بزم صبحگاهی نشئهبازها
چیزی شبیه دیوار، مانع شده بود. سد شده بود. چیزی درون خودم که باید دگرگون میشد؛ به یک «باور» نیازمند بودم؛ باید «خماری» را که در تمام بدنم لغزیده بود، ذرهذره درد میکشیدم. باید به بیخانمانیام «ایمان» میآوردم.
کد خبر :
۶۷۴۷۵
بازدید :
۱۰۳۷
سیامک صدیقی | پاها، در بزنگاه، عصیان کرده بودند. تردید، ناگهان پیدایش شده بود و قلاب انداخته بود روی قدمهایی که پیش نمیرفت.
شب تا سبزهها هم رسیده بود و من ابتدای تاریکی ایستاده بودم؛ بیهیچ نوعی از پیوند با جماعت پیشِرو و حتی کهنسالترین لباسهایی که تن کرده بودم، باعث تعلق نمیشد و تردید پیدایش شده بود؛ درست در همآغوشی خیابان و بوستان.
چیزی شبیه دیوار، مانع شده بود. سد شده بود. چیزی درون خودم که باید دگرگون میشد؛ به یک «باور» نیازمند بودم؛ باید «خماری» را که در تمام بدنم لغزیده بود، ذرهذره درد میکشیدم. باید به بیخانمانیام «ایمان» میآوردم.
روبهرو، میزبانی باشکوه کارتنخوابها و رقص شعلههای بیقدر آتش بود.
«شرطِ اول قدم»، همآغوشی سیگارِ بهمن پایهکوتاه و لبها بود؛ دود سنگین سیگار، سُر خورد در هوای سردِ اواخر آبان و پاها مانند وسوسه راه افتاد.
زورمان به مستراح میرسد
بوستان، حجم هزار متری مخوفی است که انگار در «سیاه» حل شده باشد، چیزی به رنگِ اندوه، حسرت... یا حتی شبیه دلتنگی؛ و من مسخ شده بودم؛ از تشبادِ خیرمقدم ساقیها و تشویش یخزدگی.
در نیمکره چپِ بوستان، حجم غلیظشده نشئگی بیداد میکند، خاکستریِ پرزوری توی «پایپها» میچرخد، راه بینی را پیش میگیرد و پخش میشود توی رگها.
دورهمی گسترده جامههای چرکمرده و دریده که کارتنخوابها، از جبرِ سرما توی آنها تحلیل رفتهاند، و گونیهای تنومندی که بوی ماسیده آشغال میدهد.
چنان «ز غوغای جهان فارغ» گرمِ مکاشفه در عالم هپروت.
بیرون از قلمرو متمایز کارتنخوابها، تاریکی و سکوت بخش بزرگ بوستان را تسخیر کرده است و «خوف»، آشکارا آن گوشههای دور، لبخند میزند.
چسبیده به انتهای بوستان، ساختمانِ باشکوه دستشویی هم با معماری حماسیاش، خودنمایی میکند که ورودیهایش را چهارقفله کردهاند؛ و همه جا بوی شدید... میدهد؛ «تو خود حدیث مفصل بخوان...».
حیرونِ دو کام، شیشهام
بیهیچ پیوستگیِ این جهانی، به بوستان فراخوانده شدهام؛ در این لحظه بیشکوه هبوط، «نیمهشب»، ملایم از میان نشئگی بوستان عبور کرده است یا شاید عقربههای ساعت، با عدد دو، سه یا نمیدانم چند، مهرورزی میکنند؛ روی چه ساعتی ایستادهام؟!
وصله بر وصلهپوشها، اینجا با مکاشفهِ زمان بیگانهاند. فقط صدای ناایستای تقتق فندکها و تاخت موتورِ ساقیها تا طلوع، توی گذرگاه گوش آمدوشد میکند؛ و در خلسه نگریستن، ناگهان مخاطبِ خاص آوایی میشوم که جایی میان شب و سوز، نشانهام گرفته است:
رفیق مایی؟
ترس، پاشیده میشود توی تمام مویرگها.
به طرز فاحشی، غافلگیرانه به بازی کشیده شدم و باید اجابت میکردم؛ و مکث آنقدر کش میآید که به «بله» میرسد.
من با «کلمه» میهمان ضیافت «دودها و بیخانمانها» شده بودم.
دست دراز میکند و تقاضا شروع میشود:
حیرونِ دو کام شیشهام.
نگاهم درست میماسد روی حیرانیاش
و تداوم صدای درهم به تمنا و تشنج:
داری؟
و سراسرِ شب، این تقاضا، بارها و بارها تکرار میشود؛ از سوی مردان و بیشتر، زنان و پاسخ «نه» آمیخته با درماندگی و شوربختی است.
دو پاکت سیگار بهمن که باید تا طلوع دوام بیاورد و فندک زرد قناری، تمام دستمایه من است که با آنها «شب را سر میکنم».
زیست دیگرگونه شبانه تهران
سر میخورم میان حجم آشفته گفتگوهای ابتر؛ چسبیده به کارتنخوابها و چسبیدهتر به مردی و زنی جوان که پیوند «شیشهای» دارند.
بیدادی که «شیشه» روی تَردی زنانه میکشد، لایق سوگواری است. فاجعه هوار میشود بر صورتهای دلنشین که زمانی «رسم عاشقکشی و شیوه شهرآشوبی» را ازبر بودند.
سرشت زنان، اما با دلبری درآمیخته است، با رژهای اغراقشده قرمزرنگ و بزکِ بهافراط، تقلا میکنند و...
ماتم دوچندان میشود.
بزم شبانگاهی ۳۰۰ ژندهپوش که با پشتکاری دیرپا، لب به همآغوشی «پایپ»ها دادهاند، با گردش چرخدستیهای چای و لبو داغتر میشود.
«سرما» به کاسبیِ چرخهای فرتوت، رونق داده است. مبادله اینجا بیشتر از گونه کالابهکالاست؛ کفش و فِلُش در برابر چای و نبات و هر دو سوی معامله، خرسندند؛ و حیرت که شبنشینی، آمدگانِ جدید دارد و تا سپیده دم، «خمار» به بوستان تزریق میشود.
آن سوتر، در میدان شوش، بزم به غوغا رسیده است؛ «ز معربدان و مستان و معاشران و رندان»
و زیست شبانه تهران تا بامدادان، با مالخرها و پایپ به دستان و آفتابهدزدها بیگسست برقرار است؛ اعجابانگیزترین شبنشینی در قلب پایتخت.
«وجدان» کجای انسان میشود؟
هر چه سرما بیشتر زور میآورد، کارتنخوابها مچالهتر میشوند.
اینجا، همهچیز ورای قوانین متقنِ «فیزیک» جاری است. نشئهبازها، جاذبه را به ریشخند گرفتهاند و بوستان لبریز از ایستادهخفتگانی است؛ بیاتکا به هیچ، به خواب رفتهاند و جماعتی چنان پیچاپیچ، در خود گره خوردهاند که پدیدار نیست سر کجاست و تن کجا؛ تصویری که دلآشوبت میکند؛ و بوستان تا رونمایی سپیدهدم، گذرگاه ساقیهاست. به تفاخر، میان کالبدهای فرسوده پرسه میزنند و در رسوخِ هبهشان بر این تنهای مفلوک، به ریشخند نظاره میکنند؛ و باز حیرت؛ گویی شگفتی این شامگاه را انتهایی نیست؛ هر نوبت داستانی نو میزاید؛ دختران به ۲۰ نارسیده، قبای ساقیگری تن میکنند؛ دخترانِ فرار و «رقصی چنین میانهِ» نشئگان؛ «عجیب واقعهای و غریب حادثهای».
روی اون یکی صندلی بشین.
اینبار مخاطب تحکمِ فریاد یک ساقی شده بودم؛ و تداومِ دستور:
بجنب.
سرما توی تمام بدنم آشیانه کرده است. به جانکندنی، توی لرزِ رسوب کرده یک صندلی دیگر، آنسوتر فرو میروم.
رفتگران تمام حافظه شب را جارو میزنند
سرما خواب را از حرمسرای چشمها بیرون کشیده است.
از میان سگلرزهای زمستان، به فراغبالی ساقیها نگاه میکنم که عوارضِ کاسبی نمیدهند، مالیات نمیدهند و تا دیرهنگام، آنگاه که شب با روز پیوند میخورد، بی الزام به تعطیلی نیمشب، مشتری دارند.
لرز زیر لباسها، درست روی پوست تنم، دراز کشیده است و به داخل نشت کرده است؛ یک تشنج خفیف که راه افتاده روی کتفها و ساقها و شگفت که لابهلای این همه مرثیه و لرز، گرسنگی پایدارترین تشویش غریزی شده است.
«حلول»، با «سرخی بعد از سحرگه» آغاز میشود؛ نور کم رمقِ بامدادی، میدمد در کالبدِ بیجانِ بهاغمارفتگان.
تکان از چاکهای گودِ پنجهها آغاز میشود و به لمسِ خورجینهای تنومند میرسد و دعوت به ضیافت سطلهای زباله.
رستاخیز کارتنخوابها، تصویر باشکوه و غمانگیزی است که اینگونه بیهیچ دگرگونی هر بامداد تکثیر میشود.
بازیگران جابهجا میشوند؛ رفتگران با جاروهای دسته بلندشان، داغِ تراژدی شبانه را جارو میزنند.
صحنه روشن میشود.
۰