تارانتیو و ایده نسخهای خلاقانه از سری فیلم هالووین
در اوایل دههی ۱۹۹۰، یکی از ستارههای هالیوود در حال افول بود و در همین حین ستارهی دیگری در حال ظهور! برای مدتی کوتاه، مسیر هر دوی آنها با هم یکی شد. جان کارپنتر و کوئنتین تارانتینو در تقاطعی قابل توجه در ۱۹۹۰ میلادی به یکدیگر برخورند؛ این تقاطع ششمین نسخه از سری هالووین بود.
کوئنتین تارانتینو، کارگردان بزرگ هالیوودی در هنگام ظهورش به عنوان یک پدیدهی سینما سعی کرد نسخهای خلاقانه از سری هالووین خلق کند که هیچگاه به پایان نرسید؛ نسخهای بحث برانگیز که بهنظر آنقدرها جذاب نبود. در ادامه با ما همراه باشید تا نگاهی به این فیلمنامهی جالب داشته باشیم.
فرنچایز هالووین بعد از ۵ فیلم، که هر کدام بدتر از دیگری بود، به وضعیت کما فرو رفت. در این زمان، تارانتینو به عنوان پدیدهی جدید هالیوود ظهور کرده بود. در سال ۱۹۹۲، تارانتینو Reservoir Dogs (سگهای انباری)، اولین فیلم خود را نویسندگی و کارگردانی کرد و سال بعدش هم، فیلمنامهی True Romance برای تونی اسکات را نوشت.
همان وقت به تارانتیو پیشنهاد ساخت فیلم هالووین ۶ شد و او هم سعی کرد تا به ایدهپردازی برای ساخت این فیلم بپردازد، ایدههایی آن قدر عجیب و غریب که همان بهتر هرگز فیلمی از روی آنها ساخته نشد!
فرنچایز هالووین بعد از فیلم Halloween: The Revenge of Michael Myers به هیچ وجه وضعیت خوبی نداشت
اولین فیلم هالووین در سال ۱۹۷۸، پایههای اساسی ژانر اسلشر را بنا نهاد. فیلمهایی همچون Psycho ، Black Christmas و The Texas Chain Saw Massacre قبل از این فیلم ساخته شده بودند، اما ایدهها و بینشهای جان کارپتنر طرح اصلی ژانر اسلشر را طوری که امروزه میشناسیم، پایهگذاری کرد. هالووین تجربهی ترسناک بیهمتایی بود، به این خاطر که تمام وقایع آن در اطراف خانه و در داخل محله اتفاق میافتاد.
در فیلمهای دیگر، اگر شما از جادهها و متلها یا از هیچهایکهای عجیب و غریب تگزاس دور بمانید، خطری تهدیدتان نمیکند، اما جنس ترس در هالووین کاملآً با آنها فرق داشت. این بار دیگر شخصیت شرور داستان یعنی، Boogeyman در تاریکیهای شهر، اطراف محله و درست در پشت در خانهتان بود.
برخلاف فیلمهای دیگر، نه با یک روانپریش با خاطرات وحشتناک، بلکه با مردی بیچهره طرفی هستیم که در پشت نقاب درست مثل یک شبح حرکت میکند. او حرفی نمیزد و انگیزههای خود را هم نشان نمیداد.
موفقیت هالووین، دههی هشتاد را پر از فیلمهایی کرد که در آن، مردی روانی به دنبال قتل نوجوانان است. با توجه به فیلمهایی که در آن دهه اکران شد، نظیر Friday the 13th و Nightmare on Elm Street، هالووین هم نباید در خشونت، هیجان و سرعت بالای اتفاقات، از آنها عقب میافتاد.
به همین دلیل در هالووین ۲، آدمهای بیشتر به روشهای خونینبارتری از فیلم قبلی، میمردند. جان کارپتنر هم این بار تصمیم گرفت که به مایکل مایرز، شخصیت شرور داستان، دلیل و انگیزهای برای دیوانگی و خشونتش بدهد.
همانطور که معلوم شد، لوری استرود (با بازی جیمی لی کرتیس)، تنها فردی بدشانس نبوده که تصادفاً توسط مایکل میر به قتل رسیده، او در واقع خواهر مایکل بود. آشکار شدن این موضوع از ترس ماجرا کم کرد، چون حالا میدانستید اگر نسبتی با بوگیمن ندارید، خطری تهدیدتان نمیکند، درست برخلاف فیلم قبلی، که بیننده گمان میکرد هیچکس از گزند بوگیمن در امان نیست.
خیلی از هواداران از همچین موضوعی خوششان نیامد، حتی تارانتینو در سال ۲۰۱۹ گفت این ایده انقدر بد بود که باعث نابودی فرنچایز شد:
«فکر ֱکنم این ایدهها رو از باسنشون در آوردن... حتماً با خودشون گفتن که: خب چطوره این دلیل کارهاش باشه، حالا تو این فیلم حداقل اون برا کاراش یه انگیزهای داره.»
این تصمیم باعث شد تا چشمهی خلاقیت فرنچایز خشک شود. بعد از فیلم سوم هالووین که مایکل مایرز در آن حضور نداشت، او در دو فیلم بعدی یعنی هالووین ۴ و هالووین ۵ حضور پیدا کرد و به دنبال کشتن خواهرزادهی جوانش بود.
داستان حوصله سر بر و شرور اصلی داستان هم بیش از حد منزجر کننده شده بود. بدتر از همه اینکه در پایان فیلم پنجم شخصی سیاهپوش مایکل مایرز را از زندان فراری میدهد، شخصیتی که حتی دلیل بودن او در داستان مشخص نبود و و تنها به مشکلی برای فیلم بعدی و کارگردان بعدی تبدیل شد.
سبک نویسندگی کوئنتین تارانتینو فرنچایز هالووین را به سمت و سوی عجیب و غریبی میبرد
هالووین ۵، فروش فاجعهای در باکسآفیس داشت و تنها توانست ۱۱میلون دلار در گیشهها فروش کند. به اواخر دههی ۸۰ رسیده بودیم و ژانر اسلشر هم دیگر از مد افتاده بود. تا چند سال آثار این سبک به ورطهی افول افتاده بودند. دورهی تجدید بعدی ژانر، در سال ۱۹۹۶ با فیلم Scream (جیغ) وس کریون اتفاق افتاد، اما یک سال قبل از آن، بوگیمن در فیلم Halloween: The Curse of Michael Myers دوباره روی پردههای سینما برگشت.
فیلم بعدی هالووین هم به افتضاحی مشابه نسخهی قبلش بود و تنها ۱۵ میلیون دلار فروش داشت. بیشتر مشکلات فیلم را میتوان مربوط به هستهی اصلی داستان دانست. در این فیلم میفهمیم که مایکل توسط فرد سیاهپوش و فرقهای سرّی کنترل میشود.
او دیگر «بوگیمن» و شخصیتی خاص نبود، بلکه نیرویی بود که توسط قدرتهای ماورالطبیعی کنترل میشد. با این تفاسیر، حالا مایکل در تلاش بود حتی پسرش را بکشد، پسری که توسط جیمی زاییده شده بود! در ادامه اوضاع هالووین تا حدی از کنترل خارج شد که سه سال بعد، دوباره جیمی لی کرتیس را به فرنچایز، با فیلم Halloween H20 برگرداندند. این فیلم تمام اثرات و خاطرات بد دنبالههای هالووین را از یادها پاک کرد.
ایدههای کوئنتین تارانتینو، حتی از چیزهایی که عنوان شد هم عجیبتر بود. او در مصاحبهای با Consequence گفت این وظیفهی او بود تا هویت مرد سیاهپوش را (البته مدتها قبل از این که آشکار شود او عضو یک فرقهی سری است)، مشخص کند.
تارانتینو در این باره گفت:
«هنوز خوب مشخص نکرده بودم که اون کیه، تنها چیز تو ذهنم این بود که در 20 دقیقهی اول، دقیقاً مثل شخصیت لی وان کلیف (در خوب بد زشت) در بزرگراهها، جادهها و کافیشاپها با مایکل دیدار داشته باشه و هر جا که مایکل توقف کنه، مرد سیاهپوش دست به کشتار بزنه. بنابراین اونا هر جا که میرن، ردی از کشتار رو در جادهی 66 ایالات متحده به جا میذارن.»
ایدههای که تارانتینو برای هالووین در نظر داشت را میتوانید در فیلم Natural Born Killers ببینید
تارانتینو در مصاحبه با Consequence گفت که دنبالههای هالووین و ایدهی خواهر برادری شخصیتها، یک فاجعه بود:
«اون فقط The Shape (لقب مایکل) هست. وقتی که اون فقط The Shape هست و چیز دیگهای ازش نمیدونم، خیلی ترسناکتره تا اینکه بدونیم اون فقط دنبال خواهرشه!»
دلیل شکست دنبالههای هالووین برای این بود که نمیدانستند چه چیزها و ویژگیهایی فیلم اول هالووین را اینقدر خاص و بیهمتا کرده بود. در ورژن ریبوت راب زامبی هم، دلایل و انگیزههایی به بوگیمن برای اعمال خشونتآمیز و قتلهایش داده شد، آن هم اهانتها و زور شنیدن از طرف خانواده بود.
دو فیلم Halloween H20 و Halloween (2018) توانستند بسیار موفق عمل کنند، چون در این فیلمها ما دوباره به ریشههای هالووین برمیگردیم؛ یعنی فردی تنها و مجنون که در تاریکیهای شهر به دنبال پیدا کردن هدف قتل خود است.
ویژگیهایی که هالووین را خاص میکند، اتمسفر سنگین آن، واقعگرایی و ترس از ناشناخته است. اگر صرفاً به خاطر جذابیت قصه، از داستانهای عجیب و غریب و کشتارهای زیاد استفاده کنیم، قرار نیست با فیلم هالووین خوبی طرف باشیم. شاید دیدن مایکل مایرز در حال سفر و کشتن آدمها، ایدهی جالبی به نظر برسد، اما این اصلاً به شخصیتی که هالووین از مایکل مایرز به تصویر کشید، همخوانی ندارد.
اصلاً میتوانید او را با یک همسفر تصور کنید که دست به کشتار میزند؟ با این که تارانتینو پدیدهای در دنیای سینما محسوب میشود، اما همان بهتر فیلمی از این فرنچایز با ایدههای عجیبش ساخته نشد؛ چون امکان داشت مسیر حرفهای تارانتینو آغاز نشده، پایان یابد! حتی ایدهی فرقههای مذهبی هم ایدهی بهتری از همسفر بودن بوگیمن با قاتل همدستش است.
اگر ایدهی مذکور برایتان آشنا به نظر میرسد، به این خاطر است که در فیلم Natural Born Killers که تارانتینو داستان ابتداییاش را نوشته بود، از آن استفاده شد. این فیلم در سال ۱۹۹۴ توسط اولیور استون ساخته شد. داستان در مورد دو فرد روان پریش به نام میکی (با بازی وودی هارلسون) و مالوری (با بازی جولیت لوییس) است که در طول مسیر سفرشان آدمکشی میکنند.
فیلم اولیور استون در پشت این خونریزی و کشتار، میخواهد بگوید چگونه رسانه دست به تجلیل از خشونت میزند، اما واقعاً مایکل مایرز در هالووین 6 از این کار چه قصدی میتوانست داشته باشد؟ چه پیامی میتوانست از کارهای او به ما منتقل شود؟ فقط میتوانیم به حدس زدن اکتفا کنیم.
البته نمیتوان نادیده گرفت که هالیوود برای پول در آوردن از هر فرنچایزی، تا شیرهی آخر آن را میکشد، حتی اگر ایدهها ته کشیده باشد. خوشبختانه، قرار نیست هیچ وقت این موضوع را بفهمیم. درعوض آن، مایکل مایرز یک فرزند کلون شده از خود و خواهرزادهاش دارد که میخواهد او را بکشد. کی فکرش را میکرد اوضاع میتوانست حتی از این هم، برای داستان هالووین بدتر شود؟
منبع: ویجیاتو