قصه زندگی مادر بزرگی که به میرزای جنگلی کمک میکرد
بتول پایدار وقتی ۶ ساله بود همراه خانوادهاش با کشتی از باکو به بندر انزلی مهاجرت کرد. پدر او اصالتا زنجانی و مادرش تهرانی بود اما از چند نسل قبل به باکو مهاجرت کرده بودند. او میگوید: «چند بار شناسنامهمان عوض شد و دقیقاً نمیدانم چه روزی به دنیا آمدم ولی مادرم همیشه میگفت که متولد تابستان هستم. من وقتی از باکو به ایران میآمدیم را در خاطر دارم. علت مهاجرت به ایران هم این بود که پدرم بیمار شد و پزشک معالجش بهتر دید که به وطنش بیاید.»
نشستن پای خاطرات مادربزرگ ها که چاقدشان بوی مهربانی می دهد فصل مشترک زندگی بسیاری از ما به حساب می آید. بتول پایدار یکی از مادربزرگ های محله یوسف آباد است که خاطراتی شنیدنی از روزگار قدیم این محله و زندگی شخصی اش روایت می کند.
شما را مهمان خانه بانویی میکنم که سال ۱۳۰۲ در باکو از مادر و پدر ایرانی متولد شد. مادربزرگ ۹۱ سالهای که خاطرههای دورش را به خوبی در ذهن دارد.
او از ۵۰ سال پیش تاکنون ساکن خیابان دوازدهم یوسفآباد است. «بتول پایدار» از خاطرههای تاریخی، فرزندداری و روزگار قدیم محله یوسفآباد سخن میگوید. خلاصه گفتوگوی ۲ ساعته ما با مادربزرگ پر از لبخند محله یوسفآباد را بخوانید.
در یک صبح نه چندان گرم تابستانی، مهمان «بتول پایدار» و دخترانش «پریزاد»، «مروارید» و «فیروزه» در خانه این بانوی مهربان بودم. طبقه اول دخترش، پریزاد، و طبقه سوم، دختر دیگرش، فیروزه، زندگی میکند. مروارید که خود بانویی ۶۰ ساله و از دختران بانو پایدار است، با مهربانی در میگشاید و فیروزه هم به استقبالم میآید.
به رسم همه خانههای ایرانی، صاحبخانه ترجیح میدهد ابتدا از مهمانش پذیرایی کند، یک پذیرایی کاملاً سنتی و البته دوستداشتنی. چای لب سوز و خوشرنگ در استکان و نعلبکیهایی که حالا دیگر کمتر در خانههای ما پیدا میشود و تنقلات سوغاتی ارومیه و کرمان، حکایت از اصالت خانواده این مادربزرگ دارد.
از باکو تا یوسفآباد
بتول پایدار وقتی ۶ ساله بود همراه خانوادهاش با کشتی از باکو به بندر انزلی مهاجرت کرد. پدر او اصالتا زنجانی و مادرش تهرانی بود اما از چند نسل قبل به باکو مهاجرت کرده بودند. او میگوید: «چند بار شناسنامهمان عوض شد و دقیقاً نمیدانم چه روزی به دنیا آمدم ولی مادرم همیشه میگفت که متولد تابستان هستم. من وقتی از باکو به ایران میآمدیم را در خاطر دارم. علت مهاجرت به ایران هم این بود که پدرم بیمار شد و پزشک معالجش بهتر دید که به وطنش بیاید.»
خانواده پایدار وقتی در بندرانزلی ساکن شدند، بتول راهی مدرسه شد و پس از پایان دوره ششم ابتدایی، نخستین دختری بود که در رشت، در آزمون ورودی دانشسرا پذیرفته شد. او میگوید: «معدل آزمون ورودی برای دانشسرا ۱۶ بود و یادم هست که خیلی برای این آزمون تلاش کردم تا معدلم به ۱۶ برسد.»
با کمی مکث ادامه میدهد: «نخستین دختری بودم که پدرم موهایم را در مدرسه تراشید و همه آن زمان پدرم را فردی غیرعادی میدانستند. پدرم موهایم را تراشیده بود تا شپش به موهایم نیفتد، چون آن زمان این مشکل در مدرسههای دخترانه زیاد دیده میشد.»
او داستان آشنایی با میرزا کوچک خان را این گونه روایت می کند: «یکی از اقوام نزدیک مان مدیر تدارکات مبارزان جنگلی بود. من هم به واسطه او در تدارک مواد غذایی مورد نیاز میرزا کوچک خان جنگلی و دوستان مبارزش سهم داشتم. چند بار میرزا کوچک خان را دیده بودم و در حد توان خود و خانوادهام به او و همرزمانش کمک میکردم.»
۹ فرزند، ۱۷ نوه، ۱۰ نتیجه
بتول پایدار در ۱۶ سالگی با مردی که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد. حاصل آن ازدواج ۳ فرزند بود که یکی از پسرهایش فوت کرد. چند سال بعد، در سال ۱۳۲۸ همسرش از دنیا رفت و او دو سال بعد با «مهربان پرورش» ازدواج کرد؛ مردی مجرد که زرتشتی بود و به خاطر ازدواج با بتول مسلمان شد و نام خود را به «احمد» تغییر داد. حاصل ازدواج دوم او، ۶ فرزنداست. او با گفتن این جمله که همه فرزندانم تحصیلکرده هستند شروع میکند به لیست کردن اسمها و مدارک عالیه دانشگاهی آنها. لبخند میزنم میگویم من فکر میکنم داشتن دو فرزند خیلی هم زیاد است اما شما ۱۲ فرزند به دنیا آوردهاید.
لبخند تلخی میزند و میپرسد: «یک فرزند دارید؟ تک فرزندی چند سالی است که مد شده و یک مد خیلی خطرناک است. این روزها خانمهای جوان فکر میکنند اگر دو فرزند داشته باشند دنیا به آخر میرسد. مادر وظیفهاش است که برای فرزندش وقت بگذارد و به نیازهای او رسیدگی کند.»
با مکثی کوتاه ادامه میدهد: «مادر و پدرهای جوان به تنها شدنشان فکر نمیکنند، اصلاً با خود فکر میکنند وقتی تنها فرزندشان بزرگ شد و بخواهد برود خارج زندگی کند، آنها چقدر تنها میشوند؟ اصلاً مگر بچه، خواهر و برادر و یک همصحبت و همبازی نیاز ندارد؟»
سطح توقعها بالا رفته است
خانه زیبا، بزرگ و در عین حال ساده او نشان میدهد که در زندگی بانویی قانع بوده است. او معتقد است قناعت، شرط مهمی در خوشبختی است. او میگوید: «من همیشه سعی کردم در زندگی قانع باشم و این قناعت را در عمل هم به فرزندانم نشان دهم. من یادم نمیآید در سال بیشتر از دو بار برای فرزندانم کفش و لباس خریده باشم؛ عید و پاییز. وقتی لباس و کفش فرزند بزرگترم کوچک میشد فرزند بعد از او استفاده میکرد اما حالا اینطور نیست.»
او به خاطرهای در اینباره اشاره میکند: «یک روز به یکی از بستگان نسبتاً نزدیکم گفتم چرا فلان لباس که اتفاقاً زیبا و نو هم بوده را دور انداختی، فرزند دومت میتوانست استفاده کند، در جوابم گفت اگر از لباس خواهرش استفاده کند عقدهای میشود. من این را قبول ندارم؛ بچه باید از کودکی قناعت و پسانداز کردن را بیاموزد.»
اصول تربیتی برای بچهها
او در تربیت فرزندانش اصول خاص خودش را داشت و دخترانش هم این ویژگی را تأیید میکنند. مادربزرگ میگوید: «به بچه میگفتم با بچههای پولدار دوست نشوید، آنها دنیایشان با دنیای بقیه فرق دارد، آنها تلاش کردن را کمتر بلد هستند و همه چیز را حاضر و آماده میخواهند.» مادربزرگ میخندد و ادامه میدهد: «پسرم منوچهر الان ۵۷ساله است و در ایتالیا زندگی میکند و میگوید مامان هنوز هم نمیتوانم با پولدارها دوست شوم!»
فیروزه در ادامه حرفهای مادرش میگوید: «پدرم دفترهای ۱۰۰ یا ۲۰۰ برگ برای ما میخرید اما مادرم آنها را تبدیل به دفترهای ۲۰ برگ میکرد و جلد کاغذی برایش میگذاشت و میگفت نباید بچههای فقیر حسرت داشتن دفترهای پربرگ و زیبا را بخورند.»
پریزاد، دختر دیگرش، میگوید: «ویژگی دیگر مادرم این بود که به ما پول نمیداد تا از بوفه مدرسه خرید کنیم، از خانه خوراکیهای مفید برای ما میگذاشت، چون معتقد بود خرید از بوفه باعث فخرفروشی به بچههایی میشود که حتی با خودشان از خانه هم نمیتوانستند تغذیه بیاورند.» مروارید هم میگوید یادش هست یک بار مادرش پولی که همراهش داشت را به چند فقیر بخشید و آنها مجبور شدند تا خانه پیاده بیایند.
راز عمر طولانی
با اینکه ۹۱ بهار را تجربه کرده، هنوز با قامتی افراشته میایستد، صورتی بشاش و با نشاط دارد. مادربزرگ راز تندرستیاش را پیادهروی روزانه و استفاده از داروها و جوشاندههای گیاهی میداند: «در جوانی از همین یوسفآباد تا شاه عبدالعظیم(ع) را پیاده میرفتم، باورتان میشود؟ گیاهخواری میکردم و هنوز هم گیاهخوارم. جمعهها، وقتی فرزندانم از خواب بیدار میشدند روی طاقچه اتاق لیوانهایشان را میدیدند که پر از جوشانده بود. من به طب سنتی اعتقاد دارم.» مادربزرگ دستانش را روی هم کشد و میگوید: «یک راز دیگر هم، عشقی بود که همسرم به من میداد، احمد آقا عاشقانه مرا دوست داشت.»
خاطرات مادربزرگ
با افتخار میگوید که مشترک نشریههای مردم، فردوسی، روشنفکری بود و هفتهای یک بار مقابل دانشگاه تهران کتاب میخرید.
مادربزرگ هنوز به خاطر دارد که یک دوچرخهسوار هر روز در محله یوسفآباد شیر میفروخت.
وقتی یادش میآید که متفقین خوراکیها را در رشت روی زمین میریختند و کودکان گرسنه آنها را از روی زمین جمع میکردند، ناراحت میشود و میگرید.
منبع: همشهری