نزدیک، چقدر نزدیک است

آدمها فاصله اجتماعی را همیشه رعایت نمیکنند، اغلب بسیار به ما نزدیک میشوند، چنان نزدیک که احساس خطر یا احساس ناخوشایندی به ما دست میدهد. اگر نظریه تکامل بیولوژیکی درست باشد، پس باید برای کنار آمدن با این شرایط، متخصص شده باشیم. اما تا آنجا که میدانیم، در این مورد زیاد اشتباه میکنیم.
نه هر چیزی در زمان کرونا جدید است. رعایت فاصلهها در دنیای جانوران تجربه جدیدی نیست. حتا برای حلزونها. انسانها کمی متفاوت عمل میکنند.
بیش از یک سال است که محیط اطراف در مرکز توجه قرار گرفته است. چیزی که قبلا اصلا راجع به آن فکر هم نمیکردیم. این فضا تعیین میکند چگونه ببینیم یا بشنویم، اما خودش به تنهایی هیچوقت مورد توجه نبود. حالا دیگر قضیه فرق میکند. مرتبا حریم اطرافمان را زیرنظر داریم که آیا به اندازه کافی از دیگران فاصله گرفتهایم یا نه.
اجداد ما گرفتار شیران و ماران میشدند یا از صخرهها به پایین سقوط میکردند. امروزه در شهرهای پرجمعیتمان، افرادی که موبایل در دست به دور و بر خود توجهی ندارند؛ یا اشیایی که سر راه هستند؛ یا متروهای شلوغ را میتوانیم مثال بزنیم که خب مرگبار یا حتا ترسناک هم نیستند. نهایتا کبودی رو پوست یا احساسی ناخوشایند را در پی دارند.
اساس این تهدیدها، اما درست مثل دوران اجداد ما عمل میکنند: باید مراقب تهدیدات باشیم و البته در اینکار هم خبره شدهایم. در دنیای شلوغ کنونی که با دیگران شریک هستیم، راه خود را با ایجاد فاصله طی میکنیم.
این بخشی از جادوی مغز ماست که با نظارت بر محیط، بین ما و دیگران فاصله ایجاد میکند، بدون اینکه از آن آگاه باشیم. از دهه هشتاد دانشمندان علم مغز و اعصاب کشف کردهاند که فضایی که بدن ما اشغال میکند -یعنی همان به اصطلاح «حریم خصوصی» - به شکلی خیلی خاص با شبکه عصبی ما در ارتباط است.
دستگاه عصبی که پشت این حریم بیواسطه پنهان شده، کاملا پیچیده و در عین حال بدوی است. آنچه را که میبینیم و میشنویم، به احساسات بدل میکند و بین درک و عمل یک ارتباط مستقیم ایجاد میکند تا بتوانیم در مقابله با خطرات به سرعت واکنش نشان دهیم. شقالقمر هم نمیکند.
یکی دیگر از این قوانین، قانونی است که ما را ترغیب میکند تا مراقب اطراف خود باشیم. چه پستاندار، چه حشره یا ماهی، فرقی نمیکند. حتا این کار را ناخودآگاه انجام میدهیم. ما مدام مراقب حریم خصوصی خود هستیم، بدون آنکه به آن آگاه باشیم.
درست شبیه احساس میهنپرستی است. ابتدا مرزها کشیده میشوند، بعد یک طرف مرز مهمتر از طرف دیگر میشود طوریکه انگار آنچه در کشور این سوی مرز اتفاق میافتد، برای خود شخصیت رخ داده است. حریم شخصی البته بسیار کوچکتر از یک کشور است، اما از همین اصل پیروی میکند. مرزی بین درون و بیرون کشیده میشود و یک زمانی هم میتوانیم مرزی بین خودی و غیر خودی بکشیم.
شناخت فرد از خود براساس خصوصیاتی است که بهطور ذاتی در افراد وجود دارند، خاطرات آنها، بدنشان، نشانههای شخصیتیشان و غیره. مفهوم حریم خصوصی، دیدگاه جدیدی را در جستوجوی «خود» میگشاید که این خود را نه از درون بلکه از بیرون تعریف میکند. آدمی در مرکز چیزهایی است که او را احاطه کردهاند. دقت و توجه به آنچه به ما نزدیک است، میتواند در جهت شناخت خود به ما کمک کند.
به اطراف خود نگاه کنیم. چه چیزی به ما نزدیک است؟ یک میز کار نامرتب. یک لپتاپ که وقت زیادی را با آن سر میکنیم. یک استکان چای ولرم. اشیایی بیآزار که حضورشان تهدیدی برای ما محسوب نمیشود. اما مثلا در صف نانوایی وقتی نفس مشتری دیگر را پشت گردنمان احساس میکنیم -حتا قبل از همهگیری کنونی- احساس ناخوشایندی داریم.

چرا اینگونه است؟ حیوان وحشی که نیستند به ما آزاری برسانند، درست مثل خودمان منتظرند تا نوبتشان بشود. اما نزدیکی به انسانها مانند نزدیکی به اشیا نیست. وقتی کتابی را در دست میگیریم و وقتی دست کسی را لمس میکنیم، باهم مقایسه کنیم.
دانشمندان علوم اعصاب فهمیدهاند که انسان واجد دو نوع حس لامسه است؛ یکی وظیفه دارد تا تشخیص دهد چه چیزی ما را لمس میکند و دیگری خوشایند یا ناخوشایند بودن چیزی را که لمس میکنیم، تعیین میکند، مثل لمس صورت لطیف یک بچه یا لمس یک حلزون لزج. این سازوکار که به عنوان «لمس عاطفی» شناخته میشود، نقش منحصر به فردی در ارتباطات اجتماعی انسان ایفا میکند.
پس کسانی که پشت سرمان در صف نانوایی ایستادهاند، بیگانههایی هستند که دلمان نمیخواهد با آنها هیچ ارتباط فیزیکی داشته باشیم. اما اگر به حریم خصوصی ما تجاوز کنند، حتا اگر هیچ ارتباط فیزیکی بین ما صورت نگرفته باشد، مغز واکنشی کاملا مشابه را نشان میدهد. احساسی که از لمس اشیا در ما ایجاد میشود، کاملا متفاوت است از لمس یک فرد، چراکه لمس دومی میتواند خوشایند یا ناخوشایند باشد.
به همین خاطر از دهه شصت تاکنون روانشناسی اجتماعی توجه خود را به احساسات نامطبوعی معطوف کرده است که با نفوذ افراد ناشناس به حریم خصوصی ما شکل میگیرند و نقش زنگ خطری را دارند که در زمان نزدیکی بیش از حد افراد به ما به صدا درمیآیند و ما را وادار به اتخاذ تصمیم میکنند که آیا حضور آن فرد را بپذیریم یا خود را عقب بکشیم.
اگر آدم ترسویی باشیم یا اینکه بدانیم فرد پشت سرمان قابل اطمینان نیست، آن وقت این آژیر زودتر به صدا در میآید طوری که این نیاز را حس میکنیم که باید فاصلهمان را با دیگری بیشتر کنیم.
شاید شگفتانگیز باشد که با وجود چنین برنامهریزی بیولوژیکی جهت دور نگه داشتن دنیا، گاهی عملکردمان بسیار بد است. در این دوران همهگیری آن را بهتر درک کردهایم.
چرا اینگونه است؟ جواب ساده است. بله، حس احاطهشدن میتواند ناراحتکننده باشد، اما از طرف دیگر میتواند خوشایند هم باشد، چراکه نقطه مقابل آن برابر است با تنهایی و انزوا که به هر قیمتی از آن پرهیز میکنیم. اگر مدام جهان را از خود دور میکردیم، نمیتوانستیم بقا داشته باشیم.
دو نیروی مخالف همدیگر را جذب میکنند؛ نیرویی که ما را از جهان دور میکند و نیروی که ما را به سمت آن میکشاند. ما بین این دو نیرو در نوسانیم، مهم این است که تعادل خود را حفظ کنیم. این وظیفه سادهای نیست و در این دوران همهگیری بهتر از هر زمان دیگری درک میکنیم که این حفظ تعادل چقدر میتواند چالشبرانگیز باشد.
ترجمه آذر محمودی
* (محقق انستیتو نیکود در پاریس)
Frederique de Vignemont