جهان اسکیزوفرنیک
هر بیماری جسمانی بهویژه مغزى میتواند نفی خصوصیاتی از ماهیت انسانی باشد که از طریق آن میتوان به اهمیت ماهیت آن خصوصیات ازدسترفته پی برد. برای قرنها، اسکیزوفرنی، بیماری مهمی با عللی مجهول بود.
کد خبر :
۸۰۹۵۵
بازدید :
۱۲۳۷۴
عبدالرحمن نجلرحیم | حدود دو ماه از «هفته و روز جهانی آگاهی از اسکیزوفرنی» بیماری بسیار مهم مغزی میگذرد که فقط طبق آمار گزارششده سازمان بهداشت جهانی، ۲۱ میلیون نفر مبتلا در جهان دارد. شاید سراسیمگی حاصل از بحران همهگیری ویروس کرونا موجب شد تا از هشداردهی بایسته درباره این بیماری انسانبرانداز غافل بمانیم.
هر بیماری جسمانی بهویژه مغزى میتواند نفی خصوصیاتی از ماهیت انسانی باشد که از طریق آن میتوان به اهمیت ماهیت آن خصوصیات ازدسترفته پی برد. برای قرنها، اسکیزوفرنی، بیماری مهمی با عللی مجهول بود.
از دوران روشنگری در قرن هفدهم، یعنی حدود ۴۰۰ سال قبل، به علت تسلط تقسیمبندی دکارتی علم، ماهیتا ذهن از بدن جدا دانسته میشد و اسکیزوفرنی بیماری فکر و ذهن به حساب میآمد که از دایره بیماریهای جسمانی خارج بود.
بههمینعلت هم اسکیزوفرنی یکی از مهمترین بیماریهایی بود که در رشته روانپزشکی مورد کندوکاو قرار میگرفت که مجزا از رشتههای دیگر پزشکی ازجمله نورولوژی بود که به بیماریهای مغز و اعصاب میپرداخت. از قرن بیستم در فلسفه، پدیدارشناسی هوسرل، هایدگر و بهویژه مرلو پونتی، سیطره فلسفه دوگانهپندار جدایی ذهن از بدن در علم دکارتی زیر سؤال رفت.
در این نوع پدیدارشناسی نوین، «بدن» انسان دارای دو رویه با ماهیت یکسان است: «بدن فیزیکی» و «بدن زنده». بدن فیزیکی، خاصیت ابژه یا مورد شناسا بودن بدن است که از منظر سوم شخص میتوان آن را بررسی کرد (هم آنچه در فیزیولوژی و آناتومی، در علوم پزشکی قابل بررسی است) و رویه دیگر، اما مهمتر بدن که از دید علم دکارتی مغفول میماند، «بدن زنده»، بدن بهعنوان سوژه یا عامل شناسا است که در تجربه زیستی انسان شکل میگیرد و از منظر اولشخص، اساس رابطه با جهان و عاملیت انسان است.
قابل تأکید است که بدن فیزیکی و بدن زنده ماهیتی جداگانه ندارند؛ بلکه دو روی یک سکه هستند. «بدن زنده»، منشأ خویشتن اولیه و ذهن ناآگاه و سپس آگاه، در تجربیات حیات اجتماعی است و براساساین، «معنا» نیز از برهمکنش بدن زنده در حال تجربه در بافتار جهان در حین تجربه، تولید میشود.
نکته مهم دیگر اینکه بدن زنده فرد بهتنهایی نمیتواند جهان معنایی وابسته به بافتار تجربه هستن در جهان را بسازد؛ بلکه برای رسیدن به این مهم حتما نیاز به بدن زنده «دیگران» دارد؛ یعنی انسان از ابتدای تجربه زندگی محتاج رابطه بیناجسمانی و بیناذهنیتی است و تن زنده در فردیت خود نمیتواند جهانی از خویشتن آگاه پیش بازتابی و سپس بازتابی بسازد؛ و برای انجام این مهم حتما به «غیر» نیاز دارد.
جالب است که در چند دهه اخیر مغزپژوهی اجتماعی نیز همراه با پدیدارشناسی، به نتیجه تجربی مشابهی دست یافته است. اینکه مغز از طریق بدن زنده است که با کنش بدن دیگران کوک و هماهنگ میشود و با جهان، اجتماع و فرهنگ، پیوند پیدا میکند و زیست جهان خود را در طول تجربه زندگی در پیوند با بافتار شرایط زندگی بنا میگذارد. پدیدارشناسان علاقهمند به مغزپژوهی اجتماعی مانند گالاگر و زهاوی در کتاب ذهن پدیدارشناختی (۲۰۰۷) به ظرایف نزدیکی مغزپژوهی با پدیدارشناسی امروز میپردازند.
توجه کنید که پژوهشهای پایهای مغزپژوهانی مانند ملتزوف و تره ورتن به آغازینبودن خصوصیت به اشتراکگذاری تجربه تنانه کارکرد مغز انسان، از بدو تولد تأکید دارد. کشف نظام نورونهای آینهای در مدارهای مغزى از سوی ریتسولاتی و دیگران، در ایتالیا، تأییدکننده این واقعیت است که ما بدون وجود بدن زنده دیگران و کنش مشترک با آنها، نمیتوانیم خویشتن خود را بسازیم و خود را از دیگری تشخص دهیم. این قدم اول در شکلگیری ذهن است.
حال با توجه به آنچه گفته شد، تنمندی اساس پیریزی خویشتن و ذهن، هم از نظر پدیدارشناسی و هم از نظر مغزپژوهی اجتماعی امروز است. روانپزشکان بنامی، تنزدایی از خویشتن به جای تنمندی را نشانه محوری بیماری اسکیزوفرنی میدانند.
اسکیزوفرنها از تجربیاتی مشابه میگویند: به علت گسستگی رابطه بدن با ذهن، فرد اسکیزوفرنیک خودش را مانند حفرهای میانتهی، ابژهای از بیرون، از منظر سومشخص میبیند. او در خودش حضور ندارد. از درون بدن او جز یک قاب خالی نمانده است. ذهن اسکیزوفرنیکها مانند یک دوربین فیلمبرداری است که ناظر بر اعمال بدن بهعنوان ابژه، از خارج است.
معنای عملی اشیا و کنشهای افراد دوروبر زندگی، از دست میرود. فرد اسکیزوفرنیک به صورت یک بدن بیروح یا یک روح بدون تن است. به قول روانپزشکانی مانند ساس (۲۰۰۳) و پارناس (۲۰۱۹)، در اسکیزوفرنیکها وقتی تماس بدنمند با جهان واقعیت از درون قطع میشود، نوعی فقدان حضور شکل میگیرد.
رابطه بیناجسمانی و بینافردی گسسته و شخص با جهان دیگران بیگانه میشود و نمیتواند از نظر عاطفی با دیگران کوک و هماهنگ شود و احساس عمیق بیگانگی و غریبگی نسبت به زیست - جهان پیدا میکند. احساس عاملیت و سوژهبودن از دست میرود.
همان میشود که فرد اسکیزوفرنیک ممکن است تصور کند به وسیله عاملی خارجی اداره میشود و همه ادراکات و کنشهای قطعهقطعهشده در غیبت بدن منسجم را باید آگاهانه و با کوشش بسیار، از بیرون، به طور مکانیکی، به هم متصل کند.
سؤال فلسفی مهم اینجاست که آیا چنین انسان اسکیزوفرنیکی که رابطه بدن او با ذهنش از هم گسیخته است و از زیست ـ. جهان خود جدا مانده است، همان انسان از خود بیگانه متصور در علم دکارتی نیست که بدنی جدا از ذهن دارد؟ آیا سرمایهداری مدرن با همه اشکال و مدلهای لیبرالی و نئولیبرالی، مبلغ همان مفهوم قرن هفدهمی از انسان فردگرا، دارای بدن از ذهن جدامانده نیست که به دنبال منفعتطلبی خودمحورانه، حریصانه، خانهبهدوشانه، بریده از عواطف بنیادین، منفصل از دیگران و در حال رقابت وحشیانه با دیگران است؟
آیا این نوع خویشتن از بدن جداشده با مفاهیم امروزین خویشتن سالم و غیراسکیزوفرنیک، دارای مغز اجتماعی سالم، مطابقت دارد؟ آیا هماکنون در دوران پساکرونا، خطر غلبه سیاستهای فردگرایانه نئولیبرالی با کمک توسعه تکنولوژی کنترل از راه دور، تمامیت خویشتن بدنمند ما بهعنوان انسانی با مغز اجتماعی دارای عطوفت، همدلی و همدردی نسبت به دیگران را مورد تهدید بیشتر قرار نمیدهد؟
شاید بیماری اسکیزوفرنی، مدلی هشداردهنده برای همه ما ساکنان زمین باشد که برای سالمزیستن، حفظ تمامیت خویشتن تنمند عاطفی ـ. اجتماعی و عاملیت جمعی، به آینده سیاسی و اجتماعی خود توجه بیشتری داشته باشیم.
۰