سوگواری پارهای از رستاخیز است
«قورباقاف و قورباغین» محمد مساوات، اگر نخواهم اغراق کنم، یکی از معدود روایتهای به تمامی ایرانی- شیعی است از ذبح اسماعیل به زبانی جز زبان متن، در سالهای اخیر و شاید دههها.
کد خبر :
۴۸۶۱۱
بازدید :
۱۳۴۴
هشدار: حوصله و مجال اندک، باعث شده مخاطبان این متن کسانی باشند که اثر را دیدهاند؛ ندیدهاید اگر، بعید است به کارتان بیاید.
«قورباقاف و قورباغین» محمد مساوات، اگر نخواهم اغراق کنم، یکی از معدود روایتهای به تمامی ایرانی- شیعی است از ذبح اسماعیل به زبانی جز زبان متن، در سالهای اخیر و شاید دههها.
وقتی از چند نفری دربارهاش پرسیدم، گفتند داستان قربانیکردن اسماعیل (بخوانید اسحاق) است و راستش در تصویر نخست کهیر زدم کهای داد، دوباره هموطنی «ترسولرز» کییرکگارد به دستش رسیده و احساس مسئولیت کرده که باید انجام وظیفه کند.
مرور کردم آن حرصخوردنهای هزارسال پیش هنگام دیدن «هامون» را که گرچه هنوز از بهترینهای تاریخ سینماست برای من، اما بنیادش به باد میرود وقتی به «ذبح» میرسد و اسماعیلی که درواقع اسحاق است و به قرینه معنوی تغییر نام داده، در این گوشه از مشرق باستان جغرافیایی را به خورد منی میدهد که عهدم با جهان، نه جدید است و نه عتیق؛ شاید به اقتضای خاک و شاید به اجباری اینجا- اکنونی.
با خودم گفتم دوباره قرار است به زبان فارسی عهد عتیق بخوانم، ببینم و دوباره قرار است در دلم فریاد بزنم ایهاالناس «اسماعیل» که پسر ابراهیم است، «اسحاق» نیست که پسر ابراهیم است؛ درعینحال که هردو به وادیالمقدس رفتهاند تا قربانی تیغ پدری شوند که پرندگان را پارهپاره میکرد و میگفت: «لیطمئن قلبی».
در ١٥٠ متر زیرپله در مرکز شهر تهران، درست وسط هیاهوی شهری که دیروز و فردایش را به پشیز امروز حراج کرده، محمد مساوات، جدا از اینکه چند سال دارد و چند پیراهن دریده به تقصیر یا به تجربه، تمام اساطیر و خردهفرهنگهای سوگواری شیعی را بازآفریده تا دوباره داستان اسماعیل را روایت کند؟
نه، تا برای نخستینبار اجرائی از مفهوم شیعی- ایرانی ذبح و سوگواری «بسازد»؟ نه، «علم کند»؟ نه، «روایت کند»؟ نه، «بسراید»؟ بله دقیقا بسراید که او، محمد مساوات، به استناد همین یک اثر میتواند نامش را در فهرست شاعران این سالهای ما قرار دهد.
قافلهسالاران هنر، بهخصوص منتقدانش، چندان اهل پرداختن به محتوا نیستند؛ شاید بحق؛ از منظری. من، اما یک ساعت از عمر دلم را سپردهام به پریشاناندیش سوداگری که در نهایت احترام، تاریخ روشنفکری ٧٠ سال ماضی ما را در برابر این سؤال قرار داده است که آیا برای درک مفهوم «قربانی» نیز باید به سرمشقهایی ارجاع بدهیم که دیگران آن را نوشتهاند؟
برخی تفسیرهای شیعی از قرآن کریم، آنجا که میرسند به صدوهفتمین آیه از سوره صافات که «فدیناه بذبح عظیم»، اینگونه روایت میکنند داستان ابراهیم و ذبح را که وقتی جبرائیل گوسپندبهدست، از آسمان فرارسید و غائله را ختم کرد، ابراهیم را خطاب قرار داد و گفت: فرزندت را بردار و به خانه درآی که زمان، زمان «ذبح عظیم» نیست و باید صبوری کنی و بنگری روزی را که عرشیان فریاد برمیآورند «لا یوم کیومک یا ابا عبدالله».
در چنین تفسیری، نجات اسماعیل، دقیقا برخلاف آنچه فیلسوف دانمارکی میگوید، نه تجلی «ایمان» است و نه بزنگاه تاریخ. اینجا ابراهیم دقیقا نماد «تسلیم» است؛ همان تعبیری که کییرکگارد نفیاش میکند، او تسلیم میشود نه ازاینرو که قربانیکردن امری «شایسته» نیست، «انسانی» نیست، «اخلاقی» نیست، تنها ازاینرو که قربانی بزرگ در راه است، تنها ازاینرو که تاریخ هنوز فاصله دارد تا نقطه عطفش و تنها ازاینرو که تاج افتخار، قرار است بر سر «دیگری» وصفناپذیری قرار داده شود که در «فردا»ی تاریخ «ظهور» میکند.
تفاوت بنیادین دیگر، در نگرش عرفان اسلامی به مفهوم «معاد» و نگرش فرهنگ شیعی به «سوگواری» در مقایسه با سایر ادیان است. در این نگرش، پروردگار عالم، همواره دست به کار آفرینش مدام است که «کل یوم هو فی شأن». عالم هستی، تقسیم نمیشود به دنیا و آخرتی به کل مجزا که یا میتوان در این بود یا در آن؛ قیامت، صورتی از دنیاست و دنیا صورتی از قیامت و از این روست که رستاخیز نه اتفاقی وعدهشده در آینده که روح جاری جهان است در تمام لحظاتی که «او» میآفریند.
مجالی نیست ورنه میتوان فرم پیشنهادی مساوات را تحلیل کرد و مدعی شد اثرش به دل مینشیند، دقیقا به این دلیل که برساختههای فرمیکش مستقیم و بیواسطه همان محتوایی را بازآفرینی میکنند که باید و تأکید میکنم که باید، نه آنچه او، مهندس، شاعر، کارگردان، دلش میخواهد که اینجایش اگر به دل بود احتمالا اواسط اجرا باید منتظر نزول گوسفند از سقف کوتاه زیرزمین سالن مستقل میماندیم و چه مضحکهای میشد.
اجرای «قورباقاف و قورباغین» اتاقمحور است. تماشاچی، مخاطب، چه میدانم هرچه نام دارد، از پله پایین میآید و با دیدن حجلهای پذیرایی میشود به شربتی هنگام که صدایی میشنود که صدای قرائت قرآن است و آماده میشود تا به تازیانه نگاه مردی در آستانه ایستاده، پلههایی دیگر را طی کند و به مجلس «ختم» وارد شود.
مجلس، اما مجلس ختم نیست که مجلس ختم، بساط بیهوده بازماندگان است در سودای اینکه سررشته زندگی در دستانشان باقی بماند. اتاق اول، در نگاه اول، مردهشویخانه است. یکی آرمیده در بساط غسالخانه و انگار همین حالا آوردهاندش برای شستوشو. یکی نشسته در کنارش به هیبت اموات وردگویان که گویا ایستاده در صف کارخانهای که آدمیزاد تحویل میگیرد و اثیر منتظر در بساط برزخ تحویل میدهد. اینجا غسالخانه است؟ هست و نیست. اینجا همان جایی است که شاعر مراعات مخاطب میکند تا مباد به کل درنیابد پای بر چه مغاکی نهاده است.
زنی، که نماد آرامش محشر است که فرمود: «اکثر اهلالجنه بُله»، نشسته به کنجی بافتنی میبافد و صدایی که به قرائت قرآن میمانست، واضحتر میشود.
صداهایی که نبودند و حالا آشکار شدهاند بالاتر میروند و از دری که در است، اما در نیست که تابوت_قبری عمودی است زنی به بیرون میافکند خود را به تلاش. نگاهبان نگران دوزخ اما، به اجبار وظیفه، دوباره بازش میگرداند؛ اتفاقی که چندین بار میافتد. چرا؟ بیتردید، چون قومیاند که وقتی به آتش درمیافتند ناله سر میدهند که «رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْهَا فَإِنْ عُدْنَا فَإِنَّا ظَالِمُون» و دردا که پاسخی جز این ندارند که «قَالَ اخْسَئُوا فِیهَا وَلَا تُکلِّمُونِ».
در اتاقی دیگر سوگواران درازگیسو در دو جانب جانبی که جانب نیست، اسماعیلگویان مویه میکنند تا برهانند جوانی را که به حجله درنیامده قرار است قربانی شود. در اتاقی دیگر، ابراهیمی که ابراهیم نیست، اسماعیلی که اسماعیل نیست را به قربانگاه میبرد و ناخودآگاهت را به پچپچه وامیدارد به آواها و زمزمهها که این تیغ قرار است گوسپندی از آسمان به ارمغان بیاورد یا «علیاکبر»ی را به مسلخ ببرد که مادرش حالا، با چشمهایی به گودی قتلگاه به این اتاق آمده و به یقین رسیده از بازنگشتن فرزندی که اسماعیل نیست، بیکه فرزند را بنگرد، فردایی را جگر میخراشد که فرزندی نیست.
اتاقی دیگر، اتاقی دیگر، اتاقی دیگر و تو، که مخاطب-مشتری-مشارکتکنندهای شدهای در این قیامت مستقر، در این حشر عظیم، عاقل اگر مانده باشی هنوز داری تاریخ بیقراری قومی را به التهاب تجربه میکنی که اسماعیلشان هرگز باز نخواهد گشت، چون اسحاقی که گوسپندی فدیهاش شد.
گلمالیده به صورتی که نه روح است و نه جسم، به زبان آذری در میانه دری دیگر که گشوده میشود و نمیشود به این اتاق و در نیست، بیکه بخواهد «روضه» میخواند. اینجا مرکز اتفاقی است که مساوات برای ما تدارک دیده؛ درست همین اتاق. اما درست در همین اتاق و در همین مرکز است که هیچ اتفاقی نمیافتد که اتفاقها به تمامی در حاشیه رخ میدهند. صورت رستاخیز مساوات، همان «ذبح اسماعیل» است.
باطنش، اما کربلاست؛ نه کربلایی که در مقاتل روایت شده؛ کربلایی که «انسان» ایرانی به ناخودآگاه در مافیالضمیر تاریخش برساخته است که در رستاخیز شیعی_ایرانی، سوگواری، پسماندهای نیست در رثای کسی که دار فانی را وداع گفته، بلکه مشارکتی حداکثری است در مسیر پرپیچوخمی که او قرار است طی کند و اگر نه این است چه سود از نماز اول قبری که زندگان میخوانند برای مردگان یا چه بهره از حضوری تا همیشه بر بالای قبری که عزیزی در آن آرمیده؟
بسیار دیدهاید (بهخصوص اگر سالهای شهادت را سه دهه پیش تجربه کرده باشید)، مادرانی که شهادت فرزند، ذرهای از حجم حضورش نکاسته در وجودشان و بسیار میبینید، اگر هنوز چشم دیدنی باقی مانده باشد، برادرانی که در ذره ذره وجود و فکر و زبانشان هنوز، برادر، برادری که به قربانگاه درآمده، زندگی میکند و این است سر مستتر در مفهوم شهید که «زنده» و است مشمول عنایت که «عند ربهم یرزقون».
مجلس ترحیم مساوات، ریشخند تحکمآمیزی است بر خط فرضی احمقانهای که ما کشیدهایم میان این جهان و آن جهان تا با برگزاری مراسمی، در سویدای دل خرسند باشیم که بههرحال ما هنوز زندهایم و فرصت داریم و او نه؛ حتی اگر پارهای از تن ما بوده باشد در دیروز و دیلحظه. اهل سر اگر باشی و دل داده باشی به وحشت وهمانگیز حقیقتی که مساوات، مولویوار به صورتت پرتاب میکند، میتوانی اینجا را اتاق واپسین بدانی و نمایش را ترک کنی. مساوات، اما سه اتاق دیگر تدارک دیده است در اجرایش.
در اتاق اول، بعد از این اتاق، روضه مکشوف میخواند و به رجزی درآمدن شمر در شب عاشورا به پشت خیمه عباس را تصویر میکند که آمده تا به اماننامهای او را از حسین جدا کند و در اتاق دوم، به تمهید مقدمهای ادبی «رود» و «آب» را آرام آرام در هم میآمیزد تا رودابه بیافریند و «سووشون» گره بزند به «تاسوعا» و تازینه بر ذهنت فرود بیاورد که یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است و در اتاق سوم با اجرای پسرکی که صورتش دوزخ مجسم است، قیامت شمری را به تصویر میکشد که در اتاق کناری فاتحانه رجز میخواند، اما اینجا همان رجز و خنجر عذاب اوست تا تو اشاره مساوات را دریابی که قیامت آدمی درست در همان لحظه بر پا میشود که دنیایش را میسازد و این مهمترین ویژگی اثر مساوات است.
مطلع اگر بودم بر روایتش، دو اتاق واپسین را ترک میکردم و بیرون میآمدم که دریافته بودم گوهر «سخن» ش. را که به هر «زبان»ی گفته بود جز سخن. اما خرده نمیگیرم بر او که شاعران سلفش، جملگی بر این نمط سروده_زیستهاند که از اجمال به تفصیل و از تفصیل به اجمال باید شاعری کرد تا شاید حقیقت، آرام آرام از این میانه مجال ظهور بیابد و کشف کند محجوبی را که سالهاست پنهان مانده زیر غبار معاصریتی که معاصریت نیست و نهتنها «قلب» معاصریت که انکار سنت و تاریخ است. چرا؟ شاعر نگران است تا درنیابند رازش را؟ حق دارد.
به همان مولانا اقتدا کرده که قصه از پی قصه سر میداد در شرح آیتی تا تفصیل مستتر در اجمال را عیان کند برای آن که شاید درنیافته باشد و چیست جز این بنمایه آنچه تفسیر و تأویل و شرح نامیده شده در تاریخ عرفان شیعی_ایرانی؟ اشتباه نکنید. اتفاقا این نوشته هیچ ربط مستقیمی به نقد و شرح محتوا ندارد.
تمام این ارجاعات محتوایی، شاید همچون اثر مساوات، در بهترین حالت و صورت ممکن قرار است این نکته را آشکار کنند که قاشقهای پراکنده در کف اتاق دوم، اضطراب دست دخترکی که قند میشکند برای عروسی «اسماعیل_علیاکبر_قاسم_سهراب»ی که کیست نداند نمیرسد به این زفاف موعود، بهت وهمآلود آینهداری که در تمام مدتی که قرار است «زمان» نام بگیرد، بندی بندی است آویخته بر سقفی به «کِش»، (آری به همین مضحکی، کش)، ضجه خاموش پرومتهای که بارها از اتاق_تابوت خود را به بیرون میافکند و به اجبار ملک دوزخ، بیتابیاش بیفرجام میماند و دوباره به آنجا بازمیگردد، جزئیات دقیق و بینظیریاند که قرار است دو حقیقت را در فرهنگ و تاریخی آشکار کنند که مساوات در این اثر نشان داده از بن جان میشناسدشان:
نخست اینکه کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و دیگر اینکه، سوگواری، اگر سوگواری باشد، پارهای از رستاخیز است و رستاخیز، اگر رستاخیز باشد، رستاخیزی مدام است که فرمود: اُستُن این عالمای جان غفلت است/ هوشیاری این جهان را آفت است / هوشیاری زان جهان است و چو آن/ غالب آید پست گردد این جهان / زان جهان اندک ترشح میرسد/ تا نغرد در جهان حرص و حسد/ گر ترشح بیشتر گردد ز. غیب/ نی هنر ماند در این عالم نه عیب.
۰