پرویز ناتل خانلری؛ ادیب سیاستمدار
بارها از او شنیده بودم که فرق میان آدم باسواد و آدم بیسواد بسیار است. میگفت: کسی که فقط بتواند بخواند و کمی بنویسد، دگرگونی اساسی و بنیادی در ذهن و شعورش پیدا میشود.
کد خبر :
۸۴۴۵۷
بازدید :
۱۸۰۸
جمال میرصادقی | نوشتن درباره شادروان خانلری برای من دشوار است. دکتر، استاد و دانشمند و دوست بزرگوار من بود. خاطرههای گوناگونی که من در دوران طولانی دوستیام با او دارم، بسیار است و جمعآوری آنها در مقالهای و حق مطلب را ادا کردن از محالات است.
در اینجا من مجبورم تنها به خاطرههایی از او در حیطه محدود و مخصوصی اکتفا کنم و امید دارم بتوانم از عهده آن برآیم و سیمایی که از او در این حیطه شناختهام به نمایش بگذارم.
من اولین داستانم را در مجله سخن چاپ کردم. در سال ۱۳۳۶، مجله سخن، مسابقه داستاننویسی گذاشته بود و من در آن شرکت کردم و داستان من، جایزه اول را برد و در سخن چاپ شد. در آن موقع من در دانشکده ادبیات درس میخواندم و یکی از استادهای من، دکتر خانلری بود.
یک بار که دکتر در حیاط دانشکده قدم میزد، خودم را به او معرفی کردم. برخوردش چنان ساده و دوستانه بود که من همیشه این صحنه را پیش چشم دارم.
استاد عالیقدری با شاگرد کمقدر و کوچکی چنان حرف زد که این شاگرد اصلا متوجه فاصله عمیق میان خود و استاد نشد و جرات یافت از نوشتههای دیگری که هنوز چاپ نکرده بود، برای استاد حرف بزند و به تشویق او داستان دیگری را به دفتر مجله سخن ببرد و بعد داستانهای دیگرش را اغلب در این مجله منتشر کند.
دکتر داستانها را میخواند و گاه به نکتههایی اشاره میکرد و تذکراتی میداد. اظهارنظرهایش همیشه کلی بود. داستانی را که در کل میپسندید، نقصهای جزیی و ایرادهای دیگر آن را نادیده میگرفت. دکتر بر ویژگیهای اصیل و مهم کار انگشت میگذاشت و آدم را تشویق میکرد که این ویژگیها را عمده و برجسته کند.
بعدها وقتی منتقد ارمنیتبار روسی، خانم ل. شخویان، نقد و تفسیری مفصل بر دو مجموعه نخستین داستانهای من، «مسافرهای شب» و «چشمهای من، خسته»، به روسی نوشت و ترجمه آن در شمارههای راهنمای کتاب سال ۱۳۵۷، انتشار یافت، دریافتم که شناخت و تشخیص دکتر چقدر درست بوده است.
خانم شخویان نوشته بود که خصوصیت انساندوستانه آثار من او را به یاد داستانهای آنتون چخوف میاندازد؛ خصوصیتی که دکتر همیشه بر آن انگشت میگذاشت و میخواست که آن را در داستانهایم برجسته کنم. خصوصیتی که بعدها منتقدهای خودی و بیگانه دیگری نیز آن حرف را زدند.
وقتی در جلسههای هیات تحریریه سخن شرکت کردم و به دکتر بیشتر نزدیک شدم؛ او را بیشتر شناختم و متوجه شدم که دکتر آدمشناس بزرگی است. یکی از خصوصیتهای بارز شخصیتی او همین بود که در همان جلسههای اول و دوم تکلیف خود را با آدمها روشن میکرد؛ دوستی آنها را میپذیرفت یا نمیپذیرفت.
با زنان و مردان دانشمند و سرشناسی که طبیعت و روحیهای متفاوت با خصوصیت روحی و خلقی او داشتند، دوستی و مودتی پیدا میکرد. به آدمهای فرصتطلبی که با نیت و قصد سودجویانهای به او نزدیک میشدند، میدان نمیداد و کنارشان میزد.
همین امر، مخالفان و دشمنان بسیاری برای او درست کرده بود که در هر فرصتی به او حمله میکردند و دوستان دکتر نیز از گزند این حملهها، کنار نمیماندند. دوستانی که تا آخرین روزهای زندگیاش او را رها نکردند و همیشه با او همراه بودند.
دکتر از اینکه میدید که احترام و محبت دوستان به او حتی بعد از تعطیلی مجله سخن، نهتنها کم نشده بلکه فزونی یافته، بسیار خشنود بود و اغلب خشنودی خود را از این بابت به زبان میآورد.
دوستی و احترام یاران سخن نسبت به یکدیگر فراعقیدتی بود. هرکدام از همکارهای سخن برای خود عقیده و طرز تفکر جداگانهای داشتند و بارها در جلسههای سخن، برخورد عقاید و آرا پیش میآمد و مشاجرههای شدید و تندی درمیگرفت، اما من هرگز ندیدم یا نشنیدم که این مشاجرههای لفظی تند و تیز به تکدر خاطر و رنجشی ویرانگر ختم شود و احیانا به ناسزاگویی و بد و بیراه گفتن به یکدیگر بینجامد. دکتر هرگز جانب کسی را نمیگرفت. آزاداندیشی او به دوستان مجال میداد که در آرامش عقاید خود را ابراز کنند.
ساواک این جلسهها را خوش نداشت. چون نمیتوانست بر مخاطب «سخن» نظارتی داشته باشد، با مجله سخن نیز سر مخالفت داشت. در مجلههای فرمایشی یا غیرفرمایشی به «سخن» و شخص خانلری و گاهی به همکاران سخن، بسیار حمله میشد.
یک بار که ساواک مرا خواسته بود، در نهایت بهت و حیرت من به تفصیل راجع به این جلسههای سخن از من سوال شد و، چون من در صحبتم از دکتر با عنوان استاد یاد میکردم، یک بار بازجو از جا در رفت و به ناسزاگویی به دکتر پرداخت.
وقتی دکتر را دیدم، برایش همه چیز را تعریف کردم و دکتر به انتقاد از ساواک و دستگاه پلیسی که بر مملکت حاکم شده پرداخت و گفت: «این سختگیریها، نتیجه عکس میدهد و به خصوص جوانها را بیشتر عاصی میکند. طبیعت جوانی اقتضا میکند که نارواییها و نابسامانیها را تحمل نکند و در برابر زور، مقاومت کند. وقتی دهان او را میبندند و به انواع و اقسام میخواهند او را خفه میکنند به صورت دیگری ظاهر میشود.»
تعریف کرد که در دانشکده حقوق، بچهها از اوضاع و احوال نابسامان دانشکده ناراضی و اعتصاب کرده بودند. رییس دانشکده ساواک را خبر کرده و ساواک عدهای را بازداشت کرده بود و چند نفری را زیر بازجویی شدید برده بود و بعد که آنها را آزاد کرده بود، سرشان را از بیخ تراشیده بود و آن چند نفر رفته بودند و چریک شده بودند.
گفتم: «دکتر وضع خیلی خراب است. مساله به همین سادگی نیست.» گفت: «میدانم، همه زیر سر آن بالایی است، به جای توجه به نیازهای مردم حکومت میکند و هرچه آدم چاپلوس و نالایق و جاهل است، دور او جمع شده. اجازه داده که خواهر و برادرهایش هرکاری بخواهند بکنند. شیرازه کارها به هم ریخته.
ساواک به فرح گفته که من در بنیاد فرهنگ، مخالفان را استخدام کردهام. فرح میگفت که به او گفتهاند که یکی از همین مخالفان (فریدون تنکابنی) را از سرکارش در بنیاد فرهنگ بازداشت کردهاند. به او گفتم که من از موافق و مخالف بودن کارمندان بنیاد با رژیم خبر ندارم. هر آدمی که بشود از او بهره فرهنگی گرفت، باید او را به کار گرفت و از او استفاده کرد.
فرح گفته بود که چرا آنقدر پول به آنها نمیدهی که زندگی مرفهی داشته باشند و دنبال چیزهای دیگر نروند؟ شنیدهام مواجب کارمندهای بنیاد خیلی کم است. به او گفتم: بودجه بنیاد محدود است و کارمندهای بنیاد برای مواجب بیشتر در بنیاد کار نمیکنند.» (در مصاحبهای که بعد از مرگ دکتر در مجله آینده از او منتشر شد، دکتر گفته بود که مواجب کارمندان بنیاد برای این کم بود که بیکارهها را در بنیاد جمع نکند.)
زنان و مردانی که در بنیاد کار میکردند، اغلب با حقوق اندک خود میساختند و حاضر نبودند به جای دیگری بروند که پول بیشتری به آنها میدادند. محیط کار برای آنها خوشایند بود. هم میتوانستند چیزی به دیگران بیاموزند و هم چیزی را از آنها یاد بگیرند و کار فرهنگی هم مورد علاقه همه آنها بود و به عقیده و طرز فکر هم کاری نداشتند و برای همدیگر احترام قائل بودند.
دوست بزرگواری که هماکنون از مشاهیر دانش و ادب است، تعریف میکرد که وقتی در بنیاد به کار پرداخت، حقوقش کفاف زندگیاش را نمیداد و، چون دکتر نمیخواست تبعیضی میان کارمندانش قائل شود، قرار میشود پولی از بودجه دربار ماهیانه به او بپردازند تا زندگیاش رو به راه شود؛ البته بیآنکه کاری برای دربار بکند. این دوست حاضر نمیشود که این پول را قبول کند و با همان حقوق اندک بنیاد میسازد و پیشنهاد دریافت پول از دربار را رد میکند.
این دوست میگفت: وقتی دکتر از این موضوع با خبر شد، مقام و منزلت من پیش او بسیار بالا رفت. در واقع فضیلت آدمها به همان اندازه فضل آنها برای دکتر مطرح بود.
تا میشنید اهل فضل و فضیلتی نیاز مادی و معنوی دارد، تا آنجا که از دست او برمیآمد به او کمک میکرد و اغلب جایی و اتاقی در بنیاد به او میداد و امکاناتی در اختیارش میگذاشت تا بتواند به تحقیق و مطالعه خود ادامه بدهد. زنان و مردان دانشمند و نامآوری که از این حمایت دکتر برخوردار شدهاند، کم نیستند.
دکتر مردی مودب و مبادی آداب بود. کمتر دیدم که از اشخاص حتی از دشمنانش با کلمههای زشت و مستهجن یاد کند. روزی برای کاری به دفترش در خیابان قوامالسلطنه (سی تیر فعلی) رفته بودم. آن موقع دکتر دبیرکلی مبارزه با بیسوادی را نیز یدک میکشید. به اتاقش رفتم و بعد برای تایپ نامهای از اتاق بیرون آمدم.
وقتی دوباره به اتاق برگشتم، دیدم گوشی تلفن را به دست دارد و قیافهاش برافروخته است و فقط با جملههای کوتاه جواب میدهد. وقتی گوشی را گذاشت، کلمهای از دهانش بیرون آمد که هرگز تا آن روز از او نشنیده بودم. «این قحبه، این قحبه» را تکرار میکرد.
چنان برآشفته بود که از پشت میزش بلند شد و توی اتاق به قدم زدن پرداخت. میگفت: «این زن آرامش مرا گرفته، نمیخواهد ببیند که توی این مملکت چهارتا آدم باسواد شوند.
توی پاریس به من اعتراض میکرد که ما تو را گذاشتهایم پشت این میز که کارها بگردد، نخواستهایم که این حیوانات را تربیت کنی. آن سپاه و ارتش درست کردنت که جوانهای مخالف شهری را فرستادی توی دهات تا چشم و گوش دهاتیها را باز کنند. کی گفته ما میخواهیم این میمونها باسواد شوند؟»
منظورش اشرف پهلوی بود. دو هفته بعد، بیسروصدا، خودش را از ریاست و دبیرکلی مبارزه با بیسوادی کنار کشید.
بارها از او شنیده بودم که فرق میان آدم باسواد و آدم بیسواد بسیار است. میگفت: کسی که فقط بتواند بخواند و کمی بنویسد، دگرگونی اساسی و بنیادی در ذهن و شعورش پیدا میشود.
شیر آبی را بده به دست آدم بیسوادی که برایت تعمیر کند، آنقدر با آن کش و قوسش ور میرود که شیر را میشکند. سواد، خشونت حیوانی آدمها را میگیرد و او را یک قدم به مرحله انسانی نزدیک میکند.
همیشه میگفت: دست اتفاق او را به صحنه سیاست کشانده است و هیچ وقت ندیدم که به عنوان مرد سیاسی از خود حرف بزند، اما به مدیریت مجله سخن افتخار میکرد. بارها از او شنیدم که در سفرهایی که به عنوان سیاستمدار به کشورهای دیگر میرفت، وقتی میفهمیدند که او مدیر مجله سخن است، احترام دیگری برای او قائل میشدند.
تعریف میکرد که در سفرهایش به افغانستان، زعمای قوم او را به عنوان مدیر مجله سخن میشناختند نه به عنوان مرد سیاسی و خشنودی خود را از این بابت ابراز میکرد.
وقتی شنیدم که دکتر را دوباره به بیمارستان بردهاند، دلم پایین ریخت. میگفتند این بار حال دکتر بد است. دوستانی را که به دیدنش رفته بودند، نشناخته بود. درگیر فراهم آوردن مقدمات سفری بودم و سخت گرفتار. با این همه، خودم را به بیمارستان رساندم.
نیم ساعتی به ظهر مانده بود. وقتی به اتاقش رفتم، خانم مهندس ترانه خانلری از او پرستاری میکرد. دکتر که مرا دید، لبخندی زد؛ لبخندی شیرین و پرمعنا. هرگز این آخرین لبخند او را از یاد نبردهام.
ترانه خانم گفت که حال دکتر رو به بهبود است و هرکسی را به سراغش رفته شناخته، اما به علت ضعف جسمی، حرفهایش درست مفهوم نیست. دکتر چیزی گفت. ترانه خانم خم شد و گوش داد و گفت: دکتر میخواهد او را بلند کنیم. به ترانه خانم کمک کردم و پشت او بالش گذاشتیم و نشست و شروع کرد به حرف زدن.
ترانه خانم حرفهای او را توضیح میداد. دکتر سراغ دوستان را میگرفت. گفتم دوستان دیر باخبر شدهاند و به دیدارشان خواهند آمد.
مدت درازی پیش او ماندم. سیگاری آتش زدم و گوشه لبش نگه داشتم تا کشید. بعد خواهر آقای دکتر آمدند و ترانه خانم رفت. غذایش را آوردند. کنارش روی تخت نشستم و قاشق قاشقش را رقیق به دهانش ریختم. دکتر حرف میزد و سرحال بود. هر بار که به اندام و قیافه شکسته و تکیدهاش نگاه میکردم، احساس احترام بیشتری در دلم نسبت به او بیدار میشد. چه عظمت روحی، چه روحیه شگفتآور و تحسین برانگیزی.
به دوستی موقع خداحافظی گفته بود که یک دقیقه صبر کن من هم لباسم را بپوشم تا با هم زیر درختها قدمی بزنیم. به دوست دیگری شب آخر گفته بود بلند شویم برویم چالوس کنار دریا صفایی بکنیم. انگار بیماری و مرگ را به سخره گرفته بود. هرچه اندامش خردتر و داغانتر میشد، شخصیتش والایی و شکوهمندی خود را بیشتر نشان میداد. یک ساعتی پیش او ماندم و بعد یکی از دوستان بسیار نزدیک دکتر آمد و من از اتاق بیرون آمدم.
توی پلهها خواهر دکتر دنبالم آمد و گفت: دکتر مرا صدا میکند و سراغ مرا میگیرد. همراهش دوباره به اتاق دکتر رفتم. همان طور میان تخت نشسته بود، اما به علت نرسیدن خون به مغزش، حواس خود را از دست داده بود. هر چه با او صحبت میکردیم، چیزی نمیگفت و به گوشهای از اتاق خیره مانده بود.
خواهر دکتر گفت که میخواست چیزی به شما بگوید و به اصرار خواسته بودند که شما را دوباره صدا کنم. او را دوباره بهروی تخت خواباندیم. دکتر به طاق نگاه میکرد و ساکت مانده بود. نیم ساعتی دیگر پیش او ماندم و بعد از اتاق بیرون آمدم. در حالی که از خودم میپرسیدم که دکتر برای چه خواسته مرا ببیند و برای چه خواسته مرا صدا بزند؟
دو، سه روز بعد در آلمان شنیدم که دکتر از میان ما رفته. آخرین لبخندی که به من زده بود، جلوی چشمهایم آمد و پیش خود گفتم شاید دکتر میخواسته در آخرین روزهای زندگیاش با من برای همیشه خداحافظی کند.
۰