آگوستین
هرمان هسه ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی-سوییسی و برندهٔ جایزهٔ نوبلِ سال ۱۹۴۶ در ادبیات. وی در ۲ ژوئیهٔ ۱۸۷۷ در شهر کالو (Calw) واقع در استان بادن-وورتمبرگ زاده شد. پدر هرمان هسه مدیریت مؤسسه انتشارات مبلغین پروتستان را به عهده داشت. مادرش دختر هندشناس معروف، دکتر«هرمان گوندرت» و مدیر اتحادیه ناشران کالو بود. کتابخانه بزرگ پدربزرگ و شغل پدر، اولین باب آشنایی هرمان هسه جوان با ادبیات بود. از طریق پدر و مادرش که مبلغان مذهبی در هندوستان بودند، به جهانبینی و تفکرات فلسفی هند دست یافت.
فرادید | در كوچه موستاكر زن جوانى خانه داشت كه شوهرش را كمى بعد از ازدواج به مصيبتى از دست داده بود و اكنون بى چيز و بى كس در اتاق كوچك خود نشسته، زادن فرزندش را انتظار مى كشيد كه پدرى نمى داشت.
از آنجا كه كسى را نداشت فكر و ذكرش همه درباره اين سفرى بود و هيچ چيز والا و زيبا و خواستنى نبود كه در خيال براى فرزندش نينديشد و نخواهد و به خواب نبيند. خانه بزرگى از سنگ با ديوارهايى آينه كارى و حوضى با فواره اى در باغ چيزى بود كه كمتر از آن را زيبنده او نمى دانست و درخصوص آينده او آرزو مى كرد كه دست كم استادى والامقام يا كشورگشايى بزرگ شود.
در همسايگى زن بينوا، كه اليزابت نام داشت، پيرمردى به سر مى برد كه كمتر كسى بيرون رفتنش را از خانه مى ديد، مرد خردجثه اى بود كه موهاى سفيدى داشت و كلاه منگوله دارى بر سر مى گذاشت و چتر كهنه سبزرنگى به دست مى گرفت كه ميله هايش مانند قديم از استخوان ماهى بود. كودكان از او مى ترسيدند و بزرگسالان معتقد بودند كه گوشه گيرى پيرمرد لابد بى دليل نيست. اغلب ديرى مى گذشت و كسى او را نمى ديد.
اما شب ها گاهى از ويرانه كوچكش صداى موسيقى دل انگيزى شنيده مى شد، كه گفتى از سازهاى ظريف و خوش آهنگ بسيارى بيرون مى آيد. آن وقت اگر كودكانى از پاى پنجره اش مى گذشتند از مادرشان مى پرسيدند آيا فرشتگان يا پريان دريايى اند كه در آن خانه ترانه مى خوانند؟ اما مادران كه از فرشتگان و پريان دريا چيزى نمى دانستند مى گفتند: «نه، اين صدا لابد از ساز جعبه اى كوكى است.»
اين مرد خردجثه كه همسايگان آقاى بينس وانگر مى ناميدند با خانم اليزابت دوستى عجيبى داشت. آنها هرگز حرفى با هم نمى زدند، اما بينس وانگر پير هر بار كه از پاى پنجره همسايه خود مى گذشت دوستانه به او سلام مى كرد و زن نيز از راه سپاس سرى به درود فرود مى آورد و او را دوست مى داشت و هر دو در دل مى گفتند: «اگر روزى درمانده شوم و راهى به جايى نيابم بى شك نزد اين همسايه پناه و چاره خواهم جست.»
و چون هوا رو به تاريكى مى رفت و خانم اليزابت پشت پنجره اش مى نشست و در سوگ شوى جوانمرده اش اشك مى ريخت، يا به طفل آينده اش مى انديشيد، آقاى بينس وانگر آهسته يك لنگه پنجره اش را مى گشود و از درون اتاق تاريكش آواى دلنواز ساز، آهسته و روح انگيز همچون پرتو ماه از لاى ابرهاى سياه به جانب همسايه جارى مى شد.
از سوى ديگر مرد همسايه بر درگاه پنجره پسين خانه اش چند بوته شمعدانى در گلدان گذاشته بود كه هميشه فراموش مى كرد آبشان دهد، اما گلدان هايش هميشه سرسبز و پرگل بودند و هرگز برگ زرد يا پژمرده اى لاى شاخه هاشان ديده نمى شد، زيرا خانم اليزابت هر روز صبح زود به آنها آب مى داد و از آنها مواظبت مى كرد.
پاييز نزديك مى شد و غروب روزى بارانى كه سوزى سخت مى وزيد و در كوچه موست آكر پرنده پر نمى زد، زن بينوا دريافت كه درد زايمانش فرا رسيده است و به وحشت افتاد زيرا تنها بود. اما هوا كه تاريك شد پيرزنى فانوس به دست آمد و به خانه وارد شد و آب جوشاند و كهنه آماده كرد و هر آنچه براى رسيدن نوزادى لازم است فراهم آورد.
خانم اليزابت چيزى نمى گفت و او را تماشا مى كرد. عاقبت چون فرزندش به دنيا آمد و در قنداق پاكيزه نوى پيچيده شد و در نخستين خواب اين جهانى خود آرام يافت از پيرزن پرسيد كه از كجا آمده است؟
پيرزن گفت كه آقاى بينس وانگر او را فرستاده است و نومادر بى رمق چون اين را شنيد آسوده شد و به خواب رفت. بامداد بعد چون بيدار شد شير گرم برايش آماده بود و همه چيز در اتاق به نظم آمده و پاكيزه بود و نوزادش در كنارش بود و گريه مى كرد زيرا گرسنه بود اما پيرزن رفته بود.
مادر طفل خود را برداشت و مشغول شير دادنش شد و خوشحال شد زيرا او را بسيار زيبا و قوى مى ديد و به ياد شوهر از دست رفته اش افتاد كه نمى توانست فرزند خود را ببيند. اشك در چشم آورد و يتيم خود را بر سينه فشرد و نوازش كرد و به ديدن او چشمش روشن و لبش خندان شد و با طفل خود به خواب رفت و چون بيدار شد باز شير گرم و شوربايى آماده بود و كهنه و قنداق طفل تازه شده بود.
به زودى مادر تندرست شد و نيرو يافت چنان كه مى توانست كار زندگى و پرستارى آوگوستوس كوچك را خود به عهده گيرد و به فكر افتاد كه طفلش بايد صفاى تعميد يابد و او كسى را نمى شناسد كه پدرخوانده اش باشد. شب نزديك مى شد و هوا رو به تاريكى بود و چون باز آواى شيرين ساز از خانه همسايه بلند شد به آنجا رفت. با كمرويى بر در تاريك كوفت.
پيرمرد به مهربانى گفت: «بفرماييد!» و به پيشبازش آمد. آواى موسيقى فوراً خاموش شد. چراغ كهنه كوچكى روى ميز مى سوخت و كتاب گشوده اى را روشن مى كرد و همه چيز به خانه هاى ديگران مى مانست.
خانم اليزابت گفت: «آمدم از شما تشكر كنم كه آن خانم مهربان را فرستاديد. البته همين كه بتوانم كار كنم و پولى به دست آورم حق الزحمه ايشان را مى پردازم. اما حالا مشكل ديگرى دارم بچه را بايد غسل تعميد داد و اسم پدرش را كه آوگوستوس بود خواهد گرفت. اما من كسى را نمى شناسم كه پدرخوانده اش بشود.»
مرد همسايه به ريش سفيد خود دست كشيد و گفت: «راست مى گوييد! من هم در همين فكر بودم. خوب بود كه پدرخوانده مهربان و پولدارى داشته باشد كه اگر روزى بخت با شما ناسازگار شد سرپرستى اش را به عهده گيرد. ولى من هم پيرمرد بى چيزى بيش نيستم و دوستان زيادى ندارم و نمى توانم كسى را به شما معرفى كنم. مگر اينكه خود مرا به پدرخواندگى طفلتان بپذيريد!»
مادرك از وعده پيرمرد خوشحال شد و از او تشكر كرد و او را به پدرخواندگى طفلش پذيرفت. يكشنبه بعد طفل را به كليسا بردند و غسلش دادند و پيرزن هم باز آمد و به طفل يك تالر پيشكش كرد و چون مادرك نمى خواست پول را قبول كند پيرزن به او گفت: «اين هديه را از من بپذيريد. من پيرم و نيازى به چيزى ندارم. شايد اين سكه مايه نيكبختى نوزاد شود. دوست دارم براى خاطر آقاى بينس وانگر خدمتى بكنم. ما دوستان قديمى هستيم.»
با هم به خانه رفتند و خانم اليزابت براى مهمانان خود قهوه درست كرد و همسايه هم شيرينى آورده بود و به اين شكل غسل تعميد طفل را جشنى به قاعده گرفتند. وقتى شيرينى خوردند و قهوه نوشيدند، طفل ديرى بود كه به خواب رفته بود و آقاى بينس وانگر گفت: «حالا من پدرخوانده آوگوستوس هستم و دلم مى خواست كه قصرى شاهانه و كيسه اى پر از سكه طلا به او پيشكش كنم. اما دستم خالى است و فقط مى توانم يك تالركنار تالرمادرخوانده اش بگذارم. اما هر كارى كه از دستم برآيد براى او خواهم كرد. خانم اليزابت شما تا حالا بى گمان چيزهاى خوب و خواستنى زيادى براى فرزندتان آرزو كرده ايد. حالا فكر كنيد كه چه چيز به نظرتان براى او از همه بهتر است و من كارى مى كنم كه آن آرزو برآورده شود شما مى توانيد آرزويى براى فرزند خود بكنيد، اما فقط يك آرزو. خوب فكر كنيد و امشب وقتى صداى جعبه ساز نواز مرا شنيديد آرزوى خود را آهسته در گوش چپ طفل بر زبان آريد. آرزوتان برآورده خواهد شد.»
اين را گفت و زود خداحافظى كرد و مادرخوانده نيز با او رفت و خانم اليزابت در حيرت تنها ماند و اگر دو سكه در گهواره طفل و بقاياى شيرينى روى ميز نبود اينها همه را خوابى خوش مى پنداشت. آن وقت كنار گهواره نشست و آن را تكان مى داد و فكر مى كرد و آرزوهاى رنگين براى طفل مى پرداخت. اول فرزند خود را ثروتمند يا بسيار زيبا يا سخت زورمند يا صاحب هوش تيز و انديشه توانا خواست اما هيچ يك از اين آرزوها از نگرانى پاك نبود و عاقبت با خود گفت: «آخ، چه حرف ها! پيرمرد حتماً خواسته است شوخى كند!»
هوا ديگر تاريك شده بود و مادر كه از مهماندارى و نيز از فكر و خيال و آرزوهاى بسيار خسته شده بود داشت همان طور نشسته كنار گهواره طفل به خواب مى رفت كه آواى ساز لطيفى از خانه همسايه بلند شد، به قدرى شيرين و دلنواز، كه هرگز از هيچ ساز جعبه اى شنيده نشده بود.
خانم اليزابت چون اين نغمه را شنيد به خود آمد و به فكر افتاد و باز دلش به گفته مرد همسايه و هديه پدرخواندگى اش گرم شد اما هر چه بيشتر مى انديشيد و در آرزوپردازى بيشتر مى كوشيد در انديشه هاى جوراجور پريشان تر مى شد و نمى توانست تصميمى بگيرد. غصه در دلش افتاد و اشك در چشمانش آمد. آواى ترانه پيوسته آهسته تر و ضعيف تر مى شد و او به فكر افتاد كه اگر همان وقت در همان لحظه چيزى براى فرزندش نخواهد فرصت از دست خواهد رفت و دستش خالى خواهد ماند.
آه كشيد و روى فرزندش خم شد و در گوش چپش آهسته گفت: «مامك قشنگم، آرزو مى كنم... آرزو مى كنم كه...» و چون نغمه زيبا به راستى بسيار آهسته شده و نزديك به خاموشى بود به وحشت افتاد و شتابان گفت: «آرزو مى كنم كه همه مردم دوستت بدارند!»
آواى ساز ديگر به كلى خاموش شده بود و در اتاق تاريك سكوت مرگ بود. مادر خود را روى گهواره انداخت و گريان، با سينه اى سرشار از هراس و نگرانى مى گفت: «اى واى، من بهترين چيزى را كه به عقلم مى رسيد براى تو آرزو كردم، اما چه بسا كه آرزويم براى تو شايسته ترين آرزو نباشد اگر همه، به راستى همه مردم دنيا هم تو را دوست داشته باشند هيچ كس بيش از مادرت دوستت نخواهد داشت!»
آوگوستوس مثل همه كودكان بزرگ مى شد و پسركى شده بود زرينه مو كه ديدگان روشن هوشيارى داشت و دردانه مادر بود و در چشم همه جاى داشت. خانم اليزابت به زودى دريافت كه آرزويى كه در شب تعميد براى فرزندش كرده بود برآورده شده است، زيرا همين كه طفلش به راه افتاد و از خانه بيرون و به نزد همسايگان مى رفت همه مى ديدند كه كمتر كودكى به زيبايى و زيركى و جسارت او ديده اند. همه دستش را مى گرفتند و در چشمانش مى نگريستند و به او مهربانى مى كردند.
مادران جوان به او لبخند مى زدند و زنان سالمند سيبى به او مى دادند و هرگاه شيطنتى از او سر مى زد كسى باور نمى كرد كه كار او بوده باشد و اگر انكار آن كار ممكن نبود شانه بالا مى انداختند و مى گفتند: «به راستى نمى شود خطايى را بر اين طفل شيرين جدى گرفت و از آن آزرده شد.»
زيبايى طفل توجه مردم را جلب مى كرد و به ديدن مادرش مى آمدند و مادر كه در گذشته كسى را نمى شناخت و كار دوخت و دوزى كه به دست مى آورد ناچيز بود، اكنون در مقام مادر آوگوستوس سرشناس شده و بيش از آن هواخواه داشت كه هرگز خواسته بود. زندگى به كام مادر بود و به كام فرزند نيز. هر جا كه مى رفتند اهل محل خوشحال مى شدند و اين مادر و پسر بختيار را درود مى گفتند و با نگاه بدرقه شان مى كردند.
شيرين ترين اوقات براى آوگوستوس آن بود كه در كنار پدرخوانده اش مى گذشت و او گاهى شب هنگام فرزندخوانده را به خانه كوچك خود مى خواند. اتاقش تاريك بود و در حفره سياه اجاقش شعله كوچك سرخى سوسو مى زد و پيرمرد نحيف طفل را روى پوست تختى كه بر زمين انداخته بود كنار خود مى نشانيد و با او در شعله آرام مى نگريست و برايش قصه هاى قشنگ مى گفت.
گاهى چون قصه به پايان مى رسيد و پلك هاى طفل از بار خواب گران شده بود و چشم هاى نيم بسته اش در سكوت تاريك بر شعله دوخته مى ماند، از درون تاريكى نغمه شيرينى ساخته از آواهاى درهم آميخته بسيار بيرون مى آمد و چون هر دو مدتى دراز بى صدا به آن گوش مى سپردند، اغلب فضاى اتاق ناگهان پر از كودكانى نورانى مى شد كه بال هاى زرين روشن داشتند و دايره وار از هر سو پرواز مى كردند، چنان كه در رقص هايى هنرمندانه، دوتا دوتا يا دسته جمعى گرد يكديگر و ضمن رقص آواز مى خواندند و صداى آواشان همه شادى بود و زيبايى و نشاط در فضا مى پراكند.
اين زيباترين چيزى بود كه آوگوستوس هرگز ديده يا شنيده بود و بعدها هنگامى كه به خردسالى خود باز مى انديشيد همين اتاقك آرام و تاريك پدرخوانده پيرش با اين شعله سرخ فام درون اجاق و اين آواى دل انگيز ساز و اين پرواز شكوهمند افسونى فرشتگان كوچك زرين بال در خاطرش بيدار مى شد و حسرت حرمان دلش را تنگ مى كرد.
آوگوستوس بزرگ مى شد و گاه براى مادرش ساعاتى پيش مى آمد كه سخت اندوهگين مى شد و ناچار به ياد آن شب تعميد مى افتاد. آوگوستوس با سرخوشى در كوچه هاى اطراف خانه شان جولان مى داد و همه او را با شوق مى پذيرفتند و گلابى و گردو يا شيرينى و بازيچه به او مى دادند. خوراك هاى لذيذ به او مى خوراندند و شربت هاى گوارا به او مى نوشاندند يا بر زانويش مى نشاندند و سوارى اش مى دادند و آزادش مى گذاشتند تا از باغچه شان گل بچيند و اغلب شب ها دير به خانه بازمى گشت و شوربايى را كه مادرش پيشش مى نهاد با بيزارى كنار مى زد و به ديدن اشك دلشكستگى او تنگ حوصله مى شد و روى درهم مى كشيد و به بستر كوچك خود مى رفت و يك بار كه مادرش او را سرزنش كرد و گوشمال داد به خشم آمد و به شكايت فرياد زد كه همه با او مهربان و خوشرويند و فقط او است كه دوستش ندارد.
مادر گاه ساعاتى را به پريشانى مى گذراند و گاه به راستى بر فرزند خود خشم مى گرفت، اما بعد چون او را در بسترش خفته مى يافت و بازتاب شعله شمع را بر چهره بى گناهش مى ديد سختى از دلش مى رفت و به نرمى و احتياط، چنان كه بيدارش نكند رويش را مى بوسيد. گناه از خود او بود كه مردم همه فرزندش را دوست مى داشتند و گاهى با افسوسى نزديك به وحشت در دل مى گفت چه بسا بهتر آن مى بود كه هرگز چنين آرزويى براى فرزند خود نكرده باشد!
يك روز پشت پنجره به گل آراسته همسايه ايستاده بود و با قيچى كوچكى گل هاى پژمرده را با بوته هاى آن مى بريد، كه صداى پسرش را از حياطى كه پشت هر دو خانه بود شنيد و از پنجره خم شد تا ببيند كه گفت وگويش با كيست. او را ديد با چهره زيبا و اندكى مغرورش كه به ديوار تكيه داده بود و دختركى اندكى بزرگتر از او روبه رويش ايستاده بود و به التماس به او مى گفت: «با من مهربان باش! يك بوسه بده! فقط يكى!»
آوگوستوس گفت: «نمى خواهم!» و دست هايش را در جيب كرد.
دختر باز گفت: «چرا، فقط يكى! خواهش مى كنم! بيا، در عوض چيز خوبى به تو مى دهم!»
پسرك گفت: «چه مى دهى؟»
دخترك با كمرويى گفت: «دو تا سيب دارم!»
اما آوگوستوس روى گرداند و با بيزارى چهره در هم كشيد و گفت: «سيب نمى خواهم» و خواست دور شود.
دخترك او را نگه داشت و با لحنى همه نرمى و نوازش گفت: «يك انگشتر قشنگ هم دارم.»
آوگوستوس گفت: «بده ببينم!»
دختر انگشترش را به او نشان داد و آوگوستوس آن را به دقت نگاه كرد و آن را از انگشت دختر به در آورد و بر انگشت خود كرد و بالا برد و در برابر نور گرفت و بر آن نگريست و آن را زيبا يافت.
بى اعتنا گفت: «بيا، بوسه ات را بگير!» و با بى ميلى و از سر گريز گذاشت كه دختر بوسه اى كوتاه از گونه اش بگيرد.
دختر با مهربانى و لحنى خودمانى گفت: «حالا مى آيى يك خرده بازى كنيم؟» و دست در بازوى او انداخت.
اما آوگوستوس او را از خود راند و داد زد: «ولم كن ديگر، همبازى كم ندارم.»
دخترك به گريه افتاد و سر افكنده از حياط بيرون رفت و آگوستوس اخم كرد و آثار تنگ حوصلگى در چهره اش نمايان شد. آن وقت انگشتر را بر انگشت خود چرخاند و نگاهش كرد و سوت زنان سلانه سلانه دور شد.
مادرش اما، قيچى باغبانى در دست حيرت زده بر جا ماند از سنگدلى و كبر پسرش در پذيرش محبت ديگران به وحشت افتاده بود. گل ها را گذاشت. ايستاده سر مى جنباند و مى گفت: «عجب بچه شريرى شده است! دل سنگ دارد!»
اما اندكى بعد كه آوگوستوس به خانه بازگشت و مادرش از او بازخواست كرد، پسر با چشمان كبود خندان خود به او نگريست و پيدا بود كه بار گناهى بر دل ندارد و بعد شروع كرد به ترانه خواندن و مادر را نوازش كردن و به قدرى خنده آور و شيرين بود و به قدرى در به دست آوردن دل او كوشيد كه مادر عاقبت خنديد و با خود گفت: «كارهاى بچه ها را نبايد زياده جدى گرفت.»
اما خطاهاى كودك همه بى مجازات نمى ماند. پدرخوانده اش تنها كسى بود كه آوگوستوس از او حساب مى برد و حرمتش را نگه مى داشت و چون شب به اتاقش مى آمد پدرخوانده به او مى گفت: «امشب شعله اى در اجاق نيست و سازها خاموشند. فرشتگان همه دلتنگند زيرا تو پسر بدى بوده اى!» آن وقت آوگوستوس ساكت به خانه برمى گشت و خود را در بستر مى انداخت و مى گريست و تا چند روز مى كوشيد كه خوب و مهربان باشد.
اما شعله در اجاق كمتر و كمتر مى سوخت و پدرخوانده با ريختن اشك و ناز و نوازش فريفتنى نبود. وقتى آوگوستوس ۱۲ساله شد رقص افسونى فرشتگان در اتاق پدرخوانده برايش رويايى بس ديرينه بود و هرگاه شبى آن را به خواب مى ديد روز بعد عنان گسيخته تر مى شد و شرارتش دو چندان مى گرديد و به دوستان فراوانش فرمان مى داد و با آنها عتاب مى كرد و بدرفتارى اش از حد مى گذشت.
مادرش به قدرى تحسين فرزندش و وصف ظرافت رفتار و شيرين رويى و ملاحت او را از همه مى شنيد كه از ديرباز خسته شده بود و از بابت او جز نگرانى در دل نداشت و چون روزى معلم آوگوستوس به ديدنش آمد و گفت كه كسى را مى شناسد كه مايل است طفل او را به مدرسه اى در شهرى ديگر بگذارد و بعد به دانشگاهش بفرستد مادر با همسايه رأى زد و اندكى بعد، بامدادى بهارى كالسكه اى آمد و آوگوستوس لباس نو و زيبا به تن به آن سوار شد و با مادر و پدرخوانده و همسايگان وداع كرد زيرا براى تحصيل به پايتخت مى رفت مادرش براى آخرين بار گيسوان زرينه او را به زيبايى آراسته و آنها را با فرقى از هم جدا كرده و دعاى خير همراهش كرده بود. اسب ها به راه افتادند و آوگوستوس را به جهان بيگانه فرا بردند.
سال ها گذشت. آوگوستوس دانشجو شده بود و به رسم دانشجويان كلاه بره سرخ رنگى به سر مى گذاشت و سبيلى زيبا پشت لب داشت و با همين هيئت يك بار ديگر به وطن باز آمد زيرا پدرخوانده اش به او نوشته بود كه مادرش سخت بيمار است و چيزى به پايان عمرش نمانده است.
غروب بود كه جوان از راه رسيد و همه با تعجب او را ديدند كه از كالسكه پياده شد و كالسكه ران صندوق چرمين بزرگى را به دنبال او به درون خانه كوچك برد. مادرش اما در آن اتاق كوتاه سقف قديمى در بستر مرگ افتاده بود. دانشجوى زيبارو چون چهره بى رنگ و نزار مادرش را بر بالش سفيد ديد كه با واپسين رمق چشمان بى نور و حركت خود به او بدرود مى گويد گريان كنار بستر او زانو زد و دست هاى بى جان او را بوسيد و تمام شب را همچنان زانو زده كنار او گذراند تا دست ها سرد و چشم ها خاموش شدند.
چون مادر را به خاك سپردند پدرخوانده اش بازوى او را گرفت و او را به خانه حقير خود برد كه به چشم جوان كوچك تر و تاريك تر از گذشته مى نمود. چون مدتى دراز در كنار هم ماندند و جز نورى خفيف از پنجره هاى كوچك به درون تاريكى اتاق نمى تابيد پيرمرد خرد اندام انگشتان لاغر خود را بر ريش سفيدش كشيد و به آوگوستوس گفت: «آتشى در اجاق روشن مى كنم تا احتياجى به چراغ نباشد مى دانم كه فردا صبح بايد باز اينجا را ترك كنى و حالا كه مادرت مرده ديگر به اين زودى باز نخواهى گشت.»
اين را گفت و آتش كوچكى در اجاق افروخت و صندلى خود را پاى آن كشيد و دانشجوى جوان نيز صندلى خود را به آتش نزديك كرد و مدتى دراز نشستند و به كنده اى كه شعله اش رو به خاموشى مى رفت خيره ماندند تا شرار آتش اندك شد و زور پرواز نداشت.
آن وقت پيرمرد به نرمى گفت: «آوگوستوس خداحافظ! دعاى خير من به همراهت! مادر خوبى داشتى، او براى تو بيش از آن مهربانى كرد كه بدانى! خيلى دلم مى خواست بار ديگر برايت سازها را به صدا و فرشتگان كوچك را به رقص آورم. اما خودت خوب مى دانى كه ديگر شدنى نيست. ولى نبايد آنها را از ياد ببرى و بايد بدانى كه همچنان مى خوانند و دور نيست كه تو هم بار ديگر آوازشان را بشنوى، به شرطى كه بتوانى با دلى مشتاق و از منيت پاك و در غايت فقر آن را بخواهى. حالا فرزند دستت را بده! من پيرم و ديگر بايد بخوابم.»
آوگوستوس دست او را فشرد و نتوانست چيزى بر زبان آورد و با دلى افسرده به خانه خالى مانده خود رفت و آخرين بار در اتاقى كه زادگاهش بود خوابيد. اما هنوز به خواب نرفته بود كه پنداشت از خانه مجاور آهنگ هاى شيرين ديرين را، گرچه بسيار آهسته و گفتى از فاصله اى دور باز مى شنود. صبح روز بعد از آنجا رفت و تا مدتى دراز كسى خبرى از او نشنيد.
ديرى نگذشت كه پدرخوانده خود بينس وانگر و فرشتگانش را نيز از ياد برد. زندگى رنگين خروشانى او را در خود گرفته بود و او بر امواج آن سوار، به هر سو مى تاخت. هيچ كس نمى توانست مانند او در كوچه هايى كه صداى سم اسب در آنها مى پيچيد بتازد و به دوشيزگانى كه سر به سويش بلند مى كردند با نگاه تمسخر درود گويد. هيچ كس نمى توانست به سبك پايى و شورانگيزى او برقصد و به نرمى و ظرافت او كالسكه براند و شب هاى تابستان در باغ در عرصه باده گسارى بدرخشد. بيوه بانوى ثروتمندى كه به او عشق مى ورزيد پول به پايش مى ريخت و لباس هاى فاخر به او مى پوشاند و اسب و هر آنچه احتياج داشت يا مى خواست برايش مهيا مى كرد، با بانو به پاريس و رم سفر كرد دلش در بند عشق دوشيزه زرينه موى نرمخويى از اهالى شهر بود كه او خطر مى كرد و شب ها در باغ پدرش به ديدنش مى رفت، دخترى كه چون آوگوستوس به سفر مى رفت نامه هاى بلند و پر از سوز اشتياق به او مى نوشت.
اما روزى رسيد كه آوگوستوس از سفر بازنگشت. در پاريس دوستانى پيدا كرده بود و چون از معشوقه ثروتمندش دلزده شده بود و درس و بحث را نيز از ديرباز ملال آور مى يافت در ديار دور ماند و گذران بزرگان را اختيار كرد و اسب هاى سوارى و سگ هاى شكارى نگه مى داشت و قمار كلان مى باخت و همه جا كسانى بودند كه دورش مى گشتند و جان و مال را نثارش مى كردند و در خدمتش مى بودند و او مى خنديد و محبت و خدمت آنها را مى پذيرفت، همان گونه كه زمانى در كودكى انگشتر دخترك را پذيرفته بود.
افسون آرزوى مادر در ديدگان و بر لبانش بود و زنان به مهرورزى گردش مى بودند و دوستان بسيار پروانه وار دورش مى گشتند و هيچ كس نمى ديد و خود نيز غافل بود كه دلش چه خالى است و جز حرص دنيا در آن چيزى نيست و جانش بيمار و دردمند است. گاهى از اينكه همه را مشتاق خويش مى ديد به ستوه مى آمد و تنها با لباس مبدل به شهرهاى ديگر مى رفت و همه جا مردم را سبك مغز و فريفتن شان را زياده آسان مى يافت و دلباختگان را كه چنين با اشتياق همه جا همراهش بودند و به تلاشى چنين اندك از جانب او راضى بودند مضحك مى يافت.
زنان و مردانى، كه در چشمش از عزت نفس بى بهره بودند در دلش بيزارى مى انگيختند و او روزها را تمام از بام تا شام تنها فقط با سگ هايش به سر مى آورد يا در شكارگاه هاى زيباى كوهستان مى گذراند و گوزنى كه او به نرم گامى پلنگى به آن نزديك شده و شكارش كرده بود در دلش شادى بيشترى مى انگيخت تا زن زيبا و نازپرورده اى كه به آسانى همراهش مى شد.
يك بار طى سفرى دريايى بانوى جوان و باريك اندامى را ديد، كه از نجباى شمالى و همسر سفيرى بود. جدى و سخت گير بود و ميان بانوان متشخص و سرآمدان ديگر به شگفتى برازنده مى نمود. مغرور بود و سخت كم حرف، چنان كه گفتى هيچ كس را سزاوار همصحبتى خويش نمى بيند. آوگوستوس چون او را ديد و با توجه به او نگريست و نيز نگاه او را به قدر لحظه اى به خود مشغول اما به سردى دورباش گو يافت، به نظرش رسيد كه تازه براى نخستين بار در مى يابد كه عشق چيست و بر آن شد كه در دل او راه يابد.
از آن به بعد تمام ساعات روز را در نزديكى او و پيش چشم او مى گذراند و از آنجا كه خود نيز پيوسته مردان و زنان بسيارى را گرد خويش داشت كه فريفته و خواستار همصحبتى اش بودند با زيباى سختگير ميان جمع مسافران همچون دو كانون درخشان، مانند شاهزاده اى با همتايش درآمدند، چنان كه شوهر بانوى زرينه موى نيز او را از ديگران ممتاز كرد و در جلب محبتش كوشيد.
آوگوستوس هرگز موفق نمى شد با زن بيگانه تنها شود تا اينكه در يكى از بنادر جنوب همسفران همه از كشتى پياده شدند تا ساعتى چند در اين شهر ناديده به تماشا روند و اندكى زمين سخت زير پا احساس كنند. آوگوستوس لحظه اى از دلدار خود جدا نشد تا توانست در ازدحام ميدان بازارى رنگين او را اندكى از رفتار باز دارد و به گفت وگو بكشاند. كوچه هاى باريك تاريك بسيارى به اين ميدان مى رسيد. آوگوستوس او را به يكى از اين كوچه ها برد و زن نيز بى بدگمانى همراهش رفت.
اما همين كه خود را از ديگران دور و با مرد جوان تنها يافت و سرخى آزرم رويش را گلگون كرد آوگستوس با رويى رخشان و ديدگانى از شوق شعله ور در برابرش ايستاد و دست هاى مردد او را در دست گرفت و به التماس از او خواست كه شوى خود را ترك گويد و با او در آن شهر بماند.
زن بيگانه رنگ باخت و سر به زير افكند و آهسته گفت: «اين كار شما از بزرگى و مردانگى دور است. بگذاريد آنچه گفتيد فراموش كنم.»
آوگوستوس فرياد برآورد: «من ادعاى بزرگى و مردانگى ندارم. من دلباخته ام و دلباخته جز وصل دلدار هيچ نمى فهمد و فكرى جز اين در سر ندارد كه در كنار او باشد. واى زيباى من، با من بيا، ما با هم شيرين كام خواهيم بود.»
زن از چشمان كبود روشن خود نگاهى جدى و حاكى از ميل مجازات به او انداخت و با لحنى شكايت آميز آهسته گفت: «شما چگونه دانستيد كه من شما را دوست دارم؟ من از دروغ گفتن عاجزم. به راستى شيفته شما شده ام و بسيار آرزو كرده ام كه شوهرم باشيد. شما اولين كسى هستيد كه من به راستى دوست دارم. واى كه چشم عاشق چه نادرست مى بيند! هرگز نمى توانستم گمان كنم كه بتوانم مردى را دوست بدارم كه پاك و نيكوكردار نباشد. اما هزار بار دوست تر دارم كه در كنار شوهرم بمانم كه عاشقش نيستم اما كردارى مردانه و پندارى بزرگوارانه دارد و نجيب است و اينها چيزهايى است كه شما نمى دانيد چيست. حالا ديگر چيزى نگوييد و مرا به كشتى بازگردانيد وگرنه فرياد مى زنم و در برابر گستاخى شما بيگانگان را به يارى مى خوانم.»
و هر چند كه آوگوستوس به او التماس كرد و دندان بر هم ساييد زن روى از او گردانيد و اگر آوگوستوس خاموش نشده بود و در كنارش به راه نيفتاده و او را به كشتى نبرده بود او خود به تنهايى رفته بود. به كشتى كه رسيدند آوگوستوس گفت كه باروبنه اش را به ساحل آورند و بى آنكه با كسى وداع كند كشتى را ترك كرد.
از آن به بعد ستاره اقبال آوگوستوس، كه محبوب همه بود در نشيب افول افتاد. از فضيلت و شرافت بيزار بود و آنها را در لجن مى ماليد و زنان پاكدامن را با ترفندهاى افسونى خود گمراه مى كرد و ساده دلان را به اشاره اى مجذور و اسباب سودجويى خويش مى ساخت و چون رسواشان مى ساخت رهاشان مى كرد و از اين كار لذت مى برد. زنان و دختران بى گناه را سياه رو و آلوده دامن مى كرد و روى از آنها مى گرداند.
نوجوانانى را از خانواده هاى نجيب برمى گزيد و از راه به در مى برد و به فساد مى كشاند.
هيچ لذتى نبود كه نجويد و به كمال از آن سيراب نشود و هيچ هوسى نبود كه نيازمايد و چون دلش را زد روى از آن نگرداند. اما دلش از نشاط خالى بود و عشق كه همه جا به پيشبازش مى آمد هيچ بازتابى در جانش نمى انگيخت.
در ويلاى زيبايى كنار دريا خانه گرفته بود و با رويى عبوس و دلى افسرده در آن به سر مى برد و زن ها و دوستانى را كه به ديدنش مى آمدند از سربدخواهى با بهانه جويى هايى ناشنيده مى آزرد. اشتياقى داشت به اينكه انسان ها را خوار دارد و در خاك بمالد. ديگر از اينكه همه جا در عشقى ناخواسته و ناسزاوار محصور باشد سير شده بود و از بى شوق معشوق بودن بيزار بود. بى حاصلى عمر تلف كرده و تباه شده خود را كه پيوسته گرفته و هيچ نداده بود احساس مى كرد. گاهى مدتى لذتى به خود روانمى داشت، فقط به اين طمع كه بار ديگر دلش به ميلى شديد زنده شود و از سيراب كردن آن لذت ببرد.
در ميان دوستان شايع شد كه بيمار است و به خلوت و آرامش نياز دارد.
نامه هايى برايش مى رسيد كه او نخوانده به دور مى انداخت و دوستان، دل نگران از خدمتكارانش جوياى حال تندرستى اش مى شدند. او اما تنها و در بند غمى عميق، در تالار خانه خود مى نشست و دريا را زير پاى خود تماشا مى كرد و عمر خود را خالى و خراب پشت سر مى ديد كه به بى حاصلى، همچون سيل خروشان و تيره رنگ شور آب طى شده بود. يك بار زانو در گريبان، پشت پنجره بلند اتاقش در صندلى كز كرده نشسته، با خود خلوت كرده بود و به حساب زندگى خويش مى رسيد و سيمايش بسيار زشت به نظر مى آمد. كاكايى هاى سفيد بر باد ساحل سوار، مى گذشتند و او گذار آنها را با نگاهى بى نور و از هر نشاط و ميلى خالى، دنبال مى كرد. وقتى فكرهايش به آخر رسيد زنگ زد و خادم خود را خواست و فقط لبخندى خشك و شيطانى برلبانش نمايان بود. دستور داد كه همه دوستانش را براى روزى كه معين كرد به جشنى دعوت كند.
قصدش آن بود كه آنها را با منظره خانه اى خالى و جسد خانه خدا در آن، بترساند و بعد از مرگ نيز به ريششان بخندد. زيرا بر آن شده بود كه پيش از آمدن آنها با خوردن زهر به زندگى خود پايان بخشد.
شب پيش از جشن موعود خدمتكاران خود را مرخص كرد، چنانكه تالارهاى خانه را سكوت فراگرفت و خود به اتاق خواب رفت و زهرى سخت كشنده در جامى نوشيدنى قبرسى آميخت و جام را بر لب نهاد.
داشت مى نوشيد كه كسى بر در كوفت و چون آوگوستوس جوابى نداد در باز شد، پيرمرد خرداندامى به درون آمد، پيش آوگوستوس رفت، با احتياط جام را از دستش گرفت و با صدايى آشنا گفت: «شبت به خير آوگوستوس، حالت چطور است؟»
آوگوستوس غافلگير شده، خشمگين و شرمسار پوزخندى زد و گفت: «آه، آقاى بينس وانگر، شما هنوز زنده ايد؟ عمرى گذشته است و انگارى بر شما نگذشته! به هر حال حضورتان در اين لحظه اينجا اسباب زحمت است. من خسته ام و داروى خواب مى خورم.»
پدرخوانده به آرامى گفت: «مى بينم. داروى خوابت را هم ديدم، و حق با تو است. اين آخرين نوشيدنى اى است كه هنوز مى تواند كمكت كند. اما فرزند، پيش از آنكه اين را بنوشى بد نيست كمى حرف بزنيم و چون من از راهى دور مى آيم تو اجازه مى دهى كه با جرعه اى از اين نوشيدنى گلويم را تازه كنم.»
اين را گفت و جام را برداشت و بر لب گذاشت و پيش از آنكه آوگوستوس بتواند او را بازدارد آن را بالا برد و به سرعت سر كشيد.
رنگ آوگوستوس مثل مرده سفيد شده بود، خود را بر پدرخوانده خويش انداخت و شانه هايش را گرفت و تكان مى داد، فريادزنان كه: «پيرمرد، هيچ مى دانى چه نوشيدى؟»
آقاى بينس وانگر سر سفيد و بيدار خود را تكان داد و خندان گفت: «از قرار معلوم قبرسى بود و خوب هم بود و پيداست كه از اسباب رفاه چيزى كم ندارى! اما من وقت زيادى ندارم و اگر ميل داشته باشى به حرف هايم گوش كنى زياد زحمتت نخواهم داد.»
آوگوستوس پريشان بود و با وحشت در چشمان روشن پدرخوانده اش خيره ماند، هر لحظه انتظار داشت كه پيرمرد فروغلتد.
اما پدرخوانده به آسودگى روى صندلى نشست و با مهربانى به دوست جوان خويش سرى تكان داد و گفت: «تو نگرانى كه يك جرعه به من زيانى برساند؟ آسوده باش! متشكرم كه از بابت من نگرانى. چنين انتظارى از تو نداشتم. حالا بيا مثل آن وقت ها كمى با هم حرف بزنيم. به نظرم مى رسد كه از زندگى آسوده سير شده اى. درك حالت دشوار نيست. وقتى من رفتم مى توانى دوباره بنوشى. اما پيش از آن بايد چيزى را برايت بگويم.»
آوگوستوس به ديوار تكيه داد و به صداى دلپذير و مهربان مرد خرداندام كهنسال كه از زمان كودكى درگوشش مانوس بود و سايه هاى گذشته را در روحش مى جنباند و بيدار مى كرد گوش سپرد. شرمسارى و غمى عميق دلش را فراگرفت و مثل اين بود كه دوران كودكى پاك خويش را پيش رو دارد.
پيرمرد ادامه داد: «زهرت را نوشيدم زيرا بار نكبت زندگى ات را به گردن دارم. مادرت در شب تعميدت آرزويى براى تو كرد و من بودم كه آرزوى او را، گرچه سبكسرانه بود برآوردم. لازم نيست بدانى كه اين دعا، كه چنان كه خود دريافته اى نفرينى شد، چه بود. دريغا كه كار به اينجا كشيد و چه خوشحال مى شدم كه ببينم روزى بتوانى بار ديگر در خانه مان پاى بخارى كنار من بنشينى و باز آواز فرشتگان را بشنوى. اين كار اكنون آسان نيست و در اين لحظه شايد در نظرت محال آيد كه دلت بار ديگر از آلودگى مرض مصفا شود و پاك و بانشاط گردد. اما غيرممكن نيز نيست و من مى خواهم از تو خواهش كنم كه كوششى در اين راه بكنى. دعاى مادر بينوايت به رستگارى ات نينجاميد، آوگوستوس چطور است كه به من اجازه دهى كه يك آرزوى تو را نيز هرچه باشد برآورم. لابد ديگر آرزوى پول و مال ندارى و هواى تحصيل قدرت و تصرف دل زنان نيز ديگر نبايد در دلت باشد، زيرا از اين چيزها به قدرى چشيده اى كه سير شده اى. حالا فكرهايت را بكن و وقتى خيال كردى راهى يافته اى كه بتوانى زندگى تباهت را به افسونى دوباره زيبا و روشن سازى و شادى دوباره در دلت شعله ور شود آن را بر زبان آور.»
آوگوستوس در فكرى عميق فرو رفته ساكت ماند. اما سخت خسته و نوميد بود و پس از مدتى گفت: «پدرجان، از تو سپاسگزارم، اما گمان مى كنم كه كلاف زندگى ام به قدرى گوريده است كه با هيچ شانه اى صاف شدنى نيست. بهتر است كارى را كه قصد كردنش را داشتم و تو آمدى و نشد از سر گيرم. با اين همه از تو سپاسگزارم كه آمدى!»
پيرمرد با سنجيدگى و آرامى گفت: «بله، فرزند، مى فهمم كه كار برايت آسان نيست. اما شايد بتوانى بار ديگر بكوشى و بينديشى! شايد دريابى كه از چه چيز تاكنون بيش از همه بى نصيب بوده اى. يا شايد بتوانى روزگار كودكى ات را به ياد آورى، زمانى را كه مادرت هنوز زنده بود و تو گاهى شب ها به نزد من مى آمدى. آن وقت ها گاهى زندگى به رويت لبخند مى زد. اين طور نيست؟»
آوگوستوس سر تكان داد و تصوير صبح تابان زندگى اش، كمرنگ و دور، گفتى در آينه اى ديرينه و زنگار گرفته در نظرش آمد. گفت: «آرى، اما آن دوران كه ديگر بازنمى گردد. من كه نمى توانم آرزو كنم دوباره به كودكى بازگردم. اگر ممكن بود همه چيز از نو شروع مى شد.»
«نه، راست مى گويى، البته چنين آرزويى معنايى نمى داشت. با اين همه به روزگار كودكى ات فكر كن و به دختر جوان بينوايى كه وقتى دانشجو بودى دل به تو داده بود و تو شب ها در باغ پدرش به ديدنش مى رفتى و به زن زيباى زرينه گيسويى كه در كشتى و سفر دريا همراهت بود و به لحظاتى بازبينديش كه شاد و شيرين كام بودى و زندگى به نظرت خندان و ارزشمند مى آمد. شايد بتوانى تشخيص دهى كه آن وقت ها چه چيز اسباب شادكامى ات بوده است. همان را مى توانى حالا آرزو كنى، بيا فرزند، اين كوشش را براى خاطر من بكن!»
آوگوستوس چشم ها را بست و به زندگى گذشته اش بازنگريست و حال كسى را داشت كه در دالان تاريك درازى روى به عقب مى گرداند و به نقطه نورانى دوردستى كه از آن آمده است واپس مى نگرد و باز ديد كه چگونه زمانى دنياى اطرافش روشن و زيبا بوده و كم كم تاريك و تاريك تر شده تا به صورت ظلمتى درآمده بود كه در آن ديگر هيچ چيزى نبود كه خوشايندش باشد و هرچه بيشتر فكر مى كرد و گذشته را بيشتر به خاطر مى آورد لكه نور دور زيباتر و خواستنى تر و شوق انگيزتر به او چشمك مى زد، تا عاقبت دريافت و سيل اشك از چشمانش جارى شد.
گفت: «سعى مى كنم، پدرجان! افسوس قديم را كه به كارم نيامد باطل كن و در عوض كارى كن كه بتوانم ديگران را دوست بدارم.»
گريان در برابر دوست سالخورده خود به زانو افتاد و از همان وقت كه فرو مى افتاد احساس كرد كه عشق اين پيرمرد در دلش چه سوزان است و در تكاپوست كه كلمات و حركات از يادرفته را در او زنده كند.
پدرخوانده، با همان اندام نحيفش او را همچون طفلى به نرمى از زمين برداشت و در بغل گرفت و به بسترش رساند و در آن خواباند و موهايش را با نوازشى از پيشانى سوزانش كنار زد.
آهسته به او گفت: «خوب است عزيزم، خوب است فرزندم! كارها همه درست خواهد شد.»
آن وقت آوگوستوس احساس خستگى شديدى كرد. به آن مى مانست كه در همان لحظه به قدر سال ها پير شده است و به خوابى عميق فرو رفت و پيرمرد او را گذاشت و خود از خانه خالى مانده خارج شد.
غوغايى وحشيانه كه در خانه خالى پيچيد آوگوستوس را از خواب جهاند. چون از جا برخاست و نخستين در را گشود تالار و همه اتاق ها را پر از اشخاصى ديد كه زمانى دوستانش بودند و به دعوت او به جشنش آمده بودند و خانه را خالى مى يافتند. همه خشمگين و سرخورده بودند، آوگوستوس به پيشباز آنها رفت تا ميل گذشته با لبخندى يا لطيفه اى دلشان را به دست آورد. اما ناگهان دريافت كه اين توانايى را از دست داده است. همين كه او را ديدند همه با هم بناى فرياد و پرخاش گذاشتند و چون او با تبسم درماندگى دست ها را به دفاع از خود پيش برد همه با غضب به او حمله ور شدند.
يكى فرياد مى زد: «شياد نابكار، پولى كه به من بدهكارى بده!» ديگرى داد مى زد: «اسبى كه به امانت از من گرفته بودى كجاست؟» زن زيباى خشمگينى مى گفت: «اسرار مگوى من بر همه زبان ها افتاده است. همه را تو فاش كرده اى! تو، ابليس بدنهاد، واى كه از تو چه بيزارم!» جوانى كه چشم هاى گودافتاده داشت با چهره اى از خشم درهم پيچيده فرياد مى زد: «مى دانى چه به سر من آوردى؟ تو شيطان بدسرشت جوانان را گمراه مى كنى!»
اين توفان ادامه يافت و همه سيل فضيحت و دشنام بر سر او مى باراندند و همه حق داشتند و بسيارى او را مى زدند و وقتى همه رفتند، ضمن رفتن آينه ها را شكستند و بسيارى چيزهاى گرانبها را با خود بردند، آوگوستوس سرشكسته و رسوا، از جا برخاست و چون به اتاق خوابش رفت و در آينه نگاه كرد تا خود را بشويد چهره اش پژمرده و زشت از درون آينه به او بازنگريست و اشك از چشمان سرخش جارى بود و از پيشانى اش خون مى چكيد!
با خود گفت: «اين كيفر اعمال من است!» و خون را از صورت خود شست و هنوز اندكى به كار خود نينديشيده بود كه باز غوغايى در خانه برپا شد و جمعيتى با جنجال از پله ها بالا آمدند: صرافانى بودند كه خانه اش را در گرو داشتند و شوهرى كه زنش را او فريب داده، پدرانى كه پسرانشان را او گمراه كرده و در فساد و فلاكت كشانده و خدمتكارانى از مرد و زن كه او از خدمت خود رانده بود و پليس و وكيلان. ساعتى بعد آوگوستوس را دست بسته در كالسكه اى نشاندند و به زندان بردند.
مردم در پى كالسكه فرياد مى كشيدند و ترانه هاى هجو مى خواندند و پسر ولگردى از پنجره كالسكه مشتى نجاست در صورتش پاشيد.
شهر پر از شرح سياهكارى هاى مردى بود كه همه شناخته و دوست داشته بودند. هيچ هرزگى و فسادى نبود كه به او نسبت ندهند و هيچ يك از اين اتهامات نبود كه او انكار كند. مردمى كه او از ديرباز از يادشان برده بود پيش قاضى حاضر مى شدند و گناهانى را ياد مى كردند كه او سال ها پيش مرتكب شده بود. خدمتكارانى كه از او اجرت و انعام بسيار گرفته و مالش را دزديده بودند اسرار فسق هاى سياه او را فاش مى كردند و سيماى همه شان حاكى از كينه و نفرت بود و هيچ كس نبود كه از او دفاع كند يا او را بستاید و هیچ کس نبود...
***
او را به زندان مى بردند و از زندان بيرون مى آوردند و به نزد قضات و گواهان مى كشاندند و او هيچ اعتراضى نمى كرد و حيرت زده و افسرده، با چشمانى بيمار به چهره هاى بدخواه خشمگين و نفرت نشان بسيار مى نگريست و در همه آنها زير پوشش بيزارى و پيچش خشم، گرمى شعله عشقى مرموز و برق مهربانى پنهانى تميز مى داد. اينها همه زمانى او را دوست داشته بودند و او به هيچ يك از آنها دل نبسته بود. اكنون در دل از همه عذر مى خواست و مى كوشيد كه از هر يك از آنها چيز خوبى به ياد آورد.
عاقبت در زندان ماندنى شد و هيچ كس اجازه نداشت نزد او برود و او در حال هذيان با مادرش حرف مى زد و با اولين معشوقه اش و با پدرخوانده اش و با بانوى زرينه مويى كه در كشتى شناخته بود و چون خواب تابناكش تمام شد و روزهاى وحشتناك بسيارى را در تنهايى و درماندگى گذراند و درد اشتياق و حرمان را نيك شناخت چنان تشنه ديدار مردم شد كه هرگز هيچ لذتى را با اين عطش نجسته و براى تملك هيچ مالى چنين در تاب نيفتاده بود.
چون از بند آزاد شد پير شده بود و بيمار بود و ديگر هيچ كس او را بازنمى شناخت. دنيا در سير عادى خودبود. مردم با كالسكه يا سوار بر اسب به هر طرف مى شتافتند يا پياده در كوچه ها مى رفتند. فروشندگان در بازارها ميوه و گل و بازيچه يا روزنامه جار مى زدند. و هيچ كس آوگوستوس را درخور خطاب نمى ديد. بانوان زيبايى كه او زمانى همراه آنها بود با كالسكه هاى فاخر از كنارش مى گذشتند و فقط گرد و غبار كالسكه شان او را در خود مى گرفت.
اما از بار تنهايى و خلا وحشت بارى كه او را در زندگى شكوهمند لذت جويى نفس بند كرده بود پاك آزاد شده بود. هنگامى كه به قدر چند لحظه در آستان دروازه خانه اى از تيغ آفتاب پناه مى جست يا به حياط خانه اى وارد مى شد تا جرعه اى آب گدايى كند حيران مى ماند كه مردم چه با ترشرويى با او روبه رو مى شوند و با دشمنى سخنش را مى شنوند و اينها همان هايى بودند كه در گذشته براى چند كلمه اى كه او با بى مهرى و از سر خودفروشى به آنها مى گفت سپاسگزارش بودند و با نگاهى پربرق شادى به او پاسخ مى گفتند. اكنون اما ديدار هر انسانى او را خوشحال مى كرد و دلش را در بند مى كشيد. كودكانى را كه بازى مى كردند يا به مدرسه مى رفتند دوست مى داشت و سالخوردگانى را نيز، كه بر نيمكت جلو خانه هاى حقيرشان نشسته بودند و پيكر نزار خود را در آفتاب گرم مى كردند. وقتى نوجوانى را مى ديد كه دخترى را با نگاهى پراشتياق دنبال مى كند، يا كارگرى را، كه غروب پس از پايان كار به خانه آمده، اطفال خود را در بغل مى گيرد، يا پزشك پاكيزه پوش زيركى را، كه آرام در كالسكه اش نشست به بالين بيمارانش شتابان به حال آنها فكر مى كند، يا حتى وقتى زن بينواى بد لباسى را مى ديد كه شب
زير فانوسى در حومه شهرى در انتظار همخواب شبش ايستاده، آغوش محبت خود را حتى به او كه مطرود و منفور همه بود عرضه مى داشت همه را برادران و خواهران خود مى ديد. هر يك از آنها حامل خاطراتى از مادرى محبوب و پيشينه اى بهتر از حال و اميدى پنهان به تقديرى والاتر و زيبا تر بودند و يك يك آنها برايش عزيز و سزاوار توجه بودند و بهانه اى براى تفكر و هيچ يك را حقير تر از خويش نمى يافت.
آوگوستوس بر آن شد كه به سير آفاق رود و جايى بجويد كه بتواند به مردم خدمت كند و عشق خود را به آنها نشان دهد. ناچار عادت كرد به اين كه ديدارش دلى را شاد و رويى را خندان نكند. چهره اش تكيده شده بود. بالاپوش و پوزارش به گدايان مى مانست. حتى آهنگ صدا و شيوه رفتارش شباهتى با آنچه زمانى همه دل ها را شاد و افسون مى كرد نداشت. كودكان از او مى ترسيدند زيرا ريش ژوليده اش بلند شده و از چهره اش فروآويخته بود و پاكيزه پوشان و خوش لباسان از مجاورتش بيزار بودند، زيرا در نزديكى او احساس ناخوشى و آلودگى مى كردند و بى چيزان به او بدگمان بودند زيرا بيگانه ايش مى شمردند كه مى خواهد نان دريوزگيشان را از دهانشان بربايد. به اين قرار خدمت كردن به انسان ها برايش دشوار بود، اما مى آموخت و نمى گذاشت دشوارى كار دلش را تنگ كند. كودكى را مى ديد كه دست كوچكش را بالا برده بود اما هرچه مى كرد به دستگيره در دكان نانوايى نمى رسيد كمكش مى كرد يا گاهى كسى را مى ديد كه از خودش بى چيز تر بود: نابينايى بينوا يا بريده پايى مسكين. در راه ياريشان مى كرد و اندكى بار فلاكتشان را بر دوش مى كشيد و دلشان را شاد مى كرد و اگر اين كار از دستش ساخته نبود
مختصرى را كه داشت با جان و دل در طبق اخلاص مى گذاشت: نگاه روشنى مهرآميز و سلامى برادرانه يا اشاره اى حاكى از تفاهم و همدردى دلنواز. آموخت كه در راه خود با نگاه دريابد كه مردم چه انتظارى از او دارند و چه چيز بارى از دلشان برمى دارد. اين يكى را با سلامى بلند و خندان دلخوش مى كرد و آن يكى را با نگاهى خاموش يا آن ديگرى را از اين راه كه راحتش بگذارد و مزاحمش نشود. روزى نبود كه بسيارى فلاكت در دنيا به حيرتش نيندازد و با اين حال مى ديد كه خوشحال كردن آدم ها چه آسان است و چه زيبا و شورانگيز است كه مدام دريابيم كه هر دردى شهد خنده اى شاد در كنار دارد و با هر ناقوس مرگى سرود همسرايان خرد سال همراه است و به ازاى هر درماندگى و فرومايگى آزادگى و خوشرويى و تبسم تسلا پيدا مى شود.
به نظرش مى رسيد كه زندگى آدم ها نظامى زيبنده دارد. وقتى از خم كوچه اى مى پيچيد و ناگهان گروهى كودك دبستانى به سويش مى جستند و برق جسارت و شور زندگى و زيبايى جوانى در چشمانشان مى درخشيد و اندكى سر به سرش مى گذاشتند و به ستوهش مى آوردند دلتنگ نمى شد: به آنها حق مى داد زيرا وقتى از كنار ويترين مغازه اى مى گذشت يا هنگام نوشيدن بر سطح آب حوض خم مى شد و تصوير خويش را در شيشه دكان يا آينه آب مى ديد، ديدار خويش را سخت نزار و مسكين مى يافت. نه، براى او ديگر مهم آن نبود كه در دل ديگران راه يابد يا قدرت خود را بر آنها بيازمايد. در گذشته از اين توانايى ها به قدر كفايت برخوردار بوده بود. اكنون ديگر سازنده و زيبنده براى او آن بود كه ديگران را در راهى كه خود زمانى رفته بود در تلاش و بركار خود آگاه ببيند و چون ديگران را مى ديد كه با آن حرارت و نيرو و غرور و نشاط براى دست يافتن به هدف زور آزمايى مى كنند تصوير پيكارشان در نظرش زيبا بود.
زمستان شد و بار ديگر تابستان آمد و آوگوستوس مدتى دراز در بيمارستانى ويژه مستمندان بسترى بود و آنجا در عين آرامى و با شكر گزارى شادكام بود از اين كه فرو دستان و افتادگان را مى ديد كه با كمند اراده و نيروى بردبارى به زندگى آويخته اند و بر مرگ چيرگى مى جويند. بردبارى در سيماى بيماران سخت علاج و گسترش نشاط زندگى در چشم شفا يابندگان شكوهمند بود. وقار و آرامش چهره مردگان نيز زيبا مى نمود اما از همه زيباتر عشق و شكيبايى چهره دلپذير و پاك پرستاران بود. ولى اين دوران نيز به پايان رسيد. باد خزان سركرد و آوگوستوس دوباره به راه افتاد و روى به سوى زمستان نهاد. بى شكيبى عجيبى در دلش افتاده بود، زيرا كندى پيشرفت خود را بى نهايت مى يافت حال آن كه مى خواست همه جا برود و خيل بى شمار و رنگارنگ مردم را ببيند و در ديدگانشان بنگرد. موهايش به رنگ خاكستر درآمده بود و چشمانش از پشت پلك هاى سرخ بيمارش با نگاه منگان و سبك مغزان خندان بودند. رفته رفته حافظه اش نيز تارى گرفته بود چنان كه گمان مى كرد دنيا را هرگز به گونه اى جز آنچه مى ديد نديده است. اما راضى بود و جهان را بسيار زيبا و دوست داشتنى مى ديد.
با شروع زمستان به شهرى وارد شد. در كوچه هاى تاريك بوران برف بود و چند كودك كوچه گرد خانه گريز او را كه غريبى سرگردان بود با گلوله هاى برف بدرقه كردند. از اين كه بگذرى با همه چيز آرامش شبانه بود. آوگوستوس سخت خسته بود. به كوچه تنگى وارد شد كه در نظرش آشنا آمد. از آنجا به كوچه ديگرى رفت و ناگهان خود را در برابر خانه مادرش ديد و خانه پدر خوانده اش كه هر دو سخت كوچك و كهنه و در بوران سرد برف هنوز برپا بودند. در خانه پدرخوانده اش پنجره اى روشن بود و در دل اين شب زمستانى با پرتو سرخ باصفايى مى درخشيد.
آوگوستوس به خانه وارد شد و بر در اتاق كوفت و پيرمرد خرد اندام پيش آمد و او را، بى آنكه دهان بگشايد به درون اتاق خود برد. اتاق گرم و آرام بود و آتش كوچك تابناكى در اجاق روشن بود.
پدر خوانده گفت: «لابد گرسنه اى؟» اما آوگوستوس گرسنه نبود و خندان به انكار سرجنباند.
پدر خوانده دوباره گفت: «خسته ولى حتماً هستى!» و پوست تخت كهنه خود را روى زمين گسترد و دو پيرمرد روى آن كنار هم نشستند و به آتش چشم دوختند.
پدر خوانده گفت: «راه درازى آمده اى!»
«آه، آرى، راه زيبايى بود. فقط كمى خسته شده ام. اجازه مى دهى امشب را اينجا پيش تو بخوابم؟ فردا دوباره به راهم ادامه خواهم داد.»
«البته كه مى توانى اينجا بخوابى! دلت نمى خواهد باز رقص فرشتگان را تماشا كنى؟»
«فرشته ها؟ واى، چرا! دلم مى خواست، اما مگر مى شود دوباره كودك شد؟»
پدر خوانده دوباره گفت: «عمرى است كه هم را نديده ايم. چه قشنگ شده اى! چشم هايت دوباره نرم و مهربان شده اند. مثل آن وقت ها كه مادرت زنده بود. چه خوب كردى كه سروقت من آمدى!»
مرد سرگردان پاره پوش فرو خشكيده كنار دوست قديمى اش نشسته بود. به عمر خود هرگز اين قدر خسته نبوده بود. گرماى دلچسب اتاق و پرتو آتش اجاق حواس او را پريشان مى كرد، چنان كه امروز و ديروز خود را به روشنى تميز نمى داد.
آوگوستوس گفت: «پدرجان، امروز باز شيطنت كردم. مادرم از دستم به گريه افتاد. بايد با او حرف بزنى و دلدارى اش دهى و بگويى كه سعى مى كنم باز خوب باشم. حرف مى زنى؟»
پدر خوانده گفت: «با او حرف مى زنم. ولى خيالت راحت باشد. تو را خيلى دوست دارد.»
شعله آتش رو به خاموشى بود و آوگوستوس با همان چشمان درشت خواب آلود اوان كودكى مثل گذشته در سوسوى سرخ آن خيره مانده بود. پدر خوانده سر او را بر زانو گرفت. نواى نرم و نشاط انگيزى، لطيف و روح نواز در اتاق پيچيد و هزار فرشته در فضا به پرواز آمدند، همه آب اندام و نورانى و شادمانه در هوا بر مسيرهاى پيچاپيچ زيبايى دوتا دوتا يا درهم چرخ مى زدند و آوگوستوس تماشا مى كرد و گوش مى داد و همه حواس ظريف كودكانه خود را بر اين بهشت بازيافته به فراخى گشوده گذاشته بود.
بله يك بار پنداشت كه مادرش صدايش مى كند اما زياده خسته بود و پدر خوانده اش به او قول داده بود كه با مادر حرف بزند و چون به خواب رفت پدر خوانده دست هايش را بر هم نهاد و به قلب آرام گرفته اش گوش چسبانده تا اتاق كاملاً تاريك شد.
منبع: روزنامه شرق 1384