(تصاویر) ۱۰ فیلم درخشان که الهام‌بخش فیلم‌سازان دیگر شدند

(تصاویر) ۱۰ فیلم درخشان که الهام‌بخش فیلم‌سازان دیگر شدند

فیلم‌های بسیاری در تاریخ سینما بر کلیت آن تاثیر گذاشته‌اند. این تاثیرات عموما به جنبه‌های تکنیکی خلاصه ‌شده. فیلم‌های بسیار بزرگ‌تر علاوه بر تاثیرات تکنیکی منجر به گسترش دستور زبان سینما هم شده‌اند. به عنوان نمونه همه‌ی فیلم‌های تاریخ سینما تحت تاثیر «تولد یک ملت» (The Birth Of A Nation) دیوید وارک گریفیث محصول سال ۱۹۱۵ هستند.

کد خبر : ۲۰۹۳۳۹
بازدید : ۳۳

همه‌ی ما در طول زندگی با فیلمی روبه رو شده‌ایم که عمیقا ما را به فکر فرو برده و کاری کرده که دوباره به برخی چیزها فکر کنیم؛ از آن فیلم‌ها که ناگهان جهان را روی سر آدم آوار می‌کنند یا مخاطب را وا می‌دارند که در نگاهش به زندگی تجدیدنظر کند.

اگر مخاطب درگیر هنر باشد و سینما بخش مهمی از زندگی‌اش، طبعا آن فیلم دنیایش را زیر و زبر خواهد کرد و از او انسان دیگری خواهد ساخت. در فهرست ۱۰ فیلم الهام‌بخش سراغ چنین آثاری رفته‌ایم؛ آثاری که کارگردانان بزرگ سینما را تحت تاثیر قرار دادند و کاری کردند که نگرش آن‌ها به دنیا تغییر کند یا به کل عوض شود یا حتی در مواردی مسیر کاری آینده‌ی آن‌ها را تعیین کند.

فیلم‌های بسیاری در تاریخ سینما بر کلیت آن تاثیر گذاشته‌اند. این تاثیرات عموما به جنبه‌های تکنیکی خلاصه ‌شده. فیلم‌های بسیار بزرگ‌تر علاوه بر تاثیرات تکنیکی منجر به گسترش دستور زبان سینما هم شده‌اند. به عنوان نمونه همه‌ی فیلم‌های تاریخ سینما تحت تاثیر «تولد یک ملت» (The Birth Of A Nation) دیوید وارک گریفیث محصول سال ۱۹۱۵ هستند.

چرا که آن فیلم مفهوم فیلم بلند به شکل امروزی را در عالم جا انداخت و سینما را در حد هنر بالا کشید. یا تمام فیلم‌های امروزی به نحوی تحت تاثیر «رزمناو پوتمکین» (Battleship Potemkin) اثر سرگی آیزنشتاین محصول سال ۱۹۲۵ هستند. چرا که این فیلم باعث تکامل و تبیین مسیر تدوین در عالم سینما شد و تدوین به شیوه‌ی امروزی را به دیگر سینماگران شناساند.

در چنین بستری همه‌ی ما از وجود فیلم الهام‌بخشی به نام «همشهری کین» (Citizen Kane) هم مطلع هستیم؛ اثری که سینما را عملا به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد و تبدیل به یک فیلم الهام‌بخش در عالم سینما شد. تا آن جا که زمانی مارتین اسکورسیزی درباره‌ی آن گفته بود که «همشهری کین» باعث شد که همه‌ی ما بدانیم در عالم سینما هر چیزی ممکن است.

شاهکار ارسن ولز نه تنها در استفاده از ابزار سینما پیشرو بود، بلکه شیوه‌ی داستانگویی را هم دگرگون کرد و مخاطب را با قصه‌ای روبه رو کرد که مدام در زمان جا به جا می‌شود و از گذشته به حال و برعکس در رفت و آمد است. می‌بینید که امروزه این شیوه‌ی داستاگویی برای من و شما بسیار آشنا است و آن را از حضور شاهکار ولز در سال ۱۹۴۱ داریم.

فیلم‌های بسیاری هم در ژانرهای مختلف روی سینماگران تاثیر گذاشته‌اند و رنگ و بوی ژانری را با ساخته شدن و اکران خود برای همیشه عوض کرده‌اند. به عنوان نمونه ژانری چون ژانر ترسناک برای همیشه با اکران فیلم «هالووین» (Halloween) ساخته‌ی جان کارپنتر در سال ۱۹۷۷ عوض شد. حال سر و کله‌ی فیلمی پیدا شده بود که می‌شد از الگوهایش استفاده کرد و قاتلی را برای بیان مفاهیم اجتماعی به جان قربانیان انداخت.

یا ژانر اکشن با ظهور فیلم «اولین خون» (First Blood) که اولین اثر از مجموعه‌ی رمبو است، اعلام موجودیت کرد و تبدیل به ژانری پولساز شد. اگر قرار باشد مهم‌ترین فیلم ژانر اکشن را امروز نام ببریم، باید یک راست سراغ همین فیلم برویم.

از آن سو ژانر وسترن از دهه‌های ۱۹۴۰ به بعد بسیار تحت تاثیر «دلیجان» (Stagecoach) به کارگردانی جان فورد ساخته شده در سال ۱۹۳۹ میلادی است. این فیلم بود که به وسترن‌های کلاسیک حال و هوایی تازه بخشید و آن‌ها را برای همیشه به تاریخ سینما سنجاق کرد. ژانرهای علمی- تخیلی، کمدی، ملودرام، جنایی و … هم چنین فیلم‌هایی دارند. حتی در هر دهه و هر عصری می‌توان فیلمی پیدا کرد که تا چندین سال ژانری را تحت تاثیر قرار داده باشد و چرخه‌ای از آثار مشابه خود به وجود آورد. چنین آثاری قطعا یک فیلم الهام‌بخش محسوب می‌شوند اما به کار این فهرست نمی‌آیند.

از سوی دیگر سینما مکاتب هنری مختلفی دارد. از جنبش هنری سوررئالیم که سر و کله‌اش در دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی در سینما هم  پیدا شد تا مکتب سینمایی نئورئالیسم ایتالیا یا اکسپرسیونیسم آلمان. همه‌ی این مکاتب، جنبش‌ها و موج‌ها روزی با فیلمی راه افتادند و فیلم‌سازان دیگر را تحت تاثیر قرار دادند.

به عنوان نمونه «مطب دکتر کالیگاری» (The Cabinet Of Dr. Caligari) به کارگردانی روبرت وینه در سال ۱۹۱۸ نه تنها چراغ راه دیگر فیلم‌سازان اکسپرسیونیسم شد، بلکه تا به امروز بر فیلم‌سازان مختلف برای ترسیم جهان مالیخولیایی و ذهن‌های آشفته تاثیر گذاشته و تبدیل به یک فیلم الهام‌بخش شده است. چنین آثاری در جنبش‌های هنری دیگری هم وجود دارند و می توان برای موج نوی فرانسه یا موج نوین سینمای آلمان یا موج نوی سینمای ایران فیلم‌های الهام‌بخش ردیف کرد و رسید به امروز که آثار ابرقهرمانی جهان سینما را اشغال کرده و پرده‌های نقره‌ای را به تصرف آورده‌اند.

اما ما در فهرست ۱۰ فیلم الهام‌بخش فیلم‌سازان با آثار دیگری سر و کار داریم؛ با فیلم‌هایی که جهان ذهنی یک فیلم‌ساز خاص را تغییر داده‌اند و کاری کرده‌اند که جهان‌بینی او به شکل امروزی درآید. در واقع با آثاری سر و کار داریم که در صورت عدم وجودشان، آن فیلم‌ساز مورد اشاره هم یا در حال کار دیگری بود یا به شیوه‌ی دیگری فیلم می‌ساخت.

پس فهرست ۱۰ فیلم الهام‌بخش فیلم‌سازان سراغ آثاری می‌رود که برای کارگردانان مورد اشاره تبدیل به تجربه‌ای شخصی شده‌اند و سعی می‌کند این تجربه را از لابه‌لای آثار آن‌ها بیرون بکشد و به شکل مصداقی به نتیجه‌ی این تاثیرپذیری بپردازد. به این معنا که با سر زدن به فیلم‌های کارنامه‌ی آن کارگردانان از این بگوید که در کجا در حال ادای دین به فیلم مورد بحث بوده‌اند. ضمن این که فیلم‌های الهام‌بخش مورد بحث ما آن چنان آثار بزرگی هستند که خود به خود بحث را به تاثیرپذیری دیگران هم می‌کشانند.

نکته‌ی دیگری را قبل از رسیدن به فهرست ۱۰ فیلم الهام‌بخش فیلم‌سازان باید اضافه کرد؛ طبعا فیلم‌های بسیاری بر یک فیلم‌ساز بزرگ اثر گذاشته‌اند. اگر ما در این جا سراغ یک فیلم رفته‌ایم به آن معنا نیست که این نکته را نمی‌دانیم و مثلا تصور می‌کنیم که آن کارگردان فقط همین یک فیلم را دیده و سپس جهان‌بینی‌اش برای همیشه تغییر کرده

. به عنوان نمونه سری به فیلم‌ساز شماره یک فهرست بزنیم. اهالی سینما می‌دانند که استیون اسپیلبرگ تا چه اندازه تحت تاثیر سیسیل ب دومیل و فیلم «بزرگترین نمایش روی زمین» (The Greatest Show On Earth) او بود. اما بالاخره از بین فیلم‌های الهام‌بخش فیلم‌سازان بزرگ باید یکی را انتخاب کرد.

۱. لورنس عربستان (Lawrence Of Arabia)

35

  • کارگردان: دیوید لین
  • بازیگران: پیتر اوتول، عمر شریف، الک گینس و آنتونی کویین
  • محصول: ۱۹۶۲، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

«لورنس عربستان» یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ است که سینمای بسیاری از کارگردانان را تحت تاثیر قرار داده است، چرا که زمانی معیار سنجش فیلم عظیم در عالم سینما بود و می‌توان از تاثیرپذیری کارگردانانی چون جرج لوکاس تا کریستوفر نولان از این فیلم یاد کرد. پس با اثر بسیار مهمی در فهرست ۱۰ فیلم الهام‌بخش طرف هستیم. از آن فیلم‌های تاثیرگذار که حتی روی مخاطب هم تاثیر گذاشتند و تبدیل به اثری جهانی شدند که هر کسی را به تحسی وا می‌دارد. اما ما در این جا با شخص دیگری کار داریم.

یک روز بعدازظهر پسربچه‌ای نوجوان از سینمایی در شهر فینیکس ایالت آریزونا سرمست خارج شد؛ چرا که فیلمی را دیده بود که برای همیشه زندگی‌اش را تغییر داد. آن نوجوان نامش استیون اسپیلبرگ بود. پس از آن به سراغ یک صفحه‌فروشی رفت و یک صفحه از موسیقی متن فیلم ساخته‌ی موریس ژار تهیه کرد و تا مدت‌ها به آن گوش داد.

ماه‌ها گذشت اما او هنوز از موسیقی «لورنس عربستان» خسته نشده بود که کتابی با موضوع چگونگی ساخته شدن فیلم هم به دستش رسید و آن را هم چندباره و چندباره خواند تا بداند دیوید لین چه کار کرده و چگونه داستان زندگی یک افسر انگلیسی در زمان جنگ جهانی اول را در دل صحرای عربستان به فیلم تبدیل کرده است.

آن نوجوان در ایالت آریزونا زندگی می‌کرد. در منطقه‌ای بیابانی که بی ‌شباهت به چشم‌اندازهای شاهکار دیوید لین نبود. همان مناطق صحرایی که لورنس با بازی پیتر اوتول از آن‌ها عبور می‌کرد و دنیایی را تغییر می‌داد. پس اسپیلبرگ شروع کرد به رویابافی و جهان اطرفش را صحرای در خاور میانه می‌دید و تصور می‌کرد که خودش پشت دوربین ایستاده و بازیگران را هدایت می‌کند. در چنین قابی بود که روز به روز و لحظه به لحظه تاثیر این فیلم بر او بیشتر می‌شد. در نهایت سال‌ها گذشت و استیون اسپیلبرگ به نامی بزرگ در عرصه‌ی سینما تبدیل شد. فیلم‌هایی ساخت و بسیاری را به تحسین واداشت.

نتیجه این که توانست در اوج شهرت روزی دیوید لین را از نزدیک ببیند و از آن روزها برایش بگوید. از این بگوید که تا چه اندازه سینمای دیوید لین و کارنامه‌ی کاری این کارگردان الهام‌بخش او بوده‌اند. اگر اهل سینما باشید و فیلم‌های هر دو کارگردان را ببینید، متوجه نکته‌ای ظریف خواهید شد که دو فیلم‌ساز را بسیار به هم شبیه می‌کند و باعث می‌شود بدانیم که چرا «لورنس عربستان» یک فیلم الهام‌بخش برای استیون اسپیلبرگ بوده است؛ چرا که اسپیلبرگ پس از تماشای این فیلم تمام آثار دیوید لین را دید و بعدها در کارنامه‌ی کاری خود هم مسیری را پیمود که زمانی امثال آن فیلم‌ساز بزرگ انگلیسی پیموده بودند.

نگاهی به کارنامه‌ی دیوید لین بیاندازید؛ در کنار آثار بزرگ و پر خرجی چون همین فیلم الهام‌بخش «لورنس عربستان» یا «پل رودخانه کوای» (The Bridge On The River Kwai) یا «دکتر ژیواگو» (Dr. Zhivago) که بازگو کننده‌ی داستان‌هایی دور و دراز و روایت‌هایی حماسی هستند، آثار جمع و جوری چون «برخورد کوتاه» (Brief Encounter) یا «انتخاب هابسون» (Hobson’s Choice) هم وجود دارند که قصه‌هایی جمع و جور و داستان‌هایی تک خطی تمام آن‌ها را تشکیل می‌دهد اما به همان اندازه شاهکار هستند.

نکته این که دیوید لین در تعریف کردن هر دو نوع این داستان‌ها شدیدا توانا است و هم توانسته فیلم‌های جمع و جورش را به شاهکارهای تاریخ سینما اضافه کند و هم توانسته معیاری برای ساختن یک فیلم عظیم در اختیار دیگران قرار دهد. در چنین قابی قرار گرفتن «لورسن عربستان» در این فهرست می‌توانست به مورد کارگردانی چون اسپیلبرگ خلاصه نشود و این اثر را یک فیلم الهام‌بخش کارگردانان دیگر هم در نظر گرفت.

از سوی دیگر استیون اسپیلبرگ مانند دیوید لین از یک سو آثار بزرگی چون «پارک ژوراسیک» (Jurassic Park) یا «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) در کارنامه دارد و از سوی دیگر فیلم‌های معرکه‌ی جمع و جوری چون «لینکلن» (Lincoln).

او هم می تواند داستانی از جنگ بین موجودات فرازمینی و انسان بسازد و نتیجه به اثری چون «جنگ دنیاها» (War Of The Worlds) تبدیل شود یا در «آرواره‌ها» کوسه‌ای عظیم‌الجثه را به جان آدمیان بیاندازد و در عین حال فیلمی با چند لوکیشن محدود و یکی دو شخصیت چون «ترمینال» (The Terminal) تحویل مخاطب دهد. می‌توان همه را به همان روز تاثیرپذیری و دیدن فیلم الهام‌بخش «لورنش عربستان» و شیفتگی نسبت به دیوید لین ربط داد.

«جنگ جهانی اول. ارتش بریتانیا با امپراطوری عثمانی درگیر است. از آن جایی که امپراطوری عثمانی کشوری پهناور است و شکست دادنش بسیار سخت، آن‌ها به دنبال راه حلی می‌گردند تا بتوانند از پس آن‌ها در این نبرد برآیند و در نهایت بر متحدین پیروز شوند.

راه حلی به ذهن بریتانیایی‌ها می‌رسد. آن‌ها دوست دارند از طریق اعراب ساکن این امپراطوری و متحد کردن آن‌ها علیه حاکمان، امپراطوری عثمانی را درگیر مشکلات داخلی کنند. برای این کار نیازمند کسی هستند که هم کمی دیوانه باشد و هم از فرهنگ مردم خاورمیانه سر دربیاورد. افسری به نام تی. ئی لورنس انتخاب می‌شود و به عربستان می‌رود تا با سران قبایل عرب دیدار کند اما …»

۲. ۴۰۰ ضربه (The 400 Blows)

36

  • کارگردان: فرانسوآ تروفو
  • بازیگران: ژا پیر لئو، آلبرت رمی و کلر موریه
  • محصول: ۱۹۵۹، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

برخی مواقع یک فیلم الهام‌بخش باعث می‌شود که نوجوانی ناگهان تصمیم بگیرد که در آینده کارگردان شود و خودش فیلم بسازد. ممکن است تا دیروز یا پیش از دیدن آن فیلم چنین رویایی نداشته باشد. ممکن است که آینده‌ی دیگری را تصور می‌کرده یا این که هیچ تصوری از این که بعدها چه خواهد کرد نداشته. اما یک روز بلیط خریده، به سینما رفته و فیلمی دیده و ناگهان دنیا برای همیشه پیش چشمانش تغییر کرده است. قطعا آن فیلم الهام‌بخش او بوده که فیلم‌ساز شود و من و شما را در آینده در جهان ذهنی خود شریک کند.

وس اندرسون ادعا می‌کند که «۴۰۰ ضربه‌» ساخته فرانسوآ تروفو برای او چنین فیلمی است. او روزی به تماشای این فیلم نشسته و همان لحظه تصمیم گرفته که فیلم‌ساز شود. احتمالا این پرسش پیش خواهد آمد که جهان رنگارنگ و پر نور و فانتزی وس اندرسون چه ارتباطی با دنیای سراسر تاریک و سیاه و سفید فیلم تروفو دارد؟

این شباهت را باید در وجود نواجوانان یا آدم‌های بزرگسال سازش ناپذیر و فراری از قدرت‌های موجود در جامعه دید که حتی در اثری چون «جزیره سگ‌ها» (Isle Of Dogs) ساخته‌ی وس اندرسوم هم در قالب تعدادی حیوان و البته نوجوانی شبیه به قهرمان داستان تروفو وجود دارد.

فیلم فرانسوآ تروفو بیش از هر چیزی در باب فرار از شرایطی است که قدرت‌های اطراف به ما تحمیل می‌کنند؛ از شرایط تحمیل شده توسط خانواده تا شرایط موجود در مدرسه یا آدابی که در جامعه باید رعایت شوند. قهرمان نوجوان تروفو از همه‌ی این‌ها فراری است.

اما موضوع این جا است که جامعه، خانواده، خیابان و مدرسه هم عقب نمی‌ایستند و فقط نظاره‌گر باقی نمی‌مانند. آن‌ها این عنصر نامطلوب را خیلی زود تنبیه می‌کنند و شرایطی را به وجود می‌آورند که سر به راه شود و دنیای اطرافش را درک کند. اگر چنین هم نشد او را از خود می‌رانند و به جایی می‌فرستند که برای این قدرت‌ها تهدیدی نباشد.

در واقع فرانسوآ تروفو در فیلم الهام‌بخش «۴۰۰ ضربه» در حال نمایش یک همدستی نامرئی بین نیروهایی است که در ظاهر از هم جدا هستند و حد و مرزی مشخصی بین آن‌ها وجود دارد. اما تروفو پوشالی بودن این مرزها را یکی یکی نمایان می‌کند و تصویری واقع‌گرایانه از آن چه در زیر پوست شهر جریان دارد به ما نمایش می‌دهد.

در چنین قابی است که می‌توان این سرنخ را گرفت و به فیلم «قلمروی طلوع ماه» (Moonrise Kingdom) ساخته‌ی وس اندرسون در سال ۲۰۱۲ رسید. می‌توان همین خط و ربط را ادامه داد و به دوران بزرگسالی شخصیت‌های سینمای وس اندرسون رسید و دید که او در فیلم‌های «خانواده‌ی اشرافی تننبام» (The Royal Tenenbaums) یا «منور» (Bottle Rocket) هم چنین می‌کند.

برخلاف مورد قبل فهرست، تمام کارنامه‌ی کاری وس اندرسون شبیه به کارنامه‌ی کاری فرانسوآ تروفو نیست و تروفو به اندازه‌ی تاثیر دیوید لین روی استیون اسپیلبرگ، بر وس اندرسون اثر گذار نبوده است. از جایی به بعد و با شهرت روزافزون اندرسون او با وجود حفظ وحدت تماتیک آثارش فیلم‌هایی بسیار مهندسی شده ساخت که داستان‌هایی فانتزی را در یک بستر خط کشی شده نمایش می‌دادند.

به این معنا که حساب و کتاب آن قدر در فیلم‌های او مهم شد که آن روح طغیان‌گر موجود در آثارش از بین رفت. اتفاقا دوره‌ی اول فیلم‌سازی وس اندرسون در همین نقطه به کارنامه‌ی کاری تروفو ارتباط پیدا می‌کند.

فرانسوآ تروفو یکی از پیشگامان موج نو در سینمای فرانسه بود. همین فیلم الهام‌بخش «۴۰۰ ضربه» هم یکی از بهترین و مهم‌ترین فیلم‌های آن جنبش سینمایی است. اما این جنبش بیش از هر چیزی از روحیه‌ی طغیان‌گر عده‌ای جوانک خیره‌سر سرچشمه می‌گرفت و سوختش برای پیشرفت انرژی و تمایل آن‌ها برای بر هم زدن قواعد بازی و ساختن آثاری بود که هیچ شباهتی به فیلم‌های قبل از خود نداشتند.

آن‌ها توانستند این روحیه‌ی عصیانگری را به فیلم‌ها هم تزریق کنند و نتیجه‌اش شد فیلم‌هایی شبیه به همین «۴۰۰ ضربه» یا «از نفس افتاده» (Breathless) به کارگردانی ژان لوک گدار که شخصیت‌های اصلی آن‌ها افراد بی‌پناهی هستند که قوانین اطراف را نمی‌پذیرند و به اصطلاح زیر میز می‌زنند و طغیان می‌کنند.

این روحیه زمانی در وس اندرسون هم وجود داشت. فیلم‌های اولیه‌اش که چنین است و نشان می‌دهد که او تمایلی به پیروی از سینمای معمول آمریکا ندارد و در حال عدول از دستورالعمل‌های معمول آن است. شاید بگویید که هنوز هم چنین است. حق دارید. اما همین جهان ساخته شده توسط اندرسون هم خودش به قاعده‌ای تازه تبدیل شده و بخشی از هالیوود است. قرار به ارزش‌گذاری نیست. قرار نیست از این بگوییم که وس اندرسون امروزه در حال ساخت آثاری معمولی است یا هنوز فیلم‌های بسیار با کیفیتی تولید می‌کند؟ قطعا تعداد فیلم‌های درجه یکش در این سال‌ها بیش از آثار شکست خورده بوده.

قرار است از این بگوییم که سازنده‌ی فیلم الهام‌بخش «۴۰۰ ضربه» یعنی فرانسوآ تروفو تا پایان آن علم عصیان را یک تنه در دستانش نگه داشت و حتی زمانی که دیگر همراهانش راهشان را کج کرده و به مسیری دیگر رفتند، او کماکان به آرمان‌های موج نو پایبند ماند. این به آن معنا نیست که تمام فیلم‌های تروفو به هم شباهت دارند و او مدام خودش را تکرار کرده. برعکس، او با حفظ همان باورها مدام در جایی خارج از محدوده‌ها قرار می‌گرفت و بر عکس اندرسون تا متوجه می‌شد که قاعده‌ی تازه‌ای شکل گرفته که او را محدود می‌کند، از آن فرار می‌کرد و فیلم خودش را می‌ساخت.

«آنتوان دوانل نوجوان خیره سری است که با خانواده و به ویژه مادرش در خانه مشکل دارد. او مدام در مدرسه مشکل درست می‌کند و مدام تنبیه می‌شود. او روزی مادرش را در خیابان با مرد دیگری به جز پدرش می‌بیند و تصمیم می‌گیرد که از خانه فرار کند و دیگر به مدرسه نرود. سرانجام به دزدی‌های کوچک رو می‌آورد و توسط پلیس دستگیر می‌شود تا این که …»

۳. پاییزا (Paisan)

37

  • کارگردان: روبرتو روسلینی
  • بازیگران: رابرت ول لون، آلفونسینو بووینو و کارملا سازیو
  • محصول: ۱۹۴۶، ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

«قدرت سینما». این تعبیری است که مارتین اسکورسیزی نسبت به شاهکار روبرتو روسلینی به کار می‌برد. روزی مارتین اسکورسیزی کم سن و سال به همراه پدربزرگ و مادربزرگش این فیلم الهام‌بخش را از تلویزیون دید و برای همیشه جهانش دگرگون شد. در تمام مدت تماشا خیره به تصویر مانده بود و داشت متوجه می‌شد که بر سر سرزمین مادری او در دوران جنگ جهانی دوم چه آمده است. همین تجربه او را به این باور رساند که سینما فقط قصه‌گویی نیست و می‌تواند تصویری واقع‌گرایانه از آن چه که اتفاق افتاده به مخاطب ارائه دهد. این تجربه‌ی تکان دهنده بیشتر او را متوجه ریشه‌های ایتالیایی خود کرد تا در رفتارهای آن‌ مردمان در محله‌ی ایتالیایی‌های نیویورک دقیق شود و پی ببرد که بر آن‌ها چه گذشته و چرا رفتارهایی متفاوت از دیگران در محل زندگی‌اش یعنی همان جوالی دارند. فیلم الهام‌بخش «پاییزا» تا حدود بسیاری جواب این پرسش را به او داده بود.

فیلم‌های مهمتری از «پاییزا» هم در جنبش نئورئالیسم ایتالیا وجود دارند. فیلمی مانند «رم، شهر بی دفاع» (Rome, Open City) ساخته‌ی همین روبرتو روسلینی کارگردان «پاییزا» که اتفاقا مانند این فیلم داستانش در دوران جنگ دوم جهانی می‌گذرد یا «دزدان دوچرخه» (Bicycle Thieves) شاهکار ویتوریو د سیکا که فقر مردم ایتالیا پس از دوران جنگ دوم جهانی را نشانه می‌رود و تصویری بی‌پرده و وهمناک از آن ارائه می‌دهد.

اما در آن روز به خصوص هیچ‌کدام از این آثار از تلویزیون آمریکا پخش نشد. این «پاییزا» بود که بر قاب کوچک تلویزیون نقش بست و مارتین اسکورسیزی را وا داشت تا همین امروز به مردمان ایتالیایی فکر کند و به دنبال قصه‌هایی از آن‌ها باشد که تصویر دقیق‌تری از زندگی آن‌ها ارائه دهد و کاری به کلیشه‌ها نداشته باشد. در واع او با دیدن فیلم «پاییزا» قدم در مسیری گذاشت که وی را تبدیل به مهم‌ترین راوی زندگی این مردمان در عالم کرد.

شاید بپرسید که یک فیلم نئورئالیستی چه ربطی به سینمای کسی چون مارتین اسکورسیزی دارد؟ کجا و چگونه می‌توان این‌ها را به هم وصل کرد؟ پاسخ این پرسش‌ها در همان توجه به گذشته و حال و آینده‌ی مردمانی است که در چند نوبت به دلیل مشکلات بسیار در کشور خود مجبور به مهاجرت‌های گسترده به آمریکا شده‌اند. یکی طبعا دوران ریسورجیمنتو (جنبش‌ها و خیزش‌های اواخر قرن هجدهم و قرن نوزدهم در ایتالیا که منجر به یکپارچگی این کشور شد) است. دوره دوم اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم اتفاق افتاد و دوره سوم هم با قدرت گرفتن فاشیست‌ها در دهه‌ی ۱۹۲۰ که تا پایان جنگ دوم جهانی به طول انجامید، بخش عمده ای از ایتالیایی‌ها را به آمریکا کشاند.

از سوی دیگر در سینمای مارتین اسکورسیزی می‌توان المان‌های مذهبی و همان تفکر رستاخیز مذهبی و رستگاری مسیحی را دید. در فیلم «پاییزا» هم چنین نگاهی وجود دارد. در هر دو هم از زاویه‌ی دید یک کاتولیک به این مقوله نگاه می‌شود. مارتین اسکورسیزی البته این زاویه‌ی نگاه را به دلیل شرایط حاکم بر زندگی خود از دوران کودکی و نوجوانی هم به ارث برده است. اما در هر صورت تاثیر تماشای فیلم «پاییزا» را نمی‌توان نادیده گرفت.

اما خود اسکورسیزی دلیل دیگری هم ذکر می‌کند که «پاییزا» را برای او به یک فیلم الهام‌بخش تبدیل کرده است؛ او می‌گوید که اول بار این اثر روسلینی بود که وی متوجه کرد که رابطه‌ای بین اثر و مخاطبش وجود دارد. در واقع او با دیدن همین فیلم بود که فهمید کارگردان هر اثری را به چه منظور و برای نشان دادن چه چیزی و به چه کسی می‌سازد. این نکته را امروزه هر فیلم‌سازی می‌داند اما این که کودکی با تماشای فیلمی به این درک برسد، حتما به خاطر تاثیر شگرفی است که آن اثر بر وی گذاشته است.

جنبش سینمایی نئورئالیسم به دنبال آن بود که تصویری بی‌واسطه از آن چه که بر مردم ایتالیا در دوران جنگ دوم جهانی و پس از آن تجربه می‌کردند، ارائه دهد. شعار آن‌ها این بود که واقعیت آن دوران آن قدر ترسناک است که نمایش بی‌پرده‌اش به تنهایی هولناک است و هیچ‌گونه دست‌درازی نمی‌تواند بر ابعاد این وحشت بیافزاید.

پس دوربین‌های خود را برداشتند و با کمترین بودجه و امکانات سراغ ساختن فیلم‌هایی ملهم از داستان‌های واقعی رفتند و به شیوه‌ای آن‌ها را تصویر کردند که گویی هم اکنون در حال وقوع است و اتفاقا دوربینی پیدا شده و همه چیز را ضبط کرده است. از این منظر فیلم الهام‌بخش «پاییزا» یکی از قله‌های این شیوه‌ی فیلم‌سازی است.

هر چه از زمان اکران و پخش فیلم الهام‌بخش «پاییزا» می‌گذرد، بر ارزش آن افزوده می‌شود. این که روایت آزاد شدن یک کشور از دست ارتشی متجاوز این چنین بی‌پرده تصویر شود و هیچ فیلتری در برابرش نباشد، قطعا هولناک است. اصلا اسکورسیزی با دیدن فیلم متوجه همین نکته شد که قرار نیست سینما فقط حال مخاطبش را بهتر کند یا دنبال سرگرمی باشد. او در دوران کودکی از تماشای اثری که برای نمایش چیز دیگری ساخته شده، بسیار شوکه بود. به همین دلیل هم این فیلم الهام‌بخش وی شد.

«شش اپیزود مستقل و جدا از هم که به روایت چگونگی آزادسازی ایتالیا توسط متفقین از دست ارتش آلمان در دوران جنگ دوم جهانی می‌پردازد.»

۴. سامورایی (Le Samourai)

38

  • کارگردان: ژان پیر ملویل
  • بازیگران: آلن دلون، کتی رسیه، ناتالی دلون و فرانسوا پریه
  • محصول: ۱۹۶۷، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

فیلم الهام‌بخش «سامورایی» قطعا یکی از قله‌های رفیع سینمای جنایی است. داستان درباره‌ی قاتلی حرفه‌ای است که در لحظه‌ی ارتکاب جرم توسط شاهدی دیده می‌شود و هم پلیس و هم کارفرمایش هم زمان به دنبالش هستند. اما فارغ از این‌ها این فیلم ژست‌ها و لباس‌ها هم هست. آن پالتو و بارانی بلند، آن کلاه شاپو، آن نگاه‌های خیره آلن دلون، آن صورت سنگی که دریغ دارد از نمایش یک احساس ساده، آن شکل ایستادن کنار یک اتوموبیل، آن طرز دزدیدن همان اتوموبیل، آن شکل نزدیک شدن به پیانو و … همه و همه از جف کاستلو، شخصیتی که توسط آلن دلون بازی می‌شود، کاراکتری یکه و منحصر به فرد ساخته که هیچ کس شبیهش نیست.

ژان پیر ملویل زمانی سراغ ساختن این فیلم رفت که برای خود در سینمای فرانسه کسی بود. او به نوعی پدر معنوی جنبش موج نوی فرانسه به حساب می‌آمد اما سینمای خودش را داشت.

با آلن دلون تازه آشنا شده بود و هر دو قرار بود برگی از تاریخ سینما را رقم بزنند و پشت سر هم شاهکار خلق کنند. البته هیچ کدام درخشش فیلم الهام‌بخش «سامورایی» را ندارند اما این دلیل نمی‌شود که دیگر شاهکارهای او را ندید. فراموش نکنید که درباره‌ی یکی از بهترین فیلم‌سازان تاریخ حرف می‌زنیم.

همان زمانی که آلن دلون و ژان پیر ملویل یکی یکی شاهکار می‌ساختند، پسرک نوجوانی در هنگ کنگ زندگی می‌کرد که به سینما علاقه‌ی بسیاری داشت. او عاشق داستان‌های جنایی بود و زندگی تبهکارها را دنبال می‌کرد و کسانی را که به تنهایی کار می‌کردند و بخشی از هیچ دار و دسته‌ای نبودند، می‌ستود. از دید او این مردان تک افتاده زخمی داشتند که آن‌ها را به چنین شیوه‌ای از زیستن واداشته تا به کسی اعتماد نکنند و در عین حال به نحوی از اطراف خود هم انتقام بگیرند.

آن روز و با تماشای آلن دلون در قامت جف کاستلو با آن شیوه‌ی ایستادن و لباس پوشیدن و از همه مهم‌تر منش و نگاهش در زندگی، این شخصیت تبدیل به الگو و نمادی از خلافکارهای این چنینی برای آن نوجوان شد. نام آن نوجوان جان وو بود؛ کسی که می‌رفت در دهه‌ی ۱۹۸۰ سینمای اکشن شرق آسیا و هنگ کنگ را برای همیشه عوض کند.

جان وو سه فیلم معرکه در کارنامه دارد که بی‌واسطه تحت تاثیر این شاهکار ژان پیر ملویل ساخته شده‌اند و باید «سامورایی» را فیلم الهام‌بخش آن‌ها دانست. این سه فیلم عبارت هستند از: «آدمکش» (The Killer) که برای فهم شباهتش با «سامورایی» فقط کافی است هر دو را ببینید. فیلم دیگر «فردایی بهتر» (A Better Tomorrow) نام دارد و دیگری هم نامش «هارد بویلد» (Hard Boiled) است. در هر سه‌ی این فیلم‌ها چو یون فت نقش اصلی را بازی می‌کند که نسخه‌ی شرقی شده‌ی همان آلن دلون و جف کاستلو در فیلم الهام‌بخش «سامورایی» است.

همین سه فیلم بود که جان وو را به کارگردانی بین‌المللی تبدیل کرد و شهرتی عالمگیر نصیبش کرد. او پس از اکران هر سه فیلم توسط هالیوود فراخوانده شد تا فیلم‌های اکشنی هم در آن سوی دنیا و در مغرب زمین بسازد و اتفاقا کارنامه‌ی قابل قبولی ارائه داد. گرچه هیچ‌گاه شاهکارهایی مانند فیلم‌های هنگ کنگی‌اش نساخت اما آن قدر فیلم‌های قابل قبول دارد که او را یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازان آسیایی تاریخ بدانیم. از سوی دیگر او از معدود فیلم‌سازان آسیایی است که کارنامه‌ای قابل دفاع در هالیوود دارد و همه‌ی این‌ها را هم مدیون همان روزی است که به تماشای فیلم الهام‌بخش «سامورایی» رفت.

«سامورایی» فیلم حریم است؛ حریم مردی که هیچ دوست ندارد کسی سر از زندگی وی درآورد. حریم مردی که کنج عزلت گزیده و هیچ کس هیچ‌گاه نمی‌داند به چه چیزی فکر می‌کند. از همان سکانس تیتراژ شاهکار فیلم که مرد خیره به سقف زل زده و سیگار می‌کشد و مشخص نیست در چه فکری است، تا پایان نمی‌توان فهمید که در ذهنش چه می‌گذرد.

او یک قاتل قراردادی حرفه‌ای است. پول می‌گیرد و آدم می‌کشد. اما نه کاری به کارفرما دارد نه کاری به مقتول. کارش را انجام می‌دهد و می‌رود. نه سوالی پرسیده می‌شود و نه چیز دیگری. اما ناگهان کسی او را می‌بیند و بازی موش و گربه آغاز می‌شود. حال این مرد دیگر آن حریم دست نخورده را ندارد. حال دیگر دیده شده و در خطر است. در حالی که تنهای تنها است.

از سوی دیگر شخصیت‌های سینمای ژان پیر ملویل به نوعی مرگ‌ آگاه هستند. این خصوصیت در فیلم الهام‌بخش «سامورایی» بیش از همه‌ی آثار دیگر وی وجود دارد. چنین نکته‌ای را در فیلم‌های اکشن درجه یک جان وو هم می‌توان دید. آدمکش‌ها و خلافکاران آن فیلم‌ها هم اصولی دارند و حاضر نیستند با هر شرایطی بسازند و به زندگی خود ادامه دهند. آن‌ها به نوعی به چهره‌ی مرگ زل زده‌اند و متنتظر هستند که او دست دراز کند و آن‌ها را با خود ببرد. در چنین قابی است که می‌توان فهمید چرا از «سامورایی» به عنوان فیلم الهام‌بخش جان وو یاد می‌شود.

اما شاید مهم‌ترین عاملی که باید به آن اشاره کرد، بومی کردن المان‌هایی است که در فیلم «سامورایی» وجود دارد. بالاخره «سامورایی» یک فیلم فرانسوی است و به همین دلیل هم داستانش راه به تفاسیر متفاوتی می‌دهد. می‌توان از زاویه‌ی دید اگزیستانسیالیسم و فلسفه‌ی وجودی به آن نگریست یا عمل‌گرایی شخصیت را تحلیل کرد.

می‌توان اصلا نگاه خود را برگرداند و به همان چند جمله‌ی ابتدایی اثر رسید که از آیین بوشیدو است: هیچ‌کس تنهایی یک سامورایی را ندارد، مگر ببری تنها در اعماق جنگل. اما جان وو همه‌ی این‌ها را می‌گیرد و با مولفه‌های بومی خود در هم می‌آمیزد تا در نهایت آثاری بسازد که بومی است و «سامورایی» فقط فیلم الهام‌بخش آن‌ها در مرحله‌ی ساخته شدن بوده است.

«جف کاستلو یک قاتل قراردادی است. او استخدام شده که مردی را بکشد. شال و کلاه می‌کند، ماشینی را به سرقت می‌برد. پلاکش را عوض می‌کند. به زیرزمین باشگاهی شبانه می‌رود و مرد را می‌کشد. اما در راه برگشت یکی از کارکنان باشگاه که زنی پیانیست است، او را می‌بیند. جف در کشتن زن تعلل می‌کند و می‌گریزد. بلافاصله پلیس دست به کار می‌شود و تمام خلافکاران و سابقه‌داران شهر را جمع می‌کند. جف هم میان آن‌ها است. حال از زن می‌خواهند که قاتل را بین آن‌ها شناسایی کند اما …»

۵. روزی روزگاری در غرب (Once Upon A Time In The West)

39

  • کارگردان: سرجیو لئونه
  • بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
  • محصول: ۱۹۶۹، آمریکا و ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

علاقه‌ی کوئنتین تارانتینو به سرجیو لئونه بر کسی پوشیده نیست. همه می‌دانیم که او «خوب بد زشت» (The Good The Bad And The Ugly) را بیش از هر فیلم دیگری در تاریخ سینما دوست دارد اما ما در این جا فقط به دنبال فیلم‌های مورد علاقه‌ی فیلم‌سازان نیستیم. بلکه به دنبالی اثری می‌گردیم که مسیر سینمایی کارگردانی را تعیین کرده و تبدیل به یک فیلم الهام‌بخش برای او شده است.

البته باید این نکته را در این جا ذکر کرد که به کل می‌توان سینمای سرجیو لئونه را به عنوان فیلم‌های الهام‌بخش تارانتینو نام برد؛ چرا که خودش معتقد است هیچ کارگردانی به اندازه‌ی لئونه مسیر سینمایی وی را تعیین نکرده است.

اما چرا «روزی روزگاری در غرب» در جایگاه فیلم الهام‌بخش کوئنتین تارانتینو قرار می‌گیرد؟ خود تارانتینو پاسخ می‌دهد که این فیلم باعث شد او از کار یک کارگردان در پشت صحنه سر دربیاورد و بداند که چگونه او دیگران را هدایت می‌کند تا به کمال مطلوب خود برسد و امضایش را پای فیلم بزند. پس در واقع «روزی روگاری در غرب» در جایگاه آموزگار تارانتینو قرار می‌گیرد و حتی از یک فیلم الهام‌بخش هم فراتر می‌رود و به اثری مهم‌تر تبدیل می‌شود. اما موضوع باز هم به این خلاصه نمی‌شود و می توان نشانه‌هایی از تاثیر این فیلم را در کارنامه‌ی کاری تارانتینو دید.

بسیاری «روزی روزگاری در غرب» را یکی از بهترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما و بهترین وسترن اسپاگتی تاریخ می‌دانند. در این جا ما با چند قصه‌ی در ظاهر جدا از هم طرف هستیم که در نقطه‌ی پایانی و فصل انتهایی یکدیگر را قطع می‌کنند و به سرانجام می‌رسند و سرنوشت تک تک شخصیت‌ها را مشخص می‌کنند.

آدم‌هایی با پس زمینه و زندگی‌های مختلف به دلیل قرار گرفتن در یک موقعیت و یک مکان به سمت هم کشیده می‌شوند تا در نهایت قصه‌ای پر فراز و فرود رقم بخورد که همه چیز دارد؛ هم داستانی عاشقانه و هم قصه‌ای دردناک از سر انتقام. در این میان هفت‌تیرکش‌ها و زنان مرسوم ژانر وسترن هم حضور دارند تا اثری یکه خلق شود.

این شیوه‌ی قصه‌گویی در فیلم «خوب بد زشت» هم قابل مشاهده است. در آن جا هم با سه شخصیت طرف هستیم با سه پس زمینه‌ی مختلف و داستان‌هایی مجزا که در ظاهر هیچ ربطی به هم ندارد. در تمام طول داستان دو تن از آن‌ها یعنی خوب و زشت با هم سفر می‌کنند و بد جداگانه. در نهایت هم همه‌ی آن‌ها در یک نقطه به هم می‌رسند تا قصه تکمیل شود و داستان پایان یاید. نکته این که «خوب بد زشت» در این شیوه‌ی قصه‌ گویی کمال مطلوب فیلم الهام‌بخش «روزی روزگاری در غرب» را ندارد و نمی‌تواند از این منظر پا به پای این یکی حرکت کند. گرچه فیلم مفرح‌تری است و حال و هوای سرخوشانه‌تری دارد و احتمالا اثر سرگرم‌کننده‌تری هم هست.

کوئنتین تارانتینو هم سال‌ها است که چنین قصه می گوید. او داستان‌های آدم‌ها را جدا جدا تعریف می‌کند تا در نقطه‌ای به هم برسند. منظور صرفا روایت اپیزودیک فیلمی مانند «پالپ فیکشن» (Pulp Fiction) نیست که داستانی یک سر متفاوت دارد و باید در جایگاهی دیگر و به شکل متفاوتی مورد داوری قرار بگیرد و زمینه‌های پست مدرنیستی آن را هم بررسی کرد.

بلکه منظور ما داستان‌هایی چون «حرامزاده‌های بی‌آبرو» (Inglourious Basterds) است که با وجود روایت اپیزودیکش چندان مانند «پالپ فیکشن» در زمان عقب و جلو نمی‌رود و قصه‌های مردان و زنانی را تعریف می‌کند که در نقطه‌ای به هم می‌رسند و داستان در نهایت سرانجام می‌یابد و ضمنا قصه‌ی انتقام دور و درازی چون «روزی روزگاری در غرب» هم دارند. «جکی براون» «Jackie Brown) هم تا حدود بسیاری چنین است.

اما علاقه‌ی کوئنتین تارانتینو به وسترن‌های اسپاگتی فراتر از سینمای سرجیو لئونه است. او به سرجیو کوربوچی و مخلوقش یعنی «جنگو» (Django) هم علاقه‌ی خاصی دارد. این علاقه تا به آن جا است که فیلمی با عنوان «جنگوی زنجیرگسسته» (Django Unchined) خلق می‌کند که قهرمانش مردی سیاه پوست است که نامش از عنوان و قهرمان فیلم کوربوچی با بازی فرانکو نرو گرفته شده است. در چنین قابی باید فیلم الهام‌بخش تارانتینو اثری از سینمای وسترن اسپاگتی باشد. البته می توان لیست فیلم‌سازان مورد علاقه‌ی تارانتیتو را همین طور گسترش داد و به وسترن‌سازان ایتالیایی دیگری هم رسید.

«سه مرد در ایستگاه قطاری متروکه انتظار می‌کشند. آن‌ها از تاخیر قطار کلافه شده‌اند تا این که بالاخره از راه می‌رسد و در ایستگاه توقف می‌کند. دوباره راه می‌افتد، انگار بی‌دلیل متوقف شده و کسی از آن پیاده نشده است. سه مرد تصمیم به ترک ایستگاه می‌گیرند اما ناگهان صدای یک سازدهنی از راه می‌رسد و آن‌ها را به سمت ایستگاه بازمی‌گرداند.

کسی آن سوی رسل راه آهن آماده‌ی دوئل ایستاده و ناگهان هفت‌تیر می‌کشد و هر سه را به گلوله می‌بندند. از آن سو مردی در حال آماده کردن بساط پذیرایی است. او به تازگی ازدواج کرده و منتظر سررسیدن تازه عروسش است. ناگهان مردانی با بالاپوش‌های بلند از پشت تپه‌ها از راه می‌رسند و او و فرزندان کوچکش را قتل عام می‌کنند. همسرش در حالی از قطار پیاده می‌شود که هیچ خبر ندارد شوهرش چندی پیش توسط مردانی کشته شده است. ظاهرا این مرگ به دلیل زمین با ارزشی که نزدیک ایستگاه آینده‌ی قطار است، نصیبش شده. اما …»

۶. غبار در باد (Dust In The Wind)

40

  • کارگردان: هوشیائو شین
  • بازیگران: شین شو فن، شوفانگ چن و وانگچین فنگ
  • محصول: ۱۹۸۶، تایوان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

حتما با نام هیروکازو کورئیدا آشنایی دارید. همان فیلم‌سازی که در سال ۲۰۱۸ موفق شد با فیلم «دزدان فروشگاه» (Shoplifters) نخل طلای کن را با خود به خانه ببرد. او اساسا در سینمای ژاپن امروز کارگردان بزرگی محسوب می‌شود و پیش از گرفتن نخل طلا هم ارج و قرب بسیاری در کشور خود داشت.

گرفتن نخل طلا فقط باعث شد که او به شهرتی جهانی برسد و دیگر فیلم‌هایش هم دیده شوند وگرنه او فیلم‌های باشکوه دیگری هم در کارنامه داشت. ضمن این که نخل طلا پایش را به آن سو آب‌ها هم کشاند و فیلمی در خارج از مرزهای ژاپن هم ساخت؛ فیل «حقیقت» (The Truth) که اثر چندان موفقی نبود و به پای آثار ژاپنی وی نمی‌رسید.

از آن سو در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی در سینمای تایوان حال و هوای تازه‌ای شروع به اعلام وجود کرد. کارگردانانی مانند سای مینگ لیانگ، ادوارد یانگ و هو شیائو شین ظهور کردند و سینمای این کشور را برای همیشه تغییر دادند. نکته این که این تغییر منحصر به مرزهای آن‌ها نماند و در سراسر شرق آسیا تاثیرگذار بود.

در همان دوران هو شیائو شین فیلم الهام‌بخش «غبار در باد» را ساخت که یکی از مهم‌ترین فیلم‌های دهه‌ی ۱۹۸۰ سینمای شرق آسیا است. اثری انسانی در باب عشق دو نوجوان که در تایوان پس از جنگ به دنبال یک زندگی بهتر از روستای خود بیرون می‌زنند و به دنبال مفهوم خانواده می‌گردند در پایتخت می‌گردند.

این مفهوم خانواده یکی از عناصر تکرار شونده در سینمای هیروکازو کورئیدا هم هست. در فیلم «غبار در باد» با دو نوجوان سر و کار داریم که بهانه‌ای می‌شوند برای گفتن از زندگی انسانی آن هم در زمانه ای پر از آشوب. اما هو شیائو شین به جای تاکید بر این زمانه‌ی پر از آشوب روی همان شخصیت‌هایش متمرکز می‌شود تا در آینده اثرش تبدیل به یک فیلم الهام‌بخش برای فیلم‌سازانی شود که از دیدی اومانیستی به قصه‌ی مردمان نگاه می‌کنند و به جای گفتن و گفتن از زمینه‌های اجتماعی شکل‌گیری اتفاقات و سپس رسیدن به شخصیت‌ها و واقعه، مسیر عکس را طی می‌کنند و از شخصیت‌ها به هر سو که بخواهند می‌روند.

به این معنا که در سینمای آن روزگار تایوان و در یکی از بهترین آثارش یعنی همین فیلم الهام‌بخش «غبار در باد» به عنوان نمونه، کارگردان در ابتدا به معرفی شخصیت‌ها می‌پردازد. سپس روی آن‌ها متمرکز می‌ماند تا مخاطب به خوبی آن‌ها را بشناسد. بعد وقایعی آغاز می‌شود و شخصیت‌ها تصمیماتی بنا به دلایلی می‌گیرند. عمدتا در این مرحله دلیل اتخاذ این تصمیمات جلوه‌ای عینی نمی‌یابند و فقط تماشاگر می‌داند که دلیل خاصی پشت تصمیمات آن‌ها نهفته است.

در مرحله‌ی بعد این دلایل کم کم روشن شده و مخاطب هم آهسته آهسته در جریان ماجرا قرار می‌گیرد. سپس مرحله‌ی اصلی درام‌پردازی از راه می‌رسد که همان غافلگیر شدن شخصیت‌ها و در کنارش غافلگیر شدن مخاطب از اتفاقات پیشبینی نشده است. آن اتفاقاتی که از اطراف سرچشمه می گیرد و دلیلش جایی بیرون از تصمیمات شخصی افراد حاضر در فیلم نهفته است.

نکته این که فیلم‌ساز در تمام این مدت فراموش نمی‌کند که در حال تعریف کردن قصه‌ی آدم‌هایی است که دوستشان دارد. او هیچ‌گاه در این طی طریق این آدمیان را از مرکز قاب و توجهش دور نمی‌کند و به شکل مجزا به دنبال ترسیم محیط پیرامون نمی‌رود. برای وی آن‌ها مهم‌تر از هر چیزی هستند و اگر محیطی در پیرامون آن‌ها ترسیم می‌شود فقط یک دلیل دارد که آن هم نمایش تاثیر این محیط بر آن‌ها و روابطشان است.

فیلم الهام‌بخش «غبار در باد» چنین داستانی است که دو نوجوان را در مرکز قابش دارد. این دو روزی تصمیم می‌گیرند که روستای خود را ترک کنند. عاشقانه یکدیگر را دوست دارند اما درکی از جهان بیرون ندارند. رفته رفته و با فهم دوران مسئولیت‌پذیری متوجه می‌شوند که جهان فقط درباره‌ی آن‌ها و عشق راستینشان به یکدیگر نیست و خیلی نقاط تیره و تار دارد که می‌تواند به آن‌ها ضربه بزند. در چنین قابی تایوان پس از جنگ هم در پس‌زمینه قرار دارد تا این داستان حال و هوایی حماسی هم پیدا کند.

این حال و هوای حماسی نهفته در فیلم الهام‌بخش «غبار در باد» فقط به دلیل این پس‌زمینه به وجود نیامده است. اصلا همان سفری که این دو نوجوان آغاز می‌کنند و مسیری که طی می‌کنند تا به درک بهتری از زندگی برسند و البته تجربه کردن تلخی‌ها و ناکامی‌ها و تلاش برای مبارزه علیه آن‌ها و شکستن سدهای پیش رو، حال و هوایی حماسی به داستان داده است.

البته در این قصه‌ی حماسی خبری از قهرمانانی با قدرت‌های فرازمینی نیست. قهرمانان ماجرا آدم‌هایی معمولی هستند با تمام نقاط ضعف و قدرت‌ نهفته در وجود آدم‌های معمولی. از این جا است که به سینمای کارگردان ژاپنی یعنی هیروکازو کورئیدا بازمی گردیم. در سینمای او هم علاوه بر مفهوم خانواده با قهرمانانی سر و کار داریم که بسیار معمولی به نظر می‌رسند اما نمی‌توان دوستشان نداشت.

دلیل علاقه‌ی من و شما هم در جایگاه مخاطب فیلم، به دلیل علاقه‌ی کارگردان به شخصیت‌هایش بازمی‌گردد. همان تصمیم بر نگه داشتن آن‌ها در مرکز قاب و نمایش تاثیر اتفاقات بر آن‌ها و البته ترسیم درست رفتارشان باعث می‌شود که سینمای کورئیدا را تحت تاثیر کسی چون هو شیائو شین و فیلم الهام‌بخش «غبار در باد» بدانیم.

«یوان و یون یکدیگر را بسیار دوست دارند. آن‌ها در روستایی در تایوان زندگی می‌کنند. یوان پس از اتمام دبیرستان به تایپه می رود و سخت مشغول به کار می‌شود. پس از یک سال یون هم به او می‌پیوندد و هر دو کار می‌کنند تا بتوانند هزینه‌های ازدواج و زندگی با هم را تامین کنند. اما پس از مدتی یوان به خدمت سربازی فراخوانده می‌شود و یون هم تحت فشار قرار می‌گیرد تا با مرد دیگری ازدواج کند. همه‌ی این‌ها این دو جوان عاشق را از هم دور می‌کند تا این که …»

۷. چترهای شربورگ (The Umbrellas Of Cherbourg)

41

  • کارگردان: ژاک دمی
  • بازیگران: کاترین دنوو، نینو کاستلنوو، آن ورنون و مارک میشل
  • محصول: ۱۹۶۴، فرانسه و آلمان غربی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

سلین سیاما، کارگردان فیلم «پرتره‌ی بانویی در آتش» (Portrait Of A Lady In Fire) در مصاحبه‌ای اعلام کرده که فیلم «چترهای شربورگ» ژاکی دمی را در دوازده سالگی دیده و همان زمان عاشق سینما و هنر شده است. از سویی دیگر دیمین شزل کارگردان موفق آثاری چون «لا لا لند» (La La Land)، «ویپلش» (Whiplash) یا «بابیلون» (Babylon) که علاقه‌ی بسیاری به موسیقی «جز» دارد، ادعا کرده که این شاهکار موزیکال ژاک دمی را بیش از صد بار دیده است. البته این تاثیرپذیری را می توان فراتر برد و مثلا قصه‌ی فیلم «لا لا لند» را ملهم از قصه‌ی فیلم الهام‌بخش «چترهای شربورگ» دانست. این را هم باید در نظر داشت که بالاخره هر دو اثر، فیلم‌هایی موزیکال هستند.

هم در فیلم «لا لا لند» و هم در فیلم «چترهای شربورگ» با داستان زوجی طرف هستیم که عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و با هم قرارها گذاشته‌اند و رویاها بافته‌اند. هر دو فیلم هم روایت خود را به شکل موزیکال پیش می‌برند و پر هستند از رنگ و نور و رویا. به نظر هیچ چیز هم نمی‌تواند سد راه این عشق‌های پاک شود و دیر یا زود نیروی عشق همه چیز را شکست خواهد داد، سدها را فرو خواهد ریخت و عاشق و معشوق را به هم خواهد رساند تا همه عاقبت به خیر شوند.

در ذیل مطلب فیلم الهام‌بخش «غبار در باد» گفته شد که درست همان زمانی که به نظر همه چیز بر وفق مراد است، ناگهان سیلی واقعیت از راه می‌رسد و این توهم را از قهرمانان آن داستان دور می‌کند. آن‌ها ناگهان متوجه می‌شوند که برای رسیدن به یکدیگر صرفا عشق کافی نیست و دنیا می‌تواند برنامه‌های دیگری برای آن‌ها داشته باشد.

نکته این که در جهان ذهنی هو شیائو شین کارگردان آن فیلم، دنیا به شکلی واقع‌گرایانه ترسیم شده و چنین مانند «چترهای شربورگ» رنگارنگ نیست. با وجود آن که تمام تمرکز فیلم‌ساز بر روی شخصیت‌ها است، این سیلی خوردن از واقعیت به خاطر پس‌زمینه‌ی رئالیستی فیلم چندان دور از ذهن نیست.

اما در فیلم‌ الهام‌بخش «چترهای شربورگ» و فیلم «لا لا لند» این سیلی خیلی ناگهانی به نظر می‌رسد. چرا که از دل واقعیت جاری زندگی اطراف ما ناگهان سر می‌رسد و در جهانی سراسر فانتزی فرود می‌آید و ما را بیشتر در شوک فرو می‌برد. آن دنیای رنگارنگ که انگار همه چیزش سر جایش قرار گرفته تا دو دلداده را به هم برساند، ناگهان حال و هوای دیگری به خود می‌گیرد.

البته این به آن معنا نیست که حضور این واقع‌گرایی این دو فیلم را از انسجام خارج می‌کند؛ در هر دو فیلم، به ویژه در «چترهای شربورگ» فیلم‌سازان موفق شده‌اند که جهان خودبسنده‌ی خود را بر پا کنند و سبک‌پردازی ویژه‌ای را پایه ریزند که استیلیزه است و نیازی به منطق محیط پیرامونی ما ندارد و منطق خاص خودش را پیدا می‌کند.

از آن سو سلین سیاما هم روایتگر عشق‌های نافرجام زندگی‌هایی است که سرنوشت آن‌ها دست خود شخصیت‌ها نیست. در چنین قابی اثر مطرح او یعنی «پرتره‌ بانویی در آتش» هم مانند فیلم الهام‌بخش «چترهای شربورگ» و البته «لا لا لند» درگیر نوعی تقدیرگرایی شوم است و شخصیت‌ها در مردابی دست و پا می‌زنند که هر لحظه بیشتر آن‌ها را در خود فرو می‌برد.

آن‌ها جور دیگری برنامه‌ریزی می‌کنند اما دنیا با ‌آن‌ها طور دیگری رفتار می‌کند و مسیر دیگری را رقم می‌زند. البته قطعا مبارزه برای فرار از این تقدیر شوم هم در جریان است. اما مشکل همان مردابی است که در برابر شخصیت‌ها قرار دارد؛ آن‌ها هر چه بیشتر دست و پا بزنند، بیشتر فرو می‌روند و هر چه بیشتر مبارزه کنند، سریع‌تر به سمت آن تقدیر شوم کشیده می‌شوند.

از سوی دیگر در هر دو فیلم هنر جایگاه والایی دارد. قصه‌ی فیلم الهام‌بخش «چترهای شربورگ» که با موسیقی پیش می‌رود و استفاده از این موسیقی هم فراتر از استفاده از موسیقی و آواز در سینمای موزیکال است و در «پرتره بانویی در آتش» هم نقاشی جایگاه ویژه‌ای دارد.

این موسیقی در نظر کارگردان فیلم الهام‌بخش «چترهای شربورگ» آن قدر جایگاه ویژه‌ای دارد که نام آهنگساز آن را در کنار نام خودش در تیتراژ قرار داده است. او در واقع از این طریق با صدای بلند اعلام می‌کند که در تالیف و ساخته شدن این اثر همان قدر جایگاه خودش اهمیت دارد که جایگاه میشل لوگران، آهنگساز اثر. چنین برخوردی با آهنگساز یک اثر از سوی کارگردان نه تنها کمیاب، بلکه نایاب است و دست کم نگارنده‌ی این خطوط مورد مشابه دیگری را به یاد ندارد.

اما نمی‌توان از فیلم الهام‌بخش «چترهای شربورگ» گفت و سخنی از بازیگر اصلی آن یعنی کاترین دنوو در اوج جوانی به میان نیاورد. او درست همان بازیگری است که باید باشد. دنوو یکی از دلایلی است که «چترهای شربورگ» به چنین اثر فریبنده و منحصر به فردی تبدیل شده است. بدون حضور او قطعا این فیلم چیزی کم داشت و تلاش‌های کارگردان و آهنگسازش چنین نتیجه نمی‌داد. این همان موضوعی است که دو اثر دیگر مورد بحث ما یعنی «لا لا لند» و «پرتره بانویی در آتش» از آن بهره‌مند نیستند؛ یعنی وجود بازیگری کاریزماتیک که فیلم را به اثر بهتری تبدیل کند.

«فیلم از سه بخش تشکیل شده است. در بخش اول که فراق یا جدایی نام دارد، دختری ۱۷ ساله به جوانی ۲۰ ساله دل بسته است. این دو تصمیم به ازدواج دارند، در حالی که مادر دختر به خاطر سن کم او و البته آینده‌ی مبهم مرد، با این ازدواج مخالف است. در این میان مردی ثروتمند و خوش برخورد وارد زندگی آن‌ها می‌شود و در نهایت هم معشوق عازم خدمت سربازی می‌گردد. در بخش دوم با نام فقدان، از آن جا که جنگ الجرایز در جریان است، معشوق دو سال تمام امکان بازگشت ندارد. این در حالی است که مرد ثروتمند از دخترک تقاضای ازدواج می‌کند و …»

۸. نشویل (Nashville)

42

  • کارگردان: رابرت آلتمن
  • بازیگران: دیوید آرکین، باربارا باکسلی و کیت کاراداین
  • محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

فیلم الهام‌بخش «نشویل» ۲۴ شخصیت دارد. داستان هم در یک بازه‌ی زمانی محدود روایت می‌شود. قصه هم به شکلی است که پای همه را به یک فستیوال و رویداد برای جمع‌اوری پول می‌کشاند. این که چگونه می‌توان قصه‌ای را با این تعداد از شخصیت تعریف کرد، واقعا جای بحث بیشتری دارد و موضوع این مقاله نیست.

اما پل توماس اندرسون بارها گفته که بسیار تحت تاثیر این فیلم بوده است. به ویژه موقع ساختن دو تا از فیلم‌های دهه‌ی نودی خود یعنی «شب‌های عیاشی» (Boogie Nights) و «مگنولیا» (Magnolia). در هر دو فیلم به ویژه در سبک‌پردازی ویژه‌ی پل توماس اندرسون می‌توان دید که او چگونه تحت تاثیر فیلم الهام‌بخش «نشویل» بوده است.

از سوی دیگر پل توماس اندرسون زمانی گفته که سینمای رابرت‌ آلتمن بیش از سینمای هر فیلم‌ساز دیگری بر او تاثیر گذاشته است. او بیان می‌کند که بدون این تاثیرپذیری هیچ وقت نمی توانست فیلم «خون به پا خواهد شد» (There Will Be Blood) را آن طور که هست بسازد. هر دو فیلم‌ساز سبک ویژه‌ی خود را دارند و زاویه‌ی نگاه متفاوتی برای ساختن یک فdلم انتخاب می‌کنند.

آلتمن زمانی سراغ سبک ویژه‌ی خودش رفت که هالیوود داشت پوست می‌انداخت. او این سبک را در دوران تسلط بلاک باسترها هم ادامه داد. درست همان طور که پل توماس اندرسون در دوران اوج گیری سینمای آمریکا در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی سینمای خودش را پیدا کرد و در دوران تسلط فیلم‌های ابرقهرمانی به همان روش خودش چسبید و کارهای خودش را ساخت.

یکی دیگر از تاثیرات رابرت آلتمن روی سینمای پل توماس اندرسون، اجازه دادن به بازیگران برای بداهه‌گویی، شخصیت‌پردازی و انجام هر آن چیزی است که دوست دارند جلوی دوربین انجام دهند. رابرت آلتمن در باز گذاشتن دست بازیگران معروف بود و گرچه اندرسون به اندازه‌ی او چنین نمی‌کند اما باز هم از استادش این درس را آموخته که اگر بازیگر درستی انتخاب کند، باید دستش را برای اجرا باز بگذارد.

یکی از اوج‌های کارنامه‌ی رابرت آلتمن در آزادی دادن به بازیگران همین فیلم الهام‌بخش «نشویل» با ۲۴ شخصیت مختلف است. تصور کنید که کارگردان تلاش می‌کرد همه‌ی بازیگرانش را کنترل کند؛ آن زمان قطعا ساختن فیلم و پروسه‌ی تولید به کاری طاقت‌فرسا تبدیل می‌شد.

تاثیرپذیری دیگر پل توماس اندرسون از سینمای رابرت آلتمن در اندازه‌ی زمانی نماهای فیلم‌های او است. اندازه‌ی نماهای فیلم‌های این دو کارگردان به طور میانگین عموما پنج برابر طولانی‌تر از نماهای فیلم‌های دیگر همکاران آمریکایی خود است و البته رابرت آلتمن این را مدیون تاثیرپذیری خود از ارسن ولز است.

همان‌گونه که در «بازیگر» (The Player) به سال ۱۹۹۲ به شاهکار ولز کبیر یعنی «نشانی از شر» (Touch Of Evil) ادای دین می‌کند و یک پلان سکانس ملهم از سکانس افتتاحیه ‌آن فیلم می‌‌سازد. اما این طولانی کردن نماها دلیلی زیبایی شناختی دارد. برای هر دو این کارگردان‌، چه آلتمن و چه اندرسون، این مکث روی اتفاقات فرصتی است برای مخاطب تا به آن چه که در قاب دیده فکر کند و اجازه دهد در ذهنش ته نشین شود.

پل توماس اندرسون زمانی که برای خودش کسی شد و نامی در عالم سینما دست و پا کرد، در آخرین پروژه‌ی سینمایی آلتمن یعنی «همراهان خانه‌ای در علفزار» (A Prairie Home Companion) در نقش جایگزین وی در صورت پیامدی ناگوار قرار گرفت. به دلیل بیماری و سن بالای آلتمن فقط در صورتی امکان ساختن فیلم توسط سرمایه‌گذاران فراهم می‌شد که کسی به عنوان جایگزین وجود داشته باشد.

پل توماس اندرسون در سال ۲۰۰۶ با وجود برخورداری از شهرت بسیار حاضر شد که این نقش را قبول کند و کنار دست استادش بنشیند و مشق فیلم‌سازی کند. در آخر خود آلتمن فیلم را تمام کرد اما آن روزها هیچ‌گاه از ذهن پل توماس اندرسون خارج نشد. اصلا به دلیل همان روزها است که او شاهکارش یعنی «خون به پا خواهد شد» را در سال بعد ساخت و روانه‌ی اکران کرد.

اما پل توماس اندرسون می‌گوید بزرگترین درسی که از رابرت آلتمن گرفته مربوط به نحوه‌ی استفاده از ابزار سینما یا چگونگی قصه‌گویی نیست؛ داشتن ایمان به کاری که انجام می‌دهد بزرگترین آموزه‌ی رابرت آلتمن به وی بوده، به این که خیالش راحت باشد اگر به فیلمش اعتقاد داشته باشد، حتما همه چیز درست پیش خواهد رفت و اثر هم موفق خواهد بود.

این نصیحت رابرت آلتمن را می‌توان در موارد دیگری جز فیلم‌سازی هم به کار برد اما در کاری که هر لحظه ممکن است اشتباه پیش رود و مدام هنرمند را در این موقعیت قرار می‌دهد که آیا در حال گرفتن تصمیم درست است یا نه، این آسودگی خاطر می‌تواند همه چیز را ساده‌تر کند. پس تاثیرپذیری پل توماس اندرسون از رابرت آلتمن فقط به فیلم الهام‌بخش «نشویل» خلاصه نمی‌شود و به رابطه‌ی این دو کارگردان هم باز می‌گردد.

نکته‌ی پایانی این که فیلم الهام‌بخش «نشویل» را به طور مشحص نمی‌توان در هیچ زیرمجموعه ای دسته‌بندی کرد. اگر کسی تلاش کند فیلم را در یک ظرف مشخص محدود کند، خیلی زود از اثر رابرت آلتمن رو دست خواهد خورد. چرا که نه تنها اثری پیشرو است، بلکه به هیچ تحلیل و تفسیر محدود کننده‌ای هم راه نمی‌دهد. نمی‌توان فیلم را صرفا در نقد یا ستایش چیزی دانست. «نشویل» اثری هنرمندانه است که به هر چیز و هر کسی شک دارد و در ضمن از المان‌های ژانرهایی چون موزیکال، کمدی و ملودرام هم چیزهایی در خود دارد.

«یکی از کاندیدهای ریاست جمهوری در آمریکا به شهر نشویل ایالت تنسی می‌رود تا در یک رویداد شرکت کند و کمی از هزینه‌های تبلیغاتش را درآورد. در همان زمان در دو استودیوی کنار هم دو خواننده از دو نوع موسیقی مختلف در حال ضبط کردن صدای خود هستند. در روز بعد با افراد دیگری آشنا می‌شویم که همگی به طرف همان رویداد مورد نظر کاندیدای ریاست جمهوری می‌روند و در راه ماجراهای مختلفی را پشت سر می‌گذارند …»

۹. ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (۲۰۰۱: A Space Odyssey)

43

  • کارگردان: استنلی کوبریک
  • بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
  • محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

فیلم الهام‌بخش «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» بسیاری از فیلم‌سازان تاریخ را تحت تاثیر قرار داده است. اصلا از زمان اکرانش در سال ۱۹۶۸ تاکنون ژانر علمی- تخیلی با مولفه‌های موجود در آن قابل شناسایی شد و بسیاری از این مولفه‌ها رفته رفته به کلیشه تبدیل گشت. در چنین چارچوبی صرفا با اثری که یک فیلم‌ساز خاص را تحت تاثیر قرار داده طرف نیستیم.

بلکه با یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما روبه رو هستیم که نه تنها ژانری را از نو تعریف کرده بلکه به معیاری برای سنجش کمال در سینما هم تبدیل شده است. از همین رو اکرانش در آن زمان جهان سینما را تکان داد.

کریستوفر نولان می‌گوید فیلم الهام‌بخش «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» را اول بار در هفت سالگی دیده است و هیچ‌گاه ‌آن روز را که پدرش دستش را گرفت و به سینما برد، فراموش نمی‌کند. نولان در ادامه می‌گوید هنوز هم رسیدن به آن کمال و چگونگی انتقال احساس بدون گفتن یک کلام توسط استنلی کوبریک برایش دور از دسترس است. راست هم می‌گوید؛ سال‌ها بعد کریستوفر نولان تلاش کرد تا در فیلم «میان‌ستاره‌ای» (Interstellar) به این اثر باشکوه استنلی کوبریک ادای دین کند. در مقایسه با شاهکار کوبریک تجربه‌ی کریستوفر نولان در بهترین حالت یک فیلم معمولی است.

هم نولان و هم کوبریک به خوبی می‌دانند که فیلم‌های علمی- تخیلی معرکه بیش از آثار هر ژانر دیگری با سوال‌های ازلی ابدی بشر و مسائل فلسفی سر و کار دارند. هر دو به خوبی می‌دانند که اساسا دانشمندان در عالم علم به دنبال کشف جواب همان سوال ازلی ابدی هستند که می‌گوید: «از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟» پس ژانر علمی- تخیلی هم به این سمت حرکت می‌کند.

اما باز هم کارگردانان بزرگ می‌دانند که پاسخی قطعی وجود ندارد و بیشتر به طرح همان پرسش بسنده می‌کنند. نکته این که استنلی کوبریک بزرگ به خاطر داشتن همان بینش عمیق فلسفی و پشتوانه‌ی فکری و بهره بردن از یک جهان‌بینی یگانه روی طرح همان پرسش‌ها تاکید می‌کند و از احساسات‌گرایی اطراف شخصیت‌ها گریزان است.

این در حالی است که کریستوفر نولان به دلیل نداشتن انسجام فکری عمیق فلسفی مانند کوبریک، به سمت احساسات‌گرایی حرکت می‌کند و بیشتر روی رابطه‌ی شخصیت‌های حاضر در داستان با هم متمرکز می‌ماند. از رابطه‌ی پدر و دختری که گویی یکی در زمان عقب می‌رود و جوان می‌شود و دیگری برعکس تا رابطه‌ای عاشقانه بین یکی از دانشمندان زن حاضر در سفر با مردی که از او خبری ندارد و در نهایت همین رابطه‌ی عاشقانه باعث نجات بشر می‌شود.

از این جا است که بزرگترین نقطه ضعف فیلم نولان خودش را نمایان می‌کند؛ نولان تلاش می‌کند جوابی قطعی به آن پرسش ازلی ابدی بدهد و در واقع عشق و محبت و و اعتماد به آن و ابرازش را پاسخ می‌داند. نمی‌دانم شاید او راست می‌گوید اما در هر صورت اثرش به پای فیلم الهام‌بخش کوبریک نمی‌رسد.

آن سوتر جیمز کامرون، سلطان بدون رقیب باکس آفیس هم خاطره‌ای مشابه دارد. او هم به یاد می‌آورد که اول بار در سن ۱۴ سالگی شاهکار کوبریک را دید و بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و با خود قرار گذاشت که فیلم‌ساز شود. او البته در زمان کارش به عنوان کارگردان طور دیگری به کوبریک ادای دین کرد.

همه می‌دانیم که استنلی کوبریک بزرگ در زمان ساختن فیلم الهام‌بخش «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» از جلوه‌های ویژه به معنای امروزی آن بهره‌ای نداشته است. او و همکارانش مجبور بوده‌اند دست به ابتکار عمل بزنند و کارهایی بکنند که عملا به گسترش دستور زبان سینما انجامید و کار بسیاری از فیلم‌سازان دیگر را هم راه انداخت.

جیمز کامرون هم سال‌ها است که در حال انجام دادن چنین کاری است. از زمان ساختن «نابودگر» (The Terminator) و سپس «تایتانیک» (Titanic) و پس از آن مجموعه‌ی «آواتار» (Avatar) او مدام در حال ساختن وسایل تازه‌ای است که امکانات سینما را گسترش می‌دهند و هم اکنون به کمک ساختن فیلم‌های مختلف هم آمده‌اند و بسیاری از رویاهای فیلم‌سازان در باب ساختن دنیای مورد نظر خود را محقق ساخته‌اند.

گرچه جایگاه هنری جیمز کامرون در تاریخ سینما به پای کسی چون استنلی کوبریک نمی‌رسد اما او به گردن سینما حق بسیاری دارد. ضمن این که ساختن یک دنیای کاملا متفاوت در اثری چون «آواتار» دقیقا تحت تاثیر تماشای فیلم الهام‌بخشی چون «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» است.

فیلم الهام‌بخش «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» روایتگر تلاش انسان برای رسیدن به کمال و ملاقات با جهان ناشناخته‌ها و رسیدن به حداکثر دانش است. استنلی کوبریک در اثرش از میل آدمی به شناختن و از ترس او از ناشناخته‌ها تغذیه می‌کند و فضایی ذهنی از پیشرفت چند میلیون ساله‌ی موجودی به عنوان آدم می‌سازد که در اصل تفاوت چندانی با آن چه که کوبریک در ابتدا به عنوان سرآغاز زندگی می‌بیند، نکرده است. نمایش این همه تنها در یک فیلم کاری است که نه کریستوفر نولان از پس آن برآمده و نه جیمز کامرون.

«فیلم با تصاویری از تعدادی انسان اولیه شروع می‌شود که بر سر قلمرو و غذا در جنگ هستند. ناگهان یک شی در مقابل آن‌ها ظاهر می‌شود. یکی از این آدمیان پس از ظهور این شی، متوجه می‌شود که می‌تواند از یک استخوان به عنوان وسیله‌ای برای کشتن استفاده کند. تصویر قطع می‌شود به میلیون‌ها سال بعد. حال عده‌ای دانشمند در جستجوی راهی برای پیدا کردن رازهای همان شی هستند. چند فضانورد برای رسیدن به این منظور عازم سیاره‌ی مشتری می‌شوند …»

۱۰. جیب‌بر (Pickpocket)

44

  • کارگردان: روبر برسون
  • بازیگران: مارتین لاسال، ماریکا گرین و ژان پله‌گری
  • محصول: ۱۹۵۹، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb ‌به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

وقتی فیلم الهام‌بخش «جیب‌بر» را تماشا می‌کنید بیش از همه متوجه طراحی دقیق یک شخصیت از سوی فیلم‌ساز می‌شوید؛ این که او چگونه توانسه تمام زوایای شخصیت برگزیده‌ی خود را واکاوی کند و آن را در برابر ما قرار دهد. اصلا فیلم «جیب‌بر» همه جوره اثر عجیبی است. گویی یک خلافکار گوشه‌ی سلول زندانش نشسته و در حال خواندن از روی دفتر خاطرات خود است و کسی پیدا شده و آن خاطرات را از فیلتر ذهنی خود عبور داده و تبدیل به فیلم کرده و سپس صدای مرد را روی تصاویر قرار داده است.

شاید کمی نیاز به فکر کردن داشته باشد اما این شیوه‌ی قصه‌گویی و فیلم‌سازی ما را به یاد «راننده تاکسی» (Taxi Driver) مارتین اسکورسیزی با بازی رابرت دنیرو می‌اندازد. در آن جا هم با شخصی طرف هستیم که مدام از افکارش می‌گوید؛ از این که چه چیزی آزارش می‌دهد و چه چزی کمی به او آرامش می‌بخشد و حال کسانی پیدا شده‌اند و روزگار او را و افکارش را به فیلم تبدیل کرده‌اند.

پایان فیلم هم به گونه‌ای تمام می‌شود که گویی دقیقا با داستان مردی طرف هستیم که در حال مرور خاطراتش است و حال به نقطه‌ای زل زده و انتظار می‌کشد و به گذشته فکر می‌کند. او تمام تلاشش را کرده بلکه بتواند گوشه‌ای از شهرش را به جای بهتری نبدیل کند.

اما «جیب‌بر» در این جا فیلم الهام‌بخش مارتین اسکورسیزی نیست و ما کاری به او نداریم. در این مقاله قرار است سری به سینمای پل شریدر، فیلم‌ساز و نویسنده‌ی آمریکایی بزنیم که نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی «راننده تاکسی» است.

شریدر می‌گوید که پس از دیدن «جیب‌بر» برسون به فکر افتاده که او چگونه توانسته داستان یک خلافکار را چنین تعریف کند و اثری بسازد که از تمام زوایای وجود آن مرد خبر می‌دهد. این اندیشه پس ذهن او لانه کرده و نتیجه تبدیل به فیلم‌نامه‌ای چون «راننده تاکسی» شده که مانند فیلم روبر برسون داستانی است با محوریت تحلیل یک شخصیت.

فیلم الهام‌بخش «جیب‌بر» داستان دزدی است که تمایل دارد در سرقت به درجه‌ی استادی برسد و به این کار چون یک هنر نگاه می‌کند. او کاری به پول توی جیب مردم ندارد و برایش ظرافت در اجرای مراحل دزدی و رسیدن به استادی در انجام آن مهم است. به همین دلیل هم مدام تمرین می‌کند و به همین دلیل هم روبر برسون طوری سرقت را نمایش می‌دهد که گویی در حال نمایش یک سکانس رقص باله است. حرکات دست‌ها و رقص آن‌ها بین زمین و آسمان و رفت و آمدشان لابه‌لای انگشت‌ها و جیب قربانیان، طوری تصویربرداری شده که چنین احساسی را به مخاطب منتقل کند.

از این جا است که ممکن است این فکر به ذهن مخاطب برسد که روبر برسون در حال ستایش عملی چون دزدی است. این باور بسیار ساده‌لوحانه است؛ روبر برسون در فیلم الهام‌بخش «جیب‌بر» در حال ستایش طرز فکر مردی است که دوست دارد در کاری که به آن مشغول است، استاد شود. ضمن این که او مرد سرگردانی است که گویی از جامعه‌ی اطرافش در حال گرفتن انتقام است و فراموش کرده چگونه از دنیا لذت ببرد یا چگونه شاد زندگی کند. برای این مرد هیچ چیزی جز همین کار باقی نمانده. او صبح تا شب فقط به بهتر شدن در مراحل انجام کارش فکر می‌کند تا این که دختری را می‌بیند و همه چیز از این رو به آن رو می‌شود.

در فیلم «راننده تاکسی» هم با روایتی مشابه طرف هستیم. تراویس بیکل با بازی رابرت دنیرو مدام در حال گفتن از پلشتی‌های دنیا است. او هیچ علاقه‌ای به زیستن ندارد و همه چیز اطرافش را پلشت و زشت می‌بیند. سال‌ها است که فراموش کرده از زندگی لذت ببرد. اما ناگهان دختری را می‌بیند و دلباخته می‌شود. حال او هم احساس می‌کند که می‌تواند عاشق و خوشبخت شود اما دنیا برنامه‌های دیگری برای وی دارد. پس دوباره به همان زندگی کسل‌کننده بازمی‌گردد تا این که دوباره با دختر دیگری آشنا می‌شود. اما این بار چیزی فرق دارد و این دختر یک کارگر جنسی کم سن و سال است که نیاز به کمک دارد.

اگر دهه‌ها به این سو بیاییم و به سال ۲۰۱۷ برسیم با فیلمی به نام «نخستین‌ اصلاح‌شده» (First Reformed) روبه رو می‌شویم که پر بیراه نیست اگر آن را بهترین فیلم به کارگردانی پل شریدر بنامیم. ایتن هاوک در این جا در قالب کشیشی حاضر شده که در کلیسایی به نام نخستین اصلاح‌شده مشغول به راهنمایی مومنین است.

از سوی دیگر داستان فیلم به سمتی پیش می‌رود که این مرد خود را در خودکشی فرد دیگری مقصر می‌داند و تصور می‌کند که می‌توانست جلوی این کار را بگیرد اما موفق به انجامش نشده و پس لایق ستایش است. سپس او شروع به خودخوری می‌کند و دست از دنیا می‌شوید. تا این که او هم با زنی آشنا می‌شود.

همه‌ی این فیلم‌ها در یک نقطه مشترک هستند. همه درباره‌ی آدم‌هایی بریده از دنیا هستند که تمایلی به ادامه دادن ندارند و فقط گذر ایام را تاب می‌آورند. هیچ هدفی ندارند و خود را گم کرده‌اند. تنها نیروی عشق زنی است که می‌تواند آن‌ها را نجات دهد اما این کار هم چالش‌های خودش را دارد. مرد باید صبور باشد.

در هیچ کدام از این فیلم‌ها متاسفانه صبور نیست. حوصله ندارد و همین هم او را به نابودی می‌کشاند اما رفته رفته دستاویزی پیدا می‌کند که به او نیرویی می‌دهد. نیرویی که باعث می‌شود ادامه دهد. این نیرو هم همان عشقی است که به زن دارد. بدون آن قطعا هیچ هدفی نمی‌توانست مرد را دلبسته‌ی دنیا کند. تمام این دنیای ساخته شده توسط پل شریدر تحت تاثیر تماشای فیلم الهام‌بخش «جیب‌بر» شکل گرفته است.

«میشل در یک ورزشگاه موفق می‌شود جیب یکی از تماشاگران را بزند. او با خیالی آسوده ورزشگاه را ترک می‌کند اما ناگهان دستگیر می‌شود. در اداراه‌ی پلیس به دلیل عدم وجود مدارک کافی آزاد می‌شود. در ادامه به خانه‌ی مادرش می‌رود و آن جا ژان را می‌بیند. ژان از او می‌خواهد که هوای مادرش را بیشتر داشته باشد و ضمنا روزی با او و ژاک بیرون بیاید و کمی خوش بگذراند.

او ساعتی می‌دزدد و می‌رود و درخواست ژان را بدون جواب می‌گذارد. سربازرس پلیس به دیدن میشل می‌رود و از او می‌خواهد کتابی درباره‌ی جیب‌بری بخواند. میشل برای حرف زدن درباره‌ی کتاب به دیدن سربازرس می‌رود اما این بهانه‌ای بوده که او را بیرون بکشند و منزلش را تفتیش کنند تا این که …»

منبع: خبرآنلاین

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید