هنری پسرش را جدی گرفت. همین حمایت باعث شد لئوناردو نوجوانِ کمحرف و درونگرا، به فلورانسِ پُرجوشوخروش فرستاده شود؛ جایی که در آن زمان قلب تپندهٔ رنسانس بود.
وفادارترین همراه جوانیاش نه یک استاد بزرگ، بلکه کنجکاویِ بیپایان بود. با این حال، ورودش به کارگاه اندریا دل وروکیو، واقعهای تعیینکننده شد.
وروکیو نقاش، مجسمهساز، زرگر و مهندس بود، و کارگاهش شبیه کارخانهای از هنر و صنعتِ بههمپیوندخورده. در همانجا بود که لئوناردو تمرینهای دقیق نقاشی، نور، آناتومی، و طراحی مکانیکی را آموخت و خیلی زود، از یک شاگرد مستعد به همکار وروکیو در کارگاه تبدیل شد.
روایت مشهوری وجود دارد که وقتی لئوناردو بخش کوچکی از یک تابلو را رنگ زد - فرشتهای در پسزمینه - استاد آنقدر شیفتهٔ لطافت قلم او شد که گفته بود «دیگر هرگز نقاشی نمیکنم». واقعی یا افسانه، آن روایت بازتاب حقیقتی است: لئوناردو خیلی زود از مرز شاگردی گذشت.
فلورانسِ دوران لورنزو دِمدیچی، پر از فرصتهای هنری بود، اما لئوناردو با روحیاتش - احتیاط، کندی، وسواس و تمایل به آزمایشهای عجیب - همواره در حاشیهٔ رقابتهای رسمی قرار داشت.
او نه مانند بوتیچلی به سرعت تابلو میکشید، نه مانند دیگر استادان فقط به نقاشی میاندیشید. ذهنش میان نقاشی، مجسمهسازی، معماری، طراحی سلاح، علوم زیستی، هندسه و موسیقی در نوسان بود. از همان زمان، مشکل بزرگ زندگیاش آشکار شد: هیچ کاری کامل به نظرش نمیرسید. تابلوهای نیمهتمام زیادی در این دوره بهجا گذاشت، اما در عوض، دفترهایش پر شد از طرحهایی که امروز یکی از گنجینههای تاریخ بشر محسوب میشوند.
در دههٔ ۱۴۸۰، لئوناردو ناگهان مسیرش را تغییر داد. او فلورانس را ترک کرد و به میلان رفت؛ تحت حمایت لودویکو اسفورتزا؛ شاهزادهٔ جاهطلبی که به یک ذهن خلاق نیاز داشت؛ اما نه فقط برای نقاشی. لئوناردو خود را در نامهای که به دربار نوشت «مهندس نظامی، طراح پلهای سبک، معمار و… اگر لازم باشد نقاش» معرفی کرد. این شاید دقیقترین تصویر از شخصیتش باشد: هنر برایش بخشی از حقیقت بود، نه تمام آن.
سالهای میلان برای لئوناردو شکوفاترین دورهٔ زندگیاش بود. در همین سالها «شام آخر» را نقاشی کرد؛ اثری که نه روی بوم، بلکه روی دیوار صومعهای کشیده شد و با تکنیکی نامعمول.
این تکنیک بعدها باعث شد بخشهایی از اثر تخریب شود، اما در زمان خلقش، شاهکاری بینظیر بود. ترکیببندی پیچیده، بازی نور و سایه، و نمایش لحظهای که عیسی میگوید «یکی از شما به من خیانت خواهد کرد»، نشان میداد که لئوناردو بیش از آنکه نقاش باشد، کارگردان روان انسان است. او نه فقط چهره، بلکه واکنشهای درونی افراد را روی دیوار میکشید. در یادداشتهایش نوشته بود که «نقاش باید لحظهای را بکشد که روح آشکار میشود.»
در همین میلان بود که دفترهای علمیاش را با جدیت بیشتری ادامه داد. او آناتومی را به شکل هنرمندانهای مطالعه کرد؛ جسد میخرید، کالبدشکافی میکرد، حرکت ماهیچهها را رسم میکرد، و نخستین طرحهای دقیق از جنین انسان را کشید. بسیاری از این طرحها تا قرن نوزدهم منتشر نشدند؛ چون تا آن زمان کلیسا با کالبدشکافی مشکل داشت. اما آنچه امروز از آن یادداشتها باقی مانده، نشاندهندهٔ ذهنی است که علم را از دل مشاهده بیرون میکشد، نه از کتاب. او در توصیف قلب انسان، به فرم مارپیچی ماهیچهها اشاره کرده بود؛ نکتهای که دانشمندان مدرن تأییدش کردند.
در کنار علم بدن، لئوناردو شیفتهٔ هیدرولیک بود؛ حرکت آب، جریانها، گردابها و شیوهٔ ساخت سد و کانال. نقشههایش برای کنترل رودخانهها و انتقال آب، دههها جلوتر از زمانه بود.
همچنین طرحهایی کشید که امروز «ماشین پرنده»، «چتر نجات»، «تانک زرهی»، و «دوچرخهٔ اولیه» نام گرفتهاند. هیچکدام در زمان او ساخته نشدند، اما روح فناوری مدرن را در خود داشتند. لئوناردو نمونهٔ انسانی بود که پیش از آنکه ابزارِ ساخت چیزی در دسترس باشد، تصورش را ساخته بود.
با سقوط خاندان اسفورتزا و آشفتگی سیاسی میلان، لئوناردو دوباره آواره شد.
جنگ، اروپا را درنوردیده بود و مرد خلاقی که از آرامش کارگاهها تغذیه میکرد، باید میان شهرها سفر میکرد. به فلورانس بازگشت و در همین دوره بود که یکی از مهمترین آثار تاریخ هنر را آغاز کرد: مونا لیزا. سالها روی این تابلو کار کرد؛ بارها دست زد، دوباره تغییر داد، ظریفتر کرد، و آن لبخند ابدی را شکل داد که تا امروز موضوع بحث و خیال است.
لئوناردو برای رسیدن به نرمیِ سایهها، تکنیکی به نام اسفوماتو را به کمال رساند؛ تغییر رنگ بدون مرز، مانند بخار یا مه. همین روش است که در چهرهٔ مونا لیزا حس زندگی میدهد؛ گویی لحظهای بعد لبخندش عوض میشود.
اما لئوناردو فقط نقاشِ چهرهها نبود؛ مورخ احساسات بود. او در یادداشتهایش مینویسد: «بین نور و تاریکی جایی هست که زندگی در آن پنهان میشود.» همین جمله، خلاصهٔ نگاه هنریاش است.
سفرهایش ادامه یافت: خدمت در سزاریا بورجیا در نقش مهندس نظامی، طراحی نقشههای پیچیدهٔ توپوگرافی، و ساخت پروژههای معماری بلندپروازانه. با این حال، هر جا که رفت، پروژههایش نیمهکاره ماند؛ نه از ناتوانی، بلکه از یورش سیاست، جنگ یا شرایط مالی. دنیا برای ذهن او خیلی کوچک و بیثبات بود.
در سال ۱۵۱۶، دعوتی سرنوشتساز دریافت کرد: پادشاه فرانسه، فرانسوای اول، او را به دربار خود فراخواند. شاه جوان عاشق هنر و علم بود و از لئوناردو مانند گنجینهای ملی مراقبت میکرد. او به لئوناردو خانهای داد - عمارت کلّو لوچه - که به قصر پادشاه نزدیک بود.
گفتهاند که شاه هر روز به دیدن پیرمرد ۶۴ ساله میرفت و با شوق کودکانهای طرحها و نقشههایش را تماشا میکرد. این دوره آرامترین سالهای زندگی لئوناردو بود. از درد دست راست رنج میبرد و کمتر مینوشت، اما همچنان طراحی میکرد، به شاگردانش درس میداد و آثار گذشتهاش را تکمیل میکرد.

مرگ لئوناردو در سال ۱۵۱۹، پایان یک «دانشمند» یا «نقاش» نبود؛ پایان یک نوعِ خاص از انسان بود: انسانی که مرز میان علم و هنر را باور نداشت و فکر میکرد فهم جهان باید از دل مشاهده، تجربه و زیبایی بگذرد. او در لحظههای آخر، دست یکی از شاگردان محبوبش - فرانچسکو ملزی - را گرفت و آرام گفت که عمرش کوتاهتر از آن بوده که بتواند تمام چیزهایی را که در ذهن داشته، بسازد؛ افسوسی متواضعانه، در مردی که تاریخ او را «نابغهٔ رنسانس» مینامد.
میراث داوینچی فقط در تابلوهای معدودش نیست؛ در شیوهٔ نگاه کردنش است. او جهان را پدیدهای واحد میدید: حرکت پرندهها را با معماری پلها مقایسه میکرد؛ چرخیدن آب را با انحنای عضلات انسان؛ نور روی چهرهٔ انسان را با جنس سنگهای کوهستان. در جهانی که علم و هنر به سرعت از هم جدا میشوند، داوینچی یادآور این است که خلاقیت، محصول پیوند این دو است.

داستان او از کودکی در روستای وینچی تا پایان عمر در فرانسه، داستان مردی است که هیچ «پایان» مشخصی نداشت؛ مثل تابلوهای نیمهتمامش. اما شاید همین ناتمامی راز جذابیت او باشد. انسانهایی که هرگز از پرسیدن دست نمیکشند، هیچگاه آخرین اثر را نمیسازند؛ آنها فقط مسیرهایی را باز میکنند که نسلهای بعدی در آن قدم میگذارند.
لئوناردو داوینچی، مردی که میخواست جهان را دوباره بسازد، نتوانست همهٔ رویاهایش را محقق کند؛ اما جهانی را که میشناختیم، عوض کرد؛ به آهستگی، با نبوغی خاموش، و با ایمانی عمیق به زیباییِ حقیقت. بسیاری معتقدند که داوینچی باهوشترین انسانی است که تا کنون روی این سیارۀ زیبا زندگی کرده است؛ باوری که چندان هم بیراه به نظر نمیرسد.
منبع: عصر ایران