افلاطون قائل به صراط مستقیم بود، ارسطو صراطهای مستقیم
از نظر ارسطو در زندگی راههای صحیح گوناگون وجود دارد. آنچه برای یک شخص خوب است، ممکن است برای شخص دیگری خوب نباشد. بنابراین ارسطو در اخلاق قائل به "نسبیت" و "تجربهگرا" بود. افلاطون به صراط مستقیم اعتقاد داشت و ارسطو به صراطهای مستقیم.
در نوبت پیشین دربارۀ فلسفۀ اخلاق افلاطون توضیح دادیم و گفتیم که افلاطون تجربهگرا نبود و صرفا با تعقل در پی کشف حقیقت امور بود. این در واقع ویژگی غالب تفکر یونانی بود که میکوشید حقایق را تنها از طریق تعقل و استدلال کشف کند.
چنین طرز تفکری، غالبا غیرعلمی تلقی میشود زیرا متفکر به جای "مشاهده" و به ویژه "تجربه"، صرفا از طریق تعقل به استنتاج امور و وقایع از طبیعت عالم و ماهیت انسان میپردازد.
اما با ظهور ارسطو در فلسفۀ یونان، تجربهگرایی نیز رواج یافت. ارسطو در نوشتههای خود از شیوۀ تفکر افلاطون فاصله گرفت و برای درک مسائل اخلاقی، راههای علمی یا تجربی را در پیش گرفت.
او به جای آنکه بکوشد طبیعت "زندگی خوب" را برای "همۀ انسانها" صرفا از طریق تفکر کشف کند، به مطالعۀ رفتار و گفتار مردم در زندگی روزمره روی آورد. ارسطو دریافت که افراد ساده، رفتار بعضی از مردم را به عنوان نمونۀ "زندگی خوب" در نظر میگیرند و رفتار برخی دیگر را به عنوان نمونۀ "زندگی بد".
وی همچنین پی برد که زندگیهای گوناگونی که مردم آنها را با صفت "خوب" توصیف میکنند، همگی دارای وصف مشترک "سعادت" است؛ و زندگیهایی که "بد" قلمداد میشوند، همه دارای وصف مشترک "بدبختی" است. بنابراین در جواب این سؤال که "زندگی خوب برای انسان چیست؟"، پاسخ ارسطو این بود که "زندگی خوب، زندگی سعادتمندانه است."
اما این جواب کافی به نظر نمیرسد زیرا سؤال این است که منظور انسان معمولی از "زندگی سعادتمندانه" چیست؟ آیا چنین انسانی، که در واقع اکثریت انسانها معمولی و متوسطاند، زندگی توام با لذت و شهرت را در نظر دارد یا چیز دیگری منظورش است؟ و ضمنا معنای دقیق کلمۀ خوشبختی یا سعادت چیست؟
کتاب ارسطو در علم اخلاق، به نام "اخلاق نیکوماخوس"، کوششی فلسفی است در پاسخ به این سؤال که "سعادت چیست؟" ارسطو در این کتاب میگوید "سعادت فعالیت نفس در انطباق با فضیلت کامل است".
اما این تعریف مبهم است و محتاج تفسیر. برخی گفتهاند منظور ارسطو این بوده که سعادت چیزی ساکن و ایستا نیست بلکه نوعی فعالیت است. از این منظر، سعادت مانند هدف و مقصد معینی است که مردم از طریق فعالیتهای روزانۀ زندگی به آن میتوانند رسید؛ چنانکه پس از پیمودن مسافتی، مثلا به فلان شهر میتوان رسید.
اما ارسطو چنین نظری نداشت. او معتقد بود سعادت چیزی است که همراه فعالیتهای معینی است نه اینکه هدف این فعالیتها باشد. از این منظر، سعادت چیزی است مانند پافشاری. کسی که با پافشاری به کاری مشغول است به هدفی به نام "پافشاری" نمیرسد بلکه طریق خاصی برای انجام کارش برگزیده است. مثلا سعی میکند مغلوب اوضاع و احوال نگردد.
سعادت نیز، از نظر ارسطو، طریقهای است برای رویارویی و اشتغال به فعالیتهای گوناگون زندگی مانند خوردن و کار کردن و مهر ورزیدن و غیره. مثلا اگر انسان از خوردن و کاوشهای عقلی و دوستی و ... لذت ببرد و غالبا دلتنگ و افسرده و غمگین و نگران نباشد، انسانی نیکبخت و سعادتمند است.
سعادت از نظر ارسطو به غذا خوردن شباهت دارد. او میگوید در پاسخ به این سؤال که انسان چه اندازه باید غذا بخورد، پاسخ قطعی وجود ندارد. یعنی نمیتوان هر انسانی یا حتی این فرد خاص باید مثلا دو کیلو غذا بخورد. مقدار غذای افراد به وزن و فعالیت و سلامتی یا بیماری آنها بستگی دارد.
مثلا کسی که در معدن کار میکند یا کشاورز است، غذای بیشتری نیاز دارد تا کسی که پشت میز مینشیند یا کارمند بانک است. شخص تنومند نیز معمولا به خوراک بیشتری نیاز دارد تا شخص لاغر یا ریزجثه.
پس مقدار درست و مناسب خوراک هر کسی را فقط میتوان از طریق "آزمون و خطا" معلوم کرد. اگر ما مقدار معینی غذا بخوریم و باز هم احساس گرسنگی کنیم، باید بیشتر بخوریم. اگر همان مقدار را بخوریم و احساس ناراحتی کنیم، باید کمتر بخوریم. مقدار درست، "حد وسط" میان پرخوری و کمخوری است.
حد وسط را لزوما نمیتوان با عدد و رقم مشخصی تعیین کرد. مثلا اگر یک کیلو غذا کم باشد و دو کیلو زیاد باشد، حد وسط لزوما یکونیم کیلو نیست. شاید یکونیم کیلو باشد، شاید هم کمتر یا بیشتر. مهم این است که حد وسط بین یک تا دو کیلوگرم غذا است.
نتیجۀ مهم این دیدگاه این است که در زندگی راههای صحیح گوناگون وجود دارد. آنچه برای یک شخص خوب است، ممکن است برای شخص دیگری خوب نباشد. و چنانکه در توضیح فلسفۀ اخلاق افلاطون توضیح دادیم، کسی نمیتواند پیش از تجربه و آزمون عملی، تنها با به کار بردن عقل، بگوید که کدام طریق زندگی برای او صحیح است.
بنابراین ارسطو در اخلاق قائل به "نسبیت" و "تجربهگرا" بود. همچنین میتوان گفت که افلاطون به صراط مستقیم اعتقاد داشت، ارسطو به صراطهای مستقیم. به همین دلیل فلسفۀ ارسطو پذیرای تنوع و کثرت بود و فلسفۀ افلاطون نه. و باز به همین دلیل ارسطو مدافع دموکراسی بود و افلاطون مخالف دموکراسی.
هر جا که حقیقت "آشکار" قلمداد شود و فقط "یک راه" پیش روی آدمیان باشد، یعنی فقط پیمودن یک راه مجاز دانسته شود، جمع کثیری از انسانها "گمراه" قلمداد میشوند و از آنجایی که کار را نمیتوان به دست کسانی سپرد که گمراهیشان قطعی است، لاجرم دموکراسی منتفی میشود و مردم صرفا باید تابع نظرات حاکم اقتدارگرایی باشند که مدعی است حقیقت در مشت اوست و دیگران باید در برابرش تسلیم و طاعت پیشه کنند.
باری لازمۀ اخلاقی زیستن از نظر ارسطو، رعایت "حد وسط" یا اعتدال بود. انسان سعادتمند از نظر ارسطو، شجاع و سخی و متواضع و خوشمشرب و ... است. این فضائل، مطابق توضیح ارسطو، فضائل اعتدالیاند. یعنی شجاعت حد وسط ترس و تهور است. سخاوت حد وسط اسراف و خست. تواضع حد وسط کبر و ذلت.
فلسفۀ "اعتدال" ارسطو را میتوان چنین خلاصه کرد: انسان برای نیل به سعادت باید معتدلانه عمل کند. یعنی باید چنان رفتار کند که گویی برای رسیدن به حد وسط افراط و تفریط کوشش میکند. لیکن حد وسط در مورد هر فردی ممکن است متفاوت از افراد دیگر باشد. برخی افراد بیشتر از دیگران میتوانند شجاع باشند و بعضی کمتر. هر کس باید مطابق آنچه فراخور اوست عمل کند.
اما افلاطون معتقد بود "خوبی" یک صفت مطلق است. یعنی هر فردی یا "خوب" است یا "خوب" نیست؛ بنابراین در اوضاع و احوال معین، فقط یک طریق کردار خوب وجود دارد. اما ارسطو این رای را رد میکند و میگوید زندگیهای "خوب" بسیارند و همۀ آنها مشترکا این حقیقت را در بر دارند که اگر انسانها معتدلانه رفتار کنند به سعادت نائل میشوند؛ ولی طریقههای بسیاری ممکن است برای "رفتار معتدلانه" وجود داشته باشد. بنابراین راههای بسیاری برای سعادتمند بودن وجود دارد.
ارسطو تاکید افلاطون بر "دانایی" را نیز رد میکند. او میگوید لازمۀ اخلاقی عمل کردن، شناخت کامل و برخورداری از سواد و تحصیلات عالی نیست. او معتقد است رفتر اخلاقی مستلزم فهم اخلاقی است و همۀ مردم میتوانند امیدوار باشند که به فهم اخلاقی دست یابند زیرا لازمۀ عمل اخلاقی، درک حقایق مطلق اخلاقی نیست بلکه نوعی "حکمت عملی" و احساس نیاز به میانهروی است.
ارسطو همچنین این رای افلاطون را هم رد میکند که "شناسایی خیر" قطعا به "رفتار اخلاقی" منتهی خواهد شد. او در نظریۀ خلاقی خود، مفهوم "ضعف اخلاقی" یا فقدان خویشتنداری را وارد میکند و به همین دلیل نظر واقعبینانهتری دربارۀ "طبیعت انسان" دارد.
ارسطو میگوید برای انجام دادن عملی، تنها شناخت آنچه باید انجام داد کافی نیست، بلکه تسلط بر خویشتن نیز به عنوان ضمانت اجرای آن عمل، لازم است؛ زیرا ما به آسانی میتوانیم به واسطۀ لذات حاصل از اعمالی که نباید انجام دهیم، گمراه و از طریق "اعتدال" منحرف شویم. بنابراین انسان باید در ایام جوانی تعلیم و تربیت درست و شایستهای برای تحصیل عادات نیک دریافت کرده باشد تا وقتی فهمید که "اعتدال" کدام است، خودداری و مراقبت از خویشتن را برای پیمودن مسیر اعتدال داشته باشد.
ارسطو در نظریۀ اخلاقیاش به "فهم مشترک" و "عرف عام" توجه داشت چرا که معتقد بود جهان را "متوسطان" پر کردهاند؛ و به همین دلیل، برخلاف افلاطون که برای اطاعت همۀ مردم، بدون توجه به خواستها و تمایلات و شئون آنها در زندگی، مقررات سخت و شدید وضع میکرد، ارسطو اهل سختگیری نبود. او همچنین این نظر را رد میکرد که لذت به کلی بد است. برعکس، معتقد بود که هیچ انسانی نمیتواند بدون برخورداری از "حدی از لذت" خوشبخت و سعادتمند باشد.
به نظریۀ ارسطو انتقادات واردی هم وجود دارد. مثلا گفتهاند حد وسط را همیشه نمیتوان رعایت کرد. بین وفای به عهد و عهدشکنی، حد وسطی وجود ندارد. یا بین راستگویی و دروغگویی. در اینجا به نظر میرسد که مطلقگرایی افلاطون درستتر باشد.
اگرچه این نقد به ارسطو وارد است ولی در مورد "راستگویی"، مطلقگرایی افلاطون قابل دفاع نیست. دست کم فیلسوفان اخلاق نتیجهگرا و نیز فیلسوفانی که سعی کردهاند مابین وظیفهگرایی و نتیجهگرایی در حوزۀ اخلاق امتزاجی پدید آورند، هر کدام با استدلالهایی "راستگویی مطلق" را رد کردهاند و پذیرفتهاند که انسان گاهی نیز ناچار است دروغ بگوید و این کار لزوما غیراخلاقی نیست.
دیوید راس
شرح این موضوع مفصل است و بعدها در توضیح فلسفۀ اخلاقِ فیلسوفان نتیجهگرا و نیز در توضیح آرای دیوید راس، که در قرن بیستم کوشش موفقی در سازگاری مطلقگرایی اخلاقی کانت و نسبیگرایی اخلاقی فیلسوفان نتیجهگرا (یا فایدهگرا) داشت، به آن میپردازیم.
منبع: عصر ایران