درسی از مثنوی معنوی مولانا: «در باب اهمیت آزادی»

درسی از مثنوی معنوی مولانا: «در باب اهمیت آزادی»

آزادی اولین نعمتی است که هر موجودی به آن برای بالیدن و رشد نیاز دارد.

کد خبر : ۲۵۰۰۵۵
بازدید : ۱۶

فرادید| مثنوی معنوی، سروده‌شده توسط مولانا جلال‌الدین بلخی، در حدود سال‌های ۶۶۲ تا ۶۷۲ هجری قمری، مجموعه‌ای عظیم با بیش از ۲۵,۰۰۰ بیت است که در قالب مثنوی سروده شده است. این اثر در شش دفتر تنظیم شده و شامل حکایات، تمثیلات و تعالیم عرفانی است که با زبانی ساده اما عمیق، به مخاطب منتقل می‌شوند.

به گزارش فرادید، مثنوی معنوی از نظر ادبی به دلیل زبان شاعرانه، ریتم مسحورکننده و استفاده خلاقانه از تمثیلات، یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات پارسی است. سبک روایی مولانا، که ترکیبی از سادگی و عمق است، این اثر را برای طیف گسترده‌ای از خوانندگان، از عامه مردم تا عارفان، قابل‌فهم و جذاب کرده است.

دفتر اول مثنوی

آزادی اولین نعمتی است که هر موجودی به آن برای بالیدن و رشد نیاز دارد.

بود بازرگان و او را طوطیی

در قفس محبوس زیبا طوطیی

چونک بازرگان سفر را ساز کرد

سوی هندستان شدن آغاز کرد

هر غلام و هر کنیزک را ز جود

گفت بهر تو چه آرم گوی زود

هر یکی از وی مرادی خواست کرد

جمله را وعده بداد آن نیک مرد

گفت طوطی را چه خواهی ارمغان

کارمت از خطهٔ هندوستان

گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان

چون ببینی کن ز حال من بیان

کان فلان طوطی که مشتاق شماست

از قضای آسمان در حبس ماست

بر شما کرد او سلام و داد خواست

وز شما چاره و ره ارشاد خواست

گفت می‌شاید که من در اشتیاق

جان دهم اینجا بمیرم در فراق

این روا باشد که من در بند سخت

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

این چنین باشد وفای دوستان

من درین حبس و شما در گلستان

یاد آرید ای مهان زین مرغِ زار

یک صبوحی در میان مرغزار

یاد یاران یار را میمون بود

خاصه کان لیلی و این مجنون بود

ای حریفانِ بت موزون خود

من قدحها می‌خورم پر خون خود

یک قدح می‌ نوش کن بر یاد من

گر نمی‌خواهی که بدهی داد من

یا به یاد این فتادهٔ خاک‌بیز

چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو

وعده‌های آن لب چون قند کو

گر فراق بنده از بدبندگی‌ست

چون تو با بد، بد کنی پس فرق چیست؟

ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ

با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ

ای جفای تو ز دولت خوب‌تر

و انتقام تو ز جان محبوب‌تر

نار تو اینست نورت چون بود

ماتم این، تا خود که سورت چون بود

از حلاوتها که دارد جور تو

وز لطافت کس نیابد غور تو

نالم و ترسم که او باور کند

وز کرم آن جور را کمتر کند

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

والله ار زین خار در بستان شوم

همچو بلبل زین سبب نالان شوم

این عجب بلبل که بگشاید دهان

تا خورد او خار را با گلستان

این چه بلبل این نهنگ آتشیست

جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست

عاشق کلست و خود کلست او

عاشق خویشست و عشق خویش‌جو

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید