آیا تدریس ادبیات و نوشتن آینده‌ای دارد؟

آیا تدریس ادبیات و نوشتن آینده‌ای دارد؟

گسترش هوش مصنوعی و فناوری‌های نوین تهدیدی برای آیندۀ بسیاری از مشاغل به شمار می‌رود. فیل کریسمن که در دانشگاه میشیگان ادبیات تدریس می‌کند می‌گوید: هر لحظه ممکن است یک معلم «هوش مصنوعی» جایگزین من شود که یک‌سوم من دستمزد می‌گیرد و سه برابر من دانشجو دارد. بنابراین، قبل از اینکه چنین اتفاقی بیفتد می‌خواهم دریابم آن کار دوست‌داشتنی‌ای که من انجام می‌دهم واقعاً چیست. ارزشش چقدر است؟ برای چه کسی است؟ و چرا برای من مهم است که مطالعۀ آکادمیک ادبیات و نوشتن باقی بماند؟

کد خبر : ۲۳۰۱۰۶
بازدید : ۶

فیل کریسمن، پلاو— بگذارید از اینجا شروع کنم: این روزها خیلی‌ها ممکن است با چنین تجربه‌ای مواجه شوند که یک روز صبح از خواب بیدار شوند و بفهمند شغلشان ممکن است به‌زودی، به دلیل ظهور یک فناوری جدید که بیش از حد درباره‌اش بزرگ‌نمایی شده و ثروتمندان را شگفت‌زده کرده، «مختل» یا حتی به‌طور کامل حذف شود؛ این خیلی‌ها شامل اپراتورهای دستگاه‌های لاینوتایپ، رانندگان تاکسی، کارگران مشغول در زمینۀ کشاورزی و لادایت‌های اصیل است، اما به‌طرز عجیبی هرگز شامل مالکان سرمایه یا فرزندان وقیحشان نمی‌شود. ر

وی‌هم‌رفته، عضوی از این خیلی‌ها بودن چندان هم بد نیست و اگر شرایط مناسب باشد هر آدمی آرزویش را دارد. اما اگر پیش‌بینی زائدبودن این مشاغل درست از آب دربیاید، این حس مشترک بداقبالی احتمالاً چندان تسکین‌بخش نخواهد بود.

مثلاً فرض کنید استاد زبان انگلیسی در دانشگاه هستید و بخش قابل‌توجهی از سرمایه‌گذاران ریسک‌پذیر کشور متقاعد شده‌اند که حالا یک ماشین می‌تواند چیزی را که شما قرار است به دانشجویانتان آموزش ‌دهید آموزش دهد –اگر هم همین حالا نتواند انجام دهد، به‌زودی زود انجام خواهد داد. حال فرض کنید چیزی نمانده که این ماشین‌ها بتوانند تکالیف و امتحانات دانش‌آموزان را تصحیح کنند و نمره دهند.

حالا شما و هزاران همکارتان مسلماً باید در اقتصاد همیشه در حال تغییرمان به دنبال فرصت‌های شغلی هیجان‌انگیز و جدید بگردید –که مجازات درخوری است برای شمایی که ‌از همان اول به خواندن و نوشتن علاقه داشتید. شما باید برنامه‌نویسی یاد می‌گرفتید، مهارتی که علی‌الظاهر خودش هم با ظهور این فناوری جدید در حال تبدیل‌شدن به چیزی بی‌فایده است. جالب است که چطور چنین چیزی ممکن است.

طی چند سال گذشته، به دلیل پیشرفت‌های صورت‌گرفته در آنچه که با تسامح «هوش مصنوعی» نامیده می‌شود، یا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم آنچه «مدل‌ زبانی بزرگ» نامیده می‌شود، این وضعیت برای من رخ داده است. البته نمی‌دانم محصولات غریب و کم‌وبیش ‌نوشتاری‌ای که برنامه‌هایی مانند چت‌جی‌پی‌تی تولید می‌کنند تا چه حد شغل مرا تهدید می‌کنند. نمی‌توانم بگویم چیزهایی که تا‌به‌حال از هوش مصنوعی دیده‌ام شگفت‌زده‌ام کرده‌اند. همیشه هستند افرادی که هر فناوری و مد جدیدی که از راه می‌رسد را دستمایه قرار می‌دهند و دست به پیش‌بینی‌های عجیب‌وغریب می‌زنند، این روزها هم ظاهراً کارشان شده پیش‌بینی پایان آموزش عالی «به‌شیوۀ فعلی».

من نزدیک بیست سال است که در دانشگاه زبان انگلیسی تدریس می‌کنم و هیچ‌گاه در کارم به این پیش‌بینی‌های مأیوس‌کننده توجه نکرده‌ام. اگر تدریس را بیست سال زودتر هم شروع کرده بودم، احتمالاً باز هم پیش‌بینی‌هایی وجود داشت (مثلاً پیش از این در دهۀ ۱۹۸۰ اساتید ممکن بود بابت پایان دوران قوانین و تسهیلات مربوط به سربازان جنگ جهانی دوم و همچنین پایان عصر توجه ویژه به فضا غصه بخورند). اگر من با وجود ناامیدی‌ها سرسختانه ادامه داده‌ام از سر اطمینان نبوده، بلکه از سر درماندگی بوده که خیلی شبیه اطمینان است.

فردی که قادر نیست به هیچ شیوۀ دیگری جز آنچه که هست زندگی کند یاد می‌گیرد بلاتکلیفی و بی‌ثباتی زیاد را نیز تحمل کند. در این ‌میان، روندهای «اختلال‌زا» می‌آیند و می‌روند -ده سال پیش، دوره‌های آزاد آنلاین باب شده بودند- و حداقل برخی از ما هنوز سر جایمان هستیم، خواه به‌لطف استخدام رسمی خواه به‌لطف انجمن‌های صنفی؛ خود من مدیون انجمن‌های صنفی هستم.

به نظر می‌رسد کارکردن در صنعتی که به‌وضوح در حال کوچک‌شدن است اما هنوز از بین نرفته مزایایی دارد. این موقعیت آدم را مجبور می‌کند که فکر کند؛ اگر معلم باشید که کارتان همین فکرکردن است. ساموئل جانسون دربارۀ مجازات اعدام چنین نظری دارد و معتقد است موقعیتی است که آدم‌ها را به فکر می‌اندازد. مسلماً هر آدمی در فرایند فکرکردن منافع و علایقش را هم در نظر می‌گیرد؛ علاقه‌مندان به تکنولوژی و کسانی هم که ابزارهای هوشمند می‌سازند از این قاعده مستثنی نیستند. این افراد همیشه ادعا می‌کنند که با کمی سرمایه‌گذاری خطرپذیر بیشتر سرانجام سلطۀ شما بر فرایند «آموزش» (یا همان وابستگی ضعیف شما به دستمزد روزانه) را از بین خواهند برد.

اما عشق شکلی از معرفت و دانش است یا شاید هم من این‌طور فکر می‌کنم، و من عاشق کاری هستم که انجام می‌دهم. هر لحظه ممکن است یک ارزیاب خودکار، یک معلم «هوش مصنوعی»، یک «تسهیلگر یادگیری» جایگزین من شود که یک‌سوم من دستمزد می‌گیرد، سه برابر من دانشجو دارد، هیچ انجمن صنفی‌ای پشتش نیست و کلاسی دانشگاهی را هدایت می‌کند و سیلیکون ولی هم به طریقی متوجه خواهد شد که چگونه می‌تواند شهریۀ بیشتری از دانشجویان بگیرد. بنابراین، قبل از اینکه چنین اتفاقی بیفتد می‌خواهم دریابم آن کار دوست‌داشتنی‌ای که من انجام می‌دهم واقعاً چیست. ارزشش چقدر است؟ برای چه کسی است؟ چرا برای من مهم است که مطالعۀ آکادمیک ادبیات و نوشتن باقی بماند؟

از خودم این سؤال را می‌پرسم و جوابش همان‌قدر که روشن است غیرقابل‌دفاع هم هست. ادبیات برای من «ملکۀ علوم» است -من این را به قصد تحقیر الهیات، که از دیرباز مدعی این عنوان بوده است، نمی‌گویم. چنین چیزی چگونه ممکن است؟ جان کالون در یکی از سخنان خود که کمتر از همه جنجال برانگیخته است، اظهار داشته که دانش ما دو نوع است -دانش دربارۀ خدا و دربارۀ خودمان- و تمایز بین این دو دشوار است.

بنابراین وقتی می‌گویم ادبیات برای من ملکۀ علوم است، شاید فقط منظورم این است که ادبیات نوع خاصی از الهیات است، الهیاتی که در آن مخلوق، به‌طور غیرمستقیم و پنهانی، از طریق مطالعۀ خود، شروع می‌کند به شناخت خالق خود. و الهیات، به‌نوبۀ خود، به تعبیر مارلین رابینسون، «شعری سترگ و پیچیده است». همان تمنایی که مرا به خواندن رمان وامی‌دارد مرا به خواندن الهیات هم وسوسه می‌کند. نمی‌توان این دو را از هم تمیز داد.

اما در مقایسه با سایر هنرها، چرا این امر صرفاً دربارۀ ادبیات صادق است؟ این‌طور نیست که از نقاشی، مجسمه‌سازی، یا موسیقی لذت نبرم. فیلم برخی از مزیت‌های ادبیات را دارد، به‌علاوه (به دلیل اینکه اختراع نسبتاً جدیدی است) هر شخص علاقه‌مندی می‌تواند بیشتر فیلم‌های شاهکار را در طول عمر خود تماشا کند. عمر سینما حدوداً ۱۲۰ سال است و «خواندن» هر فیلم به‌طور میانگین دو ساعت وقت شما را می‌گیرد -این خیلی قابل دسترس‌تر از هزاران سال ادبیات است. اما دربارۀ ادبیات نکته‌ای حائز اهمیت است؛ ادبیات که متشکل از زبان است صورتی از هنر است که خودآگاهی در ما پدید می‌آورد و برای بسیاری از ما ( و نه برای همه) واسطه‌ای است که آگاهی خودش را در آن بروز می‌دهد. از این جهت، ادبیات فراکتالی است -ادبیات، علاوه بر خیلی چیزهای دیگر، دربارۀ چیزی است که با آن چیزهای دیگر را می‌کاویم. ظاهراً (گرچه نه واقعاً) یک متن می‌تواند همه‌چیز را در خود جای دهد.

سابق بر این، زبان در نظرم جایگاه رفیعی داشت و همین مرا وامی‌داشت که شدیداً انسان‌ها را استثنا بدانم. تحت تأثیر افکار کسانی همچون ماری میجلی، دیوید بنتلی هارت، بودا و آن سگ بولداگی که قبلاً طبقه پایین ساختمانمان زندگی می‌کرد، از این نوع تفکر عبور کردم. به نظر می‌رسد برخی حیوانات، مانند فیل‌ها، همان کیفیاتی از بودن را دارند که ما «تشخص» می‌نامیم –این کیفیات را از آن رو تشخص نامیده‌ایم که عمدتاً از طریق شخصِ خودمان و نگاه‌کردن به شخصِ خودمان به آن‌ها پی می‌بریم. اگرچه معتقدم زبان همچنان منحصراً برای ماست، اما اکنون آن را بیشتر موهبتی می‌بینم برای تسلط بر همه‌چیز و همه‌کس. جهان از طریق ما خودش را می‌شناسد و توضیح می‌دهد، و این مقام خاصی که داریم مستلزم این است که مغرور نباشیم.

دلیل ارزشمندبودن ادبیات این است که «بسیار غنی و دلنشین است». من در دوره‌ای بزرگ شدم که دربارۀ معنا و محتوای مطالعات ادبی دانشگاهی مناقشات عمومی خصمانه‌ای وجود داشت. وقتی جنگ‌ها را در طول تاریخ بررسی می‌کنم، به نظر می‌رسد افراد به‌صورت کاملاً اشتباهی جذب یک طرف شده‌اند. هر جنگی مستلزم این است که شما طرفدار یکی از طرفین باشید و ازآنجاکه معمولاً یک طرف تماماً مظهر خیر و طرف مقابل تماماً مظهر شر نیست، کار راحتی نیست که حامی یکی از طرفین باشید.

مثلاً جنگ‌های فرهنگی را در نظر بگیرید. اگر من حامی گروهی باشم که پنجاه‌و‌دو درصد مظهر خیر و چهل‌وهشت درصد مظهر شر است، برایم دشوار است که، همان‌طور که هر جنگی اقتضا می‌کند، متعصبانه و خشمگین بجنگم. در «جنگ‌ها بر سر انتخاب آثار معتبر ادبی برای آموزش به دانش‌آموزان» موضع مشخصی دارم و به دلایل منطقی و اخلاقی با طرفی همدلم که عموماً مدافع تکثر، چندفرهنگ‌گرایی، تنوع و گسترش دامنۀ آثار ادبی آموزشی به دانش‌آموزان است و معتقد است که باید برای فرزندان کسانی که در والمارت کار می‌کنند (مثل من) فرصت تحصیل در دانشگاه فراهم شود، بااین‌حال هرگز نتوانسته‌ام به‌طور کامل به گروه خود تعلق ‌خاطر پیدا کنم.

به‌طور کلی، فکر می‌کنم ما خیلی راحت مفاهیم حقیقت، زیبایی و نیکی را کنار گذاشتیم و آن را به سنت‌گرایان صادق و فتنه‌انگیزان فریبکار واگذار کردیم. بسیاری از ما مشتاقانه استدلال‌های علوم اجتماعی را پذیرفته‌ایم که دربارۀ تمام تجربیات حسی و زیبایی‌شناختی ما همان نظری را دارند که داروین دربارۀ عشق داشت: همچون سرپوشی گمراه‌کننده. ریچارد داوکینز می‌گوید فکر می‌کنی همسرت را دوست داری، اما در واقع فقط دستور ژن‌هایت را دنبال می‌کنی. بوردیو می‌گوید فکر می‌کنی دو پاراگراف آخر داستان «مرده‌ها» از جیمز جویس را دوست داری، اما درواقع صرفاً از سرمایۀ فرهنگی‌ جذابی لذت می‌بری که جویس مظهر آن است (گاهی اوقات بوردیو در این موارد احتیاط می‌کند، همان‌طور که داوکینز هم همین‌طور است، اما حرف اصلی استدلالشان آشکار است).

اگر این دیدگاه را به‌طور کلی بپذیریم، تنها توجیه باقی‌مانده برای مطالعۀ آثار کلاسیک این است که کمک می‌کند گفتمان‌های مختلفی که ما را به لحظۀ تاریخی فعلی‌مان رسانده‌اند درک کنیم تا بتوانیم جهت‌گیری سیاسی‌مان را تغییر دهیم. این خیلی کار می‌برد و اساساً نتیجۀ راهبردی چندانی هم ندارد. خیلی کم پیش می‌آید که پژوهشگران و معلمان ادبیات به این دیدگاه کاملاً اعتقاد داشته باشند؛ اگر از آن‌ها درمورد رمان‌های موردعلاقه‌شان بپرسی، آن‌ها مثل عاشق‌های سینه‌چاک صحبت خواهند کرد. اما به دلایلی، ما اجازه داده‌ایم که این دیدگاه غالب شود. اگر بخواهی استدلالی ارائه دهی که همه باید آن را بپذیرند یا حداقل به حسابش بیاورند، باید آن را منطبق با این دیدگاه مطرح کنی.

خوب، این از زیبایی. درمورد حقیقت و نیکی، صادقانه اگر بخواهم بگویم، مطمئن نیستم چه اتفاقی افتاده است. بسیاری از افرادی که می‌شناسم -بیشتر همکارانم، افرادی که دوستشان دارم، افرادی که فکر می‌کنم با دانش‌آموزان و همکاران خود خوب رفتار می‌کنند- گاهی اوقات مثل نسبی‌گراها صحبت می‌کنند. بااین‌حال در بزنگاه‌ها هیچ‌گاه مانند نسبی‌گرایان عمل نمی‌کنند؛ مانند کسانی عمل می‌کنند که اصول واقعی دارند که به‌نوعی به آن‌ها باور دارند (وگرنه من با آن‌ها دوست نمی‌شدم).

ما می‌توانیم درمورد نسبی‌گرایی هایدگر یا برخی انسان‌شناسان یا دیگر اندیشمندان بزرگ صحبت کنیم، اما من فکر می‌کنم نسبی‌گرایی از روزگاران قدیم وجود داشته و زیربنای هر رشتۀ دانشگاهی‌ای است؛ این یک گرایش قدیمی در طبقۀ متوسط است. کسی که در فضای عذاب‌آورِ بین دو واقعیت ناسازگار زندگی می‌کند -بین فقرا و ثروتمندان- به‌راحتی می‌تواند دربارۀ اینکه هر کسی حقیقت خود را دارد داد سخن سر دهد. مسلماً این آسان‌تر از انتخاب یکی از طرفین هر ماجرایی است.

در واقع، دفاع از تنوع فرهنگی، گسترش دامنۀ آثار ادبی آموزشی به دانش‌آموزان، و احترام به گروه‌های مختلف مردم و عقایدشان، با استفاده از مفاهیم قدیمی حقیقت، زیبایی و نیکی، کار بسیار راحتی است (حداقل در زمینۀ ادبیات، چیزی به نام «مخالفت با آموزش سنت ادبی» وجود ندارد؛ عمر ما خیلی کوتاه است و کتاب‌های بد، برخلاف فیلم‌ها یا آهنگ‌های بد، انرژی زیادی از ما می‌گیرند). افراد به‌حاشیه‌رانده‌شده همیشه حقیقت را می‌گویند و چیزهای خوبی هم می‌گویند. خوب است که اهل نخوت نباشیم.

نژادپرستی هم شرم‌آور است هم احمقانه. طرفداران آثار ادبی به‌حاشیه‌رانده‌شده گاهی به‌شدت بر این ایده که «ناخوانایی»، «نامفهومی»، «غیرقابل‌بازیابی بودن» یا مشابه این‌ها مفاهیم مستقل و معناداری هستند پافشاری دارند و معتقدند اهمیت این آثار ادبی به همین دلیل است. درنهایت، ما از یک گونه‌ایم -فراموش‌کردن این موضوع گناه اصلی خودبرترپندارهای تمدن غربی بود- و کتاب‌های خوب، سرشار از واقعیت و جالب را دوست داریم. این‌ها معیارهای ما هستند. ما آثار ادبی را مطالعه می‌کنیم و خاضعانه از آن‌ها می‌آموزیم، زیرا ارزشمندند.

این استدلالی است که من هنگام صحبت با دوستان موافق می‌کنم. اما دنبال استدلالی هستم که بتواند به‌خوبی شغل مرا برای افرادی که می‌خواهند حذفش کنند توجیه کند. متأسفانه شاید این غیرممکن باشد. نمی‌توانی درنهایت خودت را برای نیهیلیست‌ها توجیه کنی. افلاطون حداقل دو بار دست به چنین تلاشی زده است –به‌واسطۀ شخصیت سقراط در گرگیاس و در جمهوری، که خواندن هر دو هیجان‌انگیز است.

در واقع تمام کاری که سقراط با مخالفانش -کالیکلس در مکالمۀ اول، تراسیماخوس در مکالمۀ دوم- می‌کند این است که آن‌ها را وادار می‌کند دربارۀ چیزهایی حرف بزنند که هنوز بابتشان شرمگین‌اند، یعنی دربارۀ مواضعی که در آن‌ها چندان هم به اصول نیهیلیستی‌ای که اعتقاد دارند پایبند نبوده‌اند. مطمئن نیستم که همۀ افرادی که در سیلیکون ولی هستند این مشکل را داشته باشند.

من از واژۀ «نیهیلیست‌ها» استفاده کردم. در برخی موارد، احتمالاً مناسب است. در سایر موارد، شاید این‌طور نباشد. ظاهراً یکی از دیدگاه‌های جذاب برای افرادی که چت‌جی‌پی‌تی هیجان‌زده‌‌شان کرده «بلندمدت‌گرایی» است؛ طبق این دیدگاه، بشریت به‌طور کلی یک سرنوشت دارد و ابزارهایمان به ما کمک خواهند کرد تا سریع‌تر به آن برسیم. البته هیچ‌کس نمی‌داند آن سرنوشت چیست. بااین‌حال، کار و درس موانعی در راه رسیدن به سرنوشت‌اند و هرچند ضروری‌‎اند، اما باید هر چه سریع‌تر پشت سر بگذاریمشان. اینکه چرا داریم به بعضی چیزها سرعت می‌بخشیم دلیل روشنی ندارد –چیزهایی مثل سفر به فضا، الگوریتم‌ها، استخراج منابع سیارک‌ها و نرم‌افزارها که هیچ‌یک هدف معناداری پشتشان نیست- به همین علت این دیدگاه مانند نیهیلیسم است.

از نظر من، کار و درس -مانند استراحت، عشق، عبادت، فرهنگ، سرگرمی‌های عجیب، نمایش‌های محلی، اشتباهات احمقانه، بازی‌های بچگانه، شکست‌های ورزشی، گرافیتی روی پل‌های بزرگ و بدترکیب، همه‌ و همه– کارهایی هستند که ما انجام می‌دهیم زیرا انسانیم. این‌ها به‌خودی‌خود مانع نیستند. این تفاوتِ اساسی، آشکار و عمیقِ دیدگاه من است و من هیچ نمی‌دانم چگونه می‌توانم منظورم را به کسی مثل سم آلتمن، مدیرعامل اُپن‌اِی‌آی، منتقل کنم. به این می‌ماند که بخواهی به چارلز منسون2 ثابت کنی که یک ازدواج برابر با یک زن بالغ خوب است. استدلال‌های شما یا برای مخاطبتان غیرقابل‌درک خواهد بود یا با بیان آن‌ها به‌صورت کاربردی چیزی که می‌خواهید منتقل کنید تحریف می‌شود.

من نمی‌توانم آموزش عمومی مهارت‌های جدی خواندن و نوشتن را به افرادی که خود یا فرزندانشان را نجیب‌زادگان مادرزاد می‌بینند و آموزش لیبرال را فقط مختص چنین نجیب‌زادگانی می‌دانند توجیه کنم. خدمتکاران و طفیلی‌ها را چه به ‌دانشی فراتر از آنچه این ارباب‌ها ازشان انتظار دارند. پشت همۀ حملات به علوم مقدماتی و بحث‌های همیشگی درمورد اینکه کدام رشته‌ها «کاربردی» و کدام‌یک «غیرکاربردی» هستند همین دستور کار قرار دارد.

اگر شما از طبقه‌ای باشید که لزوماً انتظار نمی‌رود به دانشگاه بروید -من این‌گونه بودم- پس صرف اینکه به دانشگاه بروید، فارغ از رشته‌ای که می‌خوانید، شما را در موقعیتی بهتر از جایی که بوده‌اید قرار می‌دهد. من همیشه از پدر و مادرم به‌خاطر اینکه خیلی زود متوجه این نکته شدند و سعی نکردند من را به‌زور به ریاضی‌دان یا «مشاور» تبدیل کنند سپاسگزارم؛ این سناریوی زندگی اغلب دانشجویانی است که عقبه‌ای مثل من داشته‌اند. نیازی نیست حتماً به دانشگاهی‌های گرانی مثل دانشگاه میشیگان، که من اکنون آنجا کار می‌کنم، بروید، چه رسد به هاروارد (به‌طور کلی، دانشگاه‌‌ هزینۀ بالایی دارد، چون شهریه‌ها معمولاً برای چیزهای مختلف هزینه می‌شوند، نه به‌خاطر اینکه اساتید دانشگاه حقوق بالایی دارند. از این شهریه‌ها چیز زیادی نصیب اساتید نمی‌شود). اگر دوست ندارید مجبور نیستید در رشته‌ای مانند کسب‌وکار یا علوم پایه تحصیل کنید.

می‌توانید به کالج‌ یا مدارس دولتی خوب و ارزان بروید و چیزی که به آن علاقه دارید را بخوانید، البته اگر مجلس یا یک رئیس دانشگاه جاه‌طلب تمام این کلاس‌ها را حذف نکرده باشد. اگر شما از هر طبقه‌ای به‌جز طبقۀ کارگر باشید، چنین انتخابی ممکن است باعث شود درآمدتان کمتر از والدینتان باشد، اما حقیقت ناگوار این است که اگر از طبقۀ متوسط یا بالا باشید، به‌هرحال کمتر از والدینتان درآمد خواهید داشت. کرۀ زمین روزبه‌روز گرم‌تر می‌شود و همه‌چیز رو به کمیابی گذاشته و موقعیت آمریکا در جهان احتمالاً دارد کمی تثبیت می‌شود، مانند خانه‌ای قدیمی. بهتر است زندگی‌ای بسازید که بتوانید تحملش کنید.

اگر هواداران هوش مصنوعی راه خود را پیش ببرند، چطور می‌توان رشته‌های علوم انسانی در دانشگاه را نجات داد؟ (البته علوم انسانی غیردانشگاهی تا زمانی که تمدن وجود دارد به حیات خود ادامه خواهد داد، اما هدف این است که نسخه‌ای از علوم انسانی داشته باشیم که سرفاً سرگرمی‌ای برای اوقات فراغت افراد نباشد). چشم‌انداز چندان روشنی پیش‌ رویمان نیست، اما‌ همچنان امیدی هست.

مدرسه‌های کسب‌وکار مدارسی هستند که ظاهراً هیچ‌کس ارزششان را زیر سؤال نمی‌برد؛ گاهی به این فکر می‌کنم که چرا ما در رشته‌های علوم انسانی تلاش نمی‌کنیم آن‌ها را به تصرف خود درآوریم. در این مدارس، فرد با خواندن کتابی مثل لب آب – از آثار کلاسیک ادبیات چینی قرون وسطی که در آن گروهی از قانون‌شکنان در حال مذاکره بر سر برقراری نظم اجتماعی ظریفی هستند- نحوۀ انجام مذاکره‌ای دقیق میان جناح‌های متخاصم را بهتر یاد می‌گیرد تا با خواندن یک کتاب درسی.

همچنین خواندن رمان رنگین‌کمان جاذبه اثر توماس پینچن درک عمیق‌تری اقتصاد سیاسی واقعی جهان به دست می‌دهد زیرا می‌توانید هر شرکتی را که در این رمان ذکر شده با نسخۀ امروز فایننشیال تایمز مقایسه کنید، به‌جای اینکه اتکا کنید به مدل‌های ساده‌شده و ایدئال که در کلاس‌های اقتصاد به دانشجویان ارائه می‌شود. کتاب چشمان آن‌ها به خدا نگاه می‌کردند5 از زورا نیل هرستون یک کلاس درس عالی دربارۀ «تاب‌آوری» و «مقابله با چالش‌ها» است، هرچند این‌‌جور حرف‌زدن دربارۀ این کتاب به‌نوعی ارزش آن را تقلیل می‌دهد و من خیلی از این‌جور حرف‌زدن دربارۀ کتاب‌ها خوشم نمی‌آید. اگر این‌ تنها راه مطالعۀ کتاب‌های واقعاً خوب در آموزش عالی باشد، باز هم خوب است، هرچند چندان خوشایندم نیست.

شکل دیگری از آموزش وجود دارد که به نظر می‌رسد جامعۀ ما برایش احترام قائل است. این شکل از آموزش، که در آن کارگاه‌ها و کلاس‌هایی برای افراد ثروتمند برقرار می‌شود، احتمالاً ابزار مناسبی برای بقای نوعی فرهنگ ادبی است. مثلاً می‌توان از تعدادی از جوانان برای شرکت در کارگاهی دعوت کرد که قرار است به آن‌ها آموزش دهد که زنان واقعاً چه می‌خواهند و سپس در این کارگاه، ضمن پذیرایی، به هر یک از آن‌ها کتاب‌هایی از خواهران برونته و یک سی‌دی از آهنگ‌های جون آرماتریدینگ بدهید و اگر خواستید قصۀ «داستان همسر باث» را هم در اختیارشان قرار دهید. با این کار، لطف بزرگی به آن‌ها می‌کنید. همان‌طور که معلمان دینی از ایمان ساده و ابتدایی بچه‌ها سر ذوق می‌آیند، طرفداران فرهنگ عالی هم باید در مواقع ضروری از عامه‌فهم‌کردن استقبال کنند. هر کس بالاخره باید از یک جایی شروع کند.

اما ما به‌عنوان یک جامعه خوشبختانه از این نقطه شروع نمی‌کنیم، اگرچه ممکن است درنهایت به آن برسیم. هنوز هزاران مؤسسۀ آموزش عالی داریم و ابزار سیاسی لازم برای تغییر جهت این مؤسسات به سمت منفعت عمومی به جای تمرکز بر سود را داریم.

درنهایت، بحث دربارۀ توجیه علوم انسانی هم بسیار پیچیده‌، هم بسیار ساده‌ و البته بی‌مورد است. شما می‌توانید تمام عمر خود را صرف سروسامان دادن به علوم انسانی کنید، جزئیات بی‌پایانش را بررسی کنید، بدون اینکه نظر کسی که تصمیم خود را گرفته و هیچ‌جوره متقاعد نمی‌شود را تغییر دهید. همچنین می‌توانید با چند کلمه همه‌چیز را بگویید: زیبایی، حقیقت و نیکی متعلق به همه هستند.

هیچ دلیلی برای توجیه علوم انسانی برای کسانی که بیشتر از همه مشتاق ازبین‌بردنش هستند وجود ندارد. چیزی که درنهایت بر این افراد مؤثر خواهد بود زور است. نگران نباشید، من مسیحی هستم و برای نشریه‌ای مسیحی می‌نویسم، پس راهبردی که اصول غیرخشونت‌آمیز را نقض کند پیشنهاد نمی‌کنم. منظور من مبارزات کارگری است. وقتی مدیر بالادستی‌تان می‌خواهد از مشاوران شرکت مک‌کینزی یا دیلویت دعوت کند تا درمورد نحوۀ کاهش هزینه‌ها در دانشگاه‌ سخنرانی کنند مخالفت کنید. دانشجویان را از آسیب‌ها چنین سخنرانی‌هایی آگاه کنید.

مطمئن شوید که والدین هم مطلع شده باشند. به خیرین و اعضای هیئت‌امناء که هنوز برای این مؤسسات اهمیت قائل‌اند دسترسی پیدا کنید. سپس یک ماه اعتصاب کنید. این نه‌گفتن به این‌جور برنامه‌ها چیزی است که، در صورت امکان، آموزش عالی را نجات خواهد داد. درنهایت، حتی ثروتمندترین افراد می‌خواهند که از این‌جور مؤسسات به تعداد کافی وجود داشته باشد تا جایی برای فرستادن فرزندانشان داشته باشند. با این‌جور اقدامات عملی می‌توانید ضرورت علوم انسانی را توجیه کنید تا بقای آن‌ در دانشگاه‌ تضمین شود. همکاران من یا قبل از اینکه خیلی دیر شود به ضرورت این‌جور اقدامات پی خواهند برد، یا هیچ‌وقت پی نخواهند برد.پی‌نوشت‌ها:

این مطلب را فیل کریسمن نوشته و در تاریخ ۱۰ ژانویۀ ۲۰۲۵ با عنوان «Does Teaching Literature and Writing Have a Future» در وب‌سایت پلاو منتشر شده است.

فیل کریسمن (Phil Christman) استاد نویسندگی مقدماتی در دانشگاه میشیگان است. عنوان آخرین کتاب او How to be Normal است که در سال ۲۰۲۲ منتشر شد. نوشته‌های او در نشریاتی چون پِیست، هجهاگ ریویو و کریسچن سنتری منتشر می‌شوند.

منبع: ترجمان

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید